آیینه شکستن…

اتفاقات روزانه, نکته دیدگاهتان را بیان کنید

می‌دانی سخت‌ترین چیز در دنیا چیست!؟

اول فقط چند نمونه از پیغام‌هایی که در چند روز اخیر، فقط از طرف دانشجوها (و نه مشتری‌ها و کاربران سایت و…) به دستم رسیده را بخوان، بعد،‌ خواهم گفت:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif1.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif2.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif3.png

یکی از دوستان شرکت کننده در دوره طراحی وب پیشرفته به صورت آنلاین که پروژه‌ای عالی تحویل دادند:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif4.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif5.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif6.png

 

حالا اینکه مشتری‌های سیستم‌هایمان چه می‌گویند یا مثلاً امروز یکی تماس می‌گیرد و می‌گوید «مهندس، من بعد از جستجوی یک مطلب، از فلان طریق به قلان حاج آقا رسیدم و بعد از طریق ایشان با شما که در فلان دوره استاد ایشان بوده‌اید آشنا شدم، عکس شما را نشانم داد، گفتم این آقا که چند بار در مسجد کنار خودم نشسته! آقا من نمی‌دانستم چه دُری کنارم می‌نشسته!!» این‌ها را در نظر نگیر…

 

حالا می‌دانی سخت‌ترین کار دنیا چیست؟ اینکه جای من (و امثال من) باشی و خودت را نگیری و از آن بدتر، عاشق خودت نشوی!! یعنی گاهی احساس می‌کنم اگر فقط یک روز کسی جای من (و امثال من) باشد و این هندوانه‌ها که زیر بغل من است را زیر بغل او بگذارند، از سنگینی هندوانه‌ها کمرش می‌شکند!

دیروز به این تعریف و تمجیدها فکر می‌کردم، بعد بعضی مطالب سایت را جلوم گذاشته بودم و برای nمین بار می‌خواندم و چه به‌به‌ای می‌گفتم!! خط‌ها و نقاشی‌ها را نگاه می‌کردم و اصلاً بدتر از همه به بهانه حضور آقای هاشمی‌نژاد در شهر، چند شب است با مرشدمان بیشتر همنشین هستیم و کیف می‌کنیم که چنین رحمتی را داریم و خلاصه اواخر دیشب دیدم خیلی اوضاعمان خراب است! در رختخواب موبایل را برداشتم و دوباره داستان The Picture of Dorian Gray را که چند سال پیش کتاب انگلیسی‌اش را در کلاس‌های مکالمه می‌دادم بچه‌ها بخوانند و جلسه بعد با هم در موردش بحث کنیم را دوباره مرور کردم که کمی از این بادها بخوابد…

داستان جالبی است! نمی‌دانم خوانده‌ای یا نه؟ (اینجا را ببین و اگر شد انگلیسی‌اش را یک بار بخوان: تصویر دوریان گری)

داستان از این قرار است: پسر جوان بسیار زیبایی بود که عاشق و محو زیبایی خود بود! او سفارش داده بود یک تابلو از خودش کشیده بودند و هر روز محو تماشای آن تابلو می‌شد. اما به مرور متوجه شد که هر چه زمان می‌گذرد، او پیرتر می‌شود و از زیبایی‌اش کاسته می‌شود اما تصویر خودش در تابلو همچنان زیبا باقی مانده. به تصویر خودش حسودی‌اش می‌شود و آرزو می‌کند که ای کاش دنیا برعکس می‌شد و این تابلو پیر می‌شد و من زیبا و جوان باقی می‌ماندم. از قضا یک روز متوجه می‌شود که تصویر تابلو کمی پیرتر شده! می‌فهمد که آرزویش برآورده شده و او همانطور جوان باقی می‌ماند و تابلو دارد پیرتر و شکسته‌تر می‌شود.
به مرور او توسط یکی از دوستان نابابش به راه‌های خلافی کشیده می‌شود. هر کار زشتی که انجام می‌دهد، روی چهره‌اش در تصویر داخل تابلو نمایان می‌شود! تا جایی که مجبور می‌شود تابلو را ببرد در اتاق بالایی خانه و حتی روی آن یک پارچه بیندازد… او حتی به یک قتل هم دست می‌زند و این، چهره را بسیار زشت می‌کند تا جایی که او برای راحت شدن از شر آن تابلو و اینکه نکند یک روز خدمتکارها متوجه موضوع شوند، یک چاقو برمی‌دارد و در قلب مرد درون تصویر فرو می‌کند. در همان لحظه مستخدمان صدای جیغ وحشتناکی را می‌شنوند و به سوی اتاق دوریان گری می‌شتابند. آن‌ها تصویر ارباب خویش را در بوم نقاشی می‌بینند که در کمال جوانی و زیبایی است، آن‌چنانکه خود او را می‌دیدند، اما بر زمین جسد مردی نقش بسته است در لباس آراسته و کاردی در قلب، با پلیدترین و کریه‌ترین چهرهٔ قابل تصور؛ که تنها از انگشترانی که به دستش بود می‌شد هویت او را فهمید…

 

البته من خودم دوست دارم این داستان را اینطور در ذهن داشته باشم که دوریان گری از پیر شدن خودش و جوان ماندن تصویر داخل تابلو خشمگین می‌شود و چاقو را در قلب چهره‌ی تابلو فرو می‌کند.

به هر حال، این داستان برای من و امثال من، بسیار تکان‌دهنده و بیدارکننده است. هر بار که خودم از خودم خوشم می‌آید یاد این داستان می‌افتم و یاد آن عکس کریهی که در آن کتاب بود و در ذهنم نقش بسته و حالم از خودم به هم می‌خورد!!!

 

تصور کن، انسان ممکن است چقدر عاشق زیبایی‌های خودش شود! خیلی خطرناک است، خیلی خیلی… و مقاومت در برابرش، خیلی سخت است، خیلی خیلی…

به خصوص اینکه بعد از مدتی طبیعتاً آن زیبایی‌ها را از دست می‌دهد (و من نعمره ننکسه فی الخلق: و هر که را عمر می‌دهیم به مرور خلقتش را وارونه می‌کنیم و به سوی ضعف و ناتوانی می‌بریمش)، حالا که مقابل آینه قرار می‌گیرد و خودِ فعلی‌اش را می‌بیند، آینه را می‌شکند… همان شعر مشهور که می‌گفت:

آینه چون نقش تو بنمود راست – خود شکن آئینه شکستن خطاست

 

به هر حال، خدا إن شاء الله عاقبت من و شما را ختم به خیر کند.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت، دو سه ساعت بعد از نوشتن مطلب: بفرمایید، داغ داغ:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif7.png

خدا وکیلی این‌ها را به شما می‌گفتند (آن هم هر روز، روزی چند بار!!) شما چه کار می‌کردید؟

باور می‌کنی امروز سحر می‌خواستم بروم وسط حیاط، داد بزنم: ای خدااااااااااااااااااااااا! چی از جونِ من می‌خوای!؟ بابا لامصب! دست از سر کچل من برندار! (یادی از اولین الهی‌نامه‌ام)

پی‌نوشت: نمی‌دانم رمزگشایی درستی‌ست یا خیر، اما حدس می‌زنم این تعریف‌ها و تمجیدها که این چند روز سیل‌آسا شده، یک نشانه باشد. چند روز پیش به او می‌گفتم: بیا و یک نشانه واضح نشانم بده که بفهمم این راهی که تنها تنها دارم می‌روم درست است… نمی‌دانم، شاید یک نشانه باشد، شاید هم نباشد!

۵ پاسخ به “آیینه شکستن…”

  1. محمدرضا گقت:

    کاش نظر خصوصی هم داشتید!

    به صورت اتفاقی (یا به قول شما رمزنگاری شده!) این مطلب شما و مطلب لینک زیر را با هم خوندم! گفتم به شما هم بگم شما هم بخونید!

    http://jahannews.com/vdcbs9bafrhbfgp.uiur.html

  2. پیگیر گقت:

    سلام. مطالبت رو دنبال می‌کنم. چند وقتیه یه سوالی تو ذهنم شکل گرفته که چطور شما این همه کارها رو با هم انجام می‌دی؟؟!! خطاطی، برنامه نویسی، نوشتن مطلب توی سایت که کلی زمان می‌بره، تدریس و …
    اگر یک مطلب در همین مورد قرار بدید مطمئنم که مثل بقیه‌ی مطالبت می‌تونه کمک زیادی به من و همراهان مطالبت بکنه.
    موفق باشی : )

  3. حمید رضا گقت:

    محمد رضای عزیز، ممنون از خدا و از تو. لینک و مطلب جالبی بود. بد ندیدم همه بخونن. (عنوان مطلب برای آینده که احیاناً لینک حذف شد: فردی که آیت‌الله جوادی آملی را در معرض هلاکت قرار داد!)
    حالا ای کاش فقط همین «هُش» کافی بود! امشب بعد از انتشار این مطلب رفتم سخنرانی استاد هاشمی‌نژاد، قبل از سخنرانی یک بنده‌ی خدا مداحی می‌کند تا مردم جمع شوند. تا نشستم، یک شعر خواند که یک «هش» اساسی به این «هین»ها بود!!! (یعنی یک حالی از ما گرفت!) هر چه گشتم فعلاً شعر را نیافتم. (ایشان عادت دارد از اشعار شعرای شهرمان می‌خواند، احتمالاً در اینترنت نیست و باید بروم حضوری بگیرم…) اما همین را بدان که در مصراع اول‌ «خودنمایی» بود و مصراع دوم چیزی شبیه این بود: نشکند آیینه … چون بُود در نمد

    خلاصه که… 🙁

  4. حمید رضا گقت:

    در پاسخ به پیگیر:
    سلام.
    اینم یه هندونه‌ی دیگه‌ست!؟
    در مورد سؤالت، این سؤال رو قبلاً هم دوستان پرسیده بودن و گفته بودم که: والا من خودم هم نمی‌دونم چطور ممکنه! اگر پی‌نوشت مطلب رو بخونی متوجه می‌شی که واقعاً نمی‌دونم!! یعنی خودم هم یکی از سؤالاتم از خدا همینه!!!!

    اما به هر حال، اون لینکی که در این مطلب رو حتماً گوش کن، نکات خوبی داشت:
    http://hamid.aftab.cc/1394/05/time-call/
    تو هم موفق باشی.

  5. سیما گقت:

    همه جوانب رو میشه در نظر گرفت، شاید هم:
    وَإِنْ کَانَ سُبْحَانَهُ أَعْلَمَ بِهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَلَکِنْ لِتَظْهَرَ الْأَفْعَالُ الَّتِی بِهَا یُسْتَحَقُّ الثَّوَابُ وَالْعِقَابُ

    این بیت رو خیلی دوست دارم:
    خوش بود گر محک تجربه آید به میان
    تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

    بعضی وقتا خدا با آتیش (مشکلات) آدم رو خالص‌تر و ناب‌تر می‌کنه بعضی وقت‌ها هم با آب (نعمت)؛ شاید هرکسی فکر کنه آتیش عذاب و دردناکه و آب پاداش و خوبی؛ اما میشه با آتیش گرم شد و توی آب غرق!
    باید نحوه استفاده از اون‌هارو یاد بگیریم…

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها