عامل فعالیت آن‌ها چیست؟

می‌دانید چند روز است که به چه چیز فکر می‌کنم؟

چند روز پیش رفته بودم تهران، دفتر مؤسسه پارسه.
یک ساختمان به چه عظمت با ده‌ها کارمند و بخش و غیره.

به آن دم و دستگاه که نگاه می‌کردم، ذهنم رفت پیش مدیر یا مدیران آن.

به این فکر می‌کردم که چه عاملی باعث می‌شود یک نفر دائماً به فکر توسعه کار خود باشد؟ توسعه کار، شوخی نیست. می‌دانید چقدر اضطراب و فکر و خیال به همراه دارد؟ در همین آفتابگردان ما چند بخش مختلف مثل هاستینگ و بخش طراحی و فروشگاه و سایت و … را ایجاد کرده‌ایم، من گاهی اوقات تا صبح فکر و خیال می‌کنم!! حالا کارهای وسیع‌تر، فکر و خیالش بیشتر!

مثلاً فرض کنید من یک مؤسسه آموزشی داشته باشم که در حالت عادی، به اندازه روزی‌ام از آنجا درآمد دارم. حالا چه عاملی باعث می‌شود که من به فکر گرفتن دانشجوی بیشتر بیفتم و طبیعتاً مدرسینم را افزایش دهم و کارمندان را هم همینطور و دائماً به این فکر باشم که آیا سر ماه پول این همه مدرس و کارمند را کسب خواهم کرد یا خیر؟

مدیر پارسه می‌توانست با داشتن یک مؤسسه کوچک و یا حتی کار در یک شغل ساده، روزی‌اش را کسب کند، اما چه شد که کارش را اینقدر توسعه داده است؟

آیا واقعاً پول عامل این همه فعالیت بوده است؟
آیا اگر عامل این فعالیت، پول بوده است، این کار پول‌پرستی به حساب می‌آید؟
اگر بگوییم بله، عاملش پول بوده و این کار پول‌پرستی است، با توجه به اینکه نان ده‌ها کارمند و کار ده‌ها دانشجو برآورده می‌شود، آیا این کار پسندیده است یا خیر؟
اگر بگوییم، خیر، عاملش پول نبوده، بلکه همان روزی رساندن به کارمندان و راه انداختن کار دانشجویان و در کل، خدمت به خلق بوده، آیا واقعاً خدمت به خلق چنین نیروی محرکه‌ای ایجاد می‌کند؟
بر فرض هم که نیت، خدمت به خلق بوده. آیا خداوند راضی است که یک انسان در رأس کار، اینقدر خودش را به آب و آتش بزند و اضطراب و برنامه‌ریزی و … داشته باشد که به دیگران خدمت کند؟
اگر خداوند راضی است، آیا مزد بیشتری برای این کار سخت‌تر خواهد داد؟
اگر راضی نیست، پس در یک جامعه هیچ کس هیچ فعالیت بیش از حدی انجام نمی‌دهد. در حالی که برخی کارها فعالیت بیشتری می‌طلبد.

خلاصه که فکرم مشغول شده است که این چه عاملی است؟ مریضی است؟ خدمت به خلق است؟ پول‌پرستی است؟ یک نوع شهوت است؟ اعتیاد است؟ چیست؟

مثال دیگر، می‌تواند کسی باشد که از مسؤولیتی در یک شهر، کم کم کار خود را (و طبیعتاً دردسرهای خود را) توسعه دهد تا برسد به مثلاً رئیس جمهوری یک مملکت.
چه عاملی او را از آن پایین به آن بالا می‌کشاند؟

یا مثلاً مدیر یکی از مؤسسات طرف همکاری ما، آنقدر به خود سختی می‌دهد که تمام شب و روزش یکی شده است! حقیقتاً اگر او اینقدر جان‌فشانی نمی‌کرد، اعضای زیرمجموعه هیچ دلسوزی‌ای نمی‌داشتند و طبیعتاً درِ مؤسسه تخته می‌شد و همه از نان خوردن می‌افتادند.
چیزی که برایم واضح است این است که او برای پول جانفشانی نمی‌کند. اما تصورم این است که او به طور کامل برای خدمت به خلق و خدا هم این کار را نمی‌کند! پس چه عاملی است که باعث می‌شود هر روز کار خود را توسعه دهد و دردسرش را بیشتر کند؟ هر بار که پای درد و دل‌هایش می‌نشینم، می‌بینم پر است از درد! می‌گردد پی یکی مثل من بدبخت که خودش را تخلیه کند! او صحبت می‌کند و من دائم به این فکر می‌کنم که این عامل چیست که چنین نیروی عظیمی دارد؟
اصلاً این کار صحیح است یا خیر؟

عباس وصیت کرده است که نگذارم تفنگش زمین بماند

مجید و بچه‌های مسجد مدتی است که طرح جالبی را پیاده کرده‌اند: هر بار به صورت گروهی در خانه خانواده یکی از شهدای محله حاضر می‌شوند و ضمن اهدای یک تابلو که بخشی از وصیت‌نامه شهید آن خانواده بر روی آن نوشته شده است، پای صحبت‌های خانواده شهید می‌نشینند.

این شده است که ما هم هر چند شب یک بار شاهد هستیم که مجید با شور خاصی وارد می‌شود و می‌گوید: بچه‌ها بیایید چیزهایی از فلان شهید بگویم که تا به حال نشنیده‌اید! و خلاصه صحبت از شهدا شروع می‌شود.

هر شب به این نتیجه می‌رسیم که شهدا انسان‌های برگزیده و لایقی بودند که کمتر می‌توان مانندشان را یافت.

مادرمان امشب از عباس، یعنی پسر عمه شهیدمان و علی یعنی برادر عباس تعریف می‌کرد.

عباس با گریه و التماس بسیار، مادر را راضی می‌کند که اجازه دهد دست در شناسنامه‌اش ببرد و سنش را بالا ببرد تا اجازه حضور در جبهه را بیابد.

می‌رود و در سن ۱۶ سالگی شهید می‌شود.

http://img.aftab.cc/news/89/abbas_hasani_fard.jpg

حاج خانم می‌گفت: همان روزی که خبر شهادت عباس را آوردند، هیچ کس نمی‌توانست علی را که ۳ سال از عباس کوچک‌تر بود، نگاه دارد!

بی‌تابی می‌کرده و می‌گفته: من هم باید بروم…

حاج خانم می‌گفت: من دلداری‌اش می‌دادم و می‌گفتم: علی جان! پدرتان که فوت شده، عباس هم که تازه شهید شده. اگر بروی، مادرتان تنها می‌ماند. بگذار کمی بزرگ‌تر شوی، می‌روی إن شاء الله. خدا شاهد است که بچه ۱۳ ساله گریه می‌کرد و داد می‌زد که: عباس به من وصیت کرده که نگذارم تفنگش زمین بماند. داد می‌زد: صدام! به خدا می‌کشمت…

هر چند علی از قافله شهدا جا ماند و البته مقصر او نیست، اما حالا چیزی از رفتار و مردانگی شهدا کم ندارد.

دوای درد بابا!

یک بابا بزرگ داریم که برای خودش پیرمردی شده است!! فکر می‌کنم ۸۰ و اندی سال سن دارد.

با این حال، یک باغ به چه عظمت را مدیریت می‌کند و فعالیت و درآمدش از من هم بیشتر است!! از همان کودکی در باغ بوده و مونس تنهایی‌هاش درختان اناری بوده است که تک‌تک آن‌ها را با امید هَرَس کرده است و آب داده است…

عکسی از او در گالری عکسم دارم، روی آن کلیک کنید تا تصویر بزرگ‌تر مشاهده شود:

باباتقی

چند وقت پیش، در راه مسجد، سر کوچه‌مان یک نیسان به او زد و بنده خدا را پهن زمین کرد! کمردردی گرفت که نگو و نپرس! حتی برای خلاص شدن از درد، یک روز رفته بود داروخانه و چند نوع قرص مسکّن و خواب‌آور گرفته بود و از هولش چهار تا با هم خورده بود!! عزیزمان (مادربزرگمان) می‌گفت ۲۴ ساعت خواب بوده!! حالا هم که بیدار شده نمی‌تواند دهانش را تکان دهد و صحبت کند!!

خلاصه تا یکی دو هفته شب‌ها تا صبح ناله می‌کرد!

دیروز دیگر حوصله‌اش از خانه ماندن سر رفته بود و با زده بود بیرون و خودش را به باغ رسانده بود…

امشب عزیز و باباتقی آمده بودند خانه ما، شب‌نشینی. عزیز یواشکی به ما می‌گفت: بچه‌ها! صدایش را درنیاورید اما باباتقی‌تان دیشب آنقدر آرام و بدون سر و صدا خوابیده بود که زبانم لال، من ترسیده بودم!!

حالا تازه فهمیده‌ایم که درد باباتقی چه بوده است و دوای دردش چه!!

باباتقی هم خودش به ما می‌گفت: بچه‌ها امروز نرفته‌ام باغ، دستم درد می‌کند!!

زن ذلیل!

این جوک از اون جوک‌هاست که هر چند بار بخونم باز هم برام جالبه 🙂

یکی به رفیقش می‌گه: شنیدم تو ظرف شستن به زنت کمک می‌کنی؟ زن ذلیل!

می‌گه خب مگه چیه. اونم تو رخت شستن به من کمک می‌کنه http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_acc%20(11).gif

خیّر و کار خیر

در کار خیر، دو گروه انسان دیده‌ام:

گروهی را دیده‌ام که دائماً دنبال بهانه‌اند برای فرار از کار خیر!

اما گروهی را هم دیده‌ام که دائماً دنبال بهانه‌اند برای انجام کار خیر!

خداوند در آیه ۱۷ سوره اسرا برای هر دو یک جمله زیبا دارد: و لا تَجعَل یَدَکَ مغلولهً إلی عُنُقِک و لاتَبسُطها کُلَّ البَسطِ فَتقعُدَ مَلومَاً مَحسُوراً

[ترجمه مضمونی: نه بسیار خسیس باش که انگار دستت به گردنت زنجیر شده است و نه آنقدر ببخش که خودت به فلاکت افتی و سرزنش شوی!]

گروه اول، احتمالاً در موقعیتی قرار گرفته‌اند که مجبورند کار خیر انجام دهند. بنابراین، از هر فرصتی برای فرار استفاده می‌کنند. مثلاً فقط منتظرند که افراد، قدر او را ندانند! سریعاً به‌شان بر می‌خورد و از کار خیر خود دست می‌کشند. مثلاً تصور کنید یک فرزند مجبور باشد خرج پدر و مادر خود را بدهد. اگر کمی بی‌انصاف باشد و پول‌دوست، کافی‌ست پدر یا مادر یک تندی کوچک کنند تا او هم به این بهانه، به نحوی از کار خیر خود دست بکشد!

اما گروه دوم برای من عجیب‌تر هستند! من افرادی را در بین دوستانم دارم که می‌گردند که کسی را بیابند و به هر نحوی شده کار خیری در قبالش انجام دهند. مثلاً فقط کافی‌ست بدانند یکی از همکارانشان وضع زندگی‌شان رو به راه نیست، حالا به هر نحوی شده و در هر فرصتی شده باری را از دوش آن همکار برمی‌دارند. مثلاً اگر آن همکار فرزنددار شود، به بهانه رفتن به مهمانی انواع لباس و … برای بچه‌اش می‌خرند و می‌برند. انواع کتاب مثل قرآن و مفاتیح و … می‌خرند و به رایگان بین دوستان و فامیل پخش می‌کنند. در اعیاد عیدی‌های مختلف به دوستان و آشنایان نیازمند می‌دهند و من هر بار که آن‌ها را می‌بینم به حالشان غبطه می‌خورم که چقدر دنیا در نگاه آن‌ها کوچک و بی‌ارزش است! البته بهتر است بگوییم با ارزش است! چون دارند بیش از دیگران از این دنیا لذت می‌برند…

خداوند ما را از نوع افراد گروه دوم قرار دهد، إن شاء الله.

فرزندم مرگ نزد تو چگونه است؟

جانسوزترین و کوتاه ترین روضه عاشورا را این مى دانم:
امام حسین (علیه السلام) خطاب به حضرت قاسم (علیه السلام):
یا بُنیّٓ کٓیفٓ المٓوتُ عندٓک؟
فرزندم! مرگ نزد تو چگونه است؟
حضرت قاسم:
یا عمّٓ آحلی مِنٓ العٓسٓل
عمو جان! از عسل شیرین تر است.

تخفیف پادشاهی

روایت کرده‌اند که روزی مدیحه سرایی نزد سلطانی مسلمان، بسی مدیحه بخواند. سلطان مسرور گشت و رو به مداح گفت: در ازای آنچه خواندی چیزی بخواه که به تو عنایت کنیم.

مداح عرض کرد: قربانت گردم، هیچ نخواهم، فقط اجازه دهید شُرب خمر برایم آزاد گردد!

سلطان شگفت زده گشت و گفت: به دلیل اقتضای شرع مقدس، بدین صورت نتوانم!! اما رو به وزیر کرد و گفت: وزیر! هر گاه جناب مداح شرب خمر کرد، بگیریدش و ۸۰ ضربه تازیانه زنید، اما چون بر گردن ما حق دارند ۷۰ ضربه هم به آن کسی بزنید که به وی تازیانه زده است!!

حالا حکایت ماست! یکی از دوستان قدیمی پیغام داده است که یکی از شاگردانت، رفیق شفیق ماست و نمره می‌خواهد، هوایش را داشته باش!

عرض کردم: به دلیل اقتضای شرع و آبرو، بدین صورت نتوانم، اگر درس نخواند نمره نخواهم داد، اما قول می‌دهم اگر افتاد، دلداری‌اش دهم!

توجه در تکرار است

پیش از این در مطلب « کار تکراری انجام دهید تا آرام شوید! » در مورد تکرار صحبت کرده بودم.

دوستانی که تجربه نماز شب را داشته باشند، مطمئنم حرفم را تصدیق می‌کنند که در نماز شب، معمولاً در نافله سوم یا چهارم به بعد، کم کم توجه انسان به نماز و خدا جلب می‌شود و اگر قرار باشد گریه‌ای کند، معمولاً در همین اواخر نماز شب اتفاق می‌افتد. خیلی بعید می‌دانم در دو رکعت اول اتفاقی بیافتد. معتقدم نمازهای اول و دوم مرحله آماده‌سازی است و سوم به بعد و با تکرار نماز و اذکار، تازه توجه و حواست جمع می‌شود.

شاید رمز این را تا محرم امسال نمی‌دانستم. اما امسال وقتی در برخی عزاداری‌ها شرکت می‌کردم، در کمال تعجب متوجه می‌شدم وقتی عزاداران، یک ذکر خاص را دائم تکرار می‌کنند یا به قول خودشان شور می‌گیرند، به مرحله‌ای می‌رسند که به شدت گریه‌شان می‌گیرد. وقتی توجه می‌کردم، می‌دیدم برخی‌شان شاید اوائل، بیشتر در حال و هوای دیگری بودند، مثلاً هماهنگ سینه زدن و توجه به اطراف و …، اما به مرور و با تکرار آن ذکر، کم کم حواسشان جمع می‌شد و در حالی که شاید اهل گریه کردن نمی‌بودند و نیتشان هم این نمی‌بود، اما به مرحله توجه و گریه می‌رسیدند…

یکی از زیباترین اشعاری که مثلاً قریب به نیم ساعت در شب عاشورا تکرار می‌کردند، این بود:

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

احساس می‌کنم مداومت بر یک ذکر یا عمل و تکرار آن، رمز و رازهایی دارد و خداوند و اسلام چقدر زیبا از آن استفاده کرده‌اند…

دم پیری و معرکه گیری!

علاقه شدیدم به زبان خارجی و دلتنگی‌ام برای درس خواندن، باعث شد امروز با اینکه سن و سالی ازمان گذشته، دل را به دریا بزنم و یک بار دیگر برای دانشگاه ثبت نام کنم 🙂

در کنکور سراسری شرکت کردم. رشته اصلی: زبان خارجه (انگلیسی)

البته هدف اصلی‌ام قبولی در دانشگاه پیام نور است که خوب، طبق چیزی که می‌دانم سخت نیست، اما اگر شیطان گولمان زد و نشستیم مطالعه کردیم و جای خوب قبول شدیم بدم نمی‌آید به شهر دیگر سفر کنم و حال و هوای دانشگاه را دوباره تجربه کنم.

برای ارشد کامپیوتر سال بعد هم برنامه دارم که مطمئناً با هم تداخلی نخواهند داشت…

هر چند به صورت آزاد، زبان را حتی به حد تدریس مکالمه رسانده‌ام، اما دوست دارم یک بار هم به صورت دانشگاهی بگذارنم. اوقات فراغتم هم پر می‌شود. ضمن اینکه احتمالاً به خاطر مجبور شدن به تمرین بیشتر و تماس با اساتید و منابع، می‌توانم راحت‌تر مقالات انگلیسی بنویسم.

تصور اینکه (إن شاء الله) سال بعد، اول مهر، روز اول دانشگاهم می‌شود و بین یک مشت بچه قد و نیم قد باید بنشینم، خنده دار است! اما چه می‌شود کرد! دم پیری و معرکه گیری!! 🙂

Those who can, do and those who cannot, teach

انصافاً این اجنبی‌ها عجب ضرب المثل جالبی دارند:

Those who can, do and those who cannot, teach

ترجمه‌اش می‌شود: آن‌ها که می‌توانند، انجام می‌دهند و آن‌ها که نمی‌توانند، درس می‌دهند!!

حالا شده است حکایت ما! ماه‌هاست که دارم با خودم کلنجار می‌روم که بالاخره باید برای ارشد وقت بگذارم و بخوانم یا خیر.

شک ندارم که حتی اگر در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم، قبل و بعد از ارشدم فرقی نکند! همانطور که در کارشناسی اینطور بود! چون برترین اساتید ما در ایران از نگاه من هیچ چیز از کامپیوتر نمی‌دانند! هیچ چیز! (توجه: این جمله به این معنی نیست که من می‌دانم)
خروجی این دانشگاه‌ها را هم دیده‌ام! اکثراً فوق لیسانس‌هایی که هنوز در ساده‌ترین مباحث کامپیوتری می‌لنگند.

با کمی اغراق می‌توانم بگویم قبل و بعد از کارشناسی، من هیچ تفاوتی نکردم! هر درسی که بگویید، خواهم گفت که هیچ تأثیری در من نداشت! هر چه یاد گرفتم، مدیون آفتابگردان هستم و نه دانشگاه.

ارشد را برای چه می‌خواهم؟ برای اینکه قوانین دست و پا گیر دست از سرمان بردارند و اجازه دهند همچنان در دانشگاه درس بدهیم.

حالا مشکل همین جاست! تدریس را می‌خواهم چه کار؟

وقتی ده‌ها طرح و سیستم بسیار جالب و جامع مثل تستا یا نمرا را که در ذهن دارم، لیست کرده‌ام و آماده پیاده سازی‌اند که هر کدام تا سال‌ها مشکلات ایرانیان در زمینه‌های مختلف را مرتفع می‌کند و می‌توانم به راحتی انجام دهم، چرا باید ساعت‌ها و ماه‌ها وقت عزیزم را روی مباحث مسخره ارشد بگذارم و یاد بگیرم که به چند طریق می‌توان از یک درخت بالا رفت و پایین آمد؟ (منظورم مبحث درخت در ساختمان داده‌هاست که بیشترین نکات کنکوری را دارد)

چرا حالا که یک برنامه (حتی کوچک‌ترین برنامه) را می‌نویسم و چنان غرق در شادی می‌شوم که انگار چیزی بهتر از این نبوده است که به من بدهند، بروم به کاری بپردازم که چندان به آن علاقه ندارم؟

حالا که جوان‌تر هستم و مغز و ذهنم یاری می‌کند که برنامه بنویسم، چرا باید بروم درس بدهم؟ مگر نه این است که درس دادن یعنی ۹۰ درصد خروجی و ۱۰ درصد ورودی و به قول این ضرب المثل درس دادن برای آن‌هاست که نمی‌توانند…

خلاصه مانده‌ام که چه کار باید کرد… می‌ترسم خودم را درگیر ارشد کنم و دیگر فرصتی برای پیاده سازی طرح‌های مورد علاقه‌ام دست ندهد.

طبق معمول، می‌سپارم به خدا…

إیشا الله جبران کنیم…

چند ماه پیش مادر یکی از دوستان به رحمت خدا رفت و من به دلایل مختلف وقت نکردم به مجلس ختم و هفت و … مادر ایشان بروم.

امروز در هیأت دیدمش و مشخص بود که حسابی دلخور است.

گفتم: فلانی! باور کن تمام مراسم مادرتان را زیر نظر داشتم که بیایم، اما هر بار یا سر کلاس بودم و یا مشکلی پیش می‌آمد 🙁 خلاصه نشد… ایشا الله*…

داشت از دهانم در می‌رفت که: ایشا الله فوت پدرتان جبران کنیم!!! که یک دفعه متوجه سوتی شدم و حرف را عوض کردم: ایشاء الله که خدا به حق این شب عزیز، ایشان را همنشین حضرت زینب کند.

خلاصه نزدیک بود یک دوستی چند ساله را با یک جمله به آتش بکشم!!

______________

ایشا الله: تلفظ عامیانه‌ی إن شاء الله

بیا… بیا… بیا… بیا… خوب!

برای یک گروه از کارگرهای شهر صنعتی یک دوره گذاشته بودیم که امروز جلسه دوم آن بود. یکی از افراد، در جلسه اول نبود و نمی‌دانست که چطور برنامه مورد نظر را اجرا کند. بنابراین از دوستی که در ردیف پشتی نشسته بود، سؤال کرده بود که چطور باید برنامه را اجرا کنم؟

من داشتم درس می‌دادم و کلاس کاملاً ساکت بود و همه گوش می‌کردند که یکدفعه دیدیم دوست این بابا با صدای بلند می‌گوید:

بیا… بیا… بیا… بیا… خوب! برو بالا… برو… برو… برو… خوب، حالا بیا سمت راست، بیا… بیا… بیا… بیا…!!!

همه‌مان تعجب کرده بودیم!Surprised Shocked

برگشتم به آن آقا که فرمان می‌داد گفتم: مرد حسابی! اینطور که تو می‌گی “بیا… بیا… بیا…” انگار داری راننده تریلی رو فرمون می‌دی!! این چه وضعشه!”

دیدم یک دفعه کل کلاس زد زیر خنده!!!

گفتند: استاد! زدی توی خال! از قضا این آقایی که دیر آمدن توی شرکت راننده تریلر هستن!!! خنده به تمام معنا

فرودگاه جیمبو!

آن زمان که جبهه بودیم، یک کلاس داشتیم به نام “صف جمع”.
آنقدر فرمان می‌دادند: “پاااا … فنگ” و “دووووش … فنگ” و “دسسسست … فنگ” که باور کنید دلمان می‌خواست با همان تنفگ توی سر فرمانده بزنیم و بگوییم: خوب بس است دیگر مرتیکه!!!!
اما خوبی ماجرا انتهای کلاس بود!! فرمانده برای اینکه خستگی کلاس از تنمان بیرون برود، فرمان می‌داد:
جیییییم … فنگ!!!! 🙂
به محض اینکه فرمان جیم فنگ داده می‌شد ١۴٠ نفر آدم حمله می‌کرد طرف آب سردکن!!

بعضی‌ها بودند که وسط کلاس‌ها دائماً به بهانه‌های مختلف جیم می‌زدند! بچه‌ها اسم این‌ها را گذاشته بودند:
جیمبو!!! 🙂

http://img9.mediafire.com/8054ee7ce5f735f5f59cc0763186bdd1f5f705927f671430adeba91b2057931f6g.jpg

شنیده‌ام برخی ادارات مملو شده است از کارمندانی که جیمبو هستند! من پیشنهاد دادم بالای سردر آن اداره بنویسند:
فرودگاه جیمبو!!
موافقید؟
_______________
منظور از جبهه همان دوره سربازی است! چیه!؟ چرا اونطور نگاه می کنید؟

آیا خداوند متکبر است؟

در آیه ۲۳ سوره حشر داریم:

هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ ۚ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ

ممکن است با نگاه ابتدایی به آیه ابهاماتی در ذهنمان به وجود آید.

مثلاً ممکن است یکی بگوید: یعنی واقعاً خداوند، متکبر است؟

بر فرض اگر بگوییم بله، خداوند متکبر است، یک سؤال دیگر پیش می‌آید: مگر انسان نباید نهایت سعیش را کند که به صفات خداوند نزدیک شود؟ پس یعنی ما هم باید متکبر باشیم؟

پس، اینکه گفته می‌شود تکبر بد است چه می‌شود؟

یادم هست این ابهامات، در نوجوانی در یک جلسه هیأت توسط یکی از سخنرانان که علاقه خاصی به ایشان داشتم، رفع شد.

این تفکرات به این دلیل در ذهن ما شکل می‌گیرد که ما مفهوم «تکبر» را با «غرور» اشتباه می‌گیریم. در حالی که این دو حالت با هم تفاوت دارند.

اگر دفت کنید، ما در فارسی کلمه «تکبر» را «خود بزرگ‌بینی» ترجمه می‌کنیم که ترجمه صحیح و جالبی است.

در تکبر همیشه کس یا چیز دیگری وجود دارد که انسان خود را نسبت به آن بزرگ‌تر و کبیرتر بداند، اما در غرور، انسان خودش را بزرگ‌تر از چیزی نمی‌داند بلکه در کل احساس عظمت می‌کند.

غرور همیشه بد و ناپسند است، اما تکبر می‌تواند پسندیده نیز باشد.

با توجه به این تفاوت می‌توان توضیح داد که «خداوند متکبر است» یعنی چه و اینکه ما نیز باید شبیه به خدا شویم، یعنی چه.

اینکه گفته می‌شود خداوند متکبر یا کبیر یا اکبر است (که همه از یک ریشه‌اند)، یعنی خداوند خودش را برتر از این می‌بیند که بخواهد به هر کار پست و کم ارزشی دست بزند. به طور مثال در شأن خداوند نیست که به بنده‌ای ظلم کند. او آنقدر تکبر دارد که هرگز به بنده‌ای جفا نمی‌کند…

انسان نیز زمانی خود را به این صفت خداوند نزدیک کرده است که خود را برتر و بزرگ‌تر از این ببیند که هر کار زشت و نابخردانه‌ای را انجام دهد!

متأسفانه این روزها ما انسان‌ها تکبرمان کم شده است و به غرورمان افزوده شده است! به هر دروغ، ریا و کار زشتی دست می‌زنیم….!

انسان‌های با شخصیت و عاقل و بالغ کمتر به سمت کارهایی می‌روند که مایه سرافکندگی باشد و این یعنی آن‌ها تکبری دارند که خداوند دارد و دوست می‌دارد.

الهی! از غرورمان بکاه و بر تکبرمان بیافزای. همان تکبر خود داری… هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ… الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ

آزمایش با فقر

گاهی اوقات که پای درد و دل برخی از دوستان جوان می‌نشینم، یکی از بزرگ‌ترین ناله‌هاشان بحث مالی است. می‌گویند به هر دری می‌زنیم بسته است و نمی‌گیرد که یک لقمه بخور و نمیر گیرمان بیاید.

من روی صحبتم در این مطلب، افرادی نیست که تنبلی کرده‌اند و خود را برای مشاغل آماده نکرده‌اند، بلکه آن‌ها که با تمام وجود تلاش کرده‌اند و وضع مالی خوبی را تجربه نمی‌کنند.

به هر حال، دو سه روز است که کتاب «مسأله شر و راز تفاوت‌ها» (نوشته محمد صفر جبرئیلی) را مطالعه می‌کنم. عجب کتاب جالبی است. این کتاب را به بهانه مطلب «کار خیر» گرفته‌ام. در آن مطلب قول داده بودم که در مورد خیر و شر بیشتر تحقیق و مطالعه کنم و خوشبختانه یکی از بهترین کتاب‌ها به دستم رسید.

در مورد وضع مالی بد که یک شر به حساب می‌آید و گاهی اوقات برای مؤمنان پیش می‌آید، بخشی از کتاب را می‌آورم:

امیر مؤمنان علی (علیه السلام) در بیان فایده این شرور و سختی می‌فرماید:

فی تَقَلُّبِ الاَحوالِ عُلِمَ جَواهِرُ الرِّجالِ و الاَیّامُ تُوضِحُ لَکَ السَّرائرِ الکامِنَه

در گردش حالات و پیشامدها، گوهرهایی که در وجود مردان بزرگ نهفته شده، معلوم می‌گردد و روزگار، استعدادهای نهانی افراد را نمایان می‌سازد.

قرآن کریم به صراحت و آشکارا به این مسأله پرداخته است:

وَ لَنَبْلُوَنَّکُم بِشیْء مِّنَ الخَْوْفِ وَ الْجُوع وَ نَقْص مِّنَ الأَمْوَلِ وَ الأَنفُسِ وَ الثَّمَرَتِ وَ بَشرِ الصابرِینَ(بقره آیه ۱۵۵)

قطعاً شما را به چیزی از (قبیل) ترس و گرسنگی و کاهش در اموال و جان‌ها و محصولات می‌آزماییم، و مژده ده شکیبایان را. 🙂