اعتماد به نفس کاذب!

نکته ۴ دیدگاه »

امروز یک مستند می‌دیدم به نام Watching The World Without Eyes (تماشای دنیا بدون چشم). مستند در مورد پسری است که در سه سالگی چشم‌هایش را به خاطر سرطان از دست می‌دهد و از آن پس یاد می‌گیرد که با گوش‌هایش ببیند! او تنها کسی است که می‌تواند به سادگی حضور اجسام و حتی خصوصیات فیزیکی آن‌ها مثل اندازه آن‌ها را بدون لمس کردن و بدون چشم، تشخیص دهد. او می‌تواند بدون چشم، اسکیت بازی کند، فاصله بین دو اتومبیل را به خوبی تشخیص دهد و از بین آن‌ها رد شود و …
او فاصله و اندازه اجسام را با صداهای کلیک کلیک که با دهانش در می‌آورد و منتظر بازتابش می‌ماند، تشخیص می‌دهد.

او قدرت خارق العاده‌ای دارد به طوری که همه او را تحسین می‌کنند و بارها و بارها با او مصاحبه شده است و خلاصه همه تحویلش می‌گیرند.

اعتماد به نفس او با توجه به این تحسین‌ها، آنقدر بالا رفته است که هرگز نمی‌تواند باور کند که کاری را نمی‌تواند انجام دهد که بینایان می‌توانند انجام دهند!
او نمی‌خواهد باور کند که هر چند که همه بگویند تو عالی و یکی هستی، اما بالاخره هیچ وقت گوش‌ها جای چشم را نمی‌گیرند!
او آنقدر اعتماد به نقسش بالاست که نمی‌تواند به مدرسه استثنایی‌ها برود! می‌گوید آنجا برای معلولان است و من معلول نیستم!

از همه مهم‌تر اینکه او هرگز قبول نمی‌کند که عصای سفید به دست بگیرد تا چاله‌ها را که بارتاب صوتی ندارند، تشخیص دهد. یا اگر از خیابان خواست عبور کند، ماشین‌ها طبق قوانین بایستند تا او رد شود. اگر عصا به دست نگیرد و ماشین به او بزند، او مقصر خواهد بود!

کاری به این ندارم که مادرش نهایتاً او را پیش یک مربی می‌برد که مثل پسرش است با این تفاوت که او عصا نیز به دست می‌گیرد و با ترکیبی از صدا و عصا زندگی راحت‌تری دارد و نهایتاً آن شخص به پسر می‌فهماند که عصا، محدودیت و معلولیت نیست، بلکه آزادی و مصونیت است… با عصا می‌توان حتی به کوهنوردی هم رفت، که با صدا نمی‌توان…
مربی در بین فیلم جمله قشنگی می‌گوید. وقتی پسر نابینا که حالا مملو از اعتماد به نفس است، اصرار می‌کند که من خودم همه چیز را می‌دانم و لازم به آموزش تو ندارم، مربی می‌گوید: هر کس که بگوید من چیزی برای یادگیری لازم ندارم، در واقع خودش را شدیداً محدود کرده و مانع دستیابی به فرصت‌های بیشتر و بیشتر شده است.

من اسم این وضعیت را می‌گذارم: اعتماد به نفس کاذب! و خدا نکند که ما گرفتار این وضعیت شویم!

معمولاً این حالت زمانی پیش می‌آید که اطرافیان یک شخص مدام به او بگویند: تو بهترینی، تو عالی‌ای، تو یکی هستی و خلاصه هندوانه زیر بغل شخص بگذارند…

به مرور، شخص آنقدر خود را بالا می‌پندارد که دیگر نمی‌تواند توصیه و پیشنهاد کسی را گوش کند! اعتماد به دیگران از بین می‌رود و شخص تصور می‌کند کسی بیش از او نمی‌داند!

در این وضعیت باید کلی زمان گذاشت و خرج کرد که به شخص فهماند، خیر، اینطورها هم که فکر می‌کنی نیست!

حقیقتش را بخواهید، شخصاً این وضعیت را بارها در خودم احساس کرده‌ام! به طور مثال، از زمانی که زبان انگلیسی را با امانوئل (یکی از دوستان خارج از کشور) تمرین کردم و او و اطرافیان تأیید و تشویق کردند، چنان عتماد به نفس کاذبی وجودم را گرفته است که دیگر به هیچ مدرس و مکالمه‌کننده زبان انگلیسی در ایران اعتماد ندارم! و در مطالب قبلی گفته‌ام که اولین شرط یادگیری این است که به یاددهنده اعتماد داشته باشی. پس، همین باعث شده است که خیلی از اوقات نکاتی که از اشخاص می‌شنوم در ذهنم نماند! چون به آن‌ها اعتماد نداشته‌ام و برایم مهم نبوده است!
در بحث کامپیوتر نیز همینطور! آنقدر برخی افراد آفرین آفرین گفته‌اند، که گاهی اوقات تصور می‌کنم… بماند که چه تصور می‌کنم!

از این‌ها که بگذریم، در بحث دین نیز همینطور است!
گاهی اوقات برخی دانسته‌ها و به طبع آن برخی تشویق‌ها و تحویل گرفتن‌ها، باعث می‌شود انسان تصور کند به چه مقام والایی دست یافته است! غافل از اینکه بعدها می‌فهمد یک گوسفندچران امی جایگاه و قرابتش  به خدا بیشتر از او است!
در مورد خودم همیشه این اعتماد به نفس کاذب در دین دردسرساز بوده است! چرا که دائم باید مراقب باشم که نکند این اعتماد به نفس کاذب کار دستم دهد!
نکند خودم را با کناری‌ام در صف نماز مقایسه کنم: من فلان چیز را می‌دانم و او نمی‌داند. من فلان کار مستحبی را انجام می‌دهم و او نمی‌دهد، من فلان طور هستم و او نیست و خلاصه کم‌کم از خودم فرشته‌ای یسازم که خودم به حال خودم غبطه بخورم!!!
نکند این‌ اعتماد به نفس لعنتی باعث شود پای منبر هیچ کس ننشینم چون فکر می‌کنم این حاج آقایی که دارد خطبه می‌خواند، مخرج فلان حرف را بلد نیست! او فلان کلمه عربی را غلط ترجمه کرد، اما من می‌دانم!
نکند باعث شود با فلان پیرمرد بی‌سواد معاشرت نکنم، چون من کجا و او کجا!!!

که اگر اینطور باشد، آن‌وقت، من هم همچون آن نابینا، نیاز دارم که کسی یادم دهد که:
خیر، آن‌طورها که فکر می‌کنی نیست! باید یاد بگیری که یاد بگیری!
باید یاد بگیری که کنار آن پیرمرد نشستن هم می‌تواند تعلیم باشد. پای منبر آن حاج آقا نشستن هم بسی آموزنده خواهد بود. در فلان کلاس نشستن مفید خواهد بود. فلان مربی زبان شاید چیزهای خوبی بداند که تو هرگز نمی‌دانستی. فلان استاد رشته کامپیوتر هرچند که چیزهایی را نداند، اما خیلی از قضایا را می‌داند که به کار تو خواهند آمد…

گاهی اوقات فکر می‌کنم که انگار من نیز همچون آن نابینا نیاز دارم که این اعتماد به نفس کاذب را کسی از من بگیرد!

حالا شاید این جمله را بهتر درک می‌کنم:
بادبادک با باد مخالف اوج می‌گیرد…
کسی اینجا نیست با من مخالفت کند؟

ساحل دریا

نکته یک دیدگاه »

مادرم مى گفت: حمیدم به ساحل مرو که نخواهى یافت مگر شیطان را.
من رفتم و نیافتم مگر خدا را… فأینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وجهُ الله.
(بین الطلوعین سوم فروردین ٩٠ – سارى – فرح آباد)

مسلمان بودن

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

امید من!
طورى رفتار مکن که خلق الله تصور کنند مسلمان بودن یعنى تو بودن! و آن گاه نخواهند که مسلمان باشند چون نخواهند که تو باشند!!

تأثیر

اتفاقات روزانه, الهی نامه من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

نمی‌دانم شما هم قبول دارید که ممکن است یک جمله تأثیری باور نکردنی بر روی انسان داشته باشد؟

یادم هست یک روز یکی از معلمان دبیرستانمان که بسیار دوستش دارم و هنوز هم در نماز جمعه می‌بینمش و از دیدنش روحم تازه می‌شود، وارد کلاس شد. در حالی وارد شد که بچه‌ها انصافاً حرمت کلاس را نگاه نداشته بودند. روی میز و صندلی راه می‌رفتند و جیغ و داد می‌کردند.
وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: وقتی همسن شما بودم، معلم خودم در حالی وارد شد که ما هم مثل شما حرمت کلاس را نگاه نداشته بودیم. وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: پسرها! خدا می‌داند که حتی یک بار بدون وضو وارد کلاستان نشده‌ام و اینجا برایم از مسجد نیز مقدس‌تر است! و حالا شما…
معلم ما می‌گفت: خدا می‌داند که همان یک جمله باعث شد که من هم تاکنون بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشوم.
و از آن زمان که این جمله را از این معلم شنیده‌ام، خدا می‌داند که بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشده‌ام.

به تأثیر جمله آن معلم دقت کنید! سه نسل را تحت تأثیر قرار داد و شاید آن معلمِ معلممان هم از نسل قبلی خود شنیده بود که: به آیه الله طباطبایی گفتند: بدترین لحظات عمر شما کی بوده؟ فرمودند: لحظه‌ای که دستشویی می‌روم تا لحظه‌ای که دوباره وضو بگیرم!! یعنی همین لحظاتی که وضو نداشته‌اند، سخت‌ترین لحظات عمر بوده است.

***

چه شد که یاد این ماجرا افتادم؟
اکثر اوقات وقتی ماشین همراهم نیست و کنار خیابان می‌ایستم که تاکسی سوار شوم، پیش می‌آید که یکی از شاگردانم می‌ایستد و لطف می‌کند و حتی تا مقابل خانه می‌رساندم.
چند روز پیش که از دانشگاه می‌آمدم، یک پژو ایستاد که وقتی دقت کردم، دیدم یکی از دانش آموزان هنرستانی است که من طی سال گذشته چند ماه به عنوان سرباز معلم و مسؤول کارگاه کامپیوتر، آنجا بودم و با آن‌ها که دانش آموز رشته کامپیوتر بودند، برخورد داشتم.
ارادت و لطف خاصی نسبت به بنده داشت و دارد.
سوار که شدم، در راه، دائماً می‌گفتم: عزیز جان، نکند کار داشته باشی و مزاحمت شوم.
می‌گفت: آقا! شما گردن ما خیلی حق دارید.
ماجرایی را گفت که ربط دارد به این تأثیر:
یک روز که معلم کامپیوترشان نیامده بود، مدیر هنرستان که حساب خاصی روی ما باز کرده بود، به بنده گفت: مهندس جان، می‌خواهم بروی سر کلاس این‌ها و برایشان از آینده بگویی. راه را نشانشان بده. این‌ها سال آخری هستند و از شرورترین دانش آموز‌ها! و نیاز دارند که کسی به سمت درس و زندگی ببردشان…
ما هم رفتیم و بعد از اینکه یک جو دوستانه بینمان برقرار شد، برایشان آینده را ترسیم کردیم، که اگر فلان جور باشید، فلان‌طور خواهید شد و اگر فلان جور باشید، فلان‌طور… توصیه کردم که هر طور شده بروید دانشگاه و درس بخوانید که هیچ چیز مثل درس به انسان زندگی نمی‌دهد. دانشگاه‌ها را براشان معرفی کردم و علاقه‌شان را تشدید کردم برای درس خواندن و ورود به دانشگاه.
به هر حال، جلسه تمام شد و من می‌دیدم که بعدها همین دانش آموزان که با کفتر بیشتر آشنا بودند تا با درس(!)، دائم از مدیر و معاون و … پرس و جو می‌کردند که دفترچه کی می‌آید و دانشگاه چطور بروند…
به هر حال، این دانش آموزی که ما را سوار کرده بود، می‌گفت: آقا! (دانش آموزها همه معلمان و مسؤولانشان را آقا صدا می‌کنند و ایشان همچنان ما را آقا خطاب می‌کرد) آقا! شما یک جلسه سر کلاس ما آمدی و مسیر زندگی ما را عوض کردی.
با دلی ساده و پاک می‌گفت: آقا! من با خودم می‌گفتم: من چه چیزم از آقا کمتر است که حالا با علمش این همه احترام دارد!
همان موقع درس را جدی گرفتم، خیلی سریع دانشگاه قبول شدم، با معدل ۱۷٫۵ ترم یک را گذراندم و حالا ترم دو هستم. داشتم از خانه پسردایی‌ام بر می‌گشتم که با هم برنامه‌نویسی پیشرفته را می‌خواندیم و کار می‌کردیم.
از آینده‌اش می‌گفت: می‌خواهم إن شاء الله بخوانم حتی ارشد بگیرم و حتی دکترا! هم کار می‌کنم و هم درس می‌خوانم و تازه از زندگی‌ام راضی شده‌ام.

او این را تعریف می‌کرد و من به «تأثیر» فکر می‌کردم. یاد تأثیر آن جمله در مورد وضو افتادم و یاد آن جمله که یک حاج آقا گفت و من را نجات داد. بد نیست آن را هم تعریف کنم:

یادم هست که اول دبیرستان که بودم، مادر بزرگمان یک لباس یقه‌گرد بسیار زیبا از مکه برایم آورد. می‌دانید که پیراهن یقه‌گرد در کل جوان‌ترها را زیباتر جلوه می‌دهد. دلیلش هم مشخص‌تر شدن سفیدی گردن است(!)
ما هم که مدرسه غیرانتفاعی و وضع آن دانش‌آموزانش رویمان کمی تأثیر گذاشته بود، چند روزی بود که با این لباس به مدرسه می‌رفتیم!
آن زمان چون کم سن بودیم و مسؤول واحد فرهنگی مسجد هم بودیم، تقریباً هر روز سر راهمان می‌رفتیم سازمان تبلیغات اسلامی که اگر احتمالاً کتابی برای کتابخانه آمده است و یا بودجه‌ای برای مسجد، بگیریم و بچه‌های مسجد را شاد کنیم.
یک روز با همین لباس رفتم به دفتر رئیس سازمان تبلیغات که حاج آقا خادمی بود. ما را که کم سن و سال و پرهیجان بودیم، خیلی خیلی دوست می‌داشت و همیشه هوایمان را داشت.
کمی با هم صحبت کردیم و گزارشی از وضعیت مسجد دادیم… زمان رفتن فرا رسید. با من تا در خروجی سازمان آمدند و دست دادند و قبل از جدایی، فقط یک جمله گفتند: فلانی! هوا این روزها سرده، این لباس رو پوشیدی مواظب باش سرما نخوری…

من که با تیکه‌های مذهبی‌ها حسابی آشنا بودم، سریعاً گفتم: نگران نباشید حاج آقا، بادمجان بم، آفت ندارد 🙂

هر چند این جواب را دادم، اما وقتی آمدم خانه، دو دل بودم که بالاخره دل از این لباس بکنم یا خیر! خدا شاهد است که همان روزها وقتی قرار شد که مادرمان لباس‌ها را بشوید، با حالت غمگینی لباس را در دست گرفته بود و وارد اتاق شد و گفت: حمید! ببین چه بلایی سر اون لباسی که دوست داشتی آوردم 🙁
وایتکس ریخته بود و رنگ قهوه‌ای لباس، کلاً زرد بدریختی شده بود!

او ناراحت بود و من خوشحال، از اینکه خدا تکلیفم را مشخص کرد!

به هر حال، تأثیر آن حرف و این اتفاق، باعث شد تا این لحظه حتی در خانه هم لباس یقه‌گرد نپوشم و تیپ رسمی‌ای که بعد از آن ماجرا به خود گرفتم، کلاس کاری‌ام را همیشه حفظ کرده است.

الهی! مباد که بخوانند جمله‌ای از تو و «تأثیر» مگیریم که نیست خفت از این بیش که جملات بندگانت بر ما «تأثیر» بگذارد و سخنان تو نه!

احکام ارث و ظرافت و دقت اسلام

دین من، اسلام, نکته ۲ دیدگاه »

چند شبی هست که امام جماعت مسجد محل، بین دو نماز، یک یا دو حکم از احکام ارث را برای مردم که اکثرشان پایشان لب گور است بیان می‌کند! شاید به همین دلیل است که در هیچ مبحثی این همه تکرار و دقت به خرج نمی‌داد، اما حالا که به ارث رسیده، حسابی توضیح می‌دهد و حواس همه را جمع می‌کند!!

برای ما جوان‌ترها اصل حکم شاید خیلی به کار نیاید! …حالا خیلی مانده تا ۱۲۰ سال!!!!! اما ظرافتی که اسلام در این احکام به کار برده برایم جالب است. این‌ها می‌تواند نشانه‌ای برای اثبات الهی بودن این دین باشد.

برخی از احکام زیبای ارث را مرور کنیم:
– قاتل از مقتول به ارث نمی‌برد!
چقدر زیباست! تصور کنید اگر خلاف این حکم می‌بود، هر کسی می‌توانست در مواردی که ارث عظیمی به او خواهد رسید، (نعوذ بالله) فکر کشتن پدر و اقوام نزدیک خود را به سر راه دهد! مثلاً تصور کنید خانواده من در فقر باشند. من تصمیم بگیرم پدرم را بکشم که ارثش به خانواده من برسد (حتی اگر خودم قصاص شوم و بمیرم،‌ همسر و فرزندانم خوشبخت زندگی می‌کنند! [چه فداکاری عاشقانه و احمقانه‌ای! 🙂 ]) اما همین حکم، باعث می‌شود حتی فکر آن هم به ذهن خطور نکند!

– از طرف دیگر، فرزندی که در شکم مادر باشد به ارث می‌برد!!
واقعاً زیباست! اینطور نیست؟
حمایت از زندگی و عدم حمایت از قتل و مرگ به زیبایی واضح است.

زن نصف مرد به ارث می‌برد. (طبق آیات ۱۱ و ۱۲ سوره نساء: خداوند به شما درباره فرزندانتان سفارش می‌کند که (از میراث) براى پسر به اندازه سهم دو دختر باشد)
شاید در نگاه اول، مثل بسیاری از سطحی‌نگر‌ها تصور شود که این حکم، ظلم است به زن‌ها، اما از قضا یک محبت است نسبت به زن‌ها.
در پاسخ به این شبهه آمده است که: دلیل این حکم، این است که بر زن، خرجی خانواده واجب نیست، اما بر مرد واجب است. یعنی اگر هم به زن چیزی برسد، برای خودش است. اما اگر به مرد برسد، مجبور است برای خانواده‌اش خرج کند و دلایل دیگری نیز هست که با جستجو می‌توان یافت (اینجا را ببینید) و دلیل اصلی نیز همین است. اما فکر می‌کنم پنج شنبه دو هفته پیش بود که استاد قرائتی به زیبایی این موضوع را توضیح داد و ثابت کرد که این موضوع حتی می‌تواند محبتی باشد به زن‌ها: یک زن و شوهر را در نظر بگیرید. فرض کنید پدر شوهر از دنیا برود و این شوهر، یک خواهر هم داشته باشد. وقتی به شوهر دو برابر ارث برسد در حقیقت به زن او دو برابر ارث رسیده است! قبول دارید؟
اما در کل، جواب صحیح همان است که جهاد و خرجی خانه بر مرد واجب است…

– طبق فقه اسلام، ارث یک حق طبیعی برای هر انسان است و هیچ کس حق ندارد این حق را تضییع کند. یعنی مثلاً هیچ پدری حق ندارد یکی از فرزندانش را از ارث محروم کند! ارث حق اوست. انسان فقط می‌تواند در مورد واجبات و دیونی که بر عهده دارد وصیت کند. آن هم فقط از ثلث مالش! (یعنی نمی‌تواند مثلاً وصیت کند که بعد از مرگم، همه اموالم را بدهید فلان شخص یا فلان سازمان!! خیر، اگر بخواهد بذل و بخشش کند باید در زمان حیاتش کند. اگر مُرد، دیگر حق او نیست، برای ورثه است)
حکم دقیق را بخوانید:
انسان حق ندارد از طریق وصیت یا اعتراف به بدهى که بر ذمه او نیست صحنه سازى بر ضد وارثان کند و حقوق آنها را تضییع نماید، او تنها موظف است دیون واقعى خود را در آخرین فرصت گوشزد نماید و حق دارد وصیتى عادلانه که در اخبار حد آن مقدار ثلث تعبیر شده بنماید.

جالب است نه؟

من نمی‌دانم، باید تحقیق کنم، اما انصافاً فکر نمی‌کنم هیچ دینی در دنیا داشته باشیم که به این ظرافت و دقت به مسائل نگاه کرده باشد. جای بسی شکر دارد که خداوند ما را (حداقل ظاهراً) از مسلمین قرار داده است. الحمد لله الذی جعلنا من المسلمین و المتمسکین بولایه امیر المؤمنین.

___________

بد نیست این مقاله را که در مورد ارث است، بخوانید:

احکام ارث در فقه اسلامی

انسان حق ندارد از طریق وصیت یا اعتراف به بدهى که بر ذمه او نیست صحنه سازى بر ضد وارثان کند و حقوق آنها را تضییع نماید، او تنها موظف است دیون واقعى خود را در آخرین فرصت گوشزد نماید و حق دارد وصیتى عادلانه که در اخبار حد آن مقدار ثلث تعبیر شده بنماید.

ماهواره!

خاطرات, نکته ۶ دیدگاه »

همیشه وقتی مسأله‌ای پیش آید که نیاز باشد نظر خدا را بدانم، صبر می‌کنم ببینم طبیعت چه رفتاری دارد و از اتفاقاتی که می‌افتد منظور خدا را می‌فهمم.

البته این موضوع برای خیلی‌های دیگر هم صادق است، من از خیلی‌ها شنیده‌ام که به همین صورت استخاره می‌کنند! یعنی نظر خدا را از روی اتفاقات طبیعت می‌فهمند.

مثلاً نمونه بارز آن همان عطسه زدن است که اگر بعد از یک جمله اتفاق بیفتد، می‌گویند این هم شاهد خدا!

اما به هر حال، اگر کمی اعتقاد و ایمان را با این مسائل مخلوط کنیم، می‌بینیم انگار واقعاً یک اتفاق می‌تواند شاهد خدا باشد.

***

در یکی دو تاپیک در انجمن‌های سایت، بحث سر ماهواره شد و من یاد خاطره خرید ماهواره افتادم!

حدوداً سال ۸۷ بود که وقتی با همکارهای مخابرات سوار یک ماشین بودیم و می‌آمدیم سمت خانه که من را برسانند، در ماشین صحبت از ماهواره شد…

در کل، ماهواره با شأن و روحیات خانواده ما جور در نمی‌آید. اصلاً وجود آن، یک بدنامی برای خانواده خواهد بود. حداقل فعلاً که در عرف اینطور است، نمی‌توانیم داشته باشیم. دقیقاً مثل زمانی که ویدئوهای خانگی یک جرم به حساب می‌آمد و بعدها عادی شد.

همان زمان، من از مشکلات آنتن و کمبود برنامه‌های آموزشی تلویزیون می‌نالیدم.
یکی دو تا از دوستان مدتی بود که ماهواره خریده بودند و شروع کردند از مزایای آن گفتن. من می‌گفتم: برنامه‌هایش فلان جور است، می‌گفتند می‌توانی آن شبکه‌ها را ببندی. می‌گفتم با روحیات مذهبی خانواده ما جور در نمی‌آید، می‌گفتند پر است از شبکه‌های مذهبی، آن‌ها را ببینید! و خلاصه، همینطور ما را وسوسه می‌کردند در حدی که باور بفرمایید من تصمیم گرفته بودم به محض اینکه رسیدم خانه بروم و سفارش بدهم.

رسیدیم به سر کوچه و لحظه خداحافظی من از بچه‌ها بود، قبل از اینکه از ماشین خارج شوم، به بچه‌ها قول دادم که همین امروز خواهم خرید، حتی با وجود مخالفت‌های مادر و خانواده!
در را باز کردم…
به محض اینکه از ماشین خارج شدم و آمدم که در را ببندم، یک ماشین پلیس از آن طرف خیابان رد شد، در حالی که دقیقاً چراغ قرمز آن روی چشم‌های من افتاد!
همان شد که شد!
دیگر تا این لحظه هر وقت می‌گویند ماهواره، انگار آن چراغ قرمز دارد مستقیم می‌تابد به چشم من.

یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۵۱ دیدگاه »

عجیب‌ترین چیزی که تا به حال از برخی افراد، از برادر خودم گرفته و دوستانم تا برخی شاگردانم، شنیده‌ام اظهار نظر در مورد بندگی خود و رفتار خداست. این اظهار نظرها معمولاً در زمانی است که افراد در فشار مالی یا روحی شدید قرار می‌گیرند.

به طور مثال بعد از اینکه چند بار از خدایش می‌خواهد که روزی‌اش را بسط دهد یا یک کار برایش پیدا کند یا کارهایش را ساده کند و به نتیجه نمی‌رسد، فکر می‌کند خدا حرفش را نمی‌شنود یا با او قهر کرده.

مثلاً یکی می‌گفت: خدایا! من که مسلمانم، من که مؤمنم، من دیگر چرا؟ من چرا باید اینقدر سختی بکشم؟

یا عجیب‌ترین چیزی که شنیدم این بود که یکی گفت: من دیگر به این نتیجه رسیده‌ام که یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است!! (نعوذ بالله)

این نوع تفکرات باید خیلی سریع اصلاح شود. باور کردنش سخت است، اما اگر همین روال پیش برود ممکن است شخص به خاطر این تصورات اشتباه، از راه راست نومید شود و حتی به سیاهچال گمراهی بیافتد. مثلاً تصور کند که چون خدا جوابش را نمی‌دهد، پس لابد دوستش ندارد و کم‌کم او هم با خدا قهر کند و …

یکی از دوستان را که وضعیتی بحرانی در این زمینه داشت ، مدتی پیش دیدم. در حالی که چند وقتی بود که بچه مثبت و مسجدی و نماز اول وقت خوان شده بود، اما بعد از مدتی که فشارهای روحی و مالی به او وارد شد، آن‌روز که دیدمش متوجه شدم، برگشته به همان حالت قبل!! و شدیداً به نظر می‌رسید که امیدی به خدا ندارد.

در این زمینه بد نیست نکاتی را مرور کنیم:

– اولاً تعجب من این است که این افراد، چطور مطمئن هستند که مسلمان و مؤمن هستند؟ اکثر اوقات ما فکر می‌کنیم مسلمان و مؤمن بودن به همین راحتی‌هاست! اگر احوالات بزرگان را بخوانیم، می‌بینیم که در کوچک‌ترین مسائل آنقدر حساس بودند که ما گاهی آن‌ها را دیوانه تصور می‌کنیم! مثلاً می‌خوانیم که یکی از کوه برگشت و متوجه شد که یک مورچه روی لباسش است. فهمید که آن مورچه برای آن کوه است. مسیر را برگشت و گفت من باید این مورچه را به جای اولش برگردانم!! یا مثلاْ یکی از بزرگان یک روز سیبی را که از نهر آب می‌آمد، برداشت و بخشی از آن را خورد. ناگهان به خود آمد و از خود پرسید چه می‌دانی که صاحب این سیب راضی بود یا خیر؟ بلند شد و نهر را پی گرفت تا به صاحب باغ سیب رسید و حلالیت طلبید و حتی حاضر شد با دختر کر و کور و لال آن مرد ازدواج کند که آن مرد راضی شود!! (بگذریم که بعداً معلوم شد که کر و کور و لال یعنی دختری که صدای نامحرم نشنیده بود و نامحرم را ندیده بود و با نامحرم سخن نگفته بود)

این نوع افراد با این روحیات باز هم خودشان را مؤمن نمی‌دانستند و زار زار گریه می‌کردند که خدا از سر تقصیراتشان بگذرد. دیگر ما از امام علی (علیه السلام) که بالاتر نیستیم، هان؟ دعای کمیل امام چقدر سرشار از طلب بخشش است؟ ما چطور با این گناهان آشکار، خود را مسلمان و مؤمن می‌دانیم؟ من خودم که یک روزم را بررسی می‌کنم می‌بینم خدا خیلی صبر داشته که بر من عذاب نازل نکرده!! ما فقط نحوه‌ی صحبتمان با پدر و مادر را با آنچه اسلام می‌گوید مقایسه کنیم، کافی‌ست!! غیبت‌ها، دروغ‌ها، نگاه‌هایمان به نامحرم، همه و همه خلاف قرآن و اسلام و ایمان است، حالا ما چقدر مسائل را ساده انگاشته‌ایم که فکر می‌کنیم حالا دیگر شده‌ایم بهشتی و خدا باید بخواهد یا نخواهد به حرف ما گوش کند!!

– ثانیاً برفرض هم که ما یک مسلمان بهشتی و حتی بسیار پاک باشیم. حالا مگر هر کس اینطور بود، خدا باید هر چه او می‌خواهد را برآورده کند؟

– ثالثاً بر فرض هم که بله، ما مسلمان بهشتی‌ایم و خدا باید هوای مسلمان بهشتی را داشته باشد! حالا از کجا معلوم که آنچه می‌خواهیم، به صلاح ما باشد؟ مگر ما چیزی از این مسائل می‌فهمیم؟ از کجا معلوم که اگر زندگی من غرق در پول شود، من همینطور سالم باقی بمانم؟ (قسم می‌خورم که من وقتی وضعم بدتر از حالت فعلی بود، خیلی بیشتر دست خیر داشتم!!)

– رابعاً این آیه را با هم بخوانیم:

یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا ۖ قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلَامَکُم ۖ بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِیمَانِ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ [حجرات – ۱۷]
[ای پیامبر!] اسلام آوردنشان را بر تو منت می‌گذارند! بگو اسلام آوردنتان را بر من منت مگذارید! بلکه این خداست که بر شما به خاطر هدایتتان به سمت ایمان منت می‌گذارد! اگر واقع‌بین و راستگو باشید.

عجیب است که ما به جای صرف تمام وقتمان برای تشکر از خدا به خاطر هدایت کردنمان، گلایه هم می‌کنیم و حتی بر خدا منت هم می‌گذاریم!! به پیامبر گفتند: شما که اهل بهشت هستید و بهشت برای شما تضمین شده، شما دیگر چرا عبادت و گریه و زاری می‌کنید؟ فرمود: برای این نعمت بزرگ، شکرگزار نباشم؟
نقل به مضمون: به حضرت نوح گفتند: زمانی می‌رسد که مردم ۵۰ سال بیشتر عمر نمی‌کنند! گفت: اگر من آن زمان می‌بودم از ابتدا تا انتهای عمر، سر بر خاک می‌نهادم و استغفار می‌کردم.

– خامساً به نظر می‌رسد این نوع سختی‌ها جنبه آزمایش دارد و انسان طبق آنچه خداوند گفته است، عجول است و خیلی زود ناامید می‌شود و از طرفی یک روز که نعمت‌ها فراوان می‌شود، فکر می‌کند خدا دوباره به او رو کرده!! یعنی ما خدا را به آسانی‌ها و وفور نعمت می‌شناسیم! همانطور که خود خدا فرموده است:

فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ [فجر:١۵]

وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ [فجر:١۶]
و اما انسان، زمانی که او را آزمایش می‌کنیم و کرامت می‌بخشیم و او را نعمت می‌دهیم، [خوشحال می‌شود و] می‌گوید: پروردگارم مرا گرامی داشته.
و اما زمانی که او را آزمایش می‌کنیم و روزی‌اش را تنگ می‌کنیم، [نا امید می‌شود و] می‌گوید: پروردگارم مرا خوار و زبون کرده!

– وقتی از آن دوست شنیدم که گفت: من به این نتیجه رسیده‌ام که یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است، به او گفتم: اگر من جای تو بودم، به این نتیجه می‌رسیدم که یا خدایی وجود ندارد و یا چیزی که من می‌پرستم، خدا نیست!!

گناهان نامرئی!

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

نمی‌دانم صحبت‌های استاد قرائتی (ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر پنج شنبه از شبکه یک) را گوش می‌کنید یا نه؟ من که روی گوشی تنظیم کرده‌ام که حتی اگر گرم کار شدم و یادم رفت، مثل امروز الارم (Alarm) بزند که فراموش نکنم.

سخنرانی ایشان را بسیار بسیار می‌پسندم و سعی کرده‌ام هیچ وقت از دست ندهم. برای جوان‌هایی مثل من که دوست دارند در مدتی کوتاه، اطلاعات کامل و دقیق دریافت کنند، بسیار مناسب است.

امشب دعای جالبی کرد: خدایا! گناهان نامرئی ما را ببخش و بیامرز.

عجب اصطلاح جالبی بود.

من شخصاً همیشه بیش از همه چیز از این می‌ترسم.

ایشان یک مثال جالب زد:

تصور کنید ما یک توپ را شوت می‌کنیم و می‌افتد داخل خانه یک نفر.

فکر می‌کنیم تنها مزاحمتی که داریم این است که توپ افتاد در خانه آن‌ها.

اما قیامت می‌شود و پدر آن خانواده جلو ما را می‌گیرد و می‌گوید:

تو فقط یک توپ انداختی به خانه ما، اما ما را بدبخت کردی.

توپ تو خورد به شیشه خانه ما. آن شیشه شکست و ریخت روی دختر من که زیر آن پنجره خواب بود، صورت دختر من پاره شد. دختر را بردیم و صورت را بخیه زدیم. جای بخیه روی صورت دخترم ماند و صورتش را از زیبایی انداخت… تو ازدواج دختر من را با آن توپ به خطر انداختی!

واقعاً خیلی خطرناک است.

من گاهی اوقات تصور می‌کنم حتی یک خنده نا به جا، می‌شود گناهی که انسان را نزد خدا شرمسار می‌کند.

مثلاً تصور کنید یک نفر برای من یک جوک در مورد یک قوم خاص تعریف کند و من کلی ذوق کنم و بخندم. این شخص هم تصور کند که اگر برای کس دیگری تعریف کند، او را خوشحال کرده. حالا این روال ادامه پیدا می‌کند و تعریف کردن این جوک عمومی می‌شود. به مرور هر جوانی که در آن قوم است وقتی می‌فهمد که دیگران چنین احساسی نسبت به او دارند، خجالت می‌کشد و حتی ممکن است سرشکسته شود و این روال ممکن است تا دنیا دنیاست ادامه پیدا کند و بانی اصلی آن من بودم که به آن جوک خندیدم و در مقابلش جبهه نگرفتم که آن شخص دیگر تعریف نکند 🙁 حالا بگذریم که من آن جوک را جایی یاداشت می‌کنم که یادم نرود و برای بقیه هم تعریف کنم! وای بر من…

اولین باری که روضه خواندم!

اتفاقات روزانه, خاطرات, عادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

از بس مداح دیده‌ام که با آبروی امام حسین (علیه السلام) بازی کرده‌اند، در کل دل خوشی از مداح‌ها ندارم. حتی در «امید نامه‌ام» نوشته‌ام که:

امید من!
مداحی کن، اما مداح مشو!

حتی یک بار مجید (برادر کوچک‌تر) سؤال کرد که حمید! حالا که من شب‌ها قرآن شبانه را در مسجد می‌خوانم و با میکروفون مشکلی ندارم، به نظر تو گهگاه که شب شهادت و ولادت و … است، مداحی هم کنم؟

به او هم گفتم: مجید من! مداحی کن، اما مداح مشو.

****

چند شب پیش که اولین برف در ساوه باریدن گرفت، مهدی‌رضا (خواهر زاده دوست داشتنی من که حالا دارد پنج ساله می‌شود) هم منزل ما بود. معمولاً روزهایی که اینجا باشد، وقتی ببیند عزم مسجد کرده‌ام، سریع‌تر از من کتش را می‌پوشد و جلو در می‌ایستد که با من بیاید مسجد. معمولاً از هر چهار پنج بار، فقط یک بار درخواستش را قبول می‌کنم و می‌برمش. چون اولاً دردسر دارد. هر لحظه ممکن است دستشویی‌اش بگیرد و نمی‌دانم خسته بشود و … (البته انصافاً تا به حال فقط یک بار از این مشکلات داشته) اما دلیل دوم شاید مهم‌تر باشد و آن اینکه می‌خواهم برای مسجد رفتن التماس کند. نه اینکه من به زور ببرمش.

بچه‌تر که بود، پشت شیشه در می‌ایستاد و زار زار گریه می‌کرد. اما من مجبور بودم بروم و به گریه‌اش توجه نکنم. اما خدا می‌داند که تا مسجد بغض می‌کردم و می‌گفتم: مهدی جان، ببخش مرا، اما باید گریه کنی. باید التماس کنی… باید هر لحظه شور و شوقت برای مسجد رفتن بیشتر شود. نمی‌خواهم هر نعمتی که خواستی سریعاً برایت فراهم شود و آن‌وقت قدر نعمت را ندانی…

البته هر بار فکر می‌کند به خاطر دستشویی‌اش است، به همین خاطر، به مامانش رو می‌کند و می‌گوید: مامان! مگه من دستشویی نرفته‌م؟ مامانش هم از قول او قول می‌دهد که اذیت نکند. می‌گوید: دایی! بچه‌مون دیگه بزرگ شده. شما فقط دستشویی رو بهش نشون بده، اگه احساس کرد که دستشویی داره، خودش می‌ره دستشویی و برمی‌گرده. به مهدی رو می‌کنم و می‌پرسم: مامانت راست می‌گه؟ می‌گه: آره دایی، دیگه بزرگ شدم.

وقتی دلم راضی می‌شود که ببرمش، خیلی آهسته و بازی‌کنان می‌رویم. البته گاهی هم برای اینکه به نماز برسیم، مجبورم مسابقه بگذارم که کمی بدود!!
به هیچ وجه در این مواقع برایش بستنی و شکلات و غیره نمی‌خرم. فقط مسیر را کمی طولانی می‌کنیم و می‌گردیم و با هم صحبت می‌کنیم. دوست ندارم فکر کند اگر بیاید مسجد، بستنی گیرش می‌آید. حتی به همه سپرده‌ام که وقتی مسجد بردیدش، چیزی برایش نخرید… اگر بازار و تفریح رفتید، هر چه خواستید بخرید، اما مسجد نه.

****

خلاصه، آن شب که اینجا بود، گفتم ببرمش که هم از چتری که تازه خریده، زیر برف استفاده برده باشد و هم اینکه کمی یخ بزند و با سرد و گرم روزگار آشنا شود و هم اینکه کم کم آماده شود برای دنیایی که بدون خدا نمی‌توان زندگی کرد. هر دو چتر برداشتیم و با کلی هیجان به مسجد رفتیم.

نماز اول را که خواندیم، بین دو نماز، سرش را دور تا دور مسجد گرداند و شروع کرد صحبت کردن: دایی! اون ساعته رو ببین! مثل سپر مختاره! (از این ساعت‌های دایره‌ای قوص‌دار روی دیوار را می‌گفت)

چشمش به آن صحنه ظهر عاشورا افتاد که استاد فرشچیان طراحی کرده است و اسب امام حسین و زنان و کودکان بنی‌هاشم در دور آن را نشان می‌دهد.

http://www.aftabir.com/lifestyle/images/a435071ce4bd910b0abd470f51ea9c7d.jpg

پرسید: دایی! اون اسبه چرا گردنش خونیه؟

گفتم: دایی! تیر خورده بهش.

گفت: مگه امام حسین تیر نخورده بود؟

گفتم: خوب، این اسب، اسب امام حسینه. خیلی تیر به طرف امام حسبن پرتاب کردن. چند تاش خورد به امام، چند تاش هم خورد به اسب امام.

دوباره به تابلو نگاه کرد و پرسید: دایی! اون بچه‌ها دارن گریه می‌کنن؟

گفتم: آره دایی.

گفت: چرا؟

گفتم: خوب اون اسبه اومده که بگه دیگه باباتون برنمی‌گرده…

این جمله را که گفتم، خدا شاهد است که اشک در چشمانم جمع شده بود و دلم می‌خواست بلند بلند گریه کنم.

عجب روضه‌ای بود… کوتاه و جانسوز.
بغلش کردم و گفتم: دایی! تا به حال، روضه نخوانده بودیم که به لطف تو، روضه‌خوان هم شدیم!

گذر از روی برف‌های یخ زده

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته ۸ دیدگاه »

http://img.aftab.cc/news/89/savehsara_saveh_snow_1389.jpg

امروز در طی مسیرم به سمت مسجد، مجبور بودم از روی برف‌های یخ زده‌ای بگذرم که از برف دیشب به جا مانده بودند.

واقعاً خطرناک و گاهی وحشتناک بود.

خیلی آرام و آهسته و با احتیاط گام بر می‌داشتم و تمام حواسم به پاهایم بود. اگر یک لحظه غفلت می‌کردم و پایم را کج می‌ذاشتم، مشخص نبود چه بلایی سرم می‌آمد.

این آهسته گام برداشتن، فرصت خوبی بود برای فکر کردن. به این فکر فرو رفتم که گذر از دنیا چقدر شبیه به گذر از روی برف‌های یخ زده است!

لحظه‌ای غفلت، انسان را زمین می‌زند. باید شش دنگ حواست به پاهایت باشد! کافی‌ست کمی پایت را کج بگذاری و آن‌وقت طعم زمین خوردن را بچشی. لباست کثیف شود و انگشت‌نما شوی!

افرادی بودند که از مقابلم می‌آمدند و می‌رفتند، اما نمی‌توانستم خیلی به آن‌ها توجه کنم، چون حواسم پرت می‌شد و شاید زمین می‌خوردم.

دختر بچه‌ای را دیدم که هر دو قدمی که بر می‌داشت یک بار سر می‌خورد. البته دستش را در دست‌های پدرش گذاشته بود که هر بار که سر می‌خورد، کسی باشد که نگذارد زمین بخورد… و من تازه می‌فهمیدم که چرا بارها سر خوردیم در این دنیا و زمین نخوردیم و إلیکَ یا ربِّ مددتُ یَدی…

عامل فعالیت آن‌ها چیست؟

نکته ۲ دیدگاه »

می‌دانید چند روز است که به چه چیز فکر می‌کنم؟

چند روز پیش رفته بودم تهران، دفتر مؤسسه پارسه.
یک ساختمان به چه عظمت با ده‌ها کارمند و بخش و غیره.

به آن دم و دستگاه که نگاه می‌کردم، ذهنم رفت پیش مدیر یا مدیران آن.

به این فکر می‌کردم که چه عاملی باعث می‌شود یک نفر دائماً به فکر توسعه کار خود باشد؟ توسعه کار، شوخی نیست. می‌دانید چقدر اضطراب و فکر و خیال به همراه دارد؟ در همین آفتابگردان ما چند بخش مختلف مثل هاستینگ و بخش طراحی و فروشگاه و سایت و … را ایجاد کرده‌ایم، من گاهی اوقات تا صبح فکر و خیال می‌کنم!! حالا کارهای وسیع‌تر، فکر و خیالش بیشتر!

مثلاً فرض کنید من یک مؤسسه آموزشی داشته باشم که در حالت عادی، به اندازه روزی‌ام از آنجا درآمد دارم. حالا چه عاملی باعث می‌شود که من به فکر گرفتن دانشجوی بیشتر بیفتم و طبیعتاً مدرسینم را افزایش دهم و کارمندان را هم همینطور و دائماً به این فکر باشم که آیا سر ماه پول این همه مدرس و کارمند را کسب خواهم کرد یا خیر؟

مدیر پارسه می‌توانست با داشتن یک مؤسسه کوچک و یا حتی کار در یک شغل ساده، روزی‌اش را کسب کند، اما چه شد که کارش را اینقدر توسعه داده است؟

آیا واقعاً پول عامل این همه فعالیت بوده است؟
آیا اگر عامل این فعالیت، پول بوده است، این کار پول‌پرستی به حساب می‌آید؟
اگر بگوییم بله، عاملش پول بوده و این کار پول‌پرستی است، با توجه به اینکه نان ده‌ها کارمند و کار ده‌ها دانشجو برآورده می‌شود، آیا این کار پسندیده است یا خیر؟
اگر بگوییم، خیر، عاملش پول نبوده، بلکه همان روزی رساندن به کارمندان و راه انداختن کار دانشجویان و در کل، خدمت به خلق بوده، آیا واقعاً خدمت به خلق چنین نیروی محرکه‌ای ایجاد می‌کند؟
بر فرض هم که نیت، خدمت به خلق بوده. آیا خداوند راضی است که یک انسان در رأس کار، اینقدر خودش را به آب و آتش بزند و اضطراب و برنامه‌ریزی و … داشته باشد که به دیگران خدمت کند؟
اگر خداوند راضی است، آیا مزد بیشتری برای این کار سخت‌تر خواهد داد؟
اگر راضی نیست، پس در یک جامعه هیچ کس هیچ فعالیت بیش از حدی انجام نمی‌دهد. در حالی که برخی کارها فعالیت بیشتری می‌طلبد.

خلاصه که فکرم مشغول شده است که این چه عاملی است؟ مریضی است؟ خدمت به خلق است؟ پول‌پرستی است؟ یک نوع شهوت است؟ اعتیاد است؟ چیست؟

مثال دیگر، می‌تواند کسی باشد که از مسؤولیتی در یک شهر، کم کم کار خود را (و طبیعتاً دردسرهای خود را) توسعه دهد تا برسد به مثلاً رئیس جمهوری یک مملکت.
چه عاملی او را از آن پایین به آن بالا می‌کشاند؟

یا مثلاً مدیر یکی از مؤسسات طرف همکاری ما، آنقدر به خود سختی می‌دهد که تمام شب و روزش یکی شده است! حقیقتاً اگر او اینقدر جان‌فشانی نمی‌کرد، اعضای زیرمجموعه هیچ دلسوزی‌ای نمی‌داشتند و طبیعتاً درِ مؤسسه تخته می‌شد و همه از نان خوردن می‌افتادند.
چیزی که برایم واضح است این است که او برای پول جانفشانی نمی‌کند. اما تصورم این است که او به طور کامل برای خدمت به خلق و خدا هم این کار را نمی‌کند! پس چه عاملی است که باعث می‌شود هر روز کار خود را توسعه دهد و دردسرش را بیشتر کند؟ هر بار که پای درد و دل‌هایش می‌نشینم، می‌بینم پر است از درد! می‌گردد پی یکی مثل من بدبخت که خودش را تخلیه کند! او صحبت می‌کند و من دائم به این فکر می‌کنم که این عامل چیست که چنین نیروی عظیمی دارد؟
اصلاً این کار صحیح است یا خیر؟

دوای درد بابا!

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

یک بابا بزرگ داریم که برای خودش پیرمردی شده است!! فکر می‌کنم ۸۰ و اندی سال سن دارد.

با این حال، یک باغ به چه عظمت را مدیریت می‌کند و فعالیت و درآمدش از من هم بیشتر است!! از همان کودکی در باغ بوده و مونس تنهایی‌هاش درختان اناری بوده است که تک‌تک آن‌ها را با امید هَرَس کرده است و آب داده است…

عکسی از او در گالری عکسم دارم، روی آن کلیک کنید تا تصویر بزرگ‌تر مشاهده شود:

باباتقی

چند وقت پیش، در راه مسجد، سر کوچه‌مان یک نیسان به او زد و بنده خدا را پهن زمین کرد! کمردردی گرفت که نگو و نپرس! حتی برای خلاص شدن از درد، یک روز رفته بود داروخانه و چند نوع قرص مسکّن و خواب‌آور گرفته بود و از هولش چهار تا با هم خورده بود!! عزیزمان (مادربزرگمان) می‌گفت ۲۴ ساعت خواب بوده!! حالا هم که بیدار شده نمی‌تواند دهانش را تکان دهد و صحبت کند!!

خلاصه تا یکی دو هفته شب‌ها تا صبح ناله می‌کرد!

دیروز دیگر حوصله‌اش از خانه ماندن سر رفته بود و با زده بود بیرون و خودش را به باغ رسانده بود…

امشب عزیز و باباتقی آمده بودند خانه ما، شب‌نشینی. عزیز یواشکی به ما می‌گفت: بچه‌ها! صدایش را درنیاورید اما باباتقی‌تان دیشب آنقدر آرام و بدون سر و صدا خوابیده بود که زبانم لال، من ترسیده بودم!!

حالا تازه فهمیده‌ایم که درد باباتقی چه بوده است و دوای دردش چه!!

باباتقی هم خودش به ما می‌گفت: بچه‌ها امروز نرفته‌ام باغ، دستم درد می‌کند!!

خیّر و کار خیر

نکته هیچ دیدگاه »

در کار خیر، دو گروه انسان دیده‌ام:

گروهی را دیده‌ام که دائماً دنبال بهانه‌اند برای فرار از کار خیر!

اما گروهی را هم دیده‌ام که دائماً دنبال بهانه‌اند برای انجام کار خیر!

خداوند در آیه ۱۷ سوره اسرا برای هر دو یک جمله زیبا دارد: و لا تَجعَل یَدَکَ مغلولهً إلی عُنُقِک و لاتَبسُطها کُلَّ البَسطِ فَتقعُدَ مَلومَاً مَحسُوراً

[ترجمه مضمونی: نه بسیار خسیس باش که انگار دستت به گردنت زنجیر شده است و نه آنقدر ببخش که خودت به فلاکت افتی و سرزنش شوی!]

گروه اول، احتمالاً در موقعیتی قرار گرفته‌اند که مجبورند کار خیر انجام دهند. بنابراین، از هر فرصتی برای فرار استفاده می‌کنند. مثلاً فقط منتظرند که افراد، قدر او را ندانند! سریعاً به‌شان بر می‌خورد و از کار خیر خود دست می‌کشند. مثلاً تصور کنید یک فرزند مجبور باشد خرج پدر و مادر خود را بدهد. اگر کمی بی‌انصاف باشد و پول‌دوست، کافی‌ست پدر یا مادر یک تندی کوچک کنند تا او هم به این بهانه، به نحوی از کار خیر خود دست بکشد!

اما گروه دوم برای من عجیب‌تر هستند! من افرادی را در بین دوستانم دارم که می‌گردند که کسی را بیابند و به هر نحوی شده کار خیری در قبالش انجام دهند. مثلاً فقط کافی‌ست بدانند یکی از همکارانشان وضع زندگی‌شان رو به راه نیست، حالا به هر نحوی شده و در هر فرصتی شده باری را از دوش آن همکار برمی‌دارند. مثلاً اگر آن همکار فرزنددار شود، به بهانه رفتن به مهمانی انواع لباس و … برای بچه‌اش می‌خرند و می‌برند. انواع کتاب مثل قرآن و مفاتیح و … می‌خرند و به رایگان بین دوستان و فامیل پخش می‌کنند. در اعیاد عیدی‌های مختلف به دوستان و آشنایان نیازمند می‌دهند و من هر بار که آن‌ها را می‌بینم به حالشان غبطه می‌خورم که چقدر دنیا در نگاه آن‌ها کوچک و بی‌ارزش است! البته بهتر است بگوییم با ارزش است! چون دارند بیش از دیگران از این دنیا لذت می‌برند…

خداوند ما را از نوع افراد گروه دوم قرار دهد، إن شاء الله.

تخفیف پادشاهی

اتفاقات روزانه, کمی خنده, نکته یک دیدگاه »

روایت کرده‌اند که روزی مدیحه سرایی نزد سلطانی مسلمان، بسی مدیحه بخواند. سلطان مسرور گشت و رو به مداح گفت: در ازای آنچه خواندی چیزی بخواه که به تو عنایت کنیم.

مداح عرض کرد: قربانت گردم، هیچ نخواهم، فقط اجازه دهید شُرب خمر برایم آزاد گردد!

سلطان شگفت زده گشت و گفت: به دلیل اقتضای شرع مقدس، بدین صورت نتوانم!! اما رو به وزیر کرد و گفت: وزیر! هر گاه جناب مداح شرب خمر کرد، بگیریدش و ۸۰ ضربه تازیانه زنید، اما چون بر گردن ما حق دارند ۷۰ ضربه هم به آن کسی بزنید که به وی تازیانه زده است!!

حالا حکایت ماست! یکی از دوستان قدیمی پیغام داده است که یکی از شاگردانت، رفیق شفیق ماست و نمره می‌خواهد، هوایش را داشته باش!

عرض کردم: به دلیل اقتضای شرع و آبرو، بدین صورت نتوانم، اگر درس نخواند نمره نخواهم داد، اما قول می‌دهم اگر افتاد، دلداری‌اش دهم!

توجه در تکرار است

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۲ دیدگاه »

پیش از این در مطلب « کار تکراری انجام دهید تا آرام شوید! » در مورد تکرار صحبت کرده بودم.

دوستانی که تجربه نماز شب را داشته باشند، مطمئنم حرفم را تصدیق می‌کنند که در نماز شب، معمولاً در نافله سوم یا چهارم به بعد، کم کم توجه انسان به نماز و خدا جلب می‌شود و اگر قرار باشد گریه‌ای کند، معمولاً در همین اواخر نماز شب اتفاق می‌افتد. خیلی بعید می‌دانم در دو رکعت اول اتفاقی بیافتد. معتقدم نمازهای اول و دوم مرحله آماده‌سازی است و سوم به بعد و با تکرار نماز و اذکار، تازه توجه و حواست جمع می‌شود.

شاید رمز این را تا محرم امسال نمی‌دانستم. اما امسال وقتی در برخی عزاداری‌ها شرکت می‌کردم، در کمال تعجب متوجه می‌شدم وقتی عزاداران، یک ذکر خاص را دائم تکرار می‌کنند یا به قول خودشان شور می‌گیرند، به مرحله‌ای می‌رسند که به شدت گریه‌شان می‌گیرد. وقتی توجه می‌کردم، می‌دیدم برخی‌شان شاید اوائل، بیشتر در حال و هوای دیگری بودند، مثلاً هماهنگ سینه زدن و توجه به اطراف و …، اما به مرور و با تکرار آن ذکر، کم کم حواسشان جمع می‌شد و در حالی که شاید اهل گریه کردن نمی‌بودند و نیتشان هم این نمی‌بود، اما به مرحله توجه و گریه می‌رسیدند…

یکی از زیباترین اشعاری که مثلاً قریب به نیم ساعت در شب عاشورا تکرار می‌کردند، این بود:

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

احساس می‌کنم مداومت بر یک ذکر یا عمل و تکرار آن، رمز و رازهایی دارد و خداوند و اسلام چقدر زیبا از آن استفاده کرده‌اند…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها