امید من!
خودت را به خدا بسپار و گام به گام، با صبر و حوصله پیش برو. آن وقت خواهی دید هر وقت که لازم باشد، در دانشگاهی که صلاحت در آن است قبول میشوی، درآمدت نسبت به مخارجی که خواهی داشت، بالا میرود، هر وقت لازم و صلاح باشد ماشینی که آرزویش را داشتی خواهی خرید، به موقع درآمدت اوج میگیرد تا خانهات را بخری، به موقع زنی که صلاحت در او باشد را سر راهت خواهد گذاشت تا ازدواج کنی، به موقع … . همه چیز به موقع پیش خواهد آمد … فقط به خدا ایمان داشته باش و توکل کن و صبور باش …
بزرگ ترین اشتباه رهبران مذهبى
یکی از بزرگترین اشتباهاتی که بچههای مسجد و حزب اللهیها ممکن است مرتکب شوند این است که خودشان را نساخته، به سراغ ساختن دیگران میروند!
خودشان هنوز تجوید قرآن را بلد نیستند اما به فکر این هستند که قاری مصری بیاورند که مردم را بسازند!
خودشان هنوز سادهترین احکام رساله را مطالعه نکردهاند، اما دنبال کار فرهنگی هستند که به دیگران آموزش دهند!
خودش اهل نماز شب و عبادات مستحبی مؤکد نیست، اما سرپرست دهها جوان مسجدی است و کلی برنامه برای نماز شب خوان کردن آنها اجرا کرده و میکند!
آنقدر درگیر کار فرهنگی شدهاند که وقتی میگویی الان در ابتدا وظیفه تو به عنوان رهبر جوانهای مسجد، یادگیری زبان انگلیسی و عربی است، میگوید: فرصتش نیست!
این را اکنون در حکمت ٧٣ نهج البلاغه خواندم:
مَن نَصَبَ نفْسَه لِلنّاسِ إماماً فَلْیبدأْ بِتَعلیمِ نفسِه قبلَ تعلیمِ غیرِه، ولْیکُنْ تأدیبُه بسیرَتِه قبلَ تأدیبَه بلسانِه، و مُعلّمُ نفْسِه و مؤَدِّبُها أحقُّ بِالإجلالِ مِن مُعلِّمِ النّاسِ و مؤدَّبِهِم.
کسی که خود را رهبر قرار داد، باید پیش از آن که به تعلیم دیگران بپردازد، خود را بسازد و پیش از آن که به گفتار تربیت کند، با کردار تعلیم نماید. زیرا آن کس که خود را تعلیم دهد و ادب سازد سزاوارتر به تعظیم است از آن که دیگری را تعلیم دهد و ادب بیاموزد.
جمله اى از امام على که انسان را آتش مى زند
مدتی هست که کتاب دو جلدی <تاریخ تشیع> را دست گرفتهام.
کتاب جامع و خوبی است.
یکی از دلایل مشکل داشتن مردم با امام علی را در بخشی از خطبه ١٣۶ نهج البلاغه میداند:
لیسَ أمری و أمرُکُم واحِد، إِنّی أُریدُکُم لِله و أنتُم تُریدونَنی لأنفُسِکُم …
کار من و شما یکسان نیست. مردم! من شما را برای خدا میخواهم، اما شما مرا به خاطر دنیایتان میخواهید.
با خودم تصور میکنم مثلاً در هنگام گفتن این جمله اگر من در پای منبر امام نشسته میبودم، با شنیدن این جمله چقدر خجالت زده میشدم؟
اگر دق میکردیم و جان میدادیم، عجیب نمیبود!
خستگی
چیزی که در زندگی بیش از همه خستهام میکند، این است که یک دانشجو بیاید سر کلاسم اما فقط برای اینکه حضوریاش را بزند که نمرهاش را بگیرد و بعد هم مدرکش را!
یعنی نگوید حالا که مجبورم بیایم دانشگاه و سر کلاس بنشینم، بگذار با علاقه در کلاس بنشینم و با علاقه به صحبتها گوش کنم، شاید یک چیز مفید گیرم آمد.
یعنی وقتی با این نوع دانشجوها مواجه میشوم احساس میکنم چقدر بیکلاس شدهام که آمدهام با این نوع شخصیت حرف میزنم. اصلاً رغبتم برای تدریس در آن کلاس از بین میرود.
حالا از آن بدتر اینکه همان چند دانشجوی محدود، کل کلاس را تحت الشعاع خود قرار میدهند: استاد! خسته نباشید! استاد! آنترک نمیدید؟ استاد! بزرگ شدیم، تمرین دیگه چیه!؟
و بدتر از همه اینکه آنقدر بیخرد و بیمعرفت باشند که چند تایی بنشینند در کلاس وسوسه کنند که: بیایید برویم به آموزش بگوییم فلانی را عوض کنند! هر چند تا به حال (الحمد لله) به هر کجا رسیدهام از همین سختگیریهایم رسیدهام و هر مدیر گروهی از هر دانشگاهی تماس میگیرد، میگوید ما تعریف شما را از شاگرد زرنگها زیاد شنیدهایم، اما از بیمعرفتی این نوع دانشجوها خسته میشوم. به جای اینکه حالا که خودشان میخواهند در حماقت بمانند، به بقیه دانشجوها کار نداشته باشند و آهسته آهسته بیایند و نمره قبولی را بگیرند و بروند، چون حضرتعالیون نمره بالا هم میخواهند، از ترس اینکه نکند این استاد نمره آنها را فقط در حد قبولی بدهد، دلشان میخواهد هر طور شده (حالا یا با تلف کردن وقت کلاس یا به خیال خودشان با تغییر استاد یا با غیبت پشت سر اساتید و هر کار بیخردانه دیگر) کلاس را عقب نگه دارند تا سطح نمرهشان بالا برود!
واقعاً باید افسوس خورد.
روزی چند بار، در هر کلاس با خودم فکر میکنم چرا نمیتوانم به پیشنهادهای تدریس «نه» بگویم و کل ساعاتم را پر نکنم و مثل یک «آقا» بنشینم روی پروژههایم کار کنم که هم درآمد بهتری دارد و هم اعصاب راحتتری؟
نمیدانم، ظاهراً ما هم باید مثل شمع بسوزیم…
روزهاى بى وقتى!
چقدر حرف براى نوشتن دارم اما فرصتى براى ثبتشان نیست!
دوباره شده ام یک ماشین تدریس که صبح شنبه روشن مى شود و شب جمعه خاموش!
من در برابر خیلى از شهوت ها مقاومت کرده ام اما امان از شهوت تدریس!!!
الهى! قدرت “نه” گفتن در برابر پیشنهادات وسوسه انگیز اما پر خطر را عطایم نما!
الهى! یادآورى ام کن که روزى ام در دست یک دانشگاه و مؤسسه و انسان خاص نیست که از ترس قطع شدنش نتوانم “نه” بگویم!
بهترین زهد+ترس از نعمت
عجب جمله اى در حکمت ٢٨ نهج البلاغه خواندم:
اَفضلُ الزُّهدِ إِخفاءُ الزُّهدِ
برترین زهد، پنهان داشتن زهد است!
حکمت ٢۵ هم بسیار هشدار دهنده و جالب است:
یاابْنَ آدَم! إذا رَأَیْتَ رَبَّکَ یُتابِعُ عَلَیکَ نِعَمَه و أنتَ تَعْصیهِ فَاحْذَرْهُ
اى فرزند آدم! زمانى که مى بینى خداوند انواع نعمت ها را به تو مى رساند، در حالى که تو معصیت کارى، بترس!
از آن طرفش شاید قشنگ تر باشد!
اى فرزند آدم اگر دیدى بعد از گناه، مصیبتى به تو وارد شد (معمولاً مریضى یا درد جسمى…) خوشحال باش که هنوز خدا رهایت نکرده؛)
تا بوده همین بوده و تا هست همین هست
امید من! اگر تصور مى کنى که زمانى بوده است که جنگ با شیطان آسان تر بوده است، در اشتباهى و اگر تصور مى کنى زمانى خواهد بود که جنگ با شیطان آسان تر خواهد بود، باز هم در اشتباهى!
گریه هاى خوب، گریه هاى بد!
الهى! مخواه که گریه هایم همه براى شرم از گناه باشد که گریه اى ارزشمند است که براى پشیمانى از ترک اولى باشد…
دنیا همچون آب شور دریاست
امید من، این سخن از معصوم را با خطى خوش تهیه کن و مقابل میز کارت قرار ده:
دنیا همچون آب شور دریاست! هر چقدر بخورى، تشنه تر مى شوى…
امید من! مباد که تصور کنى با رسیدن به فلان لذت، فلان راحتى، فلان مال، هَوَست مى خوابد و دیگر ادامه نمى دهى! که بسى خیال خام است! آن ها که چند ویلا و شرکت و خانه و باغ دارند، بیشتر از آن فقیر، طمع مال و منال دارند!!
گاهی باید برای یافتن پاسخ یک سؤال، یک سال صبر کرد!
سال گذشته (۹۱) که حجه الاسلام هاشمینژاد مهمان شهرمان بود، یک داستان تعریف کرد که ابهامات و سؤالاتی در ذهنم ایجاد شد که خدا میداند از سال گذشته تا به حال ذهن من را درگیر نگه داشته بود… جالب است که امسال (۹۲) ناخواسته جواب آن ابهاماتم در مورد آن داستان را در سخنرانی امشبشان گرفتم!! 🙂
اتفاق جالبی بود!
(اینکه سؤال و جواب چه بود، بماند!)
طعم بعد از گناه
الهى! طعم گناه، شیرین است اما طعم بعد از آن، تلخ!
الهى! اگر یاد یک گناه افتادم، طعم بعد از آن را سریعاً در ذهنم زنده کن تا مباد که اشتیاقى براى چشیدنش در من به وجود آید…
مرضی به نام «توسعه»!
نمیدانم این چه مرضیست که انسان دلش میخواهد دائم کارش را توسعه دهد!؟
هر چقدر فکر میکنم که چه لزومی دارد مثلاً شخصی که یک شرکت دارد و از آن، مخارج کامل زندگیاش فراهم میشود، به فکر شعبه دوم، خط تولید سوم، شرکت چهارم و امثالهم باشد، به نتیجه نمیرسم!
در کار خودم هم ماندهام! هر روز فکرهای جدید به ذهنم میرسد و نمیدانم چرا دست به انجامشان میزنم!؟ دائم فکر میکنم که:
– آیا این، حب مال بیشتر است؟ بعد میگویم: اگر اینطور است، خیلی از این کارها مثل همین savehseda.ir که یک هفته است بسیاری از وقتم را گرفته یا مثلاً بحث تهیه عکس ۳۶۰ درجه از کل شهر یا سانا یا مثلاً راه اندازی دورههای آنلاین یا پروژههای کوچک و بزرگ دیگر، نه تنها هیچ درآمد مالی ندارد، بلکه کلی هم خرج روی دستم گذاشته! پس چرا با این همه اشتیاق انجامشان میدهم؟)
– آیا برای رسیدن به لذت انجام آنهاست؟ (نمیدانم، شاید! اما وقتی دردسرهای بعدی را بررسی میکنم میبینم انصافاً نمیارزد! یعنی نبودن آنها ممکن است لذت بیشتری نصیبم کند)
– آیا نیت خدایی در آن دخیل است؟ یعنی مثلاً یک رئیس شرکت، شرکتهایش را توسعه میدهد که کارگران بیشتری داشته باشد و افراد بیشتری را روزی بدهد؟ (میبینم خداییاش خدا جایی نگفته آنقدر کارتان را توسعه دهید که فرصت برای خواندن چند آیه قرآن در روز و مطالعه و تفکر در آفرینش و غیره نباشد!)
– آیا… آیا؟ خلاصه کلی فکر و خیال میکنم که واقعاً چه لزومی دارد خودم را دائم درگیر نگه دارم و هر روز به فکر توسعه باشم؟
مثلاً روزانه چندین پیشنهاد وسوسه کننده میآید که موجب میشود به «توسعه کارها» فکر کنم. مثلاً یکی از مشتریها پیغام دادهاند:
ضمنا دارم سعی میکنم این سیستم رو به عربی و کردی ترجمه کنم.
هر وقت تمام شد فایل های ترجمه رو براتون ارسال می کنم. دارم این سیستم رو تو کشور عراق ترویج می دم
با دو تا کالج هم صحبت کردم و سیستم رو آزمایشی براشون نصب کردم.
اگر موفق بشم نمرا ۳ رو ازتون میخرم و به اینا می فروشم
این را که خواندم ترس برم داشت که اگر یک روز کار آنقدر وسیع شود که به زبانهای مختلف ترجمه شود و ما مثلاً نیاز باشد به زبان عربی هم پشتیبانی داشته باشیم چه میشود!؟
یا مثلاً دیروز بررسیهایم نشان داد که خیلیها با جستجوهای خارجی وارد سایت testa.cc میشوند! این یعنی تستا میتواند در خارج هم خریدار داشته باشد! بعد نشستهام کلی بررسی کردهام که چطور خرید آنلاین خارجی راه اندازی کنم؟ چطور تنظیم کنم که اگر کسی از خارج وارد سایت شد، سایت به زبان خارجی نمایش داده شود؟
یا مثلاً این پیشنهاد وسوسه کننده:
احتراما پیرو مذاکره تلفنی درخصوص تفاهم نامه با شرکت ما در تهران با حضرتعالی به استحضار می رساند:
برای گام اول ارائه محصولات دو شرکت در تهران و ساوه و اینکه در حوزه فعالیت های همدیگر بتوانیم خدماتی متقابل داشته باشیم اعلام آمادگی می نماییم
در صورت امکان اگر بتوانید یک بار به تهران تشریف بیاورید و از محل شرکت ما و پرسنل و نرم افزار و توانمندی ما بازدید نمایید و به هر نحو که بتوانیم حداقل در حوزه مالی و افزایش تجارت هر دو شرکت بهره مند گردیم
…
نمیدانم کار تا کجا پیش میرود!؟
همینقدر که فعلاً با چراغ خاموش حرکت کردهایم، آنقدر درگیر مشتریها شدهام که فرصتی برای یک مطالعه یا حتی کار روی پایاننامه ارشد نمانده 🙁 حالا اگر یک روز چراغها را روشن کنیم چه میشود؟
اما نهایتاً به این نتیجه رسیدهام که «توسعه» هم باید به لیست شهوتها اضافه شود! انسان دائم دلش میخواهد کارش را بیشتر توسعه دهد. آنقدر پیش میرود که یک وقت خبردار میشود که تمام زندگیاش درگیر کار و پول و شغل شده است! باید با آن مقابله کرد…
دلم برات تنگ شده!
داداشه رفته تو دستشویى بیرون بیا هم نیست! داد زدم مى گم: حاجى! بیا بیرون دیگه!
مى گه: ها؟ ریخت؟
مى گم: په! نه په، چند دقیقه ندیدمت، دلم برات تنگ شده!! بى تاب دیدنتم!!
دردسری به نام «شرطی شدن»!
همیشه یک سری خوراکی در کشو میز داشتم که چون دم دست بود، دائم در حال خوردن بودم! چند هفته است که تصمیم گرفتم از خودم دور کنم به طوری که اگر بخواهم مثلاً یک مشت تخمه بردارم باید چند قدم بردارم و بروم طرف قفسهها…
روی آنها هم یک پارچه سبز انداختهام که چشمم کمتر به آنها بیفتد که وسوسه بشوم و برم بخورم!!
حالا بدبختانه، به پارچه سبز، «شرطی» شدهام!!! هر کجا پارچه سبز میبینم فکر میکنم پشتش خوراکی است و دهانم آب میافتد!!!!!!!!!
بدى در برابر بدى
گاهى اوقات فکر مى کنم حضور برخى افراد بد در جامعه، چندان هم بد نیست!
مثلاً زمانى که در ١١٨ کار مى کردم، یک همکار جوان بى ادب داشتیم که هر وقت یک خانم زنگ مى زد و مثلاً مى گفت: یه آقا همه ش به من زنگ مى زنه و مزاحم مى شه یا فحش مى ده، ما شماره آن آقا را مى گرفتیم و مى دادیم به این همکارمان! یک خط ایرانسل ناشناس داشت (آن زمان که ایرانسل کپى شناسنامه و غیره نمى خواست) با آن خط زنگ مى زد به آن مزاحم و خدا مى داند پشت سر هم چنان فحش هاى رکیکى با صداى بلند، به او مى داد که من از خجالت گوش هایم را مى گرفتم!!! 🙂 هر بار مى گفت: حرف نزن! فعلاً فقط گوش کن!!! ما از خنده مى ترکیدیم! 🙂
آن بنده خدا تا هفت جدش هم به غلط کردن مى افتاد که دیگر مزاحم کسى بشود!
حقیقتش، من شماره آن همکار را گرفتم و بعدها فقط شماره مزاحمى که مى خواستم حالش گرفته شود را sms مى کردم و مى نوشتم: فلانى! لطفاً از خجالت ایشون دربیا!! و باور کنید جواب مى داد!!!
حتى چند بار خواستم خودم هم این ماجرا را تست کنم!!!!!!! اما دیدم انصافاً با روحیاتم جور در نمى آید!
یاد آن قضیه افتادم که نقل کرده اند که موقع آمدن امام، یکى از خفن هاى تهران رفته بوده روى کاپوت ماشین حامل امام و پشت سر هم به خواهر و مادر شاه فحش مى داده!! راننده امام اقدام مى کند که بگوید: جلو امام فحش نده! ظاهراً امام مى گوید: بذار راحت باشه، داره به زبان خودش عبادت مى کنه:)
حالا، از وقتى این همسایه دیوانه ما (چند روز پیش) داد و بیداد راه انداخت که ماشین را جلو خانه ما پارک نکنید، بعضى اهالى بد تر از خودش (که حیا اجازه نمى داد صدایشان را بالا ببرند) دست به دست هم داده اند که هر طور شده پدرش را در بیاورند که خانه اش را بفروشد و از این محل برود!!
امروز صبح از خواب پریدیم و دیدیم یک سر و صداى وحشتناک در کوچه راه افتاده! رفتیم دیدیم آن همسایه آمده جلو خانه شان را جارو کند و یک گرد و خاک غلیظ راه انداخته. یکى دیگر از همسایه ها آمده بیرون و داد و بیداد که: نکبت!! واسه چى بلدى بگى ماشین جلو خونه ما نزنید مزاحم ما مى شید اونوقت عقلت اونقدر نمى رسه که یه کم آب بپاشى که این وضع رو واسه خونه و زندگى مردم درست نکنى!؟ نگاه کن تو رو خدا!!! خاک بر سر بى عقلت!! 🙂 حاج اکبر! کجایى!؟ بیا بیرون چهار تا لیچار هم تو بارِ این کن!!!! 🙂
نمى دانم چرا یک لحظه از این نوع برخورد این بد با آن بد خوشحال شدم! (حقیقتش خیلى خوشحال شدم!!)
من از آن ها هستم که معتقدم باید با هر کس با زبان حال خودش صحبت کرد!!