ما نفهمیدیم بالاخره خدا سرنوشت را تعیین می‌کند یا خودمان؟

دین من، اسلام, نکته یک دیدگاه »

http://aftab.ir/articles/religion/religion/images/99606ed26c4255d4f5bfc1c6d9ecbe8f.jpg

این شب‌ها (شب‌های قدر) از بس می‌گویند امشب سرنوشتتان را تعیین می‌کنید، آدم گیج می‌شود! پس آن آیه‌ها که سرنوشت انسان را به دست خدا می‌داند چه می‌شود؟

بالاخره نفهمیدیم خدا سرنوشت را رقم می‌زند یا ما؟

این سؤال، سؤالی بود که مدت‌ها در ذهن بنده بود تا چند شب پیش که آیه الله مکارم شیرازی (که خدا سایه‌اش را حالا حالاها بر سر این ملت مستدام بدارد) با یک مثال جالب موضوع را مشخص کرد:

تصور کنید یک رئیس بخواهد برای افرادی که قرار است در سازمانش کار کنند، مسؤولیت تعیین کند.

اگر آن رئیس عادل باشد، تمام افراد سازمان را بر اساس سطح لیاقت و شایستگی آن‌ها در مناصبِ مناسب خواهد چید.

آیا قبول دارید که آن رئیس کاری که باید یک لیسانس کامپیوتر انجام دهد را به کسی که دیپلم کامپیوتر دارد، نمی‌سپارد؟

اگر قبول دارید، پس شما قادرید به خوبی مفهوم قضا و قدر را درک کنید:

شما طی یک سال لیاقت و شایستگی کسب می‌کنید (چیزی شبیه به مدرک یا سطح دانش در مثال بالا) و با این کار در حقیقت سرنوشت خود را رقم می‌زنید… درست است که خداوند به طور مثال در شب قدر تصمیم می‌گیرد که سرنوشت شما در آینده چطور باشد، اما مثل همان مثال بالا، این تصمیم بر اساس لیاقت‌های شما اتخاذ شده است.

فکر می‌کنم از این بهتر نمی‌شد این موضوع را تشریح کرد.

خواهش می‌کنم صحبت‌های ایشان بعد از افطار را با دقت گوش کنید. مباحثی که مطرح می‌کنند، تماماً شبهه‌هایی است که در ذهن همه ما وجود دارد و باید برطرف شود.

استاد! یعنی این همه نوشتیم، هیچی نمره نداشت؟

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

معمولاً وقتی برگه‌های تصحیح شده‌ی یک آزمون را بین دانشجوها پخش می‌کنم، بعد از آن جلسه، یکی یکی می‌آیند و یک سؤال را با انگشت نشان می‌دهند و می‌گویند: استاد! این سؤال را ببینید! یعنی این همه نوشتیم، هیچی نمره نداشت؟

یک بار دیگر جواب را می‌خوانم و می‌بینم ربطی به سؤال ندارد. می‌گویم: آخر پدر آمرزیده! جوابی که نوشته‌ای شاید زیاد و جالب، اما این جواب برای این سؤال نیست…

قانع می‌شود و افسوس می‌خورد. یعنی این همه جواب، برای گرفتن ۲۵ صدم هم کارایی ندارد؟

این شب‌ها (شب‌های قدر) نمی‌دانم چرا مدام یاد آن صحنه‌ها می‌افتم. شاید از بس می‌گویند پرونده‌هاتان امروز برای تعیین نمره نزد خدا می‌رود.

می‌ترسم… می‌ترسم خدا یکی یکی کارها را ببیند و شاید به جز اندکی، همه را رد کند. آن‌همه نماز، آن‌همه روزه، آن‌همه خیرات، آن‌همه کار…

می‌دانم اگر اعتراض کنم، حتماً خواهد گفت: آخر پدر آمرزیده! این کارها که کرده‌ای شاید زیاد و جالب، اما برای من نبود. 🙁

راست می‌گوید، نمی‌خواهم بیشتر توضیح دهد، خودم خوب می‌دانم که راست می‌گوید.

نماز خواندم که بگویند نمازخوان است. روزه گرفتم که بگویند روزه‌خور نیست. خیرات کردم که بگویند خیّر است. دعا خواندم، آن هم با صدای بلند که بگویند بلد است تند تند دعا بخواند. مستحبات ادا کردم و خوب می‌دانم که در هر لحظه نگاهم به دهان مردمان بود.

حقم است که بگوید: برو مزد این کارها را از همان‌ها بگیر که براشان کردی.

باور نکردنی‌ست این همه کار برای توفیق یک گام نزدیکی به او نیز کارایی ندارد؟

الهی، کارهامان خالص برای خود کن…

تعریف ما از «گرسنگی»

نکته یک دیدگاه »

آیا تا به حال دقت کرده‌اید که تعریف «گرسنگی» چیست؟

یعنی منظورم این است که ما چه وقت می‌گوییم «گرسنه»ایم؟

باور کنید سؤال مهمی‌ست، چرا اینطوری نگاه می‌کنید؟ Surprised

تعریف گرسنگی می‌تواند نقش حیاتی در مقدار غذایی که ما انسان‌ها (به ویژه در سحرهای ماه رمضان) می‌خوریم ایفا کند.

شاید بتوان برای گرسنگی دو تعریف قائل شد:

۱- می‌توان گرسنگی را وجود (و افزایش) فضای خالی در سیستم گوارشی دانست. مثل اینکه یک لیوان پر از آب باشد، هر چقدر که از آب آن کم کنیم و سطح آن پایین‌تر برود، گرسنگی بیشتر می‌شود…

۲- می‌توان گرسنگی را نبودن مواد غذایی برای گوارش در سیستم گوارشی دانست.

خوب، حالا اگر تعریف اول را در نظر بگیریم، شما هر چقدر بیشتر بخورید، معده و کل سیستم گوارش، جای بیشتری باز می‌کند و در نتیجه همینطور که سطح غذا پایین می‌رود، بیشتر احساس گرسنگی می‌کنید. اگر فردا غذای کمتری گیرتان بیاید که بخورید، یعنی سطح فضای خالی شکم بیشتر شود، بیشتر احساس گرسنگی می‌کنید. یعنی در حقیقت شما از همان آغاز روز، گرسنه هستید چون بالاخره مقداری فضای خالی در شکم به وجود خواهد آمد و تا آخر روز همینطور گرسنگی‌تان بیشتر می‌شود.

اما اگر تعریف دوم را بگیرید، شما احتمالاً خیلی دیر احساس گرسنگی می‌کنید و شاید هم احساس گرسنگی نکنید، چون بالاخره تا آخر روز، چیزی برای گوارش در شکم شما هست…

در حقیقت سؤال این است که: ما زیاد بودن فضای خالی شکم را «گرسنگی» می‌دانیم یا کم بودن (یا صفر بودن) فضای پر را؟

بازهم اگر اولی را بگیرید، برای فرار از گرسنگی باید همیشه شکم را پر نگه دارید، اما اگر دومی را بگیرید، همین که مقداری بخورید، از گرسنگی گریخته‌اید.

احساس می‌کنم گروه کثیری از ما انسان‌ها تعریف دوم را برای گرسنگی نمی‌دانیم. یعنی همیشه فکر کرده‌ایم که به فضای خالی شکم می‌گوییم گرسنگی. به همین دلیل است که برای رفع گرسنگی همیشه تا خرخره خورده‌ایم و حواسمان نیست که وقتی این شکم جا باز کند، احساس گرسنگی و طبیعتاً خوردن‌هایمان افزایش می‌یابد.

اما گروهی نیز هستند که به درستی تعریف دوم را شناخته‌اند. با اندکی غذا از صف گرسنگان خارج می‌شوند.

موافقید به جای «غذا» در متن بالا، مفهوم «پول» را و به جای «گرسنگی» مفهوم «فقر» را جایگزین کنیم؟

در حقیقت سؤال این است که: ما به افزایش فضای خالی شکم، گرسنگی می‌گوییم یا به کاهش فضای پر؟

کار خیر

اتفاقات روزانه, دین من، اسلام, نکته هیچ دیدگاه »

چند شب پیش، متصدی مسجد، بین دو نماز بلند شد و اعلام کرده که: مردم! قصد داریم یک «آب شیرین‌کن» برای مسجد بخریم. کمک کنید که خیر امواتتان یکی تهیه شود.

جالب است که دیدم یک پیر مرد دو تا پنجاه تومانی در آورد و به عنوان اولین نفر خیرات کرد. (محله، محله فقیرنشینی است)

یکی از نمازگزاران که من تا به حال در این مسجد ندیده بودمش و به نظر می‌رسید که مهمان باشد، با دیدن این پنجاه تومانی‌ها و صد تومانی‌ها، به متصدی اشاره کرد که: «من می‌خرم، لازم نیست پول جمع کنید»

متصدی اعلام کرد که: مردم، یک خیّر تقبل کرد که یکی بخرد، شادی روح امواتش فاتحه بخوانید…

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

چند وقت پیش در همین مسجد، یک پسربچه کوچک بعد از دعا، کتاب دعا بین نمازگزارها پخش می‌کرد. به یکی از پیرمردهای مسجد که رسید، پیرمرد خیرخواه، دست در جیبش کرد و یک شکلات به پسربچه هدیه داد و پسربچه لبخند شیرینی زد و تشکر کرد.

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

خواهرزاده ما، “دایی علی”‌اش را بیشتر از ما دوست دارد! چون هر بار که با علی بیرون می‌رود، علی خیرش به او می‌رسد و یک پفک برایش می‌خرد.

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

مشهد که بودیم، طی مسیر، هر گدایی که دستش را جلو علی (داداش بزرگ ما) دراز می‌کرد، خیرخواهی علی اجازه نمی‌داد که او بی‌نصیب بر گردد.

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

اتفاقات بالا که ممکن است هر روز برای هر کسی اتفاق بیفتد، در نگاه عموم، نمونه‌هایی از «خیر» و «خیرخواهی» معرفی شده است.

بعد از اینکه آن مردِ در اصطلاح «خیّر» اعلام کرد که «آب شیرین کن» را می‌خرد، به یکی از دوستان که در کنارم نشسته بود، گفتم: این شیرین کردن آب گفته می‌شود ضررهای جبران ناپذیری به بدن انسان می‌زند، درست است؟ گفت: من هم شنیده‌ام. گفتم اگر اینطور باشد، به نظر تو این آقا کار «خیر» انجام داده است؟ گفت: این آقا کار را به نیت خیر انجام داده. گفتم مگر هر کاری که نیتش خیر بود، خوب است؟ پس «عقل» و «منطق» و «جستجو» و «تحقیق» چه می‌شود؟

یا اینکه اگر مشخص شود که آن شکلاتی که آن پیرمرد هدیه کرد، چه بلایی سر دندان‌ها و معده و روده آن بچه آورده است، آیا باز هم آن پیرمرد کار خیر انجام داده است؟

یا اینکه: شکی نیست که پفک مضرترین چیز برای بچه است، با این تفاسیر آیا می‌توان علی را در این مورد، «خیرخواه» دانست؟

یا اینکه: گداپروری بزرگ‌ترین درد این روزهاست. خیلی‌ها دیده‌اند امثال علی زیادند و با وجود آن‌ها می‌توان حداقل روزی ۵۰ هزار تومان کاسبی کرد. پس چرا کار؟ چرا گدایی نه؟ و حالا خیلی‌ها شغل شریف گدایی را پیشه کرده‌اند. در این حالت کمک به آن گدا کار «خیر» به حساب می‌آید؟

واقعاً اگر از شما بخواهند «خیر» را تعریف کنید، چه تعریفی ارائه خواهید داد؟

احساس می‌کنم چقدر تشخیص «کار خیر» سخت است. چرا که «خیر» و «شر» و «خوب» و «بد»، تا حدودی تعاریفی نسبی هستند. شاید نتوان به طور مطلق گفت فلان چیز خوب است یا فلان چیز بد. به طور مثال نمی‌توان گفت «کشتن انسان» خوب است یا بد. چون اگر آن انسان بی‌گناه باشد، می‌شود «بد» و اگر مجرم باشد می‌شود «خوب». یا اینکه «بارش باران» خوب است یا بد؟ طبق آن داستان مشهور، اگر شما کوزه‌گر باشید، می‌شود بد و اگر کشاورز باشید، می‌شود «خوب».

از این‌ها گذشته، از کجا معلوم، کاری که ما مطمئنیم که «خیر» است، در آینده تبدیل به «شر» نشود!؟ فرض کنید شما از روی خیرخواهی، یک میلیون تومان به دوستتان غرض دادید. او هم یک ماشین خرید و فردا زد و خودش را یا یک انسان را کشت. آیا شما باز هم کار خیر انجام داده‌اید؟

اگر بخواهم بحث را باز هم پیچیده‌تر کنم، بیایید تصور کنیم پفک بد است. می‌دانید که پفک چون شور است، باعث سیری می‌شود. اگر یکی پفک بخورد و سیر بشود و بعد از آن یک غذای حرام به او تعارف کنند، اما چون به وسیله پفک سیر شده است، نخورد، آیا کسی که پفک را خریده است، کار خیر کرده است یا شر؟

یا اینکه اگر دوست شما یک نفر را کشت و آن یک نفر کسی بود که داشت می‌رفت ده نفر را بکشد، حالا شما کار خیر کرده‌اید یا شر؟

یا اینکه اگر از شما بپرسند «مریضی» خیر است یا شر، چه می‌گویید؟ فرض کنید بگوییم «شر» است. اگر تصور کنیم که یک نفر که از یاد خدا غافل شده است، خدا او را «مریض» می‌کند که غافل نشود، آنگاه مریضی خیر است یا شر؟

دقت کنید: من فقط دارم سؤالاتی را مطرح می‌کنم. جواب هیچ کدام را خودم هم نمی‌دانم. تصور نکنید دارم جواب می‌دهم… باید تحقیق کنم و تحقیق کنیم.

اما به نظر می‌رسد این نیز از مباحثی است که یک «انسان» نمی‌تواند به آن‌ها پاسخ دهد. چون علم انسان محدود به زمان حال است. تصور می‌کنم تنها «معصوم» است که می‌تواند پاسخ «خدا» را در مورد این سؤالات به انسان منتقل کند.

توجه کنید که طرح کردن این سؤالات نباید شما را از انجام یک کار ناامید کند. بلکه باید این روحیه را در شما ایجاد کند که بیشتر تحقیق کنید. دنیا یعنی همین. سؤالاتی مطرح می‌شود و باید به دنبال پاسخ آن‌ها بود…

—————–

پی نوشت پس از نوشتن مطلب بالا: من کمی تحقیق کردم. تاکنون نتایج خوبی گرفتم. به نظر می‌رسد بحث، پیچیده‌تر و فلسفی‌تر از این چیزها باشد. این دو مطلب را بخوانید:

مراد از خیر و شر چیست؟ آیا شر وجود دارد اگر دارد زاییده کیست درحالی که خدا خالق تمام هستی مباشد؟

شر چیست؟

دنبال کتابی در این زمینه خواهم بود. شاید نمایشگاه کتاب جای خوبی برای تهیه کردنش باشد… اگر یافتم، معرفی خواهم کرد.

توقف!

نظرات و پیشنهادات من, نکته هیچ دیدگاه »

عباس آقا (همان دوست ۶۰ ساله من) معتقد است یکی از آفت‌های علم می‌تواند این جمله باشد:

بس است!

می‌گوید مرگ انسان زمانی است که بگوید «بس است»

یک مهندس به محض اینکه لیسانس را گرفت، در همان حد علمی متوقف شود.
یک دکتر به محض اینکه توانست یک مطب نان و آب دار راه بیندازد، در همان متوقف شود.
یک فوق دیپلم‌دار هم به محض اینکه توانست با این مدرک شغلی به دست آورد، بگوید: بس است!
یک طلبه به محض اینکه مدرک حوزوی گرفت و امام جماعت یک مسجد شد و شغلی هم به دست آورد، در همان حد علمی ساکن شود.
یک میان‌سال به محض اینکه به پیری رسید، متوقف شود…
و خلاصه یک انسان تصور کند در همین حد که هست، از خیلی‌ها بهتر است، پس احتمالاً بس است دیگر!

احساس می‌کنم این یک ظلم است به خودمان و به «علم».

از طرفی، به نظر می‌رسد توقف در علم حالتی در آدمی ایجاد می‌کند که شروع مجدد علم‌آموزی را سخت می‌کند…

گاهی اوقات هم دلایلی برای توقفمان می‌آوریم تا موضوع را توجیه کنیم (موجه جلوه دهیم) که یکی از مهم‌ترین‌های آن‌ها می‌تواند این باشد که به طور مثال در این موضوع خاص بیشتر از این علم پیشرفت نکرده است. یکی از دوستان، چند سال پیش به من می‌گفت: “فلانی! کامپیوتر، دیگر چیزی برای گفتن برای ما ندارد!” 🙂

حتی اگر این موضوع درست هم باشد، اما دلیلی برای توقف نیست.
نباید علم را محدود به یک موضوع کرد.
شاید نیاز باشد که در جنبه‌های مختلف تلاش کرد.

چه عیبی دارد یک دکتر، بعد از اینکه احساس کرد به اندازه کافی در زمینه تخصصش می‌داند، به سراغ علم کامپیوتر برود؟
یک مهندس کامپیوتر سراغ علوم قرآنی برود، یکی عالم قرآن سراغ فراگیری زبان انگلیسی برود…
و خلاصه توقفی در کار نباشد…

این نکته هم دور از نظر نماند که متأسفانه بسیاری از افراد، تصور می‌کنند علم آموزی همان دستیابی به مدارک بالاتر و بالاتر است. احساس می‌کنم مدرک‌گرایی، بزرگ‌ترین ظلم به علم است. انسان می‌تواند فقط سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، اما چنان عالم است که جمله جمله‌ای که می‌گوید یک دنیا علم است.

الهی! کارنامه ما نزد تو چگونه است؟

خاطرات, نکته هیچ دیدگاه »

اواخر هر ترم وقتی دانشجویان، به آزمون‌های آخر ترم نزدیک می‌شوند، شاید برای من سخت‌ترین لحظات باشد!
قرار است، نتیجه یک ترم زحماتت را ببینی.

آیا دانشجویانت همت کرده‌اند و درس خوانده‌اند تا زحماتت به باد نرود؟
آیا توانسته‌ای طوری عمل کنی که به درس، علاقه‌مند شوند و برایش وقت بگذارند؟

وقتی در طول ترم با اشتیاق مطالب را درس می‌دهی، تصور می‌کنی تا ابد در ذهنشان خواهد ماند و به خوبی از پس این کار بر آمده‌ای. تصور می‌کنی آنقدر برایشان مهم هستی و آنقدر درست برایشان مهم است که همین حالا که به خانه می‌روند، یک بار مرور می‌کنند تا یادشان نرود!!

اما چه خیال‌های باطلی! یکی دو جلسه مانده به پایان ترم، با چند سؤال، آن‌ها را محک می‌زنی. می‌بینی آنقدر فراموش کرده‌اند و از درس دور شده‌اند که می‌گویند: استاد! این‌ها را به ما درس نداده‌اید!!!!
هر چه سؤال می‌پرسی، همه همدیگر را نگاه می‌کنند! انگار که یک ترم سر کلاس تو خواب بوده‌اند و تو برای در و دیوار صحبت می‌کرده‌ای!!
به یک باره از خودت ناامید می‌شوی. آرزو می‌کنی ای کاش آن همه زحمت نمی‌کشیدی! آن همه زور نمی‌زدی که در آن جلسه یک مطلب را در ذهن آن‌ها فرو کنی. درست است که شب امتحان می‌خوانند و فردایش به خوبی از پس امتحان بر می‌آیند و بیست هم می‌گیرند، اما چه فایده؟ وقتی هیچ کدام از نکاتی که گفته‌ای را هرگز به یاد نمی‌آورند، وقتی تو می‌خواسته‌ای که همیشه به یاد درس و به یادت باشند، اما ده دقیقه بعد از امتحان همه چیز تمام می‌شود، چه امیدی می‌توانی داشته باشی؟

دلت می‌خواهد گریه کنی. به ناسپاسی‌شان گلایه کنی…

به ناگاه، اشک در چشمانت جمع می‌شود، یاد خدای خود می‌افتی… خدایا! چه ناسپاسانه فراموش کرده‌ام تو را و درس‌هایت را. چه انتظارها داشتی و چه‌ها کرده‌ام!
چه لطف‌ها داشتی و در ازایش دوست داشتی که بنده‌ات همیشه به یادت باشد، عاشقانه درس‌هایت را بخواند، اما…

الهی؛ ما را ببخش.
الهی؛‌ قدرت و اشتیاقی برای فراگیری، به خاطر سپاری و عملی کردن آنچه درس می‌دهی به ما عطا کن.

رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!

کمی سیاست, نظرات و پیشنهادات من, نکته ۲ دیدگاه »

می​گویند راه خوب و راه بد، هر دو یک اشتراک دارند و آن اینکه: اگر در سرازیری بیفتی، سرعتت زیاد خواهد شد!

معتقدم پایان این سرازیری​ها احتمالاً دو نوع مختلفِ این مصراع خواهد شد:

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!

و معتقدم که اگر خداوند به انسان رو کند، جاذبه الهی موجب می​شود که انسان سرعت بگیرد در رسیدن به او و اگر رو برگرداند، انسان را گرفتار هوای نفس خویش خواهد کرد و دافعه الهی و جاذبه هوای نفس، انسان را به ناکجا آبادی می​کشاند که هر چه بگذرد، سرعتش در آن مسیر منحرف، بیش از گذشته خواهد شد.

گروه دوم، آنقدر گرفتار هوا می​شوند که در حالی که عیان است که به ناکجاآباد می​روند و خود را بدبخت می​کنند، اما متوجه نمی​شوند! به قول خدا، صُمٌّ بُکمٌ عمیٌ فهم لایبصرون. (کور و کر و گنگ شده​اند! و نمی​بینند!)

جالب​ترین نکته این است که: این گروه برای خود فلسفه​های بسیار می​چینند و خود را با الفاظ مختلف سرگرم می​کنند و دلشان را به این و آن خوش می​کنند که به خود دلداری بدهند که: نه، راه تو درست است!! و تو می​بینی که به گروه اول، بسیار می​خندند و آن​ها را کودن می​دانند!

مثل کسی که برای رسیدن به مقام اول شجاعت، خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته و در حالی که هر لحظه شتابش به سمت نابودی و بدبختی بیشتر می​شود، به گروهی که بالای پرتگاه ایستاده​اند، می​خندد که: بدبخت​ها! شما ترسو هستید!

در بین راه هم احتمالاً خود را با لقب​هایی مثل شجاعت و آزادی و … دلداری می​دهد که فکر نابودی، کمتر آزارش دهد.

حکایت آنچه این روزها و ماه​ها در کشورمان رخ می​دهد، احساس می​کنم که همین حکایت است. دیوانه​ای اعلام کرده است که پایین این پرتگاه، پر است از سکه (آن هم سکه​های سبز!)، پر است از آزادی، عدم وجود دیکتاتور و بسیاری چیزهای خوب دیگر! (دیوانه است دیگر! گناهی که ندارد) و او برای رسیدن به آن​ها، می​خواهد هر چه زودتر به آن پایین برود. بقیه که عقل و گوش و چشمشان به جز هوا نبیند و قادر به تشخیص دیوانه از سالم نیست، به دنبال او خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته​اند و به آن​ها که در بالای پرتگاه ایستاده​اند، با صدای بلند می​خندند. گروهی از آن​ها که بالای پرتگاه هستند، دست گروهی از این​ها را گرفته​اند و مدام گوشزد می​کنند که: بابا! آن اولی دیوانه بود، کجا می​روید؟ و این​ها داد می​زنند، فحش می​دهند، توهین می​کنند، دست آن بالایی​ها را آتش می​زنند که: رهایم کن! بگذار بروم و برسم به آنچه می​خواهم، تو مانع پیشرفت منی!

و سرانجام … می​روند به سمت پرتگاه.

در راه نیز با القابی مثل «آزادی»، «رونق اقتصادی»، «روشنفکری»، «کلاس»، «برتری فکری» و … به یکدیگر دلداری می​دهند.
در اواسط پرتگاه، یکی که با شتاب بیشتری از کنار دیگران عبور می​کند، کف می​زنند برایش و می​گویندش که: آفرین!، که تو از همه ما روشنفکرتر و باکلاس​تر و آزادتری! (او هم لابد دلگرم​تر می​شود، بدبخت!)
در حین راه، گروهی، ممکن است با دیدن انتهای پرتگاه، به خود آیند و خود را نزدیک به بدبختی ببینند، اما چه می​شود کرد؟! کار از کار گذشته است، با خود می​گویند: وارد راهی شده​ایم که باید تا پایان برویم! برگشت، ندارد! می​روند در جمع بقیه افراد، جلسه می​گیرند، با هم می​خوانند، شادی می​کنند، خیلی شادی می​کنند، می​روند و می​آیند که فکر نابودی، کمتر آزارشان دهد.
و اما در بین راه، دیوانه​هایی هستند که مدت​ها قبل، خود را پایین انداخته​اند، لباسشان (یکیشان مرد است، اما لباس زنانه به تن دارد انگار!) به یک شاخه درخت گیر کرده است و هنوز مانده است تا به پایان برسند، دیوانه​های بعدی را که از کنارشان عبور می​کنند، تشویق می​کنند، آفرین می​گویند و هل می​دهند به سمت پرتگاه.

آن​ها که آن بالا هستند اما، نه می​خندند و نه می​توانند کاری و صحبتی کنند. در حالی که چشمشان می​بیند هنوز، مات و مبهوت به پایین پرتگاه می​نگرند  و این عده را می​بینند که چه تلاشی برای سریع​تر رسیدن به انتهای سنگی پرتگاه می​کنند و متعجبانه این جمله از ذهنشان عبور می​کند که:

به کجا چنین شتابان؟

برو گمشو دیوونه!

کمی خنده, نکته ۴ دیدگاه »

در محله​مان یک دیوانه داریم به نام «علی اکبر». همشهری​های ما هم که عاشق دیوانه بازی!

اصلاً مردم معتقدند ساوجی​ها یا دیوانه​باز اند، یا دیوانه​ساز اند و یا خودشان دیوانه​اند!!! ۸)

خلاصه، هر کس این بنده خدا را می​بیند، چیزی می​گوید که مثلاً سر به سرش گذاشته باشد.

علی اکبر هم یک دفعه داد می​زند: برو گمشو، دیوونه!

خدایا ما حال نداریم به راه راست هدایت شویم!

کمی خنده, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

در یکی از انجمن‌های اینترنتی یکی از کاربرها در امضای اینترنتی‌اش نوشته بود:

ایستادن به رفتن، نشستن به ایستادن و خوابیدن به نشستن اولویت دارد
————————————
بارالها، ما حال نداریم به راه راست هدایت شویم. خودت راه راست را به سوی ما کج کن

——————————————————
اگر حس کار کردن به شما دست داد کمی صبر کنید تا این حس از شما بگذرد

خنده به تمام معنا

رفیقی ۶۰ ساله دارم که صدایش می‌کنیم «حاج حسن».

هر هیأت امناء مسجد و مؤسسه خیریه که در شهرمان هست، حاج حسن احتمالاً یکی از اعضای ثابت آن است!

روحیات جالبی دارد که در سن ۶۰ سالگی، او را از یک جوان ۲۳ ساله مثل من جوان‌تر و شاداب‌تر نشان می‌دهد.

یکی از جالب‌ترین روحیات او، شوخی با خداست!

این جمله «خدایا ما حال نداریم به راه راست هدایت شویم» را که دیدم، یاد حاج حسن، افتادم.

هر بار که همدیگر را در مسجد یا یک مجلس می‌بینیم، یک چشمه از کاریکلماتورهایش رو می‌کند!

– اولین باری که خواست من را به یکی از دوستانش معرفی کند، گفت:

فلانی! ایشون آقای نیرومنده، بچه‌ی کم بدی نیست! (ما هم می‌گفتیم: خواهش می‌کنم، لطف دارید!)

– یک بار که یک نفر حسابی از الطاف خدا صحبت می‌کرد، حاج حسن آخر صحبت‌هاش گفت: بله… خدای خوبی داریم، حضرت عباس نگهدارش!!!! 🙂

– یک بار که می‌گفتم نگران فلان چیز هستم، آخر صحبت‌هام، خیلی جدی گفت: فلانی! تا خدا زنده‌ست، غمت نباشه!!! 🙂

خلاصه، هر بار که می‌بینمش، یک چیز در آستین دارد که با آن بخنداندمان.

به نظرم این‌ها ترفندهای جالبی است که به دور از هر نوع گناه، دوست را شاد می‌کند و می‌خنداند.

شاد باشید…

مشکل اصلی من: نپذیرفتن شکست

عادات من, نکته ۲ دیدگاه »

اولین بار در سال ۲۰۰۷ بود که به یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتم پی بردم! یکی از دلایلی که باعث فکر و خیال‌های بی‌مورد می‌شود.(شاید  به همین دلیل است که این روزها دوباره زخم معده‌ام بعد از چند سال آرامش، دردش را آغاز کرده است. مطمئناً به این مشکل و آنچه در این روزها می‌گذرد مربوط است)

این مشکل را زمانی کشف کردم که با تیم رئال مادرید وارد یک کاپ در بازی Fifa 07 شده بودم!

http://img.aftab.cc/news/goal.jpg

بعد از چند بُردِ متوالی (موفقیت) وقتی به یک تیم قدرتمند باختم، هرگز نتوانستم روند کاپ را ذخیره کنم تا یک شکست در کارنامه‌ام ثبت شود! باور کردنش سخت است، اما از ۱۰ شب تا ۲ نیمه شب، نزدیک به ده بار با این تیم بازی کردم (بازی را دوباره آغاز می‌کردم) و در حالی که در هر بازی طبیعتاً خستگی‌ام بیشتر و تمرکزم کمتر می‌شد، هر بار به این تیم می‌باختم، اما نمی‌توانستم به خودم اجازه دهم که شکست را بپذیرم!

عجیب است، اما در کار نیز اینطور هستم و این نگاه بارها به هم ریختن اعصاب و فکر و خیال‌های عذاب آور را در پی داشته است.

نمی‌توانم قبول کنم که ممکن است اشتباه کرده باشم. نمی‌خواهم قبول کنم که در یک مورد از یک نفر شکست خورده‌ام. انگار هرگز به این جملات اعتقاد ندارم که شکست، پلی است برای پیروزی! من این پل را نمی‌خواهم!

ناگفته نماند که این دیدگاه در جزئیات نیز مؤثر است، به طور مثال کم کم باعث می‌شود که شخصی چون من، چشم دیدن شخصی موفق‌تر و محبوب‌تر را نداشته باشد! چشم ندارد ببیند که کسی بیش از او تحویل گرفته می‌شود! و او احتمالاً در جلب توجه دیگران شکست خورده است.

فکر می‌کنم درمانش این است که کمی بیشتر خود را بشناسم. حد توانایی‌هایم را بدانم. هر کاری را از خود توقع نداشته باشم. اگر کاری از من برنمی‌آید، شهامت داشته باشم و اعلام کنم که “نمی‌توانم” و این نتوانستن را شکست ندانم و حتی اگر شکست بود، قبول کنم که انسان گاهی اوقات شکست می‌خورد…

مهم این است که از این شکست‌ها درس بگیرم نه اینکه با آن‌ها مقابله کنم و از آن‌ها بترسم. 😉

با روانشناسی، پای دررفته جا نمی‌افته!

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

عجب حکایتی‌ست این بچه‌داری!

سه روز پیش بود که مهدی رضای ما (خواهرزاده گرام که سه سال سن دارد) گریه‌کنان وارد خانه می‌شود. مادرش از بچه‌هایی که با او بازی می‌کرده‌اند، می‌شنود که داشته می‌دویده، پایش به چهارچوب درب حیاط گیر می‌کند و زمین می‌خورد.

بعد از اینکه گریه مهدی تمام می‌شود، می‌گوید پایش درد می‌کند. خواهر ما هم احتمال می‌دهد که ضرب دیده باشد و این چیزها طبیعی است.

تا شب، مهدی هرگز راه نمی‌رود و مدام بیان می‌کند که پایش درد می‌کند، اما هیچ اثری از گریه یا ناراحتی در چهره‌اش نیست.

شب که آمدند خانه ما، مهدی رضا از راه رفتن خودداری می‌کرد و برای جا به جایی ما را صدا می‌زد.
قضیه کمی حساس شد. بنابراین، رو آوردند به دکتر. از پای بچه عکس گرفتند، هیچ علامتی که مشخص کند مثلاً پا مو یا ترک برداشته، نمی‌بینند.

کم‌کم با توجه به اینکه احساس درد در چهره بچه نبود و دکتر هم تأیید کرد که اتفاقی نیفتاده، ذهن‌های روانشناس ما ایرانی‌ها فعال شد و ذهن به این سمت رفت که: نکند مهدی از این وضع خوشش آمده! یعنی اینکه ما او را حمل می‌کنیم و او سوار بر ما می‌شود. یا اینکه نکند مهدی ترسیده!

طی این سه روز کم کم به صورت پلنگی همه جا می‌رفت، اما پایش را زمین نمی‌گذاشت.
البته پایش را تکان می‌داد و گاهی هم زمین می‌گذاشت، اما حاضر به راه رفتن دائمی نبود.

موضوع کمی جالب شد! ما همه فکر می‌کردیم که مهدی حاضر نیست دیگر راه برود! (از این اتفاقات در بچگی رخ می‌دهد. مثلاً یک بچه از ترس دیگر حاضر نمی‌شود صحبت کند که باید کم کم دوباره به زبان آوردش)

ما هم خانوادگی شروع کردیم به روانشناسی کردن!!

باور نمی‌کنید چه کارهایی انجام دادیم! برخی از کارها:
– یک کتاب داستان گران قیمت و زیبا برایش خریدیم و وارد اتاق شدیم. مهدی از خوشحالی پرواز می‌کرد (اما راه نمی‌رفت! 🙂 ) کتاب را روی تاقچه گذاشتیم و نسشتیم. بچه ابتدا درخواست کرد که کتاب را برایش بیاوریم، اما گفتیم باید خودت راه بروی و تا آنجا بروی و کتاب را برداری. اما هرگز حاضر به این کار نشد! کم کم گریه افتاد به طوریکه انصافاً دل انسان کباب می‌شد، اما ما مصر بودیم که باید راه بروی و خودت برداری!

آنقدر گریه کرد و جیغ کشید تا بالاخره کتاب را به او دادیم، اما در کمال تعجب، کتاب را چهل تکه کرد!

– من یک فیلم با عنوان «علم بچه‌ها یا Science of Babies» دارم که مهدی خیلی آن را دوست دارد. فرصت را غنیمت شماردم و به جای تماشای کارتون که هر روز یک ساعت پیش من جیره دارد، آن را گذاشتم. فیلم را به جاهایی منتقل کردم که بچه‌ها با گرفتن از دیوار و صندلی، کم‌کم شروع به راه رفتن می‌کنند و در این مدت من هرگز صحبت نمی‌کردم. مشاهده می‌کردم که مهدی چند بار به پاهایش نگاه کرد. شاید در این فکر بود که ای کاش می‌توانستم راه بروم…

– خواهرم دستش را می‌گرفت و یادش می‌داد که چطور کم کم راه برود در حالی که روی پای چپش خیلی فشار نیاورد.

– مادر ما که هنوز خرافات عهد جاهلیت از سرش بیرون نرفته، بردش و برایش تخم مرغ شکاندند!!!

و خلاصه، طی این دو-سه روز هر راهی که به ذهنمان می‌رسید، طی کردیم که شاید مهدی حاضر شود راه برود، اما بنده خدا هرگز راه نرفت.

تا اینکه امشب بالاخره ذهن‌ها طرف حاج آقایی که پای در رفته را جا می‌اندازد چرخید.

همین الان از آنجا می‌آیند. خواهرم می‌گفت به محض اینکه پای بچه را لمس کرد، گفت: بله، در رفته است!

حواس مهدی را پرت کرده بودند و در یک حرکت تاکتیکی پایش را جا انداخته بودند. بچه هم از درد ضعف کرده بوده، داغ شده بوده و جیغ می‌زده است. فعلاً پایش را با تخم مرغ بسته‌اند و انگار خطر رفع شده است. (حالا که خون جریان پیدا کرده، بچه احساس خارش در پایش می‌کند!) به نظر می‌رسد کمی آرام‌تر شده. إن شاء الله فردا پس فردا نتیجه‌اش مشخص می‌شود.

اما انصافاً در بسیاری از امور زندگی، ما درد را نشناخته‌ایم و برایش نسخه پیچیده‌ایم. هر چه هم نسخه را اعمال می‌کنیم، جواب نمی‌گیریم!!
مگر می‌شود با روانشناسی پای دررفته را جا انداخت؟!

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها