شهادت می‌دهم که تو می‌شنوی صدایم را…

اتفاقات روزانه, اعتقادات خاص مذهبی من دیدگاهتان را بیان کنید

هر چند طرح این اتفاقات خطرناک است اما دلم می‌خواهد اینجا باشد، بعداً که انسان خودش می‌خواند بیشتر مراقبت می‌کند:

دیروز صبح یک گروه از دانشجوهایم امتحان داشتند. رفتم سر جلسه امتحان… سر جلسه یک اتفاقی افتاد که نسبت به یک دانشجو کاری کردم که نباید می‌کردم! …

بعد از آن خیلی ناراحت شدم! هر چند اگر بگویم، شما می‌گویید اینکه چیزی نیست اما از من بعید بود! برای من خیلی اشتباه بزرگی به حساب می‌آمد!

به هر حال، در این مواقع منتظر می‌مانم که خدا چوبش را بزند و البته خیلی دعا می‌کنم که خدایا چوب نزن! اگر خواستی بزنی، خواهش می‌کنم یواش بزن! به خودت قسم فهمیدم که اشتباه کردم، چوب هم نزنی فهمیده‌ام اما اگر هم بزنی بد نیست، دردش باعث می‌شود دیگر مرتکب نمی‌شوم!

به هر حال، رفتم قم و امتحانات عصر را هم تا ساعت ۶ خیلی خوب و با انرژی کامل، تمام کردم و در مسیر همیشگی‌ام به سمت ساوه آمدم چند متری حرم حضرت معصومه اما چون از صبح سه تا امتحان داشتم و روزگی و دیشبش هم نتوانسته بودم بخوابم، نرفتم حرم و راهم را به سمت ساوه کج کردم…

خلاصه، آمدم خانه و تا اذان مغرب که رفته بودم مسجد و حتی بعد از نماز، دیدم صدا و درد چوب خاصی نیامد!

در راه برگشت از مسجد، سوار ماشین، هر چند اشتباه است که انسان از خدا چوب بخواهد اما گفتم: خدایا! اینطوری هم که نمی‌شود! ممکن است فکر کنم آن کاری که کردم اشتباه نبود! یک چوب کوچک بزنی بد نیست، و دقیقاً این جمله را گفتم: خدایا به طور واضح نشانم بده که چوب می‌زنی! (چون احساس کردم صلب توفیق زیارت یک چوب باشد اما گفتم قبلاً هم اگر خسته بودم نمی‌رفتم، پس اگر هم چوب بود، چوب واضحی نبود)

خلاصه، دو دقیقه نگذشته بود، آمدم در خیابان اصلی‌مان که برسم به خانه، دیدم از لاستیک ماشین یک صدای پیس/پیس/پیس درآمد طوری که افرادی که در خیابان بودند حواسشان پرت صدا می‌شد!
همان لحظه گرفتم که جریان چیست! گفتم «الحمد لله» و ادامه دادم تا رسیدم به خانه… آمدم پاییین دبدم، دقیقاً جلو خانه باد لاستیک خالی شد!

یک نگاه به آسمان کردم و گفتم: ممنونم… از این یواش‌تر نمی‌شد، ممنونم.

بعد از افطار با کلی دردسر و در حالی که در حال کار، دائم بابت آن اشتباه، استغفرالله می‌گفتم لاستیک را با زاپاس عوض کردم! (و بگذریم که در همین حین برخلاف همیشه، تقریباً تمام همسایه‌ها یکی یکی رد می‌شدند و من با آن ابهت!!! با یک خفت خاصی داشتم لاستیک عوض می‌کردم و بدم هم نمی‌آمد! می‌گفتم: بِچش آقای نیرومند! گناه، انسان را به خفت و خواری می‌کشد! اگر خدا می‌خواست، یک نفر هم از این کوچه نمی‌گذشت…)

بعد از عوض کردن لاستیک (که احتمالاً امروز باید یک ۴۷۰ هزار تومانی بابت تعویض آن دو لاستیک عقب که قرار بود تا آخر سال برایم کار کند اما نکرد، متضرر شوم) باز به خدا گفتم: این لاستیک‌ها تقریباً باید عوض می‌شد. از کجا معلوم که چوب آن اشتباه بود؟

شاید یک ساعت نشد که آن رمزی که بین ما دو تا هست کم‌کم اتفاق افتاد! (رمز ما و خدا بعد از یک گناه، معمولاً سرماخوردگی‌های بی‌دلیل است! توجه: هر کس سرما خورد به معنی ارتکاب گناه و اشتباه نیست) دیدم عجبا! کم‌کم آب‌ریزش بینی شروع شد و به خصوص وقتی رفتم یک دستمال برداشتم که آب بینی را بگیرم، به خاطر حساسیتی که به پرز دستمال کاغذی و بوی آن در لحظه‌ی شروع سرماخوردگی پیدا می‌کنم* و بعداً هم فهمیدم که مجید آن صابون مخصوصش را روی دستمال گذاشته بوده و بویی که واقعاً به آن حساسیت دارم در آن پیچیده بوده و بدتر شده، آب‌ریزش تشدید شد و کم‌کم دیدم واویلا! خیلی جدی شد! بی‌حالی هم به آن اضافه شد و…

با اینکه سرماخوردگی بین من و خدا یک «حجت تمام شده» است، اما باز هم قانع نشدم! گفتم از کجا معلوم!؟ یکی از دلایل سرماخوردگی من، خستگی مفرط است. یعنی روزی که صبح تا شب کار کنم و بسیار خسته شوم، معمولاً به خاطر ضعف بدن، سرما می‌خورم. احتمال دادم به خاطر خستگی باشد و ربطی به آن اشتباه نداشته باشد.

به هر حال،‌ در حالی که سرماخوردگی داشت کم‌کم بارز می‌شد، سریع‌تر کامپیوتر را خاموش کردم که بروم نماز وتیره را بخوانم و بخوابم که اگر از خستگی است (و در این حالت نگاه به یک شیئ نورانی مثل خورشید و مانیتور و گوشی و… باعث تشدید این نوع سرماخوردگی می‌شود)، تشدید نشود.

جای شما خالی، نماز وتیره را شروع کردم و در قنوتش مثل همه شب‌های جمعه، دعای کمیل را شروع کردم… دعا را می‌خواندم و همینطور آب‌ریزش تشدید می‌شد… یک دفعه به اواسط دعا که رسید، دیگر وضعیت خیلی بحرانی شد، عطسه شروع شد. یکی، دوتا، سه‌تا… به زور دعا را می‌خواندم و عطسه می‌زدم تا جایی که دیگر عطسه امان نداد دعا را ادامه دهم و از طرفی چون در حیاط بودم، صدایم می‌رفت خانه همسایه‌ها (و یکی از سختی‌هایی که به خودم و خانواده و مهمان‌ها می‌گیرم این است که دوست ندارم صدایی از ما به خانه همسایه برود)، بنابراین همان‌جا دعا را متوقف کردم و گفتم فعلاً‌ سریع نماز را تمام کنم و بروم داخل، عطسه‌هایم را بزنم و برگردم دعا را ادامه دهم… نگاه کردم که ببینم چه جمله‌ای بود که روی آن جمله متوقف شدم و جالب است که با حواس پرت، چند باری هم تکرارش کردم اما نشد که جلوتر بروم؟

خدا شاهد است دقیقاً همان جمله‌ای بود که مربوط به اشتباه امروزم بود!!!

یعنی نیم ساعت در کما بودم!

خداوند تا حجتش را بر کسی تمام نکند، رهایش نمی‌کند! آنقدر تو را می‌چرخاند تا حجت بر تو تمام شود (و بر تو ثابت شود و به اقرار بیفتی) که آن کاری که کردی اشتباه بود و فلان چوب یا چوب‌ها به خاطر آن بود! حالا هر چقدر هم که بخواهی خودت را به راه دیگر بزنی…

اینکه می‌گویم خدا هر بلایی سرم بیاورد با کمال میل قبول دارم، به همین دلیل است که حجت واقعاً بر من تمام است! (و بر تو و بر همه انسان‌ها هم همینطور!) او واضح‌تر از این نمی‌تواند صحبت کند! (یاد این مطلب که ۲ سال پیش نوشتم اتفادم:  الهی! حجت بر من تمام است!)

 

ـــــــــــــــــــــــــــ

* در لحظه‌ی شروع سرماخوردگی ترجیحاً ار دستمال کاغذی استفاده نکنید چون به دلایل روانشانسی (که مغز شما از روی بوی خاص و پرزهای دستمال کاغذی، طی سال‌ها یاد گرفته است که هر وقت این بو و این پرزها جلو بینی قرار گرفت یعنی باید آب‌ریزش را شروع کند و شروع می‌کند) و چیزهای دیگر که توضیحش سخت است و اینجا جایش نیست، سرماخوردگی شما تشدید می‌شود. در عوض مثل من که دیشب هم مثل هر زمان دیگری این کار را سریعاً انجام دادم، در این لحظات سریعاً از یک دستمال پارچه‌ای استفاده کنید. خواهید دید که کم‌کم بهبود پیدا می‌کنید.

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها