یک بابا بزرگ داریم که برای خودش پیرمردی شده است!! فکر میکنم ۸۰ و اندی سال سن دارد.
با این حال، یک باغ به چه عظمت را مدیریت میکند و فعالیت و درآمدش از من هم بیشتر است!! از همان کودکی در باغ بوده و مونس تنهاییهاش درختان اناری بوده است که تکتک آنها را با امید هَرَس کرده است و آب داده است…
عکسی از او در گالری عکسم دارم، روی آن کلیک کنید تا تصویر بزرگتر مشاهده شود:
چند وقت پیش، در راه مسجد، سر کوچهمان یک نیسان به او زد و بنده خدا را پهن زمین کرد! کمردردی گرفت که نگو و نپرس! حتی برای خلاص شدن از درد، یک روز رفته بود داروخانه و چند نوع قرص مسکّن و خوابآور گرفته بود و از هولش چهار تا با هم خورده بود!! عزیزمان (مادربزرگمان) میگفت ۲۴ ساعت خواب بوده!! حالا هم که بیدار شده نمیتواند دهانش را تکان دهد و صحبت کند!!
خلاصه تا یکی دو هفته شبها تا صبح ناله میکرد!
دیروز دیگر حوصلهاش از خانه ماندن سر رفته بود و با زده بود بیرون و خودش را به باغ رسانده بود…
امشب عزیز و باباتقی آمده بودند خانه ما، شبنشینی. عزیز یواشکی به ما میگفت: بچهها! صدایش را درنیاورید اما باباتقیتان دیشب آنقدر آرام و بدون سر و صدا خوابیده بود که زبانم لال، من ترسیده بودم!!
حالا تازه فهمیدهایم که درد باباتقی چه بوده است و دوای دردش چه!!
باباتقی هم خودش به ما میگفت: بچهها امروز نرفتهام باغ، دستم درد میکند!!
دیدگاههای تازه