تحمل

اتفاقات روزانه, نکته ۲ دیدگاه »

می‌دانید چرا یک ساعت است که دارم خودم را می‌خورم؟

این را بخوانید:

سلام استاد
من با شما در یکی از آموزشگاه ها آشنا شدم… راستش در همین برخورد اول از برخورد شما اصلا خوشم نیومد… راستش یه خورده اگه میشه سنگین و متین تر باشید…
با عرض پوزش…
خیلی دوستتون دارم… به امید پیشرفت شما استاد گرامی

(پیغامی که یک نفر به صورت ناشناس از طریق فرم نظرات و پیشنهادات ارسال کرده است)

در این چهار پنج سال، شاید سالی یکی دو نظر شبیه به این نظر که به نوعی انتقادی باشد، دریافت کرده‌ام.

به خودم ثابت شده که انتقادپذیر نیستم و حتی تحمل یک جمله منفی در مورد خودم را ندارم! به هر حال، هر کسی شیوه‌ای دارد. من در کلاس‌ها همه نوع رفتار دارم و ممکن است بخشی از آن‌ها با مزاج برخی افراد سازگار نباشد.

به هر حال، همین یک جمله باعث شده است طی یک ساعت گذشته، تمام کلاس‌هایم در هفته گذشته را مو به مو دوره کنم و ببینم مقصر من بوده‌ام یا این دانشجو یا کارآموز زیادی شلوغش کرده و خلاصه حالا حالاها ذهنم را درگیر می‌کند.

در کل، در این مواقع آنقدر فکر و خیال می‌کنم که واقعاً اذیت می‌شوم. بعداً به مرور به این نتیجه می‌رسم که اگر قرار باشد برای هر جمله اینقدر اعصابم به هم بریزد که داغون می‌شوم.

یک بار یک جمله در جایی خواندم که در این مواقع همیشه به ذهنم می‌آید.

البته می‌ترسم بیان کنم و فکر کنید قصد اهانت به این دوست را دارم، اما حقیقتاً اینطور نیست، فقط می‌گویم که اگر شما هم در شرایطی قرار گرفتید که حرف‌ها و رفتار دیگران روی شما تأثیر زیادی می‌گذاشت و ذهنتان را درگیر می‌کرد، از این جمله استفاده کنید:

شخص بزرگی می‌گوید:

اگر قرار باشد برای هر سگی که پارس می‌کند، سنگی پرتاب کنی، هرگز به منزل نمی‌رسی!

جمله جالبی‌ست. قرار نیست در طی مسیر، روی هر حرف و رفتاری آنقدر متمرکز شویم که از هدف اصلی باز بمانیم. صفت آن سگ این است که پارس کند، برخی انسان‌ها هم همینطورند، من دیده‌ام افرادی را که دوست دارند نظر منفی بدهند یا طوری رفتار کنند که شما اذیت شوید. اگر قرار باشد روی آن‌ها زیاد متمرکز شویم که دیگر به هدف اصلی نمی‌رسیم.

البته این دلیل هم نمی‌شود که بخواهیم انتقادات را نادیده بگیریم. منظور من این نیست.
در عین حال که انتقادات را بررسی می‌کنیم و عیب خود را رفع می‌کنیم، اما بیش از حد ذهن را درگیر آن‌ها نمی‌کنیم تا از هدف دور شویم.

این‌ها را بیشتر برای خودم می‌گویم. شما هم اگر در این شرایط بودید، شاید به دردتان بخورد.

_________
تأکید: باز هم تأکید می‌کنم که قصد اهانت به این دوست عزیز را نداشتم، فقط بانی شدند که این مطلب و این روش و آن جمله را در وبلاگ، درج کنم.

شکر نعمت

دین من، اسلام, نکته ۳ دیدگاه »

شاید سال گذشته همین مواقع بود که یک سری مستند Planet Earth به یکی از بهترین دوستانم هدیه دادم تا انگلیسی اش را با آن ها تقویت کند.
برد و تماشا کرد. از آن به بعد، هر شب که در مسجد کنار هم می نشستیم باور کنید ده بار می گفت: آقا حمید، بابت آن مستندها واقعاً متشکرم. واقعاً ممنون. نمی دانم چطور تشکر کنم.
هر بار که تشکر می کرد، ناخواسته می گفتم: “قربانت، خواهش می کنم. حالا کجایش را دیده ای!؟ جدیداً فلان مستند را دانلود کرده ام که از آن هم محشرتر است!” و طبیعتاً بعداً آن مستند را برایش می بردم. آن را می برد و تماشا می کرد و دوباره تشکرها شروع می شد و من ناخواسته از تشکرهایش لذت می بردم و برای تداوم آن، مستند بعدی را هدیه می دادم و او هر بار که من را می بیند، همچنان ما را غرق تشکر می کند و شاید این روال همچنان ادامه داشته باشد!
***
با بررسی این ها و رابطه انسان با خدا تازه می فهمم که جریان <شکر نعمت، نعمتت افزون کند> چیست!
شاید خدا هم از تشکر بندگان از خودش لذت می برد پس بیشتر می دهد تا بیشتر تشکر شود و بیشتر لذت ببرد، مگر نگفته است: و ما خَلقتُ الجنَّ و الإنسَ إلّا لِیَعبُدون و مگر نه این است که سرآمد همه عبادات، حمد است؟

تأخیر در اجابت

اتفاقات روزانه, الهی نامه من, نکته ۲ دیدگاه »

معمولاً روزانه ایمیل‌های زیادی به دستم می‌رسد که در آن‌ها درخواست کمک در زمینه‌های مختلف شده است.

مثلاً یکی با تستا به مشکل برخورده و از من می‌خواهد که نصب کنم، یا یک دانشجو در فلان مبحث درسی کمک می‌خواهد و یا فلان یوزر فلان نرم افزار یا مقاله را درخواست کرده و خلاصه هر کس درخواستی دارد.

معمولاً درخواست‌ها را طبقه‌بندی می‌کنم.

– آن‌ها که باید سریع‌تر جواب دهم و می‌دانم فقط از عهده من بر می‌آید، همان لحظه که بخوانم جواب می‌دهم.

– اگر بدانم جواب سؤال آن‌ها در سایت یا کتاب خاصی موجود است، راه را به درخواست‌کننده نشان می‌دهم تا به هدفش برسد.

– اگر بدانم درخواست پرتی داشته است (مثل افزایش نمره و …)، کلاً جواب نمی‌دهم.

– اما دسته‌ای هم هستند که می‌دانم عجول بوده‌اند و به محض برخورد با مشکل مرورگر را باز کرده‌اند و ایمیل زده‌اند. جواب این دسته از ایمیل‌ها را معمولاً همان لحظه نمی‌دهم. می‌گذارم حداقل یک روز از درخواستشان بگذرد. در این مدت احتمالاً از من ناامید می‌شود و خودش شروع به حل مشکلش می‌کند. اگر به نتیجه رسید، ایمیل می‌زند و مثلاً می‌گوید: ممنون، مشکلم رفع شد. اگر دست و پا زد و باز هم نتوانست، ایمیلش را دوباره فروارد می‌کند (دوباره برایم ارسال می‌کند). روحیاتش را به ذهن می‌آورم. اگر بدانم زودرنج است و ممکن است ناراحت شود، جوابش را می‌دهم. اما اگر بدانم جنبه دارد، باز هم جواب نمی‌دهم تا کاملاً نا امید شود و خودش راهش را بیابد.

جالب است که هیچ وقت ندیده‌ام کسی دلخور شده باشد. معمولاً از اینکه خودشان توانسته‌اند جوابشان را بیابند راضی‌ترند و هیچ دلگیری‌ای وجود ندارد. حتی یک نسخه از جوابشان را برایم می‌فرستند و یا یک سی.دی از تحقیقشان را به من هم می‌دهند که مثلاً روی سایت منتشر کنم که بقیه استفاده کنند.

این‌ها را که بررسی می‌کنم، و حاجت‌هایم را که از خدا خواسته‌ام و جواب دادن‌ها و ندادن‌های او را…، می‌گویم خدایا! تو دیگر که هستی!
چقدر زیبا حاجات بندگانت را طبقه‌بندی کرده‌ای.
– برخی را چقدر سریع جواب می‌دهی.
– برخی را چه زیبا رهنمون می‌شوی به سمت هدف.
– برخی را به صلاح برخی، پاسخ نمی‌دهی.
– برخی را چه زیبا به تأخیر می‌اندازی تا ناامید گردد و راه‌های جدید را کشف کند و بعد از کشف، باز برگردد به سویت و بگوید «خدا را شکر»

چقدر احمق است بنده‌ای که تصور کند تو جوابش را نمی‌دهی تا او را بیازاری که «أنتَ غنیٌ عَن عَذابی»

مَن مَدَحَکَ فَقَد ذَبَحَکَ

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۲ دیدگاه »

بارها شده که شنیده‌ام یکی پشت سرم شروع کرده است به تعریف و تمجید از من.

به خصوص در مورد شیوه تدریس و یا میزان اطلاعات.

حتی یادم هست یک بار اوائل تدریس، دو دانشجو که خواهر دو قلو هم بودند، آنقدر در خانواده‌شان از ما تعریف کرده بودند که مادر و خاله آن‌ها بلند شده بودند آمده بودند دانشگاه که ببینند ما چه موجودی هستیم!؟ می‌گفتند این دخترهای ما آنقدر تعریف شما را کرده‌اند که ما گفتیم برویم ایشان را از نزدیک ببینیم!!!!

هیچ چیز به اندازه این تعریف و تمجیدها برایم گران تمام نشده و نمی‌شود.

همیشه اگر از شما یک غول بسازند، دیگر انتظار هیچ خطا یا اشتباهی از شما نمی‌رود. آن‌ها که تحت تأثیر قرار گرفته‌اند، فکر می‌کنند شما اعجوبه‌ای هستید که خطا در شما راه ندارد. بنابراین یک خطای کوچک شما چنان به چشمشان می‌آید که هیچ کدام از خوبی‌های شما جلوه نمی‌کند. اما اگر برداشت خاص و والایی از شما نداشته باشند، حالا خوبی‌های شما جلوه می‌کند و خطاهای شما قابل چشم‌پوشی به نظر می‌رسد.

همین الان، زن‌دایی گرامم تماس گرفته بود. برای شرکتی که در آن مسؤول آموزش است، دنبال شخصی می‌گشت که بتواند به مهندسان شرکت به صورت حرفه‌ای فلان نرم افزار را تدریس کند. (پیش از این هم تماس گرفته بود، اما گفته بودم که حوصله آمدن به شهر صنعتی را ندارم، اگر قبول می‌کنند که فلان مقدار به حق التدریس اضافه کنند، می‌آیم وگرنه یک نفر دیگر را پیدا کنید)
به هر حال، با توجه به اینکه خودش پیش از این، همین برنامه را پیش خودم یاد گرفته، می‌گفت خیلی تعریفت را پیش مدیر کارخانه کرده‌ام. می‌خواستند زنگ بزنند از تهران مدرس بیاید، گفته‌ام مدرس می‌آورم بهتر از مدرسین تهران و خلاصه معلوم بود حسابی مدح ما را گفته است. چندی پیش دایی‌مان هم آنقدر پیش یک رئیس شرکت تعریف و تمجید ما را کرده بود که وقتی برای ملاقات آن مدیر رفتم، دیدم فکر کرده من یک پا بیل‌گیتس هستم، چقدر ما را تحویل گرفت!

امروز دیگر ترسیدم این تعریف‌ها کار دستم دهد. به زن‌دایی تذکر دادم که: خواهش می‌کنم طوری تعریف نکنید که اگر خدای ناکرده یک سوتی کوچک دیدند، همه چیز را سر شما و ما خراب کنند که: این بود آن مهندسی که می‌گفتید؟!

 

دوستی دارم که حافظ نیمی از قرآن و بخشی از نهج البلاغه است.

یک روز گفتم: فلانی! تو حافظ کل قرآن و کل نهج البلاغه هستی و ما نمی‌دانستیم؟ گفت: نه، من ۱۵ جزء قرآن و بخشی از نهج البلاغه را حفظم.
گفتم: فلان مجری را بارها در جلسات مختلف دیده‌ام که بعد از اینکه قرآن می‌خوانی و بیرون می‌روی، با آب و تاب زیادی می‌گوید: حافظ کل قرآن مجید و کل نهج البلاغه… به نظرم به ایشان اخطار بده که این مدح‌ها به نفع من نیست، حقیقت را بگویید. ممکن است دیگران فکر کنند من خواسته‌ام یا طوری وانمود کرده‌ام که حافظ کل قرآن به نظر برسم.
کمی جوش آورد و یکی از آن احادیثی که از نهج البلاغه حفظ بود را برایم خواند. چقدر از آن حدیث لذت بردم:

مَن مَدَحَکَ فَقَد ذَبَحَکَ بِغَیرِ سَکین

هر کس تو را مدح کرد، بدون چاقو سرت را برید!

 

همین را در برابر معصومین هم داریم. احادیثی داریم که به جایگاه بد مداحان در قیامت اشاره دارد.
حتی برای معصومین نیز حق نداریم چنان مداحی کنیم که نعوذ بالله یک گروه بشوند علی اللهی!! و یک گروه چنان که به حضرت عباس(ع) اعتقاد دارند به خدا اعتقاد نداشته باشند و در حقیقت با تعریف و مدح بی‌جای یک مداح از آن‌ها، ظلمی شود به جایگاه آن‌ها.

خداوند حفظمان کند از بریدن سر دیگران بدون چاقو.

عیب دگران بین و یاد خود کن

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته هیچ دیدگاه »

امید من!
به محض آنکه چشمت به عیب دگری افتاد، عیوب خود را یاد کن.

آیا ما واقعاً از مرگ نمی‌ترسیم؟

خاطرات, نکته ۲ دیدگاه »

اگر از شما بپرسند: آیا از مرگ می‌ترسید؟ خدا وکیلی نمی‌گویید: نه، مرگ که ترس ندارد!؟

اگر این سؤال را از همه انسان‌ها بپرسی، شاید اکثرشان بگویند نمی‌ترسیم!

دلیل آن هم واضح است: نه به بار است نه به دار! از چه بترسیم؟

دایی بزرگ‌ترم سال‌ها پیش وقتی من کمتر از ۱۰ سال داشتم عمرش را به شما داد.

جوان رعنا و قوی هیکلی بود. چند ماه بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود.

یک روز تصمیم می‌گیرند که با دوستانش، با موتور به کوه بروند.

از آزاد راه تهران ساوه می‌روند که آن زمان تازه کار احداث آن شروع شده بوده است. غافل از اینکه هنوز پل‌های روی گودال‌ها و پرتگاه‌ها را نزده‌اند.

البته فقط همین دایی ما بی‌احتیاطی می‌کند و از روی جاده می‌رود. بقیه از پایین جاده می‌روند.

وسط راه با سرعت تمام می‌رفته‌اند که متوجه می‌شوند به یک پرتگاه نزدیک می‌شوند. شخصی که پشت موتور نشسته است، خودش را از موتور به پایین پرت می‌کند. تعادل موتور از دست دایی خارج می‌شود و …

دایی ما می‌افتد و پایش طوری می‌شکند که اینطور که دکترها گفته‌اند، چربی بدنش وارد خون می‌شود.

دکترها با دیدن وضعیت می‌گویند اگر بتوانید سریعاً به تهران برسانید (قبل از اینکه چربی به قلب برسد)، شاید امیدی باشد که زنده بماند. گویا با سر و صدایی که خواهرهایش انجام می‌دهند، دایی که فعلاً حالش خوب بوده، متوجه می‌شود که امیدی به زنده ماندنش نیست.

مادرم می‌گوید من وحشت را کمی در چهره‌اش دیدم. به دایی کوچک‌ترم التماس می‌کند که سریعاً آمبولانس بگیر و من را به تهران منتقل کن.

با کلی دردسر آمبولانس جور می‌شود و در این بین شاید دایی ما به دخترش که قرار است به دنیا بیاید فکر می‌کند. به خانه‌اش که خدا شاهد است من در جریانش بودم، خودش از صفر به عنوان کارگر زحمت کشید و فقط نمای ساختمان باقی مانده بود که تمام شود. به آرزوهایش… احتمالاً دلش نمی‌خواست که بنویسند “جوان ناکام”.

به هر حال، به سمت تهران حرکت می‌کنند.

از شانس بد او، آمبولانس در وسط راه پنچر می‌کند!

تصور کنید! خود را در این موقعیت بگذارید…

مادرم می‌گفت که: در این مواقع التماس جواد به اوج رسیده بوده است. دائم به محمد (دایی دوم ما) می‌گفته: محمد! من می‌خوام زنده بمونم… 🙁

به تهران و به بیمارستان می‌رسند، اما بیمارستان اعلام می‌کند که اینجا مربوط به قلب و عروق نیست، باید به فلان بیمارستان ببریدش.

در این مواقع چربی به قلب دایی رسیده بوده است و امانش را بریده بوده.

به خاطر گرفتن رگ‌ها و فشاری که به او می‌آمده، بی‌تاب شده بوده است. بلند بلند گریه می‌کرده، داد می‌زده است و هر چه به دستش می‌آمده می‌کشیده است. طوری که حتی لباس دایی محمد را هم چنان کشیده که لباس و کمربند و … پاره شده بوده. بلند می‌شده است و خودش را محکم روی تخت می‌زده است و در یک لحظه آرام می‌شود. 🙁

 

حالا چه فکر می‌کنید؟

اگر در چنین موقعیتی می‌بودید آیا باز هم از مرگ نمی‌ترسیدید؟ تصور اینکه چند ماه بعد قرار است پدر یا مادر شوید. خانه‌ای ساخته‌اید و چند روز دیگر قرار است اساس‌کشی داشته باشید. برای دخترتان کلی برنامه دارید… کلی آرزو.
در یک لحظه موقعیتی پیش آید که بدانید اگر سریع‌تر به دکتر برسید، زنده می‌مانید وگرنه نهایتاً ۲ ساعت دیگر زنده‌اید.
حالا مشخص می‌شود که آیا واقعاً از مرگ نمی‌ترسید؟

 

با دانستن این قضایا، وقتی قصه‌های جنگ را می‌شنوم، می‌فهمم که اکثر شهدا واقعاً از مرگ نمی‌ترسیدند. واقعاً زندگی دنیا در برابر زندگی عقبا برایشان ارزشی نداشت.

تصور کنید، شما می‌دانید که اگر بروید به این عملیات، بلاشک شهید خواهید شد.
خانمتان باردار است و قرار است چند ماه دیگر پدر شوید.
کلی آرمان و آرزو داشته‌اید که دارد به مرور به واقعیت می‌پیوندد.
جبهه رفتن یعنی چند ماه زندگی در سخت‌ترین شرایط ممکن.
چه چیز باعث می‌شد که این شهدا و به خصوص فرماندهان جنگ، با این همه مانع، باز هم وقتی در خانه‌اند، بی‌تاب جبهه شوند؟

الهی! ما از مرگ می‌ترسیم، پس، مرگ را هم از ما بترسان!

امید من! بنویس تا ذهنت از تشویش خارج شود…

امید نامه, نکته یک دیدگاه »

امید من!

هر گاه تصور کردی کارهای بسیار بر سرت ریخته و ذهنت مشوش است، کاغذی بردار و بر روی آن کارهایت را بنویس.

تمام که شد خواهی دید که آنطورها هم که فکر می‌کردی کارها زیاد و درهم و برهم نیست. خیالت آسوده خواهد شد و حالا راحت به انجام تک تک آن‌ها خواهی پرداخت…

همچون کسانی نباشید که می‌گفتند شنیدیم در حال که نمی‌شنیدند!

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته یک دیدگاه »

انفال یکی از آن سوره‌های زیباست که مملو از جملاتی است که انسان را به فکر فرو می‌برد. اکثر آیات مشهوری که می‌شنویم از این سوره است.

حتی ماهر المعیقلی یکی از قاریان که خیلی صدایش را دوست دارم، در خواندن بخش‌های مختلف این سوره (از جمله آیه ۴۱) گریه‌اش می‌گیرد. (البته در برخی تلاوت‌ها گریه‌هاش را حذف کرده‌اند، اما من سری بدون سانسور(!) را دارم)

یکی از آیاتی که برایم جالب است این است:
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّـهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَوَلَّوْا عَنْهُ وَأَنتُمْ تَسْمَعُونَ وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ قَالُوا سَمِعْنَا وَهُمْ لَا یَسْمَعُونَ

[ای کسانی که ایمان آوردید، از خدا و رسولش اطاعت کنید و از او روی نگردانید در حالی که می‌شنوید. مانند کسانی نباشید که می‌گفتند «می‌شنویم» ولی در حقیقت نمی‌شنیدند]

بشنوید:

آیه زیبایی‌ست. فکر می‌کنم نیاز داریم که زیاد آن را بخوانیم.

می‌توانید در سایت تنزیل این سوره را با صدای او بخوانید و بشنوید:
http://tanzil.net/#8:21
(قاری را Maher Al-Moaiqly انتخاب کنید)

إن مع العسر یسرا

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۲ دیدگاه »

مطمئنم قبول دارید که یک جمله را می‌توان با لحن‌های مختلف خواند. مثلاً عبارت «أعوذ بالله من الشیطان الرجیم» را می‌شود با حالات مختلف خواند:
– در حالتی که همه می‌خوانند، یعنی بدون stress (فشار) روی کلمات، معنی به این صورت خواهد بود: پناه می‌برم به خدا از شر شیطان رانده شده.
– اگر استرس را بر روی «الله» بیاوریم، یعنی أعوذ بالله من الشیطان الرجیم، معنی جمله به این صورت خواهد بود: پناه می‌برم به خدا (و نه به کس دیگری) از شر شیطان رانده شده. که در این نوع خواندن من فکر می‌کنم “کمال الانقطاع الیک” بهتر نمود پیدا می‌کند.
– اگر استرس را بر روی «رجیم» بیاوریم. یعنی أعوذ بالله من الشیطان الرجیم. در این حالت معنی جمله بدین صورت خواهد بود: پناه می‌برم به خدا از شر شیطانی که صفت زشتی به نام رجیم دارد. (یعنی رجیم بودن شیطان را بیشتر از همه مورد نظر داشته‌ایم)
– اگر استرس را روی «أعوذ» بیاوریم. معنی جمله بدین صورت خواهد بود: پناه می‌برم (و نه کار دیگری) به خدا از شر شیطان رانده شده.
– من معتقدم بهترین حالت این است که بر روی تک‌تک کلمات این جمله استرس و تأکید داشته باشیم: أعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بیایید این معانی را در این مطلب، «معنی لحنی جمله» بنامیم.

معتقدم اگر آیات قرآن را با لحن‌های مختلف بخوانیم، ممکن است کلاً تفسیر و معنی آیه فرق کند!

 

یکی از آن‌ها که می‌شود به هر دو صورت خواند، آیه إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرَاً است.

اکثر افراد در هنگام خواندن این آیه، استرس را بر روی «یسرا» قرار می‌دهند. یعنی: إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرَاً

در این حالت معنی آیه بدین صورت خواهد بود: همانا با هر سختی، آسانی است. یعنی اگر سختی دیدید، منتظر باشید، مطمئناً (مطمئناً را از روی إنّ می‌گویم) بعد از آن، آسانی است.*
طبیعتاً در این حالت، این آیه زمانی کاربرد خواهد داشت که بخواهیم به یکی که در سختی است، دلداری بدهیم و بگوییم: نگران نباش، الان که سختی می‌کشی، بعد از آن آسانی خواهی دید.
با این لحن خواندن، ضرب المثل «پایان شب سیه سپید است» بهتر جور در می‌آید.

 

اما من اکثر اوقات، استرس را در هنگام خواندن، روی «عسر» می‌آورم. یعنی: إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرَاً

در این حالت، به نظر من مفهوم و کاربرد آیه، کلاً عوض می‌شود. معنی آیه در این حالت خواهد شد: اگر آسانی می‌خواهی مطمئناً باید ابتدا سختی بکشی! (مطمئناً با هر سختی است که آسانی حاصل می‌شود)
طبیعتاً کاربرد آن نیز زمانی خواهد بود که به کسی که دنبال آسانی است، بگویی باید ابتدا سختی‌هایی را تحمل کنی! (اگر کار خوب می‌خواهی باید سختی درس خواندن را تحمل کنی، اگر زندگی رو به راه می‌خواهی باید سختی کار کردن را تحمل کنی، اگر لذت بردن از محصولت را می‌خواهی باید برایش زحمت بکشی و در نهایت، اگر آخرت خوب می‌خواهی، باید سختی مبارزه با نفس را طی یک عمر زندگی تحمل کنی…)
با این لحن خواندن، ضرب المثل «نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود» بهتر جور در می‌آید.
با این نگاه، هرگز نباید منتظر آسانی‌ای بود که قبل از آن (یا همراه با آن) سختی نباشد.

اگر بعد از دانستن معنی لحنی جمله، آیات و حتی جملات مختلف را دوباره و با الحان مختلف بخوانید، خواهید دید که چقدر نکات مخفی در یک آیه و جمله وجود دارد!

سعی کنید این آیه را با الحان مختلف بخوانید و معانی مختلف آن‌را با هم مقایسه کنید:
الحمد لله رب العالمین.
و یا آیه:
إن الله مع الصابرین.

________________
توضیح مربوط به ستاره(*) : مع یعنی همراه، بهتر است بگوییم: همراه با سختی، یعنی در کنار هم سختی و آسانی هست.
البته در حین نوشتن مطلب به این نتیجه رسیدم که هنوز به معنی دقیق این آیه واقف نیستم. کلمه «مع» اینجا خیلی جالب است. تحقیق می‌کنم… اگر تأکید را روی «مع» بیاوریم، خودش یک باب می‌شود!

خواب‌های شیرین!

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

شاید تا به حال بارها این حدیث را شنیده بودم:

النّاسُ، نیام، إذا ماتُوا إنتَبَهُوا

مردم، خوابند! وقتی بمیرند، بیدار می‌شوند!

به نظر تأثیر زیادی روی انسان ندارد، اما با مثالی که در فصل «دنیای پسندیده و دنیای مذموم» کتاب «معراج السعاده» آمده است، خیلی جالب‌تر نمود می‌کند.

مثال را به زبان خودم می‌گویم:

تا به حال بارها خواب‌های شیرینی دیده‌ایم! از جمله اینکه فلان وسیله ارزشمند را در اختیار داریم یا فلان موقعیت ارزشمند را کسب کرده‌ایم! مثلاً فرض کنید یک روز در خواب ببینید که بهترین و راحت‌ترین ماشین دنیا را خریده‌اید و در خوش آب و هواترین نقطه دنیا در حال حرکت هستید… باد خنکی می‌زد و لذتی می‌بردید! 🙂 یک دفعه از خواب بیدار می‌شوید و می‌بینید هیچی به هیچی! 🙁 من که در این مواقع، اگر فرصتی باشد، دلم می‌خواهد دوباره بخوابم که از آن خواب‌های شیرین ببینم.
انصافاً دردناک است نه؟ در یک لحظه با آن ماشین و آن فضای زیبا خداحافظی می‌کنید و وقتی بیدار می‌شوید، هیچ چیز در دست ندارید! چه افسوسی می‌خورد انسان!

با این مثال شاید دردناک بودن دنیا در لحظه مرگ مشخص‌تر باشد!
تصور کنید!
با هر چه در این دنیا (در حقیقت در این خواب) به آن‌ها دل بسته‌اید و دارید از آن‌ها لذت می‌برید، در یک لحظه خداحافظی می‌کنید، بیدار می‌شوید و می‌بینید همه آن‌ها خواب و رؤیا بود! همه‌مان به خواب دل بسته بودیم!
حالا بهتر می‌شود حدیث را خواند:
مردم، خوابند! وقتی بمیرند، بیدار می‌شوند!

________________

پی‌نوشت: فصل مربوط به دنیای کتاب معراج السعاده (مثل همه جملات آن) بی‌نظیر است، حتماً بخوانید…

گریه و شرح حال عجیب حضرت یحیی

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته یک دیدگاه »

یکی از عجیب‌ترین زندگی‌نامه‌هایی که خوانده‌ام و شنیده‌ام، زندگی‌نامه حضرت یحیی (علیه و علی نبینا و آله السلام) بوده است.

فکر می‌کنم سه سال پیش بود که استاد عابدی (که خداوند امثال ایشان را پر کند بر روی زمین) در بحث گریه از ایشان تعریف کرد. زندگی‌نامه عجیبی دارد! من ابتدا آنچه استاد عابدی گفته‌اند را نقل می‌کنم و سپس بخش‌هایی که در اینترنت نیز هست:

در روایات داریم که حضرت یحیی دائماً در حال گریه از خوف خدا بود! به حدی که زیر چشمانش همیشه زخم بود. با کوچک‌ترین اشاره به قیامت اشکانش جاری می‌شد. مادرش پارچه‌های مخصوصی بافته بود تا زیرچشمانش قرار گیرد و اشک‌ها را جمع کند (و احتمالاً با پارچه جدید جایگزین کند)

در سنین کودکی وقتی می‌گفتند: یحیی! چرا نمی‌روی با بچه‌ها بازی کنی، می‌فرمود: وَ ما خُلِقنا لِلَّعب. (این جمله را از آن زمان که استاد عابدی گفته‌اند، دوست داشته‌ام و سه سال است که تکرار می‌کنم)
ما برای بازی آفریده نشده‌ایم!

حضرت زکریا (پدر حضرت یحیی) هر گاه می‌خواست در معبد صحبت از خدا و قیامت کند، ابتدا بررسی می‌کرد که مبادا یحیی در معبد باشد! 🙁

نقل شده است که یک روز حضرت زکریا ندید که حضرت یحیی در معبد است (شاید پشت ستونی بوده است) و صحبت از چاهی در جهنم کرد به نام «چاه وَیل» (که نام چاهی ژرف و عمیق است که پلیدترین گناهکاران و تبهکاران را روز قیامت و رستاخیز در آن سرنگون می‌کنند.)
حضرت یحیی به محض اینکه این را شنید، گریه کنان و «وا ویلا» گویان از معبد خارج شد و به سمت بیابان رفت… وقتی او را یافتند، آنقدر گریه کرده بود تا از هوش رفته بود.

عجیب است…
فکر می‌کنم اگر خداوند شناختی که به آنان داد، به ما نیز می‌داد تاب نمی‌آوردیم! باید همه‌مان دق می‌کردیم از خوف خدا…
چنان گناه‌آلود و پوست کلفت شده‌ایم که دعاهایی مثل کمیل، مناجات شعبانیه، عهد و … را با آن مضامین عجیب، به آسانی می‌خوانیم و انگار نه انگار! (معتقدم اگر حضرت یحیی این دعاها را آن زمان می‌داشت کافی بود یک بار بخواند تا از خوف خدا دق‌مرگ شود)

و اما برخی مطالب دیگر در وصف حضرت یحیی:

یحیی بن زکریا از پیامبران الهی بود که میان بنی اسرائیل می زیست.[۳] و به هدایت آن ها می پرداخت. در قرآن موسی و هارون و زکریا و عیسی و الیاس و چند پیامبر دیگر، از صالحان و انبیا شمرده شده اند.[۴] در قرآن نیز از او سخن به میان آمده است.[۵]
حضرت یحیی به نقل ابن عباس در سه سالگی به مقام نبوت نایل گردید و در پنج سالگی در جمع بنی اسرائیل سخن گفت و آنان را موعظه نمود. مادر یحیی خواهر مریم بنت عمران و به نقلی خاله وی بوده و در زمان حضرت عیسی می زیسته است.[۶]
حضرت یحیی زیاد از ترس خدا گریه می کرد،[۷] چنان که از گریه کنندگان تاریخ به شمار آمده است.
امام کاظم (ع) فرمود:”یحیی پیوسته می گریست و هرگز نمی خندید، ولی عیسی هم می گریست و هم می خندید”.[۸]
در خصوص نحوه و علل شهادت حضرت یحیی در تفسیر نمونه آمده است:
یحیی قربانی روابط نامشروع یکی از طاغوت های زمان خود با یکی از محارم شد، به این ترتیب که “هرودیس” پادشان هوسباز فلسطین، عاشق “هیرودیا” دختر برادر خود شد، و زیبائی وی، دل او را در گرو عشقی آتشین قرار داده، تصمیم به ازدواج با او گرفت!.
این خبر به پیامبر بزرگ خدا(ع) یحیی رسید، او صریحاً اعلام کرد که این ازدواج نامشروع است و مخالف دستور تورات می باشد و من به مبارزه با چنین کاری قیام خواهم کرد.
سر و صدای این مسئله در تمام شهر پیچید و به گوش “هیرودیا” رسید، او که یحیی را بزرگ ترین مانع راه خویش می دید تصمیم گرفت در یک فرصت مناسب از وی انتقام گیرد و این مانع را از سر راه هوس های خویش بردارد.
ارتباط خود را با عمویش بیشتر کرد و زیبایی خود را دامی برای او قرار داد و آن چنان در وی نفوذ کرد که روزی “هیرودیس” به او گفت:هر آرزویی داری از من بخواه که انجام خواهد یافت.
“هیرودیا” گفت:من هیچ چیز جز سر یحیی را نمی خواهم!‌ زیرا او نام من و تو را بر سر زبان ها انداخته، همه‌ مردم به عیبجویی ما نشسته اند. اگر می خواهی دل من آرام شود و خاطرم شاد گردد باید این عمل را انجام دهی!
“هیرودیس” که دیوانه وار به آن زن عشق می ورزید، بی توجه به عاقبت این کار تسلیم شد و چیزی نگذشت که سر یحیی را نزد آن زن بدکار حاضر ساختند اما عواقب دردناک این عمل، سرانجام دامان او را گرفت.[۹]
هنگامی که سر یحیی را بریدند خون به زمین ریخت و جوشیدن گرفت و از جوشش نیفتاد تا پس از سالیانی بُخت نصر بر بنی اسرائیل چیره گشت و آنان را قتل عام کرد تا جوشش خون فرو نشست.[۱۰]
[۳] خرمشاهی، دانشنامه‌ قرآن، ج ۲، ص ۲۳۴۸؛ دایره المعارف فارسی؛ ج ۳،‌ص ۳۳۶۸٫
[۴] همان.
[۵] آل عمران (۳) آیه ۲۹؛ تفسیر نمونه،‌ج ۲، ص ۴۰۱٫
[۶] معارف و معاریف، ج ۱۰، ص ۵۷۹٫
[۷] عمادالدین اصفهانی، قصص قرآن، ص ۷۲۹٫
[۸] بحارالانوار، ج ۱۴، ص ۱۸۰ – ۱۸۸٫
[۹] تفسیر نمونه،‌ج ۱۳، ص ۲۹ – ۳۰، به نقل از انجیل متی، باب ۱۴ و انجیل مرقس، باب ۶٫
[۱۰] معارف و معاریف، ج ۱۰، ص ۵۸۰

من امروز یک فحش دادم!

اتفاقات روزانه, کمی خنده, نکته ۲ دیدگاه »

خدا من را ببخشد، من امروز یک فحش دادم 🙁

آخر چه کار کنم، خونم به جوش آمده بود!

یکی از دانشجوهای دختر در روابطش با پسرها بیش از حد افراط می‌کرد طوری که می‌دیدم که حتی پسرهایی که این کاره نیستند را هم آزار می‌دهد.

کنار کشیدمش و آهسته گفتم:

دختر خوب!
خوب نیست یک دختر اینقدر سخاوتمند باشد!

لباس استقلالی و دل پرسپولیسی!

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۴ دیدگاه »

چند روز پیش در یکی از برنامه‌های احکام که از تلویزیون پخش می‌شد، یک جوان نامه فرستاده بود و سؤال کرده بود که:

من نمازهایم سر وقت است، قرآن می‌خوانم، در مجالس روضه شرکت می‌کنم و حتی نماز شب می‌خوانم، اما حقیقتش را بخواهید، تیپی که می‌زنم با جوانان مذهبی هم‌خوان نیست، آیا مشکلی دارد؟

من تا به حال ندیده بودم کسی به این زیبایی جواب این سؤال را بدهد! سؤالی که بارها دیده‌ام در بین جوانان مذهبی مطرح شده است!
حاج آقایی که برای پاسخگویی آورده بودن، گفت:

من از این جوان یک سؤال می‌پرسم: فرض کنید مسابقه استقلال و پرسپولیس باشد. نیمی از ورزشگاه پر از طرفداران استقلال و نیمی پر از طرفداران پرسپولیس.
شما مثلاً طرفدار پرسپولیس باشید. حالا اگر لباس آبی بپوشید و بخواهید بروید بین پرسپولیسی‌ها بنشینید، چه اتفاقی می‌افتد؟
همه ناراحت می‌شوند و احتمالاً اعتراض می‌کنند! حالا شما هی بیایید داد بزنید که بابا! من دلم با پرسپولیس است! 🙂

جواب جالب و ارزشمندی بود. می‌دانید که هیچ چیز مثل مثال نمی‌تواند در پاسخگویی تأثیر داشته باشد. چیزی که ما دائماً در قرآن می‌بینیم:

مَثَل خوردن گوشت برادر مرده
تشبیه انفاق به دانه گندم
مَثَل چراغ و چراغدان
مَثَل تجارت مجاهدان
مَثَل زمین نرم و زمین شوره زار
مثل نور الهى
مَثَل کور و بینا، کر و شنوا
مَثَل سراب و ظلمات
علت مثال زدن قرآن
مَثَل یاران رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم
مَثَل مگس
مَثَل زنان بد و شوهران خوب
مَثَل باغ حاصلخیز
مَثَل بناى محکم و بناى سست
مَثَل سگ هار
و ده‌ها مثل دیگر که در این دانشنامه آمده است.

و خوشبختانه طلاب ما نیز از این شیوه به خوبی استفاده کرده‌اند.

گذشته ار این‌ها، یادم می‌آید که زمانی که نوجوان بودیم، تیم فوتسال پرسپولیس برای مسابقه با تیم شن سای ساوه به شهرمان آمده بود. ما هم که آن زمان پرسپولیسی محض(!) بودیم، بلند شدیم که برویم بازی را ببینیم.

دیدم هواداران پرسپولیس پشت دروازه پرسپولیس جمع شده‌اند. ما هم هیجان زده شدیم و گفتیم برویم آنجا، غافل از اینکه سوئیت‌شرتی که به تن داشتم، رنگ آبی داشت:

قبل از ورود به آن محوطه، یک ارتفاع بود که پله می‌خورد تا به آنجا وارد شوی، چند نفر را دم پله‌ها گذاشته بودند و من نمی‌دانستم این‌ها چه چیز را بررسی می‌کنند! جایتان خالی! چنان ما را هل دادند که از آن ارتفاع افتادیم و تمام استخوان‌های پایین تنه‌مان جیغ کشید! از آن موقع شد که از هر چه تیم و رنگ و طرفدار و طرفداری است بیزار شده‌ام!

 

الهی! تو بیا و رنگ ظاهرمان را مبین که سیاه است، قلبمان را ببین…

خدایا! غلط کردم!

خاطرات, نکته ۶ دیدگاه »

هر وقت تلویزیون را نگاه می‌کنم که گشته‌اند یک مشت دختر و پسر زیبا و مظلوم(!) را گیر آورده‌اند و دست به دست هم داده‌اند که بدبختشان کنند، یاد یک ماجرا می‌افتم.

زمانی که دانشجو بودیم، در گروه ما یک پسر بود که انصافاً برای خودش یوزارسیفی بود! همه مات و مبهوت زیبایی این پسر بودند.

هر چند من خیلی مواظبم که اعصاب خدا را با خواسته‌های مسخره و نابه‌جا خرد نکنم، اما یک روز که از جلو ما رد شد، فقط یک لحظه، باور کن فقط یک لحظه از ذهنم عبور کرد که: خدایا! چی می‌شد ما رو هم مثل این خوشگل می‌آفریدی!؟

چشمتان روز بد نبیند!

همان روز، امتحان داشتیم. خانم استاد همه را از جایشان بلند کرد و جا به جا کرد که دوستان کنار هم نباشند که تقلب کنند. کلاس شلوغ بود و ما صاف افتادیم تنگ دل این آقا.

به خدا قسم، وقتی نفس می‌کشید، تا شعاع یک متری دور او از بوی بسیار بسیار بدی که دهان او می‌داد کسی نمی‌توانست نفس بکشد!

بیشترین چیزی که من را آزاد می‌دهد، بوی بد دهان اطرافیانم است.

باور کن چنان بویی را هرگز استشمام نکرده بودم.

بدبختانه هر بار، یواش و با صدایی پر از نفس، یک سؤال هم می‌پرسید!

هرگز فراموش نمی‌کنم که از ابتدا تا انتهای آزمون در حالی که بغض کرده بودم و ممنون بودم از این تذکر خدا، با بندهای انگشتانم تسبیح می‌گفتم: خدایا! غلط کردم! خدایا! غلط کردم! خدایا! غلط کردم!…

 

گاهی اوقات از بیرون یک ساختمان به آن نگاه می‌کنیم و می‌گوییم عجب بنای زیبایی است. ای کاش می‌شد مال من می‌بود. اما وقتی داخل می‌شویم، می‌بینیم، بنا پر است از تارهای عنکبوت. سقف آن نم داده است و بسیار زشت می‌نماید. همه چیز خراب است و نه آنطور که از بیرون می‌نمود.

گاهی اوقات یکی را از دور می‌بینیم و احتمالاً با خود می‌گوییم: خوش به حالش. ای کاش من هم آنطور بودم. خوش به حال فلانی چقدر مایه‌دار است. خوش به حالش چقدر زیباست. خوش به حالش چقدر صدایش خوش است. خوش به حالش فلان جور است. ای کاش من هم جای او بودم.
اما نمی‌دانیم که او از درون چقدر نازیباست. چه زندگی ضایعی دارد. با چه مشکلات عدیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کند!

اگر آن‌ها را نشانمان دهند، عقب عقب می‌رویم. فرار می‌کنیم و آرزویمان را پس می‌گیریم.

شخصاً به حال هیچ احدالناسی از هیچ لحاظ، غبطه نمی‌خورم (به خصوص بعد از آن مصیبت!)، مگر یک گروه از انسان‌ها: آن‌ها که متقی‌تر باشند. (أکرمکم عند الله أتقاکم)
در حقیقت همان «اسوه‌های حسنه». پیامبر و ائمه و اولیای خدا ارزش غبطه خوردن دارند نه یک انسان زیبا و خوش صدا و حتی بسیار دانشمند و فهیم و …
من معتقدم اگر معنویت را کنار بگذاریم، انسان‌ها از نظر مادیات در شرایط کاملاً یکسان قرار دارند به همین دلیل است که این چیزها در آخرت در نظر گرفته نمی‌شود.
اگر یکی زیبایی دارد، با بوی بد دهانش نمی‌داند چه کند. اگر یکی صدای زیبا دارد، صورت زیبا ندارد. اگر یکی مال بسیار دارد، فرزند فلج دارد. اگر یکی هر روز می‌رود خارج از کشور، می‌بینی سواد ندارد و لذت سواد داشتن را نمی‌چشد. اگر یکی مدرک بالا دارد، غرور دارد و بی‌ادب است. اگر یکی کار بسیار دارد، می‌بینی خودش حالش از زندگی پرمشغله‌اش به هم خورده است. اگر یکی پوست سفید دارد، می‌بینی دلش سیاه است. در عوض یکی پوستش سیاه است و دلش سفید. اگر مردی زن زیبا دارد، آن زن بهانه‌گیر است. اگر زنی مرد زیبا دارد آن مرد خسیس است و خلاصه اگر همه چیز را کنار هم بگذاریم، می‌بینیم انصافاً هیچ کس چیزی از دیگری بیشتر ندارد! همه در دنیا مساوی‌اند مگر آن‌ها که بر معنویت خود افزوده باشند.

آموزش تولید هورمون شادی!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

امروز از نماز جماعت ظهر برمی‌گشتم که یکی از دوستان که ارادت خاصی به هم داریم را دیدم. این اتفاق هر دو سه ماه یک بار می‌افتد. او می‌آید خانه مادرش و ما سر راه همدیگر را می‌بینیم.

تقریباً همکار به حساب می‌آییم. یعنی او نیز مدرس است، اما با این تفاوت که ایشان مؤسسه خصوصی دارند. البته صبح‌ها تا ظهر در یک شرکت مشغول است و بعد از ظهر تا آخر شب در مؤسسه‌اش.
اینطور که با هم کار کرده‌ایم و در جریان کارهایش هستم، در مسائل دینی کمی کاهل است. نمی‌دانم شاید خدا دلیلش را بپذیرد که من صبح تا شب کلاس هستم و وقت نماز خواندن ندارم، نمی‌توانم به خاطر فشار کاری روزه بگیرم، وقت ندارم در مسجد و مجالس وعظ شرکت کنم و …

به هر حال، بعد از یک ماچ و بوسه غلیظ، شروع کرد احول‌پرسی.

طبق معمول گفتم: عالی‌ام، احوالاتم از این بهتر نمی‌شود. شما چطوری؟

گفت: والا حمید جان، یک افسردگی شدید گرفته‌ام. برایم دعا کن.

گفتم: نگو که به هر کسی افسردگی می‌آید به جز تو! (البته سال‌هاست که با نگاه به قیافه‌اش می‌توانم دردهایش را بشمارم، اما عادت ندارم به کسی جمله منفی بگویم، پس نگفتم که از قیافه‌ات پیداست)
گفتم: مگر در این تعطیلات عید، مسافرت نرفته‌ای؟

گفت: چرا، اتفاقاً جای شما خالی، در دیار ترکیه بودیم.

گفتم: خوب، پس باید احوالاتت از ما هم بهتر باشد.

گفت: نه حمید جان، فایده ندارد، دکتر می‌گوید هورمون‌های سروتونین مغزم که مسؤول ایجاد حس شادی است، به حداقل رسیده.
مجبورم قرص مصرف کنم.

گفتم: هم تو و هم من می‌دانیم که تدریس، شهوتی دارد که هیچ چیز دیگر ندارد. انسان دلش می‌خواهد دقیقه به دقیقه عمرش را با کلاس‌هایی که بر می‌دارد، پر کند!
باید بتوانی بر این شهوت غلبه کنی. به خودت فشار نیاور، خوشی لحظه‌ای که از تدریس کسب می‌کنی ارزش ندارد که یک عمر افسرده زندگی کنی.

خلاصه، پس از دقایقی صحبت خداحافظی کردیم و این خداحافظی در حالی بود که من خجالت کشیدم بگویم: فلانی! یک روز نماز جماعت با من به مسجد بیا تا آنقدر هورمون شادی در مغزت تولید شود که در برگشت از مسجد، انرژی در تنت و همینطور لبخند بر لبانت باشد طوری که مردم فکر کنند که دیوانه شده‌ای!! 🙂

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها