اگر من مثل همسایه مان بودم!

یک همسایه داریم که ایمانش همه مان را به تعجب وا داشته!!
صبح زود، قبل از اذان مى روم در حیاط که کمى در سکوت شب با خدا حرف بزنم، مى بینم او از من هم سحرخیزتر است و رفته است فضا!! بوى فضا رفتنش اجازه نمى دهد بیشتر از چند دقیقه در حیاط بمانم!!

صبح که مى خواهم بروم سر کار، مى بینم زودتر از من رفته است سر کار و بوى کار کردنش کل محل را گرفته!!

ظهر که مى خواهم بروم مسجد، مى بینم باز هم رودست خورده ام و او زودتر از من رفته فضا!

بعد از ناهار مى روم در زیر سایه درختهاى حیاط حال و هوا عوض کنم، مى بینم باز هم بوى فضا رفتنش انسان را دیوانه مى کند!

تا آخر شب که مى روم در حیاط دو رکعت وتیره بخوانم، مى بینم اى بابا! او انگار ساعتش را با من هماهنگ کرده!!! یا شاید کلاً در فضا سیر مى کند و پایین بیا نیست!!

آرى، انگار او ایمان قوى اى به خدایش دارد!
بارها به خودم گفته ام اگر آنقدرى که این همسایه به فضاى بدبویش مى رود، من به فضاى قرب الهى رفته بودم، الان از اولیاء الله مى بودم!!

ساعت ١۵:١۵ روز ١٢ خرداد ٩٢، در حالى که با یک دست در گوشى مى نویسم و با دست دیگرم لباسم را جلو بینى ام گرفته:(

۱۳۹۲۰۳۱۲-۱۵۱۵۳۷.jpg

همسایه منصف!

یک همسایه داریم که انصافش ما را به تعجب وا داشته:
در خانه پارکینگ دارند.
کنار در پارکینگ، جا براى پار کردن دیگران هست اما ایشان خیلى بزرگ نوشته اند: پارک کردن مطلقاً ممنوع
جالب است که ماشینش را نه در پارکینگشان پارک مى کند نه جلو خانه شان، بلکه مقابل خانه یکى از همسایه ها که سایه است پارک مى کند و این در حالى است که با پارک در آن نقطه، جاى پارک همیشگى من که مقابل آن نقطه است (به خاطر تنگ بودن کوچه) گرفته مى شود!!!
لابد فکر مى کنید با این تفاسیر، بنز دارد!؟ نه خیر، از قضا ماشینى دارد که همین روزها وقت اسقاط کردنش است!!!

واقعاً در انصاف این همسایه مانده ام!!

قَد جَعَلَ اللهُ لِکُل شیئٍ قدراً

پیش از این گفته بودم که یکی از آیاتی که بسیار تأکید شده بعد از هر نماز سه مرتبه گفته شود (و من عاشق آن هستم) این آیه است:

… وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَهُ مَخْرَجاً ﴿ ۲ ﴾ وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لاَ یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَی‏ءٍ قَدْراً ﴿ ۳ ﴾
و هر کس تقوا پیشه کند،[ خداوند ] براى او راه خارج شدن (مخرجا) از مشکلات قرار مى​دهد.و از جایى که حسابش را نمى کند، به او روزى مى رساند، و هر کس بر خدا اعتماد کند خداوند براى او کافی​ست .خدا فرمانش را به انجام رسانده است. به راستى خدا براى هر چیزى اندازه​اى مقرر کرده است.

***
شاید کمتر کسی در اطرافتان پیدا کنید که مثل من روزی‌اش از چندین منبع مختلف برسد. برخی منابع کسب درآمد من را ببینید:
– فروش سیستم‌هایی که طراحی کرده‌ام مثل تستا ۳
– سفارش‌های طراحی وب
– هاستینگ (فروش هاست و دامنه)
– فروشگاه آفتابگردان
– تدریس در دانشگاه‌ها
– تدریس در مؤسسه ایکس
– تدریس در مؤسسه ایگرگ
– تدریس خصوصی
– و غیره…
سال‌هاست که دارم این موضوع را بررسی می‌کنم که آیا واقعاً روزی من مقدار مشخصی دارد؟ می‌بینم به طرز عجیبی بله، روزی‌ام کاملاً مقدار مشخص دارد.! یعنی مثلاً فرض کنید روزی ۱۰۰ هزار تومان باید به من برسد. یک روز می‌بینی مثلاً فروشگاه فروشی ندارد، در عوض هاستینگ یک سفارش ثبت می‌شود و مثلاً یک کلاس خصوصی هم دارم و مجموعاً می‌شود همان مبلغی که باید باشد. فردا می‌بینی صبح تا شب کلاس دارم و در عوض هیچ کدام از منابع دیگر هیچ درآمدی ندارند! پس‌فردا صبح تا شب درآمد خاصی ندارم و در عوض فردایش دو نفر ثبت سفارش تستا می‌کنند و یکی‌شان هاست هم می‌خرد و دیروز جبران می‌شود!!
واقعاً گاهی شاخ در می‌آورم که چه چیز عجیبی است! کاملاً از یک اندازه مشخص پیروی می‌کند و این اندازه نسبت به سن و سال و شرایط زندگی کم و زیاد می‌شود. مثلاً هر چه به سن ازدواج نزدیک‌تر می‌شوی و باید به فکر خانه و مخارج دیگر باشی، خدا حواسش هست و به همان نسبت اندازه را افزایش می‌دهد!
حالا من باید چقدر بی‌عقل باشم که وقت نماز مغرب و عشا هم برای اینکه فکر می‌کنم می‌شود از این روزی مشخص تجاوز کرد و بیشتر کسب کرد، کلاس قبول کنم و به نماز جماعت نرسم!! حواسم نیست که بابا! اگر تو این کلاس را برای این ساعت قبول نمی‌کردی و پولش کسب نمی‌شد، در عوض وقتی می‌رسیدی خانه می‌دیدی یک سفارش جدید ثبت شده و مبلغ آن کلاس به روزی‌ات برمی‌گشت! حالا که آن کلاس را قبول کردی، هم نماز جماعت را از دست دادی و هم روزی‌ای که می‌شد از راه ساده‌تری به تو برسد، سخت‌تر رسید!
کم‌کم دارد دستم می‌آید که چطور با خدا معامله کنم 😉
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
توجه: منظور از این مطلب این نیست که هر کاری را باید موقع نماز تعطیل کرد. گاهی واقعاً نمی‌شود کاری‌ش کرد و کنسل کردن کلاس یا کار، به نوعی گناه بزرگی به حساب می‌آید در حالی که نماز اول وقت و جماعت یک مستحب است. منظور این است که انسان نباید هول بزند و فکر کند با پر کردن تمام وقتش حتی وقت عبادتش با کار، می‌تواند از این روزی مشخص بالاتر بزند! خیر، ممکن است تو صبح تا شب اضافه‌کاری و امثالهم برداری و آن روز پول بیشتری بگیری اما می‌بینی همان مبلغ اضافه‌ی آن روز باید خرج دوا و درمان ناشی از خستگی و کار زیاد شود و دقیقاً برمی‌گردی به همان مبلغی که مشخص بوده و تازه یک چیز (سلامتی‌ات) را هم از دست داده‌ای!!
آیات زیادی داریم که نشان می‌دهد انسان روزی‌اش کاملاً مقدار مشخصی دارد و نمی‌تواند از آن تجاوز کند… پس چه بهتر که یک روال عادی و منطقی را برای کسب روزی طی کند، بقیه را به خدا محول کند.

مسیحا متولد شد

ثبت مى کنیم:
در حالى که در تهران، وسط یک سمینار امنیتى نشسته ام، پیام رسید که پسر دوم خواهر اولم (یعنى برادرِ مهدى رضا) با نام “مسیح رضا” (مسیحا) به دنیا آمد 🙂
ساعت ١٢ روز ٧ خرداد ٩٢

مسیحا جان، تولدت مبارک ؛)

زندگی بی‌دردسر!

هیچ وقت یادم نمی‌رود که پانزده سال پیش، روزهای اولی که در سن ۱۲ سالگی وارد مسجد و درگیر کارهای فرهنگی مسجد شدم، دوستی در مسجد بود که هرگز خودش را درگیر کارها و مسؤولیت‌ها نمی‌کرد. فقط می‌آمد نمازش را می‌خواند و می‌رفت. هیچ مسؤولیتی قبول نمی‌کرد! خودمان را می‌کشتیم که مثلاً مسؤول کتابخانه شود یا مثلاً یک مقاله برای نشریه‌ی مسجد تهیه کند، اما هرگز قبول نمی‌کرد. یک روز به او گفتم: فلانی! چرا اینطوری هستی!؟ دقیقاً حالت و جای نشستنمان در ذهنم هست! سرش را به گوش من نزدیک کرد و گفت: من یاد گرفته‌ام که اگر می‌خواهی جایی بمانی، باید خودت را درگیر هیچ مسؤولیتی نکنی! باید مثل گوسفند باشی!

نمی‌دانم، شاید هم راست می‌گفت، اما من نتوانستم گوسفند بمانم! نتوانستم بیایم و بروم و هیچ تغییری در اطرافم ایجاد نکنم. نتوانستم پیشنهادات خوبی که به ذهنم می‌رسد را سرکوب کنم، بلکه اجرایی کردم. اما خوب، همان مسائل هم باعث شد که ۶ سال بیشتر در آن مسجد عمر نکنم. همین بحث‌هایی که سر مسؤولیت‌ها پیش آمد باعث شد دیگر نتوانم آنجا بمانم اما او هنوز در آن مسجد است…

اما در مسجد دوم، هر روز که وارد مسجد می‌شدم، آن جمله دوستم در گوشم زمزمه می‌شد. بنابراین هرگز و هرگز خودم را درگیر هیچ کاری نمی‌کردم. حتی با اینکه می‌توانستم مثلاً بعد از نماز و تلاوت قرآن، قرآن‌ها را از اطرافیانم جمع کنم و در کتابخانه بگذارم، اما همین کار را هم نکردم! البته چند باری ناخواسته از پوست گوسفند خارج شدم و حتی نزدیک بود کدورت‌هایی پیش آید. مثلاً یک بار به مسؤول هیأت امنا که کنارم نشسته بود، گفتم: قصد ندارید مسجد را بزرگ‌تر کنید که نمازگزاران بیرون از در نماز نخوانند؟ گفت: چرا! گفتم: خوب، یک اقدامی بکنید! همین امشب در بین نماز اعلام کنید که ما می‌خواهیم مسجد را بزرگ کنیم، هر کس هر کمکی از دستش برمی‌آید اعلام کند… شاید یکی پیدا شد مثل آن خانمی که ارث همسرش را وقف مسجد کرد، دنبال یک مسجد نیازمند بگردد و از این طریق به گوشش برسد و فرجی شود. اما او به طرز عجیبی کم‌محلی کرد و اعلام هم نکرد! شاید می‌خواست بگوید: تو را چه به دخالت در کار ما!؟ با توجه به اینکه خیلی مراقب بودم، در این مسجد حدود ۱۰ سال عمر کردم تا اینکه چند وقت پیش، باز هم نتوانستم جلو خودم را بگیرم و پی اصلاح امام جماعت برآمدم و …
و در نتیجه، کدورتی که بین بنده و او پیش آمد باعث شد که دیگر به آن مسجد هم نروم!

اصلاً جالب است که ما خانوادگی نمی‌خواهیم گوسفند باشیم! هر کداممان وقتی در یک جمع قرار می‌گیریم، دائم پیشنهاد و انتقاد به ذهنمان می‌رسد و باید به صاحب مجلس منتقل کنیم. هر مسجدی که می‌رویم، دائم اطراف را نگاه می‌کنیم و نظر و پیشنهاد به ذهنمان می‌رسد اما خیلی از مردم را می‌بینم که خیلی راحت می‌آیند و می‌روند و ازهمه چیز راضی‌اند! مثلاً یک مسجد رفتم که بوی نم و تعفن برای انسان حالی باقی نمی‌گذاشت. به یکی از افرادی که بیشتر درگیر بود، گفتم: آقا، یک روز پول جمع کنید، یک دستگاه خوشبو کننده بخرید، مسجد باید خوشبو باشد… حالا صد نفر دیگر هم چند سال است به آن مسجد می‌آیند و می‌روند و هیچ چیز نمی‌گویند…

وقتی بررسی می‌کنم، می‌بینم هر کجا که گوسفند بوده‌ام، بیشتر دوام آورده‌ام!! در زندگی شغلی هم همینطور است. جاهایی که خودم را در کارهای مؤسسه و دانشگاه درگیر نکرده‌ام، عمرم در آنجا بیشتر بوده اما وقتی خواسته‌ام برای پیشرفتشان کمی پیشنهاد و انتقاد داشته باشم، کدورتی پیش آمده و من هم که  منتظر کوچک‌ترین کدورت هستم تا با یک نفر یا گروه قهر کنم!!! (می‌دانم که اخلاق بدی است!)

در اطرافیانم هم همینطور مسائل را دیده‌ام. مثلاً یکی که در یک سِمت فعال بوده است و بیشتر خودش را درگیر کرده، چنان او را از بالا به پایین انداخته‌اند که یاد بگیرد برای همیشه گوسفند باقی بماند!! 🙂

نمی‌دانم، هنوز نتوانسته‌ام تحلیل کنم و به نتیجه برسم که گوسفند بودن و زندگی بی‌دردسر بهتر است یا گوسفند نبودن و زندگی پردردسر!؟

رابطه محل کار و اعصاب

اکنون که مى نویسم، در بانک منتظر هستم تا شماره ام را بخوانند…
همیشه یک کارمند در صندوق هفت بود که خیلى عصبى بود. همیشه اخمهایش در هم بود و با مردم خیلى بد صحبت مى کرد! برعکس، یک کارمند در باجه وام بود که بسیار مهربان با مردم رفتار مى کرد، سؤالات را با خنده جواب مى داد…

امروز متوجه شدم که جاى این دو نفر عوض شده. حالا همان کارمندى که اخمو بود، چقدر مهربان و خندان با مردم برخورد مى کرد و آن یکى چقدر اخمهایش در هم رفته بود!!

احساس تکلیف!

چند ماهى مى شود که یک مقاله انتقادى براى دوستان روحانى نوشته ام.
با اینکه سه ماه از آن جریان مى گذرد و یک ماه پیش هم براى خوابیدن شرش یک عذرخواهى جاى آن گذاشتیم، اما هنوز آن مطلب دارد بین آن ها دست به دست مى شود و هر چند روز یک بار یک گروهشان تماس مى گیرند که یک گروه از طلبه ها دارند استشهاد و امثالهم جمع مى کنند که از شما شکایت کنند! (و البته هر چه منتظر شکایت مى مانم، خبرى نمى شود)
امروز به این فکر مى کردم که چرا باید آنها از من شکایت کنند؟ دلیل این شکایت چیست؟
نهایتاً با توجه به زمزمه هایى که از طرف آنها رسیده، به این نتیجه رسیده ام که: دوستانمان احساس تکلیف کرده اند! یعنى بر خود واجب دانسته اند که براى جلوگیرى از انتقاد تند از روحانیت و یا نعوذ بالله توهین به آنها* و براى اینکه من درس عبرتى شوم براى آیندگان، شکایت کنند و احتمالاً هر چه مجازات من، اشد باشد، آنها تکلیفشان را بهتر انجام داده اند!
به این فکر مى کردم که کمتر طلبه اى پیدا شد که احساس تکلیف کند که طورى رفتار کند که مصداق آن مقاله نشود!!
آرى، ما گاهى تکلیفمان را نمى دانیم:(

________
*خدا از دل من آگاه است که هرگز قصد توهین نداشته ام و البته مى دانم که در توهین، قصد لازم نیست…

خویشاوندان

اى مردم!
انسان هر اندازه ثروتمند باشد، از خویشان خود بى نیاز نیست، که با دست و زبانشان از وى دفاع کنند. زیرا خویشان و کسان آدمى، بزرگ ترین حامیان اویند و هیچ کس مانند آنان پریشانى او را برطرف نمى سازد.
(نهج البلاغه، خطبه ٢٣)
خطبه جذابى که انگار تماماً روى صحبتش با برادر بزرگترم است

«طبیعیه!» ؛ ترفند من برای برون‌رفت از عصبانیت و اضطراب

هر چند قبلاً در مطلب «نگران نگرانی» به این موضوع تا حدودی اشاره کرده بودم، اما دلم می‌خواهد یک مطلب خاص این ترفند داشته باشم.

راه‌های مختلفی برای برون‌رفت از اضطراب و عصبانیت وجود دارد. مثلاً ممکن است یکی به محض برخورد به موقعیت اضطراب‌زا با خود بگوید: «این نیز بگذرد» یا یکی قرآن بخواند…

اما من خودم اکثر اوقات از کلمه «طبیعی‌یه» استفاده می‌کنم. همین یک کلمه باعث می‌شود خیلی راحت با آن موضوع برخورد کنم.

مثلاً فرض کنید اضطراب شدیدی برای امتحانات پایان ترم دارید. خوب، این طبیعی‌ست! همه اضطراب دارند. پس با خودتان بگویید: «طبیعیه» و خیلی راحت با آن کنار بیایید.

یا حتی گاهی اوقات یک موضوع کاملاً غیرمنطقی می‌بینید. مثلاً یک نفر قرار بوده رأس ساعت ۹ سر قرار حاضرباشد اما ۹:۳۰ می‌آید. خوب، «طبیعیه»! یک روز هم شما به هر دلیلی تأخیر می‌کنید. اصولاً انسان‌ها همینطورند. پس «طبیعیه»…

 

این جمله در خیلی از موقعیت‌ها می‌تواند مؤثر باشد و باعث آرامش شما شود. خیلی بهتر از نگران بودن و عصبی شدن است 🙂

خرزو خان!

چند روزی است که خرزو خان دوباره پا به کوچه ما گذاشته!!

وقتی خواهرم ماشین داشت، خرزو خان می‌آمد روی کاپوت را از ته دل خط‌خطی می‌کرد! آنقدر روی اعصاب بنده خدا راه رفت تا مجبور شد ماشین را بفروشد. تا اینکه ازدواج کرد و از اینجا رفت و جالب است که وقتی دوباره ماشین خریدند، یک بار که وارد کوچه شد، خرزو خان افتاده بود به جان ماشین جدید و حسابی یادگاری نوشته بود!! حالا از ترسش دیگر ماشین را همان سر کوچه پارک می‌کند.

***

حالا نوبت ما شده! پری‌روز صبح یکی از همسایه‌ها زنگ را زد و گفت: لاستیک ماشینتان پنچر شده، گفتم اطلاع دهم که لاستیک خراب نشود، زودتر پنچری بگیرید.

رفتم دیدم لاستیکی که کنار دیوار است پنچر شده.

زنگ زدم به شوهر خاله‌ام که فنی‌تر است، آمد و لاستیک را با کلی زور و زحمت باز کردیم، یک دفعه نگاه کرد، دید ای بابا! اصلاً پنچر نبوده! سوزن لاستیک را باز کرده‌اند و بادش را خالی کرده‌اند!!

گفتم مگر می‌شود!؟ یعنی چه کسی این کار را کرده؟ لابد این کسی که ماشین را جلو خانه‌شان می‌زنیم؟ نه، او اهل این حرف‌ها نیست. لابد این همسایه که بنایی دارد و هر بار مجبوریم ماشین را برداریم که بار بیاورد؟ لابد منظورش این بوده که اینجا نزن، آشغال‌های بنایی می‌ریزد روی ماشین، بعداً گلایه‌مند می‌شوی. نه، او هم با ما رودربایستی ندارد. مثل آدم می‌آید می‌گوید. گفتم: عمو! نکند سوزن خودش باز شده و پرت شده بیرون؟ گفت: عمو جان! ده دور باید بچرخد تا بیرون بیاید! ممکن نیست. هر چه اطراف دیوار را گشتم، سوزن نیفتاده بود.

خلاصه با کمی نفرین و فکر بد، بردیم باد زدیم و انداختیم زیر ماشین. گفتم: خدا را شکر، حالا هر که بوده چاقو نزده در لاستیک!!! ضمن اینکه دیگر جلو در آن خانه نزدم که اگر آن‌ها به هر دلیلی پنچر کرده‌اند، نکنند…

***

امروز، مجدداً همان همسایه زنگ زد که: دوباره لاستیکتان پنچر شده!!!!!!!!!!! همه‌مان شاخ درآوردیم!

رفتم دیدم دقیقاً همان لاستیک، باز هم سوزنش باز شده!!!!!

یعنی چه!؟

باز هم اطراف لاستیک را گشتم ببینم نکند سوزن خود به خود باز شده!؟ که دیدم نیست.

خلاصه لاستیک را مجدداً باز کردم و در همین حین، یکی یکی همسایه‌ها رد می‌شدند و می‌گفتند: آقا! این کیست که با خانواده شما پدرکشتگی دارد!؟ من هم از روی تعجب می‌خندیدم و می‌گفتم: والا ما هم هر چه فکر می‌کنیم، عقلمان به جایی قد نمی‌دهد!

بردم آپاراتی پدر یکی از شاگردانم. گفتم: فلانی! شده تا به حال یک سوزن خود به خود باز شود یا بیرون بپرد؟ گفت: من که تا به حال ندیده‌ام!! ما با سوزن‌بازکن به زور هفت هشت دور می‌چرخانیم تا باز شود، مگر می‌شود خودش باز شود!؟

خلاصه فعلاً همه چیز را انداختیم گردن خرزو خان!! 🙂

از شوخی گذشته، یک درپوش برای سوزن آن لاستیک گذاشتیم که ببینیم آیا این بار درپوش هم باز می‌شود و سوزن هم باز می‌شود و پنچر می‌شود؟ یا این بار یک کار دیگر انجام می‌دهد!

قرار بر این شد که یک دوربین مدار بسته جلو در کار بگذاریم که ببینیم آیا برای اولین بار در تاریخ، تصویری از خرزو خان ثبت می‌کنیم یا خیر؟!

گشتی زدم دیدم چقدر دوربین مدار بسته ارزان است:

http://www.imenkara.com/index.php?categoryID=24

بد نیست انسان یکی دم در خانه ببندد.

در ایام عید هم خرزو خان آمده بود داخل حیاط و دو جفت کفش‌های نو از دو برادر را برداشته بود و برده بود! اگر این دوربین می‌بود، حداقل به افغانی‌های بنای ساختمان روبه‌رو شک نمی‌کردیم…

 

اما انصافاً اگر کار شخص خاصی باشد، باید قوانینی داشته باشیم برای افتضاح‌ترین بلایی که می‌شود سر او آورد! چون او به کل افراد یک کوچه خیانت کرده! الان همه دارند به هم به دیده دیگری نگاه می‌کنند! نکند او باشد!؟ نکند آن یکی باشد!؟ حتماً او است که سوزن‌بازکن ماشین می‌داند چیست، حتماً آن یکی است!

غدیر یعنى…

این را در عید غدیر جایى خواندم، خوشم آمد، یادداشت کرده بودم که اینجا بنویسم:
غدیر یعنى آن ها که جلوتر از ولایت رفته اند برگردند و آن ها که عقب افتاده اند، خود را برسانند …

صورت نورانی یا سیرت نورانی؟

امید من! شیطان گاهی از طریق نور صورت در مؤمن نفوذ می‌کند تا نور سیرتش را بگیرد… مقابل آینده می‌ایستد، می‌گوید: الحمد لله صورتم هر روز نورانی‌تر می‌شود. همین کافی‌ست تا اعتماد به نفس کاذب در او شکل بگیرد و از توجه به نور سیرتش باز بماند.

امید من! نکند تصور کنی که صورت نورانی لزوماً نشان از سیرت نورانی و تأیید راه فعلی‌ست که بسیار بوده‌اند با صورت‌های نورانی و سیرت‌های تاریک و بسیار نیز بوده‌اند با صورت‌های تاریک اما سیرت‌های نورانی…