در فتح یک کوه، انرژی تمام نمیشود، اراده تمام میشود!
اتفاقات روزانه, جملات مهم من, نکته دیدگاهتان را بیان کنیددر سفری که امسال به شمال داشتیم، رفتیم که یکی از کوههای رشته کوههای سبلان را فتح(!) کنیم.
چهار نفر بودیم. همان ابتدا، یک نفرمان گفت که من نمیآیم، شما بروید…
در اواسط راه، یک نفر دیگرمان برید!
چند صد قدم بیشتر به فتح کوه نمانده بود که من نگاهی به قله کردم و در دلم گفتم: خوب، تا اینجا آمدیم، بس است دیگر! حالا چه فرقی میکند از همینجا برگردیم یا تا آن بالا برویم و بعد برگردیم؟ داشتم کمکم انصراف میدادم که ارادهام را جمع کردم و گفتم این یک آزمایش است. اگر در همین آزمایش کوچک کم بیاورم، آنوقت چطور به طور مثال یک پروژه را به پایان برسانم؟ اصلاً چطور زندگی را درست به پایانش برسانم؟
چیزی که برایم جالب بود این بود که انرژی کافی برای ادامه دادن داشتم (نشان به آن نشان که بالاخره تا قله رفتم) اما چیزی که مانع میشد، اختلال در اراده بود! همه آنهایی که به بالا نرسیدند هم انرژی کافی داشتند اما ارادهشان با کمرنگ شدن یا ناچیز دانستهشدن هدف کم شده بود.
به هر حال، به قله رسیدیم و چه لذتی بردیم! چقدر حیف میبود که وسط راه جا میزدم!
ببین کمپ کجاست و ما کجاییم!!؟
کوهنوردی خیلی درسهای دیگری دارد؛ از جمله اینکه: بین ما چهار نفر، آن کسی که تجربه کوهنوردیهای بسیار زیادی را داشت از همه زودتر به قله رسید در حالی که در ابتدا و در بین راه، همیشه عقبتر از همه بود و به آرامی و با حوصله راه میآمد! او خیلی خوب میدانست که از کجاها عبور کند که با کمترین انرژی پیش برود…
به هر حال، کوهنوردی شاید بهترین چیزی است که تا به حال تجربه کردهام.
زمانی که بچههای مسجد و پایگاه را اردو میبردیم کوهنوردی، بهترین اردوها از آب درمیآمد! دو دسته میشدیم، یک دسته زیر نظر من و یک دسته زیر نظر یکی از دوستان بزرگتر از من و قرار میگذاشتیم که برویم دشمن فرضی که بالای کوه است را محاصره و غافلگیر کنیم. حال و هوای خاصی داشت. بیسیمهای بسیج را هم میبردیم و با هم با بیسیم در ارتباط بودیم و یک حال و هوای جنگی ایجاد میکردیم که نگو و نپرس!! (ایمانِ۴، ایمانِ۵، ما در صد متری دشمن هستیم. با فریاد «یا حسین» به دشمن حمله میکنیم…!!!!)
بعد که میآمدیم، یک نماز جماعت (ظهر) میزدیم (امام جماعت نداشتیم، بنابراین، من خودم پیشنماز میایستادم)، بعد میرفتیم ناهار. ببین چه غذایی تعبیه کرده بودیم؛ غذای مورد علاقه من: یک سیب زمینی و یک تخممرغ پخته، یک گوجهی خرد شده، یک خیارشور، کمی مغزگردو و… یک صفایی داشت که هنوز حال و هوایش در مغزم است!
خلاصه، فکر میکنم کسانی که با پروژههای کاری درگیر هستند، باید هر بار به کوهنوردی بروند که ارادهشان محکم شود…
دیدگاههای تازه