آیا خداوند متکبر است؟

دین من، اسلام, نکته هیچ دیدگاه »

در آیه ۲۳ سوره حشر داریم:

هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ ۚ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ

ممکن است با نگاه ابتدایی به آیه ابهاماتی در ذهنمان به وجود آید.

مثلاً ممکن است یکی بگوید: یعنی واقعاً خداوند، متکبر است؟

بر فرض اگر بگوییم بله، خداوند متکبر است، یک سؤال دیگر پیش می‌آید: مگر انسان نباید نهایت سعیش را کند که به صفات خداوند نزدیک شود؟ پس یعنی ما هم باید متکبر باشیم؟

پس، اینکه گفته می‌شود تکبر بد است چه می‌شود؟

یادم هست این ابهامات، در نوجوانی در یک جلسه هیأت توسط یکی از سخنرانان که علاقه خاصی به ایشان داشتم، رفع شد.

این تفکرات به این دلیل در ذهن ما شکل می‌گیرد که ما مفهوم «تکبر» را با «غرور» اشتباه می‌گیریم. در حالی که این دو حالت با هم تفاوت دارند.

اگر دفت کنید، ما در فارسی کلمه «تکبر» را «خود بزرگ‌بینی» ترجمه می‌کنیم که ترجمه صحیح و جالبی است.

در تکبر همیشه کس یا چیز دیگری وجود دارد که انسان خود را نسبت به آن بزرگ‌تر و کبیرتر بداند، اما در غرور، انسان خودش را بزرگ‌تر از چیزی نمی‌داند بلکه در کل احساس عظمت می‌کند.

غرور همیشه بد و ناپسند است، اما تکبر می‌تواند پسندیده نیز باشد.

با توجه به این تفاوت می‌توان توضیح داد که «خداوند متکبر است» یعنی چه و اینکه ما نیز باید شبیه به خدا شویم، یعنی چه.

اینکه گفته می‌شود خداوند متکبر یا کبیر یا اکبر است (که همه از یک ریشه‌اند)، یعنی خداوند خودش را برتر از این می‌بیند که بخواهد به هر کار پست و کم ارزشی دست بزند. به طور مثال در شأن خداوند نیست که به بنده‌ای ظلم کند. او آنقدر تکبر دارد که هرگز به بنده‌ای جفا نمی‌کند…

انسان نیز زمانی خود را به این صفت خداوند نزدیک کرده است که خود را برتر و بزرگ‌تر از این ببیند که هر کار زشت و نابخردانه‌ای را انجام دهد!

متأسفانه این روزها ما انسان‌ها تکبرمان کم شده است و به غرورمان افزوده شده است! به هر دروغ، ریا و کار زشتی دست می‌زنیم….!

انسان‌های با شخصیت و عاقل و بالغ کمتر به سمت کارهایی می‌روند که مایه سرافکندگی باشد و این یعنی آن‌ها تکبری دارند که خداوند دارد و دوست می‌دارد.

الهی! از غرورمان بکاه و بر تکبرمان بیافزای. همان تکبر خود داری… هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ… الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ

آزمایش با فقر

دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته هیچ دیدگاه »

گاهی اوقات که پای درد و دل برخی از دوستان جوان می‌نشینم، یکی از بزرگ‌ترین ناله‌هاشان بحث مالی است. می‌گویند به هر دری می‌زنیم بسته است و نمی‌گیرد که یک لقمه بخور و نمیر گیرمان بیاید.

من روی صحبتم در این مطلب، افرادی نیست که تنبلی کرده‌اند و خود را برای مشاغل آماده نکرده‌اند، بلکه آن‌ها که با تمام وجود تلاش کرده‌اند و وضع مالی خوبی را تجربه نمی‌کنند.

به هر حال، دو سه روز است که کتاب «مسأله شر و راز تفاوت‌ها» (نوشته محمد صفر جبرئیلی) را مطالعه می‌کنم. عجب کتاب جالبی است. این کتاب را به بهانه مطلب «کار خیر» گرفته‌ام. در آن مطلب قول داده بودم که در مورد خیر و شر بیشتر تحقیق و مطالعه کنم و خوشبختانه یکی از بهترین کتاب‌ها به دستم رسید.

در مورد وضع مالی بد که یک شر به حساب می‌آید و گاهی اوقات برای مؤمنان پیش می‌آید، بخشی از کتاب را می‌آورم:

امیر مؤمنان علی (علیه السلام) در بیان فایده این شرور و سختی می‌فرماید:

فی تَقَلُّبِ الاَحوالِ عُلِمَ جَواهِرُ الرِّجالِ و الاَیّامُ تُوضِحُ لَکَ السَّرائرِ الکامِنَه

در گردش حالات و پیشامدها، گوهرهایی که در وجود مردان بزرگ نهفته شده، معلوم می‌گردد و روزگار، استعدادهای نهانی افراد را نمایان می‌سازد.

قرآن کریم به صراحت و آشکارا به این مسأله پرداخته است:

وَ لَنَبْلُوَنَّکُم بِشیْء مِّنَ الخَْوْفِ وَ الْجُوع وَ نَقْص مِّنَ الأَمْوَلِ وَ الأَنفُسِ وَ الثَّمَرَتِ وَ بَشرِ الصابرِینَ(بقره آیه ۱۵۵)

قطعاً شما را به چیزی از (قبیل) ترس و گرسنگی و کاهش در اموال و جان‌ها و محصولات می‌آزماییم، و مژده ده شکیبایان را. 🙂

مردم همه مست اند!!

داستان, کمی خنده, نکته یک دیدگاه »

یکی را دیدم که مستی بسیار می‌کردی و دائم ندا می‌دادی که: این روزها مردم همه مستی می‌کنند و خدا از یادها رفته است.
ایام دگر، هم او را بدیدم که توبه کردندی و زان پس ندا می‌کردی که: مردم مسلمان‌تر از ماقبل گشته اند! ! !

راه هایی برای درمان ریا

ترفندهای من, دین من، اسلام, نکته یک دیدگاه »

خیلی از اوقات وقتی بررسی می‌کنیم که چه شد که به طور مثال در نماز، به این فکر کردیم که: چه خوب است که فلانی دارد می‌بیند یا مثلاً چطور شد که فلان کار را طوری انجام دادم که جلب توجه کند، معمولاً به این نتیجه می‌رسیم که این ریاکاری معمولاً دو دلیل دارد:
مال و یا عزت
اگر من در برابر رئیسم ریاکاری می‌کنم، شاید به این دلیل است که فکر می‌کنم روزی‌ام در دست اوست و یا اینکه ممکن است تصور کنم جایگاه بهتری کسب خواهم کرد و عزیزتر خواهم شد.
من معتقدم منظور از ریا این است که انسان کاری را که باید خاص خدا باشد (که البته همه کارها باید برای خدا باشد) برای شخص دیگری انجام دهد در حالی که قلباً و در حالت عادی راضی به انجام آن کار نیست. مثلاً من پولی را به مسجد کمک کنم که فرضاً در راه خدا باشد اما اگر مردمی که می‌بینند نبودند، من دست هم در جیبم نمی‌کردم …
پس نباید فکر کرد مثلاً احترام به رئیس همیشه ریا است، خیر، شما به همه انسان‌ها احترام می‌گذارید، رئیس هم همینطور … این احترام به این دلیل است که خدا خواسته که به همدیگر احترام بگذاریم، یعنی در حقیقت دارید اطاعت امر خدا می‌کنید. اما اگر تصور کنیم این رئیس، یک انسان عادی می‌بود، اگر شما او را آدم هم حساب نمی‌کردید حالا یعنی آن احترام شما ریا بوده است.

به هر حال، جالب است که دو آیه زیبا برای درمان ریا داریم که خوب است انسان همیشه زمزمه کند:
اگر تصور کردیم روزی مان دست شخص خاصی است، چقدر خوب است که این آیه را زمزمه کنیم:

و مَن یَتًّقِی اللهَ یَجْعَلْ لَهٌ مَخرَجاً و یَرْزُقْهُ مِن حَیْثُ لا یَحتَسِبُ و مَن یَتَوَکَّلْ عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إنَّ اللهَ بالِغُ أمْرِهِ، قَد جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیئٍ قَدراً

[و هر کس پرهیزکار باشد خداوند برایش راهی برای خروج از مشکلات قرار می‌دهد و از جایی که فکرش را هم نمی‌کند، روزی‌اش را می‌رساند و هر کس بر خدا توکل کند، پس خدا او را کافی ست. خداوند امرش را به هر کس که بخواهد ابلاغ می‌کند. همانا خدا برای هر چیزی‌اندازه‌ای قرار داده است. ] آیات ٢ و ٣ سوره طلاق
(در یکی از توصیه‌های مرحوم نخدکی به امام خمینی به سه بار خواندن این آیات، بعد از هر نماز تأکید شده است)

و اگر تصور کردیم که مقام و عزت به دست شخص خاصی است، یاد این سخن زیبای خدا بیفتیم:

و مَن کانَ یُریدُ الْعِزَّهَ فَلِلّٰهِ الْعِزَّهَ جَمیعاً

[و هر کس عزت می‌خواهد، بداند که تمام عزت برای خدا و به دست خداست] آیه ١٠ سوره فاطر

عجب بی‌انصاف‌هایی هستیم ما…!

نکته ۲ دیدگاه »

عجب بی‌انصاف‌هایی هستیم ما…

از بهار، سرسبزی‌اش را می‌خواهیم و نه « دزد بودن » هوایش را!

از تابستان، میوه‌هایش را و نه گرمایش را!

از پاییز، رنگین کمان و بارانش را و نه خیس شدن‌هایش را!

از زمستان، سفیدی‌اش را و نه سرمایش را!

حواسمان نیست که ما از دنیا تنوعش را می‌خواهیم و نه سُکنایش را!

حکمت خدا!

خاطرات, نکته ۴ دیدگاه »

این روزها که مجید (برادر کوچک‌تر) سرباز شده است و به خاطر اینکه فرمانده پایگاه با سال‌ها سابقه بسیج بوده است، ۱۱ ماه کسری خدمت گرفته و دوره آموزشی هم نرفته و در سپاه کنار خانه‌مان دارد خدمت می‌کند، یاد سربازی خودم افتاده‌ام!

از ۱۲ سالگی وارد بسیج شدم و تا قبل از دانشگاه، عاشقانه شبانه روزم را در مسجد و پایگاه می‌گذراندم (و نمی‌دانم چطور باید خدا را بر این نعمت شکر کنم). در همان سنین، بسیجی فعال به حساب می‌آمدم اما چون سنم کم بود، کارت بسیجی فعالمان را تحویلمان نمی‌دادند! بعدها هم عضو شورای پایگاه و معاون و فرمانده و … شدیم.

با اینکه بسیجی‌های بسیاری را به دوره‌های آموزش تکمیلی (که جایگزین دوره آموزشی در سربازی می‌شود) می‌فرستادیم، اما تعجب من و رفقا طی آن چند سال این بود که چرا حالا که اینقدر وقت خالی داریم و برای خودمان کسی هستیم، قسمت نمی‌شود خودمان به این دوره‌ها برویم تا هم تفریحی بشود و هم اینکه دوره آموزشی سربازی‌مان برداشته شود؟!!

خلاصه، نشد و ما ۹ ماه کسری گرفتیم و دوره آموزشی را رفتیم، آن هم سخت‌ترین نوعش را! دورترین نقطه ممکن، بدترین فصل سال و فقط یک چیزش را بگویم: تا ۱۰ روز حتی تلفن نبود که زنگ بزنیم بگوییم ما زنده‌ایم!! [هر چند مجید بیشتر از من کسری گرفت، اما در عوض، بنده سرباز معلم شدم و کاری ساده‌تر از این نوع سربازی یافت می‌نشود!! اما مجید، دردسرهای سربازی را باید تا ۷ ماه آینده تحمل کند (لباس پوشیدن و پست و پاس بخش و اطاعت کردن و رژه رفتن و …) ]

الان که وضعیت مجید و آنچه در دوره آموزشی بر ما گذشت را بررسی می‌کنم، به حکمت خدا پی می‌برم!

انصافاً دوره‌ای نازنین‌تر از دوره آموزشی به عمرم ندیده‌ام! چه درس‌ها که می‌توان از آن گرفت. چه سختی‌های شیرینی در آن هست که هر کدامش برای یک مرد لازم و واجب است.

اما مجید! که در دوره‌های ماست‌مالی شده‌ی بسیج و فقط در چند روز این دوره را گذرانده، از آن لذت‌ها محروم است! (برادر بزرگ‌تر هم که کلاً معاف شد و از سربازی هیچ لذتی نبرد!)

مجید سختی زیادی را درک نکرده. مجید معنی منظم بودن را نمی‌فهمد. مجید فرمان‌برداری را تمرین نکرده. مجید غذای کم، خواب کم، احترام کم را تجربه نکرده. مجید وضعیت‌های روحی و جسمی سخت را ندیده و خلاصه مجید، طعم دوره آموزشی را نچشیده.

سختی‌های دوره آموزشی، هر چند گاهی اوقات انسان را آزار می‌دهد، اما سازنده و دوست داشتنی است. شما تا آخر عمر آن دوره را فراموش نمی‌کنید. شما را از نظر روحی و جسمی می‌سازد و یک نوع آزمون مرد بودن است.

خودم به این نتیجه رسیده‌ام که اگر پسری داشتم و قرار بود دوره آموزشی‌اش حذف شود، بروم و پا در میانی کنم که حتماً این دوره را برود!!

مادرمان می‌گوید: یک فامیل داشتیم که در زمان شاه، گونی گونی پول برایش می‌آوردند که افراد را از سربازی معاف کند، اما به دو پسر خودش که رسید، گفت حتماً باید سربازی بروند و آن هم راه دور!!!!! تا مرد شوند و پسرهایش را فرستاد سربازی…

حالا همان پسرها خیلی راحت در کشورهای مختلف زندگی می‌کنند و هر بار جایشان را تغییر می‌دهند بدون اینکه سختی مهاجرت آزارشان دهد.

یکی از بزرگ‌ترین فواید سربازی و به ویژه دوره آموزشی آن، این است که: شما هر سختی‌ای که در زندگی ببینید، با خودتان می‌گویید: از دوره آموزشی که سخت‌تر نیست! من آن را با موفقیت پشت سر گذاشتم…

امیدوارم پسرها قدر این دوران عزیز را بدانند و از آن لذت ببرند. 😉

حال و هوای شیطانی

الهی نامه من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۵ دیدگاه »

شکی نیست که شیطان خبره‌تر از آن چیزی است که ما تصور می‌کنیم!

برای هر نوع انسانی زنجیر خاص او را دارد تا بکشاندش به ناکجا آباد.

اما، سؤال این است که شیطان چطور از پس یک مؤمن برمی‌آید؟ ترفندهای او برای مؤمنان چیست؟

مطمئناً می‌دانید که شیطان به هر کس آن چیزی را نشان می‌دهد که آن شخص علاقه دارد و او را کم کم می‌کشاند به سمت خود، همچون حالتی که شخصی مقداری علوفه مقابل یک حیوان بگیرد و به بهانه آن حیوان را به دنبال خود بکشد تا وارد طویله شود…

به طور مثال اگر من به موسیقی علاقه دارم، او زیباترین موسیقی‌ها را برایم ایجاد می‌کند. اگر من به فیلم علاقه دارم، باید منتظر بمانم تا از طریق همین فیلم، کم‌کم به راه شیطان درآیم. اگر من به اینترنت علاقه دارم، شیطان خودش را از این طریق به من نزدیک می‌کند. اگر من به مقام و شهرت علاقه دارم، شیطان خود را از اینجا وارد می‌کند، اگر من به پول علاقه دارم، شیطان پول را بهانه به طویله کشاندن من می‌کند و خلاصه هر چه را که تصور کنیم، شیطان از آنجا وارد می‌شود.

اما یک سؤال: مؤمن به چه چیز علاقه دارد؟ پاسخش مشخص است: عبادت، گفتگو با خدا، حال و هوای خدایی.

سؤال مهم‌تر: آیا شیطان از این راه‌ها هم وارد می‌شود؟

شکی نیست که آری! و وای که اگر شیطان از این راه‌ها وارد شود، چقدر تشخیص او از خدا سخت می‌شود! تصور کنید، شما دارید عبادت می‌کنید و تمام انتظاری که دارید، نزدیکی به خداست، اما در کمال تعجب به مرور متوجه می‌شوید که به شیطان نزدیک می‌شوید!!

باور کردنش سخت است، اما بگذارید با چند مثال که بسیاری را بیچاره کرده است توضیح دهم:

– مؤمن معمولاً نمازهایش را به جماعت می‌خواند. فکر می‌کنم آنقدر که در دین اسلام به نماز جماعت سفارش شده، به کمتر موردی تأکید شده. نماز جماعت مظهر وحدت، صله رحم، محبت، دستگیری از مؤمن، عبادت و خلاصه، آینه تمام نمای همه خوبی‌هاست.

اما، شیطان چگونه نماز جماعت را از مؤمن می‌گیرد؟

بسیار بسیار ساده است: فقط کافی‌ست یک بار که مؤمن نمازش را به فرادی می‌خواند، دست از سر مؤمن بردارد! همین!http://img.aftab.cc/news/namaaz.jpg

معمولاً مؤمنان وقتی نماز فرادی می‌خوانند، حال و هوای بهتری پیدا می‌کنند. تمام تمرکزشان روی نماز و خدا می‌شود! در نماز فرادی اشک می‌ریزند. خدا را نزدیک‌تر احساس می‌کنند…

اما…

اما…

اما غافل از اینکه این حال و هوا، احتمالاً یک حال و هوای شیطانی‌ست 🙁

به مرور زمزمه‌هایی از مؤمن شنیده می‌شود: نماز فرادایم را بیشتر دوست دارم، من را به خدا نزدیک‌تر می‌کند.
اگر یک روز به نماز جماعت نرسد، مثل گذشته نگران نمی‌شود، آه نمی‌کشد که چرا به نماز جماعت نرسید. برای رسیدن به رکعت اول نماز جماعت نمی‌دود. اگر دیر شد، شد، چرا که در نماز فرادی حال و هوای بهتری خواهد داشت…

من احساس می‌کنم شیطان حاضر است دست از سر تمام مؤمنان بردارد به شرط اینکه به نماز جماعت نروند!!

بعد از مدتی که مؤمن را گوشه نشین کرد، حالا دستش باز است که هر کاری که می‌خواهد کند…

بسیاری از دوستان را دیده‌ام که به این دام افتاده‌اند. به بهانه‌هایی مثل اینکه در فرادی حال و هوای بهتری داریم یا به طور مثال خودمان قرائتمان بهتر از امام جماعت است یا فلان امام جماعت را قبول نداریم یا خودمان در وقت فضیلت نماز را می‌خوانیم، نماز جماعت در وقت فضیلت نیست و خلاصه ده‌ها بهانه، نماز جماعت را ترک می‌کنند اما غافل‌اند که نماز جماعت هر چند بدون حضور قلب، هر چند با تأخیر، هر چند با قرائت عادی امام به هیچ وجه قابل قیاس با نماز فرادی نیست. نماز جماعت کجا و فرادی کجا.

– این بخش از نوشته را امروز (۲۴ آذر ماه ۸۹ – شب عاشورا) اضافه می‌کنم که از زبان استاد پناهیان شنیدم و احساس کردم که متناسب است با این بحث:
ایشان در یکی از سخنرانی‌هایشان در باب اخلاق یک مثال جالب از نحوه نفوذ شیطان زدند: تصور کنید شما احساس می‌کنید کمی تکبر دارید. یعنی مثلاً از اینکه وقتی وارد مجلسی می‌شوید،‌بالای مجلس را در اختیارتان قرار می‌دهند، خوشتان می‌آید و اگر یک روز اینطور نشود، به شما برمی‌خورد که چرا من را تحویل نگرفتند. برای درمان این درد، تصمیم می‌گیرید از این پس وارد هر مجلسی که شدید، هر کجا که جا بود، همان پایین مجلس بشینید. اوائل، نفس شما ممکن است دائم به شما غر بزند که: پسر! تو برای خودت کسی هستی! اینجا جای تو نیست و غیره. اما شما با او مقابله می‌کنید و طی چند مجلس آن را شکست می‌دهید و نفس یا همان شیطان درون، به این وضع عادت می‌کند. اما بیکار نمی‌شیند! از این پس از راه جدید به شما نفوذ می‌کند. همین که پایین مجلس نشستید، شروع می‌کند به شما القا می‌کند که: ببین من چه انسان خاضع و متواضعی هستم! هر کجا جا بود می‌نشینم!!!
دوباره همانی شد که بود!!

– مثال دیگر را از زبان حجه الاسلام هاشمی نژاد در مهر ماه ۸۹ شنیدم که در ساوه منبر می‌رفتند.

اگر به سخنان برخی دختران و پسران بدکاره که مثلاً تلویزیون با آن‌ها مصاحبه می‌کند، دقت کنید، می‌گویند به خدا بعد از هر گناهی که انجام می‌دادیم (به طور مثال، نعوذ بالله، زنا) اشک می‌ریختیم و پشیمان می‌شدیم و به درگاه خدا توبه می‌کردیم.

بد نیست بدانید این حال و هوای بعد از گناه، بیش از همه برای مؤمن اتفاق می‌افتد!!

مؤمن آن را مشابه حال و هوای خدایی می‌بیند و نمی‌تواند فرق آن‌ها را تشخیص دهد…

شیطان به راحتی از همین راه وارد می‌شود. یعنی کافی‌ست مؤمن یک گناه کند به طور مثال یک گناه کبیره مثل دروغ انجام دهد. بعد از آن گناه، مدتی دست از سر مؤمن بر می‌دارد. مؤمن لحظاتی حال و هوای الهی را استشمام می‌کند.

اگر بار اول نشد، بعد از گناه دوم نیز کمی حال و هوای کاذب عرفانی به مؤمن می‌دهد.

مؤمن کم‌کم احساس می‌کند چه جالب! وقتی آن گناه را انجام می‌دهم، چه حال و هوای عرفانی‌ای کسب می‌کنم! انگار به خدا نزدیک‌تر می‌شوم…

همین یک فکر کوچک برای شیطان کافی‌ست… او به مقصود خود رسیده است 🙁

خود را جای خدا جا زده است و بعد از مدتی چنان مؤمن را به آن گناه معتاد کند که مؤمن که حالا احتمالاً فقط نامش مؤمن است، هر بار آن گناه را مرتکب شود به این امید که دارد به خدا نزدیک‌تر می‌شود… و حال آنکه آن کسی که دارد به او نزدیک می‌شود نه خدای خوبی‌ها که شیطان، خدای شرارت، است…

او نمی‌داند که این حالات بعد از گناه، حال و هوای شیطانی‌ست، این دام شیطان است.

http://img.aftab.cc/news/hand-of-shitan.jpg

مثالی که حجه الاسلام هاشمی‌نژاد زدند هم دقیقاً در این زمینه بود، فرمودند:

یک روز یک مؤمن که عاشق حال و هوای عرفانی بود و آن را تجربه کرده بود، در مسجد شخصی را دید که از او نیز حال و هوای بهتری دارد! زار می‌زند، اشک می‌ریزد و استغفار می‌کند. غافل از اینکه او شیطان بود در ظاهر یک انسان که قصدش ورود از درگاه علاقه‌مندی‌های مؤمن بود.

جلو رفت و از مرد عاشق پرسید: مرد، تو چه کرده‌ای که به چنین مقامی رسیده‌ای و چنین حال و هوای خوشی داری؟

مرد (شیطان) گفت: برادر! من گناهی مرتکب شده‌ام که هر بار که یاد آن گناه می‌افتم چنین حال خوشی به من دست می‌دهد و به بهانه توبه و استغفار به خدا نزدیک‌تر می‌شوم. تو هم اگر می‌خواهی همیشه چنین حال و هوایی داشته باشی، برو به فلان محله و سراغ فلان خانم را بگیر.

مؤمن که عاشق این حال و هوا شده بود، گفت: انصافاً می‌ارزد انسان برای یک بار هم شده چنین گناهی کند و در عوض تا آخر عمر چنین حال و هوایی داشته باشد. رفت و فلان زن را یافت.

وارد شد…

زن نگاهی به مؤمن کرد و متوجه شد که او اهل گناه نیست. پرسید: مرد، به قیافه‌ات نمی‌خورد که بدکاره باشی، اینجا چه می‌خواهی؟

گفت: حقیقتش در فلان مسجد، مؤمنی را دیدم که حال و هوایی بس خوش داشت. پرسیدم چه شد که چنین حالاتی یافته‌ای؟ گفت: گناهی با تو مرتکب شده است و هر بار که به یادش می‌آید، آنطور منقلب می‌شود…

زن که شیطان را به خوبی می‌شناخت، گفت: ای مرد، برو که جای تو اینجا نیست. آن مرد که دیدی، نبود مگر شیطان. برو و دوباره سراغش را بگیر، دیگر نخواهی دیدش.

مرد که متوجه جریان شده بود، دوید به سمت مسجد. هر چه گشت و سراغ آن مرد عارف را گرفت، نیافتش.

حجه الاسلام هاشمی نژاد می‌گفتند: آن شب، شب مرگ آن زن بود…

به یاد ندارم که ایشان گفتند به لطف جلوگیری از این گناه چه نعمتی نصیب آن زن شد، به هر حال، هدفم بیان دام‌های شیطان برای مؤمنان بود…

الهی! تو صاحب اختیار مملکت وجودمانی… واردات خدای تقلبی به مملکتمان را مپذیر.

___________

پی‌نوشت:

دقت کنید که منظور بنده، این نیست که هر حال و هوایی شیطانی است. منظور این بود که اگر آن حال و هوا به مؤمن دست داد و بعد افکاری که گفته‌ام به سراغش آمد (مثلاً نماز فرادایم بهتر است یا چه جالب! بعد از آن گناه حال و هوایم خدایی‌تر شد) می‌شود حدس زد که آن حال و هوا دارد تبدیل به حال و هوای شیطانی می‌شود.

اصلاً یکی از نشانه‌های مؤمن این است که بعد از گناه، پشیمان می‌شود، گریه می‌کند و توبه می‌کند… در این شکی نیست. اما عرض کردم که باید مواظب باشیم این حال و هوا تبدیل به دام شیطان نشود. یعنی فکر نکنیم اگر گریه کردیم به خدا نزدیک شدیم پس آن گناه بود که ما را به خدا نزدیک کرد!!

همه چیز را همه کس دانند و همه کس هنوز زاده نشده اند

کمی خنده, کمی سیاست, نکته هیچ دیدگاه »

خودم از افرادی هستم که دوست دارم دانشجوها در کلاس‌ها سؤال‌های سخت بپرسند و من را به چالش بکشند تا مجبور شوم دنبال جواب آن بروم و چیزی یاد بگیرم. بارها به آن‌ها گفته‌ام که بیشترین دانسته‌هایم را مدیون سؤالاتی هستم که کاربران آفتابگردان در انجمن‌ها پرسیده‌اند و من مجبور شده‌ام برای پاسخ دادن و کمک به آن‌ها خودم در مورد آن موضوع تحقیق کنم. بارها به آن‌ها خرده گرفته‌ام که کلاستان خیلی کسل کننده است! شما فقط گوش می‌کنید! سعی کنید سؤال بپرسید، با من بحث کنید.

حتی با تعدادی از گروه‌ها قهر کرده‌ام و در ترم‌های بعد درس بر نداشته‌ام فقط به این دلیل که احساس می‌کرده‌ام اکثراً دانشجوهایی هستند که دنبال نمره‌اند و نه یادگیری. هر چه بگویی گوش می‌کنند و هیچ تحلیلی در موردش نمی‌کنند، هیچ اعتراضی نمی‌کنند، هیچ سؤال سختی نمی‌پرسند که من هم از طریق آن چیزی گیرم آید. گاهی اوقات از اینکه دائماً خروجی داشته‌ام خسته شده‌ام.

خوشبختانه رابطه‌ام با دانشجوها اینطور نیست که مفهوم «ضایع شدن» در موردم اتفاق بیفتد. می‌دانند که اگر چیزی را بدانم دریغ نمی‌کنم و اگر ندانم با کمال اطمینان قول می‌دهم که جوابش را خواهم یافت و خواهم گفت.

کار هیچ وقت به آنجا نرسیده که بخواهم این داستان کوتاه را براشان نقل کنم، اما بد نیست اینجا مطرح کنم، یادگاری بماند:

نقل می‌کنند که سلطانی از فضائل یک حکیم بسیار شنیده بود. تصمیم بر این گرفت که حکیم را به خدمت گیرد که پاسخگوی سؤالات مردمان و خود باشد.

یک روز بنا کرد از حکیم سؤال پرسیدن.

سؤال اول را پرسید، حکیم بیچاره کمی فکر کرد و دید در زمینه مطالعاتش نیست و نمی‌داند. پس گفت: نمی‌دانم سرورم.

سؤال دوم را پرسید، حکیم کمی فکر کرد و باز هم گفت: نمی‌دانم سرورم.

از قضا سؤال سوم را هم پرسید و حکیم نمی‌دانست، پس گفت: نمی‌دانم سرورم.

سلطان که دید حکیم به سه سؤال پشت سر هم پاسخ نداد، از کوره در رفت و گفت: حکیم! ما اینقدر حقوق به تو می‌دهیم که پاسخگوی سؤالتمان باشی، آنوقت هر چه می‌پرسیم، نمی‌دانی؟

حکیم از منت گذاشتن سلطان برآشفت و جواب جالبی داد، گفت: سرورم، حقوقی که به من می‌دهید بابت دانسته‌های من است. اگر بخواهید برای نادانسته‌های من حقوق بدهید که تمام آسمان‌ها و زمین را هم بدهید کم داده‌اید.

حالا حکایت مدرسین است. مدرسی که قرار است چیزی را تدریس کند، برای دانسته‌هایش آنجاست. قرار نیست به او خرده گرفته شود که چرا اینقدر حقوق می‌گیری فلان چیز را نمی‌دانی!؟ حقوقی که می‌گیرد، بابت دانسته‌هایش است نه نادانسته‌هایش. 🙂

(البته مشخص است که منظورم این نیست که نباید به کم‌‌کاری و کم‌سوادی برخی مدرسین اعتراض کرد. در داستان عرض کردم که «حکیم». یعنی کسی که در زمینه مورد نظر بسیار می‌داند، اما نه همه چیز را. مدرسین ما هم باید در زمینه تدریس خود به حد کافی بدانند، اما قرار نیست همه چیز را بدانند)

* یکی از دوستان ایمیلی زده بود و در مورد این صحبت کرده بود که از فلان استاد یک سؤال پرسیدم، نمی‌دانست، ضایع شد و … گفتم این داستان را اینجا بنویسم که هم ایشان بخوانند و هم شما 😉

کمک خواستن، آداب دارد…

نکته هیچ دیدگاه »

إبن السبیلی* را دیدم به شب که کنار جاده ایستاده بود و از ماشین‌ها استمداد می‌جست در حالی که در یک دست کیسه‌ای و در دست دیگر، کلنگی داشت!!

می‌شد حدس زد که ساعت‌هاست که منتظر است…

__________________

* إبن السَّبیل : در راه مانده

قانون دارت

اتفاقات روزانه, عادات من, نکته ۲ دیدگاه »

چند سال می‌شود که در حیاط خانه یک سیبل آویزان کرده‌ایم. هر بار که می‌خواهم از در بیرون روم یا به خانه برمی‌گردم، سه دارت نثارش می‌کنم.

چند ماه است که کارشناسی‌هایم بر روی این دارت را شروع کرده‌ام!
هر بار با یک روش جدید تیرها را پرتاب می‌کردم تا ببینم بالاخره می‌شود یک قانون کشف کرد که به واسطه آن هر تیری که می‌زنم به وسط سیبل بخورد یا نه!؟
یک بار محکم تیرها را پرتاب می‌کردم. یک بار با قوص تیرها را می‌انداختم. یک بار تیر را جلو چشمم می‌گرفتم و تمرکز می‌کردم و سپس می‌انداختم. یک بار بدون تمرکز می‌انداختم، یک بار قبل از پرتاب دعا می‌خواندم(!) و خلاصه ده‌ها روش را آزمودم. گاهی اوقات تیر وسط می‌خورد، ‌اما وقتی دوباره همان روش را تکرار می‌کردم، توی ذوقم می‌خورد و اصلاً تیر به دیوار می‌خورد!!
خلاصه دیروز از کشف یک روش که هر تیری را به هدف بزند، مأیوس شدم 🙁
گفتم بگذار کمی در مورد آنچه در این ماه‌ها گذشته بیاندیشم… کمی که فکر کردم به خودم گفتم بیا تصور کنیم در همان هفته اول تو یک قانون کشف می‌کردی که طبق آن تمام تیرهایت به هدف می‌خورد! آه که چقدر این بازی بی مزه می‌شد! نه؟ تصور کن! تو می‌دانستی هر تیری که می‌زنی به هدف می‌خورد! خوب بعد از آن چه لزومی داشت به بازی ادامه دهی؟ چه لزومی داشت حتی یک تیر هم بیاندازی وقتی می‌دانستی دقیقا همانجا می‌خورد که باید بخورد!؟
اصلا آیا دیگر «به هدف زدن تیر» برایت لذتی می‌داشت؟
لذت بازی به همین است که چهار تیر به اطراف بخورد و حالا اگر یکی به وسط خورد، بالا بپری و لذت ببری، همه را دعوت کنی که بیایند و ببینند تو بالاخره توانستی تیر را به هدف بزنی…

شیرینی بازی دارت به قانون دارت است. فراز و نشیب‌های آن، غیرقابل پیش بینی بودن آن.

حالا دیگر وقتی تیرم به هدف نمی‌خورَد، ناراحت نمی‌شوم، با کمال آرامش با قضیه کنار می‌آیم، اه نمی‌گویم! به تیری که به هدف نخورده می‌گویم: ایرادی ندارد، تو باعث می‌شوی زندگی برایم معنی پیدا کند و به هدف رسیدن‌هایم شیرین‌تر شود. واو!! نمی‌دانم چه شد که به جای دارت گفتم زندگی!
شاید به این دلیل است که در حین نوشتن ماجرا دائماً به این فکر می‌کردم که: پسر! چقدر این دارت شبیه زندگی‌ست!

اینطور نیست؟

اللهم إنی اعوذ بک

اعتقادات خاص مذهبی من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۶ دیدگاه »

معمولاً وقتی دنبال مهدی رضا (خواهرزاده‌ام که حالا ۴ ساله شده است) می‌افتم که بگیرمش و احتمالاً بخورمش(!)، فرار می‌کند و می‌رود پشت پاهای بابایش پناه می‌گیرد. بابایش هم مهدی را سفت می‌چسبد که نکند من بگیرمش. هر کجا مهدی می‌رود، بابا جلو او ایستاده و نمی‌گذارد دستم به او برسد.

این صحنه را (که مطمئناً برای شما هم پیش آمده) خیلی دوست دارم. من را یاد «أعوذ بالله من الشیطان الرجیم» می‌اندازد. (پناه می‌برم به خدا از شیطان رانده شده)

عجب پناهگاهی…

گاهی اوقات با خود می‌گویم آیا خدا اجازه خواهد داد که به او پناه ببریم؟ آیا خدا همچون پدر در مقابل ما خواهد ایستاد که دست شیاطین نرسد به ما؟ بعد می‌گویم یعنی خدا به اندازه یک پدر که فرزندش را دوست دارد، ما را دوست ندارد؟ بعید می‌دانم از مقابلمان کنار برود و ما را با شیاطین تنها بگذارد.

http://img.aftab.cc/news/shelter.jpg

این بخش از تعقیب نماز عصر را بی‌نهایت دوست دارم:

اللهم إنی أعوذ بک مِن نَّفسٍ لا تَشبَع و من قلبٍ لا یَخشَع و من علمٍ لا یَنفَع و من صلوه لا تُرفَع و من دعاءٍ لا یُسمع …

خدایا پناه می‌برم به تو از شر نفسی که سیری‌ناپذیر است. پناه می‌برم به تو از شر قلبی که خاشع نمی‌شود، پناه می‌برم به تو از شر علمی که منفعتی نداشته باشد، پناه می‌برم به تو از نماز و عبادتی که بالا نیاید و به تو نرسد، پناه می‌برم به تو از دعایی که شنیده نمی‌شود…

مدت‌هاست که هر وقت أعوذ بالله می‌گویم، خودم را تصور می‌کنم که همچون مهدی رضا به پدری قوی و قابل اعتماد پناه پرده‌ام که هرگز نخواهد گذاشت شیاطین دستشان برسد و جالب است که هر گاه دستشان رسیده است، دیده‌ام که فراموش کرده‌ام پناه ببرم به آن پناهگاه امن.

الهی، ما را به پناهندگی بپذیر…

نگران نگرانی

ترفندهای من, نکته ۲ دیدگاه »

اکثر اوقات وقتی پریشان احوالی‌ها و نگرانی‌هامان را بررسی می‌کنیم می‌بینیم که ما نگران نگرانی‌هامان هستیم.

به طور مثال نگرانیم که نکند نگرانی‌مان باعث شود دیوانه شویم یا زخم معده بگیریم و …

حداقل من اینطور هستم!

یا مثلاً نگرانیم که استرس کار دستمان بدهد.

دقت کنید که استرس و اضطراب چیز عجیب و خطرناکی نیست، بلکه گاهی اوقات اگر عدم آن را فرض کنیم، بیچاره می‌شویم. مثلاً احتمالاً با اتوبوس مسافرت کرده‌اید ودیده‌اید که طی مسیر، ناخودآگاه بارها خوابیده‌اید و بیدار شده‌اید اما راننده همچنان بیدار است!! فکر می‌کنید چرا آن بیچاره نمی‌خوابد!؟ بهتر بگویم: نمی‌تواند بخوابد؟ یا مثلاً اگر شما راننده باشید، مادرتان احتمالاً تا مقصد چشمش روی هم نمی‌رود! چرا؟ همین اضطراب است که اینجا یک نعمت است و مانع خواب می‌شود. (اگر یک نفر باشد که اضطراب نداشته باشد، احتمالاً با جان ده‌ها نفر بازی کرده است) و یا مثلاً شب‌های امتحان چقدر راحت تا صبح بیدار می‌مانیم! به خاطر همین اضطراب.

پس اضطراب یکی از وضعیت‌های انسان است، مثل شادی، مثل غم و خیلی حالت‌های دیگر. نباید تصور کرد که نگرانی و اضطراب بد است.

در حقیقت خود اضطراب و نگرانی نیست که ما را آزار می‌دهد، بلکه نگرانی از آن نگرانی است که به نظر می‌رسد در ما تعبیه نشده است و نباید رخ دهد.

یادم هست از یکی از دانشجوهایم که دختر تقریباً عصبی‌ای بود پرسیدم چرا اینقدر عصبانی و زودرنج شده‌اید؟ می‌گفت: استاد، حقیقتش را بخواهید من یک مادر مریض دارم که هر وقت می‌بینم درد می‌کشد، من هم با او درد می‌کشم و گریه می‌کنم و این روال آنقدر ادامه یافته که من عصبی شده‌ام.

به او گفتم: دختر خوب، خدا به هر کس که درد می‌دهد، صبر و شرایط تحمل درد را نیز می‌دهد، اما به تو آن تحمل و صبر را نداده، چون آن درد را نداده. به همین دلیل است که اگر مدتی بعد از خوب شدن یک مریض بپرسید که آیا از آن دردها چیزی یادت هست؟ احتمالاً چیزی احساس نمی‌کند، اما اگر شما هم با او رنج کشیده باشید و احتمالاً عصبی شده باشید، هنوز تأثیرات آن موضوع که بی‌جهت نگرانش بوده‌اید در شما مانده است.

مثلاً تصور کنید که یک مادر بخواهد برای لحظه لحظه گریه و مریضی کودکش رنج بکشد و اعصاب خودش را خرد کند! ده سال بعد، کودک چیزی از آن زمان یادش نیست و رنجی نمی‌برد، اما مادر که احتمالاً حالا حسابی عصبی شده است، دارد دائماً رنج می‌کشد.

این به این دلیل است که گریه و مریضی جزئی از زندگی کودک است. مریضی جزئی از زندگی مادران مسن است، اما قرار نیست جزئی از زندگی دیگری باشد. نگرانی جزئی از زندگی است و مشکلی ایجاد نخواهد کرد، اما نگران نگرانی بودن غلط است.

http://secondphoenix.persiangig.com/image/Blog/Calm.jpg

هر گاه نگران این بودی که نگرانی‌هایت کار دستت دهد، خودت را کمی شل کن، نفس راحت بکش و بگذار راحت نگران باشی! 🙂 این طبیعی است که نگران نمره یک درس باشی. این طبیعی است که نگران آینده باشی، این طبیعی است که نگران ازدواج باشی، این طبیعی است که نگران فرزند باشی، این طبیعی است که نگران شغلت باشی، همه همینطورند، اما نگران این نباش که نکند این نگرانی فلان بلا را سرت بیاورد!

همین!

پی‌نوشت:‌ یک وقت سوء برداشت نشود که منظور از نگران نبودن برای مریضی مادر و فرزند، بی‌خیال بودن نسبت به آن‌هاست. خیر، ما در دینمان دعوت شده‌ایم به رفع مشکلات دیگران و نه نشستن و جوش خوردن و فکر و خیال کردن در مورد آن‌ها… به مادر تا می‌توانی لطف و کمک کن، اما قرار نیست پا به پای او درد بکشی و گریه کنی و … با روحیه‌ای قوی هر چه از دستت بر می‌آید برایش انجام ده.

 

 

آپدیت در ۱۳۹۶/۵/۱۵: شاهد روایی این مطلب را در حین خواندم حکمت‌های نهج‌البلاغه یافتم: حکمت ۱۴۴: یَنزِلُ الصَّبرُ عَلی قَدرِ المُصیبهِ…

با یک چشم دنیا را دیدن، با یک پا دنیا را گشتن…

کمی خنده, نکته هیچ دیدگاه »

شوهرخاله‌ای دارم که از آن انسان‌های شوخ طبع روزگار است. مطمئنم از مصاحبت با او خسته نمی‌شوید. هر بار که در جمعمان حاضر شده است، با شوخی‌ها و معماهای جالبش من را به فکر فرو برده.

هر وقت ما را می‌بیند، اصرار پشت اصرار که چرا زن نمی‌گیری!؟ بعد هم طبق معمول می‌گوید:

خلاصه، اگه خواستی، من یه خاله دارم قصد ازدواج داره.

۸۰ سالشه، اونقدر کارش درسته که نگو و نپرس: با یک چشم، کل دنیا رو می‌بینه! با یک پا کل دنیا رو گشته! می‌تونه با یک دست همه پول‌هات رو بشمره!!

از آنجا که مدت‌هاست این شوخی را می‌کند، من اوائل فکر می‌کردم عجب خاله جالبی دارد این عموی ما! یعنی این همه مهارت دارد؟ بعداً متوجه شدم که ای بابا! سر کار تشریف داریم! نگو بنده خدا سکته کرده و نیمی از بدنش بی حس است و یک چشمش هم آنقدر ضعیف است که اصلاً‌ نمی‌بیند!!

اما گذشته از شوخی بودن این ماجرا، دیدگاهی که شوهرخاله‌مان به مسأله نگاه کرده است را دوست دارم. فکر می‌کنم همان دیدن قسمت پر لیوان است، نه؟

به جای آنکه بگویی یک پایش چلاق است و یک دستش بی‌حس و یک چشم ندارد، چقدر قشنگ می‌توانی به ماجرا نگاه کنی: با یک چشم کل دنیا را می‌بیند، با یک پا کل دنیا را می‌گردد، با یک دست کل پول‌ها را می‌شمرد…

همان جریان امام صادق(ع) است که از مؤمنی که در حال ساخت و ساز بود، پرسید چه می‌کنی؟ گفت سوراخی در مطبخ ایجاد می‌کنم که دود از آن خارج شود. امام(ع) نگاه مثبت را اینگونه به ما آموخت: فرمود: اگر شخص دیگری پرسید چه می‌کنی بگو سوراخی ایجاد می‌کنم که نور از آن داخل مطبخ شود…

و این یعنی نگاه مثبت به دنیا.

آفات علم و ایمان

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته یک دیدگاه »

افرادی را می‌شناسم که خداوند به سختی آن‌ها را آزموده است: راهنمایی و دبیرستان در مدرسه نمونه، رتبه یک رقمی دانشگاه، رتبه دو رقمی کارشناسی ارشد و حالا آماده می‌شود برای دکترا… لطفاً به آن‌ها نگویید از دانشگاه آزاد لیسانس گرفته‌اید!!

در مرحله‌ای از ایمان، به نظر می‌رسد حالتی به افراد دست می‌دهد که تصور می‌کند بقیه انسان‌ها ذره‌ای از دین نمی‌دانند و در نتیجه خداوند همین حالاهاست که عذابش را بر سر آن‌ها فرود آورد! وقتی به اطراف نگاه می‌کنند، احساس می‌کنند قیافه‌های انسان‌ها جهنمی‌ست. گاهی اوقات این تصور در ذهن آن‌ها شکل می‌گیرد که نکند چشم برزخی یافته‌ام!!

نمونه‌های بالا را می‌توان رسیدن به مراحلی از آزمایشات سخت خدا دانست.

اگر از من بپرسند سخت‌ترین آزمایش الهی چیست، خواهم گفت آزمودن باعلم و ایمان و در کل، آزمون با نعمت!

به نظر می‌رسد مسیر ایمان، پر است از مانع که اگر لحظه‌ای غفلت شود نمی‌توان از روی این موانع پرید.

– به طور مثال، در مرحله‌ای از ایمان، شخص مؤمن تصور می‌کند بسیاری از انسان‌های اطرافش جهنمی‌اند. جملاتی از این دست زیاد از او می‌شنویم: “من مانده‌ام خدا چطور این بنده را تحمل می‌کند!” و حال آن‌که غافل است از اینکه:

در یکی از حضورهای حضرت موسی در محضر حق، به آن حضرت وحی شد که: ای موسی، در حضور بعدی‌ات در طور، می‌خواهم پست‌ترین بنده‌ام را با خود بیاوری.

حضرت موسی به جستجوی پست‌ترین بنده شتافت. با خود گفت فلان دیوانه را خواهم برد، اما بعد از کمی فکر، گفت: نکند همین بنده کارها کرده باشد که سالم‌ها نکرده باشند… فلان حیوان را می‌برم… این حیوان نیز عزیز خداست و بسی فایده دارد… یادش افتاد فلان سگی که بیمار و زشت و بدترکیب بود شاید پست‌ترین موجود باشد، او را خواهم برد… سگ را برداشت و تا نزدیکی‌های کوه طور آمد، با خود کمی فکر کرد… او زمانی سالم بوده است و مفید فایده. نه، نتوانم برد. دست خالی به محضر حق رفت. ندا آمد که چه شد ای موسی؟ پست‌ترین بنده‌ام را آوردی؟ گفت: خدایا هر چه گشتم نتوانستم موجودی که بشود «پست ترین» نامید را بیابم که تو هیچ بنده‌ای را پست نیافرده‌ای. ندا آمد که ای موسی! اگر حتی همان سگ زشت و چلاق و بیمار  را می‌آوردی، از مقام نبوت عزل می‌کردمت!

حالا تصور کنید! یک انسان با رسیدن به مرحله‌ای از ایمان، بندگان خدا را چنان پست تصور می‌کند که جهنم را براشان واجب می‌داند.

این تفکر غلط به مرور باعث می‌شود از جماعات انسان‌ها دوری گزیند که مبادا آتش آن‌ها این را هم بگیرد! و زمانی خبردار می‌شود که این آفت تمام ایمانش را گرفته است…

در مرحله‌ای از ایمان، مؤمن، محبوب می‌شود. آنقدر که بر دیگران نفوذ می‌یابد.
با لحظه‌ای غفلت، این نفوذ و این محبوبیت می‌شود آفتی که اگر دیر متوجه شود، آنچنان ایمان مؤمن را می‌سوزاند که همان‌ها که روزی حب به او داشتند، حالا کافرش می‌خوانند. بسیاری را دیده‌ایم که در این مرحله،  خود را باخته‌اند و نتوانسته‌اند از این آزمایش سربلند خارج شوند. محبوبیت به مرور دیکتاتوری می‌آورد و اگر شخص نتواند مبارزه کند، آنقدر زورگو می‌شود تا همه از اطرافش فرار کنند.
تاریخ نمونه‌های بسیاری را سراغ دارد که نتوانسته‌اند در آزمون “نعمت محبوبیت” موفق شوند: دیوید جونز، بنی‌صدر، رجوی و حتی برخی افراد در همین سال‌ها… و حتی برخی آیه الله‌ها..

در همین مرحله حالتی به انسان دست می‌دهد که دوست دارد ببیند آن‌ها که حب به او دارند، تا کجا دوام خواهند آورد؟ بنابراین دست به کارهایی می‌زند که حتی با ایمان ناسازگار است… بدعت‌هایی در دین می‌آورد که محبانش را بیازماید.
نفوذ نیز همینطور. خداوند به انسان‌هایی «نفوذ» عنایت می‌کند و اگر یک لحظه غافل شود، از همین نفوذ، چنان سوء استفاده می‌کند تا مقدمات بی‌ایمانی فراهم شود.

– در مرحله‌ای از ایمان، مؤمن تصور می‌کند که به او وحی می‌شود!

اگر بپرسی فلان کار را چرا انجام می‌دهی، خواهد گفت به من الهام می‌شود که این کار درست است.
به مرور، این الهام‌ها رنگ و بوی خلاف ایمان می‌گیرد و همچنان از او می‌پرسی چرا فلان کار خلاف را کردی، خواهد گفت: من احساس می‌کنم خداوند به من وحی می‌کند که این کار درست است!
خداوند در مورد این افراد در سوره فرقان (آیه ۴۳) به زیبایی می‌فرماید:
أرأیت مَن اتّخَذَ إالهه هواه؟
آیا ندیدی کسی را که هوای نفسش را خدای خود قرار داد؟

می‌گویی فلانی! فلان جمله‌ات در صحبت‌هایت دروغ بود، چرا گفتی؟ می‌گوید من احساس می‌کنم برای ترویج ایمان گاهی می‌شود چنین جملاتی گفت. و نمی‌داند که این احساس و این الهام از جانب خدای نیکی نیست بلکه از سوی خدای پستی (شیطان) است.

نمی‌داند که اگر تشخیص صدا و الهام خدا از الهام شیطان به همین راحتی‌ها بود که هیچ عالمی سقوط نمی‌کرد و حتی هیچ انسانی کج نمی‌رفت! او که کج می‌رود نیز معتقد است خدایش دارد به او الهام می‌کند که راهش درست است. اما خدا داریم تا خدا…!

– در مرتبه‌ای از ایمان، برخی معلومات بر مؤمن آشکار می‌شود.

چیزهایی را می‌فهمد که دیگران از فهم آن‌ها عاجزاند و این طبیعی‌ست. در احادیث داریم که اگر مؤمنی چهل روز گناه نکند، حکمت از قلب او بر لسان او جاری می‌شود. اما اگر کمی احتیاط نکند، همین دانسته‌ها می‌شود دانسته‌های خطرناک! یا به قول فرنگی‌ها: Dangerous Knowledge (یک مستند با همین نام ساخته‌اند)
اگر نتواند برای دانسته‌هایی که از زمین و آسمان بر او می‌بارد دلیل عقلی و منطقی بیابد ممکن است به پوچی برسد. مثل بسیاری از افراد که گاهی این‌ها را فهمیدند و دوام نیاوردند. برخی از همین دانسته‌ها سوء استفاده کردند و به بی‌ایمانی رسیدند و برخی خودکشی کردند… اما برخی نیز از این مرتبه با موفقیت گذشتند و مراتب بعدی ایمان را چشیدند.

و خلاصه، به نظر می‌رسد این مسیر همانقدر که رسیدن به انتهایش برتری بر ملائکه است، طی کردنش سخت است.

علم نیز مراتبی دارد که بسیار شبیه به ایمان است.

– در هر مرحله باب‌هایی از علم بر عالم آشکار می‌شود که بزرگ‌ترین آفت آن، به نظر می‌رسد غرور باشد. برتر دیدن خود نسبت به عالمی در درجه پایین‌تر.

این علم نه تنها ارزشمند نیفتاد بلکه عاملی‌ست برای دوری از هدف خلقت که همانا رسیدن به خداست.

تصور کنید! یک انسان هر چه علمش بیش، غرور و دوری‌اش از خدا بیشتر!!!

وقتی خود را که به چندین زبان مسلط است، استعداد بسیار دارد و دانسته‌هایش بسیاراند با اطرافیان مقایسه می‌کند، دلش می‌خواهد در این جمع نباشد! خود را روشنفکر و اطرافیان را نادان می‌پندارد.

– از دیگر آفات علم، حسد است. اولین عاملی که شیطان را با آن همه علم از درگاه خدا خارج کرد! من، شیطان، با این همه علم و کمال، این همه محبوبیت، این همه مرید، به انسان سجده کنم؟ هرگز!

در مرحله‌ای از علم، عالم حسود، چشم دیدن عالمان هم‌نوع را ندارد. در حقیقت گاهی اوقات مرتبه‌ای از علم، می‌شود یک سم برای عالم!

به نظر می‌رسد ماندن در این مراتب و خدا قرار دادن هوای نفس، هر روز انسان را بیشتر به عقب می‌راند تا جایی که مؤمنان دیگر او را جهنمی تصور کنند و عالمان دیگر او را نادان.

خداوند ما را در این آزمایشات سخت موفق گرداند إن شاء الله.

یاد آن‌ها که ماندند…

نکته ۲ دیدگاه »

هیچ چیز مثل تصاویر شهدا، سخنان عرفانی آن‌ها و یا خواندن یک کتاب در مورد آن‌ها اشک مرا درنمی‌آورد. سال گذشته وقتی کتاب «دا» را دست گرفتم، طی چند روز، تقریباً تا صفحه ۱۰۰ خواندمش، اما احساس کردم اگر بیشتر از این جلو بروم ممکن است از غصه دق کنم! هر صفحه را که می‌خواندم، آنقدر گریه می‌کردم که احساس می‌کردم همین حالاست که از حال بروم. (خوب چه کار کنم! دست خودم نبود!)
یک کلیپ ویدئویی دو ساعته از جبهه‌ها دارم که گهگاه که چهار رکعت نماز و دو روز روزه باعث می‌شود خیال برم دارد که آدمی شده‌ام، می‌روم سراغش.
آن جوانان پاک و معصوم را که می‌بینم، آن صحبت‌ها که از دهان هر کسی بیرون نمی‌آید را که می‌شنوم، از خودم خجالت می‌کشم. چه ایمانی داشتند… خوش به حالشان.

http://shiraz.mahdi313.org/shiraz/images/gallery/82353_0imgsh-zeinoddin-1.jpg
شهید زین الدین

فکر می‌کنم این «یاد شهدا» و «یاد جبهه و جنگ» یک مانع است. یک مانع برای هوایی شدن! برای غرق شدن در دنیا. مانع برای گناه کردن. مانع برای افتادن به پرتگاه.
یاد برخی حادثه‌هایش برای انسان لازم است.
یکی را که خیلی دوست دارم این است:
محمد، آن زمان که از مادر خداحافظی کرد، کارشناس ممتاز فیزیک بود… در حین جنگ ترکشی به سر وی برخورد می‌کند. ترکش را از سرش خارج می‌کنند.
حالا محمد هفته‌ای دو بار روانشناسی و گفتار درمانی می‌رود که بتواند از یک تا پنج به درستی بشمارد…
همین!

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها