رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!

کمی سیاست, نظرات و پیشنهادات من, نکته ۲ دیدگاه »

می​گویند راه خوب و راه بد، هر دو یک اشتراک دارند و آن اینکه: اگر در سرازیری بیفتی، سرعتت زیاد خواهد شد!

معتقدم پایان این سرازیری​ها احتمالاً دو نوع مختلفِ این مصراع خواهد شد:

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!

و معتقدم که اگر خداوند به انسان رو کند، جاذبه الهی موجب می​شود که انسان سرعت بگیرد در رسیدن به او و اگر رو برگرداند، انسان را گرفتار هوای نفس خویش خواهد کرد و دافعه الهی و جاذبه هوای نفس، انسان را به ناکجا آبادی می​کشاند که هر چه بگذرد، سرعتش در آن مسیر منحرف، بیش از گذشته خواهد شد.

گروه دوم، آنقدر گرفتار هوا می​شوند که در حالی که عیان است که به ناکجاآباد می​روند و خود را بدبخت می​کنند، اما متوجه نمی​شوند! به قول خدا، صُمٌّ بُکمٌ عمیٌ فهم لایبصرون. (کور و کر و گنگ شده​اند! و نمی​بینند!)

جالب​ترین نکته این است که: این گروه برای خود فلسفه​های بسیار می​چینند و خود را با الفاظ مختلف سرگرم می​کنند و دلشان را به این و آن خوش می​کنند که به خود دلداری بدهند که: نه، راه تو درست است!! و تو می​بینی که به گروه اول، بسیار می​خندند و آن​ها را کودن می​دانند!

مثل کسی که برای رسیدن به مقام اول شجاعت، خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته و در حالی که هر لحظه شتابش به سمت نابودی و بدبختی بیشتر می​شود، به گروهی که بالای پرتگاه ایستاده​اند، می​خندد که: بدبخت​ها! شما ترسو هستید!

در بین راه هم احتمالاً خود را با لقب​هایی مثل شجاعت و آزادی و … دلداری می​دهد که فکر نابودی، کمتر آزارش دهد.

حکایت آنچه این روزها و ماه​ها در کشورمان رخ می​دهد، احساس می​کنم که همین حکایت است. دیوانه​ای اعلام کرده است که پایین این پرتگاه، پر است از سکه (آن هم سکه​های سبز!)، پر است از آزادی، عدم وجود دیکتاتور و بسیاری چیزهای خوب دیگر! (دیوانه است دیگر! گناهی که ندارد) و او برای رسیدن به آن​ها، می​خواهد هر چه زودتر به آن پایین برود. بقیه که عقل و گوش و چشمشان به جز هوا نبیند و قادر به تشخیص دیوانه از سالم نیست، به دنبال او خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته​اند و به آن​ها که در بالای پرتگاه ایستاده​اند، با صدای بلند می​خندند. گروهی از آن​ها که بالای پرتگاه هستند، دست گروهی از این​ها را گرفته​اند و مدام گوشزد می​کنند که: بابا! آن اولی دیوانه بود، کجا می​روید؟ و این​ها داد می​زنند، فحش می​دهند، توهین می​کنند، دست آن بالایی​ها را آتش می​زنند که: رهایم کن! بگذار بروم و برسم به آنچه می​خواهم، تو مانع پیشرفت منی!

و سرانجام … می​روند به سمت پرتگاه.

در راه نیز با القابی مثل «آزادی»، «رونق اقتصادی»، «روشنفکری»، «کلاس»، «برتری فکری» و … به یکدیگر دلداری می​دهند.
در اواسط پرتگاه، یکی که با شتاب بیشتری از کنار دیگران عبور می​کند، کف می​زنند برایش و می​گویندش که: آفرین!، که تو از همه ما روشنفکرتر و باکلاس​تر و آزادتری! (او هم لابد دلگرم​تر می​شود، بدبخت!)
در حین راه، گروهی، ممکن است با دیدن انتهای پرتگاه، به خود آیند و خود را نزدیک به بدبختی ببینند، اما چه می​شود کرد؟! کار از کار گذشته است، با خود می​گویند: وارد راهی شده​ایم که باید تا پایان برویم! برگشت، ندارد! می​روند در جمع بقیه افراد، جلسه می​گیرند، با هم می​خوانند، شادی می​کنند، خیلی شادی می​کنند، می​روند و می​آیند که فکر نابودی، کمتر آزارشان دهد.
و اما در بین راه، دیوانه​هایی هستند که مدت​ها قبل، خود را پایین انداخته​اند، لباسشان (یکیشان مرد است، اما لباس زنانه به تن دارد انگار!) به یک شاخه درخت گیر کرده است و هنوز مانده است تا به پایان برسند، دیوانه​های بعدی را که از کنارشان عبور می​کنند، تشویق می​کنند، آفرین می​گویند و هل می​دهند به سمت پرتگاه.

آن​ها که آن بالا هستند اما، نه می​خندند و نه می​توانند کاری و صحبتی کنند. در حالی که چشمشان می​بیند هنوز، مات و مبهوت به پایین پرتگاه می​نگرند  و این عده را می​بینند که چه تلاشی برای سریع​تر رسیدن به انتهای سنگی پرتگاه می​کنند و متعجبانه این جمله از ذهنشان عبور می​کند که:

به کجا چنین شتابان؟

برو گمشو دیوونه!

کمی خنده, نکته ۴ دیدگاه »

در محله​مان یک دیوانه داریم به نام «علی اکبر». همشهری​های ما هم که عاشق دیوانه بازی!

اصلاً مردم معتقدند ساوجی​ها یا دیوانه​باز اند، یا دیوانه​ساز اند و یا خودشان دیوانه​اند!!! ۸)

خلاصه، هر کس این بنده خدا را می​بیند، چیزی می​گوید که مثلاً سر به سرش گذاشته باشد.

علی اکبر هم یک دفعه داد می​زند: برو گمشو، دیوونه!

خدایا ما حال نداریم به راه راست هدایت شویم!

کمی خنده, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

در یکی از انجمن‌های اینترنتی یکی از کاربرها در امضای اینترنتی‌اش نوشته بود:

ایستادن به رفتن، نشستن به ایستادن و خوابیدن به نشستن اولویت دارد
————————————
بارالها، ما حال نداریم به راه راست هدایت شویم. خودت راه راست را به سوی ما کج کن

——————————————————
اگر حس کار کردن به شما دست داد کمی صبر کنید تا این حس از شما بگذرد

خنده به تمام معنا

رفیقی ۶۰ ساله دارم که صدایش می‌کنیم «حاج حسن».

هر هیأت امناء مسجد و مؤسسه خیریه که در شهرمان هست، حاج حسن احتمالاً یکی از اعضای ثابت آن است!

روحیات جالبی دارد که در سن ۶۰ سالگی، او را از یک جوان ۲۳ ساله مثل من جوان‌تر و شاداب‌تر نشان می‌دهد.

یکی از جالب‌ترین روحیات او، شوخی با خداست!

این جمله «خدایا ما حال نداریم به راه راست هدایت شویم» را که دیدم، یاد حاج حسن، افتادم.

هر بار که همدیگر را در مسجد یا یک مجلس می‌بینیم، یک چشمه از کاریکلماتورهایش رو می‌کند!

– اولین باری که خواست من را به یکی از دوستانش معرفی کند، گفت:

فلانی! ایشون آقای نیرومنده، بچه‌ی کم بدی نیست! (ما هم می‌گفتیم: خواهش می‌کنم، لطف دارید!)

– یک بار که یک نفر حسابی از الطاف خدا صحبت می‌کرد، حاج حسن آخر صحبت‌هاش گفت: بله… خدای خوبی داریم، حضرت عباس نگهدارش!!!! 🙂

– یک بار که می‌گفتم نگران فلان چیز هستم، آخر صحبت‌هام، خیلی جدی گفت: فلانی! تا خدا زنده‌ست، غمت نباشه!!! 🙂

خلاصه، هر بار که می‌بینمش، یک چیز در آستین دارد که با آن بخنداندمان.

به نظرم این‌ها ترفندهای جالبی است که به دور از هر نوع گناه، دوست را شاد می‌کند و می‌خنداند.

شاد باشید…

دلتنگ فرمانده!

خاطرات هیچ دیدگاه »

نزدیک به پنج ماه از اولین روز اعزام می‌گذرد، روزی که شاید سخت‌ترین روز عمرم بود.

حالا بعد از ماه‌ها بیش از هر چیز، دلتنگ یک نفر شده‌ام: دلتنگ فرمانده!

باورکردنی نیست که چه فرمانده‌ی به یادماندنی‌ای داشتیم!

گاهی اوقات یکی می‌گوید صورت یکی نورانی بود، انگار اهل بهشت بود و امثالهم… و ما هم می‌خندیم به این حرف‌ها، اما من شاید برای اولین بار بود که نورانی بودن و اهل بهشت بودن را در این جوان دیدم و تجربه کردم.

جاذبه و دافعه‌اش آنقدر هماهنگ و زیبا بود که روز آخر، بچه‌های گروهان‌های دیگر که شاید فقط یکی دو بار با او برخورد داشتند، آمده بودند و با ایشان دید و بوسی و خداحافظی می‌کردند! در حالی که فرمانده ما بود…

بارها بعد از اتمام دوره آموزشی دلم برایش تنگ شده و به فکر حرکات و سکناتش افتاده‌ام و آرزو کرده‌ام که قسمت شود که دوباره با او برخورد داشته باشم.

جالب است که با اینکه سن زیادی نداشت و درجه‌اش از همه فرمانده گروهان‌ها و حتی از سربازهای زیر دستش کمتر بود، آنقدر از خود قابلیت نشان داده بود که سروان‌ها و سرهنگ‌ها و سردار پادگان احترام خاصی برایش قائل بودند.

هرگز یادم نمی‌رود روزهای اول را که ابتدا دافعه‌اش را به ما نشان داد! دلمان می‌خواست سر به تنش نباشد! اما به مرور جاذبه‌اش چنان جذبمان کرد که حالا دلتنگ رویش شده‌ایم 🙂

هر کجا هست، خدا نگهدارش…

مشکل اصلی من: نپذیرفتن شکست

عادات من, نکته ۲ دیدگاه »

اولین بار در سال ۲۰۰۷ بود که به یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتم پی بردم! یکی از دلایلی که باعث فکر و خیال‌های بی‌مورد می‌شود.(شاید  به همین دلیل است که این روزها دوباره زخم معده‌ام بعد از چند سال آرامش، دردش را آغاز کرده است. مطمئناً به این مشکل و آنچه در این روزها می‌گذرد مربوط است)

این مشکل را زمانی کشف کردم که با تیم رئال مادرید وارد یک کاپ در بازی Fifa 07 شده بودم!

http://img.aftab.cc/news/goal.jpg

بعد از چند بُردِ متوالی (موفقیت) وقتی به یک تیم قدرتمند باختم، هرگز نتوانستم روند کاپ را ذخیره کنم تا یک شکست در کارنامه‌ام ثبت شود! باور کردنش سخت است، اما از ۱۰ شب تا ۲ نیمه شب، نزدیک به ده بار با این تیم بازی کردم (بازی را دوباره آغاز می‌کردم) و در حالی که در هر بازی طبیعتاً خستگی‌ام بیشتر و تمرکزم کمتر می‌شد، هر بار به این تیم می‌باختم، اما نمی‌توانستم به خودم اجازه دهم که شکست را بپذیرم!

عجیب است، اما در کار نیز اینطور هستم و این نگاه بارها به هم ریختن اعصاب و فکر و خیال‌های عذاب آور را در پی داشته است.

نمی‌توانم قبول کنم که ممکن است اشتباه کرده باشم. نمی‌خواهم قبول کنم که در یک مورد از یک نفر شکست خورده‌ام. انگار هرگز به این جملات اعتقاد ندارم که شکست، پلی است برای پیروزی! من این پل را نمی‌خواهم!

ناگفته نماند که این دیدگاه در جزئیات نیز مؤثر است، به طور مثال کم کم باعث می‌شود که شخصی چون من، چشم دیدن شخصی موفق‌تر و محبوب‌تر را نداشته باشد! چشم ندارد ببیند که کسی بیش از او تحویل گرفته می‌شود! و او احتمالاً در جلب توجه دیگران شکست خورده است.

فکر می‌کنم درمانش این است که کمی بیشتر خود را بشناسم. حد توانایی‌هایم را بدانم. هر کاری را از خود توقع نداشته باشم. اگر کاری از من برنمی‌آید، شهامت داشته باشم و اعلام کنم که “نمی‌توانم” و این نتوانستن را شکست ندانم و حتی اگر شکست بود، قبول کنم که انسان گاهی اوقات شکست می‌خورد…

مهم این است که از این شکست‌ها درس بگیرم نه اینکه با آن‌ها مقابله کنم و از آن‌ها بترسم. 😉

حکایت ما و معلم ریاضی شدن!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

عجب روزهایی‌ست این روزها!

یک خواب درست و حسابی و یک مطالعه آزاد و یک وبگردی با دل سیر، برایم شده آرزو 🙁

هر روز صبح ساعت ۷ از خواب بلند می‌شوم و راهی محل خدمت می‌شوم! (ناسلامتی ما سربازیم!) تا دیروز قرار بر این بود که ما مسؤول سایت هنرستان شهید ناصری باشیم. عجب مسؤولیت شیرینی! صبح تا ساعت ۱ بعد از ظهر در یک سایت، تنها نشسته‌ای و فرصتی بسیار مناسب داری برای انجام کارهای مورد علاقه.

اما چه کنم که باید این زمان‌ها را صرف کارهای دیگری کنم!
ساعت ۱ و گاهی اوقات ۲ که از کار می‌آیم، باید یک لقمه نان بخورم و راهی دانشگاه شوم.
این ترم، درس‌هایی مثل «سیستم عامل» و آزمایشگاه آن، برنامه‌نویسی شیئ گرا، طراحی وب، کارگاه لینوکس، زبان تخصصی۲ و … بر دوشم نهاده شده است که اگر پرفسور تنن‌باوم (Tanenbaum) هم که باشم باید قبل از حضور در کلاس در جایی مثل سایت هنرستان یا شب‌ها قبل از خواب، کتاب‌های مختلف و منابع مختلف را بررسی کنم و مطالبی که قرار است بگویم را بر روی کاغذ بیاورم که کلاس آن طوری پیش رود که دوست دارم (و مدیون دانشجو و خدا و خودم نمی‌شوم) نه آن طوری که در دانشگاه، خودم تجربه کردم!!

برعکس، تمام روزها از ساعت ۲ یا ۳ تا ۸ شب برایم کلاس گذاشته‌اند و دو روز در هفته هم که کلاس‌ها ساعت ۶ تمام می‌‌شود، باید به عنوان استاد مشاور گروه‌های کامپیوتر آنجا بمانم. (جالب است که لذت خواب روز جمعه را هم با کلاس‌های ۸ تا ۱۲ صبح از ما گرفته‌اند!)

همه این‌ها و اضطراب‌هایش یک طرف، از هشتم مهر یک موضوع عجیب پیش آمد و آن اینکه به خاطر کمبود معلم ریاضی و فیزیک، در هنرستان از ما خواسته شد ریاضی ۱ و ۲ و فیزیک ۱ و ۲ تدریس کنیم ۸|

نمی‌دانم چرا شیطان گولم زد و کمی شل گرفتم و مدیر هنرستان تصور کرد که قبول کرده‌ام! شاید به خاطر اینکه یک لحظه از ذهنم عبور کرد که: بد نیست برای تجربه هم شده این کار را قبول کنیم!!!! 🙁

البته همان روز اعتراض کردم و کلی التماس و التجا که من به عنوان مسؤول سایت اینجا فرستاده شده‌ام و قرار نیست تدریس کنم و از این جور حرف‌ها… اما شنبه که رفتم هنرستان، دیدم آقای مدیر بالاخره کار خودش را کرده و با اینکه کلی تخفیف به ما داده، اما باز هم ۱۲ ساعت تدریس ریاضی ۱ را در پاچه ما کرده!!

اولین کلاسی که داشتم امروز (یکشنبه ۱۲ مهر) بود…
واااااای! باور کردنش سخت است! مگر می‌شود بچه‌های کارودانش را کنترل کرد؟
به محض ورود، دیدم شروع کردند صلوات فرستادن 🙂
از همینجا متوجه شدم که با چه آتش‌پاره‌هایی سر و کار خواهم داشت!
تا آخر کلاس، از هر نوع ترفندی که بلد بودم، استفاده کردم، با اینکه کمی آرام شده بودند و به حرف‌ها گوش می‌کردند، اما متوجه شدم که این لحن صحبت، مخصوص کلاس‌های دانشگاه است! اینجا «خفه شو»، «گمشو بیرون» و از این جور لحن‌ها بیشتر جواب می‌دهد! و طبیعتاً ما هم که هیچ چیزمان به این حرف‌ها نمی‌خورد!
بنابراین، بعد از اولین کلاس، رفتم پیش مدیر و گفتم: آقای مدیر لطفاً بنده را از این کار معذور بدارید که با هیچ یک از روحیات ما سازگار نیست! 🙁

از طرفی من رشته‌ام ریاضی نیست، در جریان آنچه خوانده‌ام و آنچه باید بخوانند، نیستم و خلاصه کلی مشکل. اما چه کنم که برنامه انصافاً دیگر قابل تغییر نبود و از زیر کار در رفتن، موجبات خشم مدیر را فراهم می‌کرد!

حالا فردا، دومین کلاس را خواهم رفت، اما این بار با ظاهر و لحنی دیگر!!
نمی‌دانم آیا تا آخر سال مثل هزاران معلم و مدیر دوران راهنمایی و دبیرستان، که اعصابشان را برای کنترل هیجانات نوجوانان صرف می‌کنند، عصبی خواهم شد یا اینکه دوام می‌آورم و این ۹ ماه را با موفقیت به پایان می‌رسانم!؟

خلاصه، شب‌ها چند ساعتی وقت دارم که خودم را برای درس‌های سنگین فردایش آماده کنم، اگر نخواهم به سایت و ایمیل‌ها و کارهای شخصی و فروشگاه و … برسم!!
بروم بخوابم که ساعت ۱۲:۱۰ شب است! دیگر مثل قدیم نیست که بشود تا ساعت ۴ صبح نشست و برنامه‌نویسی و طراحی کرد و مطلب نوشت و لذت برد! 🙁
شب بخیر…

با روانشناسی، پای دررفته جا نمی‌افته!

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

عجب حکایتی‌ست این بچه‌داری!

سه روز پیش بود که مهدی رضای ما (خواهرزاده گرام که سه سال سن دارد) گریه‌کنان وارد خانه می‌شود. مادرش از بچه‌هایی که با او بازی می‌کرده‌اند، می‌شنود که داشته می‌دویده، پایش به چهارچوب درب حیاط گیر می‌کند و زمین می‌خورد.

بعد از اینکه گریه مهدی تمام می‌شود، می‌گوید پایش درد می‌کند. خواهر ما هم احتمال می‌دهد که ضرب دیده باشد و این چیزها طبیعی است.

تا شب، مهدی هرگز راه نمی‌رود و مدام بیان می‌کند که پایش درد می‌کند، اما هیچ اثری از گریه یا ناراحتی در چهره‌اش نیست.

شب که آمدند خانه ما، مهدی رضا از راه رفتن خودداری می‌کرد و برای جا به جایی ما را صدا می‌زد.
قضیه کمی حساس شد. بنابراین، رو آوردند به دکتر. از پای بچه عکس گرفتند، هیچ علامتی که مشخص کند مثلاً پا مو یا ترک برداشته، نمی‌بینند.

کم‌کم با توجه به اینکه احساس درد در چهره بچه نبود و دکتر هم تأیید کرد که اتفاقی نیفتاده، ذهن‌های روانشناس ما ایرانی‌ها فعال شد و ذهن به این سمت رفت که: نکند مهدی از این وضع خوشش آمده! یعنی اینکه ما او را حمل می‌کنیم و او سوار بر ما می‌شود. یا اینکه نکند مهدی ترسیده!

طی این سه روز کم کم به صورت پلنگی همه جا می‌رفت، اما پایش را زمین نمی‌گذاشت.
البته پایش را تکان می‌داد و گاهی هم زمین می‌گذاشت، اما حاضر به راه رفتن دائمی نبود.

موضوع کمی جالب شد! ما همه فکر می‌کردیم که مهدی حاضر نیست دیگر راه برود! (از این اتفاقات در بچگی رخ می‌دهد. مثلاً یک بچه از ترس دیگر حاضر نمی‌شود صحبت کند که باید کم کم دوباره به زبان آوردش)

ما هم خانوادگی شروع کردیم به روانشناسی کردن!!

باور نمی‌کنید چه کارهایی انجام دادیم! برخی از کارها:
– یک کتاب داستان گران قیمت و زیبا برایش خریدیم و وارد اتاق شدیم. مهدی از خوشحالی پرواز می‌کرد (اما راه نمی‌رفت! 🙂 ) کتاب را روی تاقچه گذاشتیم و نسشتیم. بچه ابتدا درخواست کرد که کتاب را برایش بیاوریم، اما گفتیم باید خودت راه بروی و تا آنجا بروی و کتاب را برداری. اما هرگز حاضر به این کار نشد! کم کم گریه افتاد به طوریکه انصافاً دل انسان کباب می‌شد، اما ما مصر بودیم که باید راه بروی و خودت برداری!

آنقدر گریه کرد و جیغ کشید تا بالاخره کتاب را به او دادیم، اما در کمال تعجب، کتاب را چهل تکه کرد!

– من یک فیلم با عنوان «علم بچه‌ها یا Science of Babies» دارم که مهدی خیلی آن را دوست دارد. فرصت را غنیمت شماردم و به جای تماشای کارتون که هر روز یک ساعت پیش من جیره دارد، آن را گذاشتم. فیلم را به جاهایی منتقل کردم که بچه‌ها با گرفتن از دیوار و صندلی، کم‌کم شروع به راه رفتن می‌کنند و در این مدت من هرگز صحبت نمی‌کردم. مشاهده می‌کردم که مهدی چند بار به پاهایش نگاه کرد. شاید در این فکر بود که ای کاش می‌توانستم راه بروم…

– خواهرم دستش را می‌گرفت و یادش می‌داد که چطور کم کم راه برود در حالی که روی پای چپش خیلی فشار نیاورد.

– مادر ما که هنوز خرافات عهد جاهلیت از سرش بیرون نرفته، بردش و برایش تخم مرغ شکاندند!!!

و خلاصه، طی این دو-سه روز هر راهی که به ذهنمان می‌رسید، طی کردیم که شاید مهدی حاضر شود راه برود، اما بنده خدا هرگز راه نرفت.

تا اینکه امشب بالاخره ذهن‌ها طرف حاج آقایی که پای در رفته را جا می‌اندازد چرخید.

همین الان از آنجا می‌آیند. خواهرم می‌گفت به محض اینکه پای بچه را لمس کرد، گفت: بله، در رفته است!

حواس مهدی را پرت کرده بودند و در یک حرکت تاکتیکی پایش را جا انداخته بودند. بچه هم از درد ضعف کرده بوده، داغ شده بوده و جیغ می‌زده است. فعلاً پایش را با تخم مرغ بسته‌اند و انگار خطر رفع شده است. (حالا که خون جریان پیدا کرده، بچه احساس خارش در پایش می‌کند!) به نظر می‌رسد کمی آرام‌تر شده. إن شاء الله فردا پس فردا نتیجه‌اش مشخص می‌شود.

اما انصافاً در بسیاری از امور زندگی، ما درد را نشناخته‌ایم و برایش نسخه پیچیده‌ایم. هر چه هم نسخه را اعمال می‌کنیم، جواب نمی‌گیریم!!
مگر می‌شود با روانشناسی پای دررفته را جا انداخت؟!

آقای موسوی! چند می‌گیری گریه کنی؟

اتفاقات روزانه, کمی خنده, کمی سیاست ۱۳ دیدگاه »

با حضور محسنی اژه‌ای در اخبار ده و نیم شبکه دو (یکشنبه ۲۲ شهریور ۸۸) و لو رفتن جریان آن دختر شهید ساختگی که گفته می‌شد دستگیر شده، مورد آزار و اذیت واقع شده، پایین تنه‌اش با اسید  سوزانده شده (و از قضا انگار فقط آقای کروبی و آقای موسوی پایین‌تنه این دختر مظلوم را دیده‌اند) و در نهایت مخفیانه(!) دفن شده و از طرف آقای موسوی برای این دختر (که البته بعداً مشخص شد دختر شهید نبوده، زنده هم پیدا شده و تماس هم با خانواده داشته،) مجلس ختمی گرفته شده و آقای موسوی در این مجلس حاضر شده و دلش برای آن مرحومه سوخته و اشک هم ریخته، نمی‌دانم چرا با شنیدن این قضایا، یاد فیلم «چند می‌گیری گریه کنی» افتادم!

http://www.cinemaema.com/parameters/cinemaema/images/news/chandmigiri1137827741big.jpg

تصور کنید! برای یک مشت دلار، سید و دار و دسته‌اش حاضرند برای قبری که مرده در آن نیست گریه کنند! حالا احتمالاً اگر واقعاً کسی مرده باشد، فکر می‌کنم حاضر باشند مفتی بیایند و خودکشی کنند!

خلاصه، این دار و دسته، کیس (case) مناسبی هستند برای مواقعی که یک بی‌کس و کار می‌میرد و هیچ کس نیست مراسم کفن و دفن و ختم و هفت را با شکوه برگزار کند و گریه هم کند! آن هم به رایگان! 🙂

از شوخی گذشته، از دیشب تا به حال دارم در ذهن مملکتی را تصویر می‌کنم که امثال کروبی و موسوی رئیس‌جمهور آن شده باشند!!!

تأثیر تکنولوژی بر مدت زمان سخنرانی‌ها!

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

امروز از طریق یکی از دوستان دعوت شده بودیم به یک جلسه به صرف یک سخنرانی!

اطراف سخنران محترم پر بود از MP3 Playerها و گوشی‌هایی که در حال ضبط افاضات ایشان بودند.

سخنران هم که دیده بود خیلی خاطرخواه دارد، احتمالاً حسابی جوگیر شده بود و فراموش کرده بود که افرادی مثل من بدبخت برای اینکه رفیقشان نگوید که از جلسه خوشش نیامد، مجبور است تا آخر جلسه بنشیند 🙁

از یک ساعت و نیم که گذشت، در دل شروع کردم فحش دادن به آن MP3 Playerها و گوشی‌ها و آن تکنولوژی که این‌ها را بنیان نهاد!!

قدیم‌ها یک نوار کاست بود که خیلی زور می‌زد، یک ساعت روی خودش تحمل حرف‌ها را داشت! سخنران هم طوری تنظیم می‌کرد که نیم ساعتش در یک طرف نوار باشد و احتمالاً تا بخواهند نوار را برگردانند، کمی صحبت‌های نه چندان مهم می‌داشت و اگر مجلس، مذهبی می‌بود، مردم چند باری صلوات می‌فرستادند و دیگر مردم مطمئن بودند که در دقیقه ۵۹، مطمئناً فقط یک دقیقه تا پایان سخنرانی مانده است!

اما حالا چه؟ کافی است سخنران بداند که دستگاه مربوطه، با فرمت MP3 صدا را ضبط می‌کند!! 🙂

اینطور که من محاسبه کردم، یک ساعت سخنرانی با بهترین کیفیت و با فرمت MP3 می‌شود ۳۰ مگابایت. حالا تصور کنید یک حافظه یک گیگابایتی، می‌تواند ۳۴ ساعت سخنرانی روی خودش تحمل کند! یعنی اگر یک سخنران پیدا شود که بگوید من بیست شبانه روز پشت سر هم بدون آب و غذا سخنرانی خواهم کرد، شما تمام صحبت‌هایش را بر روی یک DVD (دو لایه دو رو) رایت خواهید کرد و به خورد ملت خواهید داد!!!

بارها شده است که گفته‌ام: خدایا! تو را بر نعمت «خستگی» شکر! که اگر نبود، این انسان چنان می‌تاخت تا نماند از او مگر پوستی و استخوانی! 🙂

سوء تفاهم

داستان هیچ دیدگاه »

این داستان را در کتاب «داستان‌های کوتاه» گردآوری شده توسط دکتر هادی کیانور خواندم.

داستان جالبی‌ست. گفتم شما هم بی‌نصیب نمانید:

در شهری دوهمسایه به خوبی در کنارهم زندگی می‌کردند.همسایه‌ی سمت راست گیاه چسبان زیبائی کاشته بود که رنگ‌ها و برگ‌های زیبای آن چشم همه را خیره می‌کرد. روزها گذشت تا اینکه گیاه سر بر آورد و از دیوار بالا رفت و به مرز میان دیوار همسایه چپی رسید، در این زمان همسایه سمت راستی به خاطر احترام به همسایه خود با قیچی آنها را سر برید واجازه نداد از مرز دیوار عبور کرده به حیاط همسایه چپی وارد شوند، چون می ترسید همسایه‌شان از این برگ‌ها ناراحت شود و اعتراض کند. همسایه چپ که سر شاخه‌های چسبان را نگاه می‌کرد در دل به خساست همسایه راستی دشنام می‌گفت و ناراحت بود از اینکه هر هفته سر برگ‌ها جدا می‌شود و به حیاطش وارد نمی‌شوند تا او هم از زیبایی برگ‌ها لذت ببرد.
سا ل‌ها به این منوال گذشت بدون اینکه آن دوهمسایه  خواسته‌های خود را بیان کنند و همدیگر را درک کنند.

-=-=-=-=-

حقیقتاً بسیاری از مشکلات ما با همدیگر، به خاطر سوء تفاهم‌ها و خیال‌بافی‌هایی است که بعد از یک اتفاق برامان پیش می‌آید.

شاید تنها راه حل آن، “صحبت” باشد. باید با همدیگر در مورد موضوعاتی که در ذهنمان سؤال و شک و ابهام است صحبت کنیم.

پی‌نوشت:
این روزها به خاطر بلاتکلیفی، کمی سردرگم هستم و دل و دماغ آپدیت کردن بخش‌های مختلف سایت را ندارم. امیدوارم با مشخص شدن وضعیتم در آموزش و پرورش، کمی رویه‌مند‌تر شوم.

ایمانی بس ضعیف!

اعتقادات خاص مذهبی من, خاطرات یک دیدگاه »

در مورد آنچه در دوره آموزشی بر ما گذشت، به اندازه کافی در مطلب “نکاتی که باید درباره دوره آموزشی سربازی بدانید نوشته‌ام.

گفته‌ام که روزهای اول، به شخص بنده کمی سخت گذشت.
البته نه اینکه مثلاً بخواهم بی‌تابی و گلایه و گریه کنم، اما حتی با در نظر گرفتن همان مقدار، از نگاه خودم، من نباید آنطور حالتی را به خود می‌دیدم!

چیزی که بیش از همه به آن پی بردم، ایمان ضعیف خودم بود!

تصور نمی‌کردم به قول قرآن، حب دنیا آنقدر در من اثر گذاشته باشد، اما گذاشته بود!
برایم خنده‌دار بود که دلتنگ مادر، خواهر و خواهرزاده، برادر و حتی کامپیوترم شوم، اما شدم!
برایم  کسر شأن بود که با وجود خدایی به این بزرگی آن هم در کنار خودم، بخواهم هوس دنیا و مال دنیا و لذت دنیا کنم، اما کردم!
مدام یاد بزرگان دین می‌افتادم که برای آموختن نکته‌ای، سال‌ها دور از وطن، از مشهد به قم، از قم به نجف و از این مملکت به آن مملکت رفتند و هرگز چنین احساسی نداشتند چرا که انسان به یک چیز نیاز دارد و آن خداست که آن‌ها همیشه در کنار خود می‌دیدند، اما ما طاقت بیست روز دوری را نداشتیم! چه نتیجه‌ای می‌توان گرفت؟
یاد شهدا می‌افتادم که آنچنان عاشقانه کیلومترها آنطرف‌تر در شرایط سخت جبهه حاضر می‌شدند و چون خدا را داشتند، هرگز التماس دو روز مرخصی نکردند که بروند و خانواده‌شان را ببینند. ما کجا و آن‌ها کجا؟

به قول یکی، ما انسان‌ها، خدا را برای شادی‌هایمان می‌خواهیم!

نکات جالبی هم از این حالات و روحیات به دست آوردم. روزهای اول، انگار کسی به تو الهام می‌کند که این روزها شبیه به روزهای اول بعد از مرگ است. ورود به برزخ! محیطی که هرگز آن محیط را تجربه نکرده‌ای. محیطی که دستت به دنیا و هیچ یک از اعضای خانواده، دوستان و آشنایان نمی‌رسد. هیچ کس را نداری که با او هم کلام شوی! همه سرشان به کار خودشان است و وضعیتی شبیه به تو دارند و تو در این جمع بسیار احساس غربت می‌کنی. آرزو می‌کنی که ای کاش لحظاتی از این محیط خارج شوی و در جمع خانواده‌ات قرار بگیری. دقیقاً مثل انسانی در برزخ است و خداوند اینگونه توصیف می‌کند که: التماس می‌کنند که لحظه‌ای به دنیا برگردند اما هرگز اینطور نخواهد شد…

در این محیط یک دوست و هم صحبت داشتم: مهدی قریشی که همشهری و هم‌مسجدی به حساب می‌آمدیم. تنها آرامش‌بخشی که من و او داشتیم هم‌صحبت شدن با هم بود.
خنده‌دار است، اما وقتی با هم بودیم، یاد شب اول قبر می‌افتادم. احساس می‌کردم ائمه راست گفته‌اند که بهتر است شب اول قبر (مثل روزهای اول پادگان)، یکی بالای سر مرده بماند و تا صبح قرآن بخواند.
خدا را شکر کردم که در شب اول قبر بابای خدابیامرزم تا صبح تنهایش نگذاشتم، چون مطمئناً محیطی که او تجربه می‌کرد، بارها سخت‌تر و غریب‌تر از محیط پادگانی است که من تجربه کرده‌ام.

خلاصه، باید تجدید نظری در ایمانمان کنیم… ایمانی لازم است که خدا را در غم‌ها و شادی‌ها ببیند و با دیدن او آرامش بگیرد. ایمانی که انسان را از قید مکان و زمان به در کند. ایمانی که هر چه را که رسد از طرف دوست بیند و نیکو.

اللهم أفرغ علینا صبراً و ثَبِّت أقدامَنا

مردم آزاری که قصدش خیر است، إن شاء الله!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

مدتی هست که در حال بررسی مشکلات و رفع خطاها و باگ‌های سیستم yourl.ir هستم.

هنوز مطمئن نیستم که اگر این سایت را علناً تبلیغ کنم، آیا خواهد توانست در برابر مشکلات مربوط به امنیت و برنامه‌نویسی سر پا بماند یا خیر!

چند موضوع باعث شده است که برنامه‌نویس‌ها و اسپمرهای زیادی با این سایت زورآزمایی کنند!

مهم‌ترین آن‌ها این است که سایت را به زبان انگلیسی راه‌اندازی کرده‌ام و برای خیلی‌ها در سراسر دنیا قابل فهم است. اگر فارسی می‌بود، یک نفر هم از خارج از کشور نمی‌توانست بفهمد این سایت برای چه کاری راه‌اندازی شده است!

IPهایی که ثبت کرده‌ام، نشان می‌دهد از کشورهای زیادی مثل ایتالیا، فرانسه، کانادا، آمریکا و … مزاحم داریم.

طی یک هفته گذشته، چندین بار الگوریتم مربوط به CAPTCHA (کپچا چیست؟) را تغییر دادم، اما باز هم به نظر می‌رسید که روبات‌هایی به جان سایت افتاده‌اند و ارسال‌های اضافه دارند.

هر بار با عملی که هر کدامشان انجام می‌دادند، عکس العملی مطابق با آن داشتم. کم کم متوجه شدم که این‌ها روبات نیستند، بلکه چند نفر مزاحم هستند که با هدف تبلیغی قصد دارند آی.دی‌های مفید را در سایت ثبت کنند یا تعدادی از آن‌ها قصد دارند لودهای سربار یا Overloading داشته باشند تا سایت از پا در آید.

از دوستان برنامه نویس سؤال کردم، اما کسی نتوانست کمک کند. به طراح سایت tinyurl.com ایمیل زدم و کمک خواستم (نتیجه) راهنمایی خوبی انجام داد. تقریباً تا حدودی توانسته‌ام مزاحم‌ها را مهار کنم، اما هنوز کار دارد.

جالب است که الان که بررسی می‌کنم، فکر می‌کنم عجب انسان‌های خیّری بودند! چون هیچی نباشد، باعث شدند کلی از باگ‌های سایت را بگیرم.

یکی از این افراد، آقایی به نام فرناندو است. بعد از اینکه فهمیده است که من در مقابل تک‌هایش، پاتک می‌آیم، یک ایمیل برایم فرستاده است:

> hello iam fernando hernandez i hope you belivme now idont wana play you realy like me lets go 4the last step…
Name: fernando hernandez

ترجمه: سلام؛ من فرناندو هرناندز هستم. امیدوارم باورم کنی که قصد بازی باهات رو ندارم. (این بخش را متوجه نشدم، احتمالاً می‌خواسته بگوید:) من واقعاً دوستت دارم. و در نهایت نوشته است: حالا وقت آخرین گام است!

که البته آخرین گامش قبلاً در برنامه نویسی مهار شده بود 🙂

از انگلیسی ضایعی که دارد، می‌توان فهمید که انگلیسی زبان نیست، اما آی.پی‌اش نشان می‌دهد که در واشینگتون ساکن است.

مثلاً یکی از زیباترین حرکاتی که انجام دادند و خدا را شکر که خیلی سریع متوجه شدم، این بود که مثلاً آدرس زیر:

http://yourl.ir/xp_password

را در کادر اول می‌نوشتند و در کادر مربوط به کلمه اختصاری، xp_password را می‌نوشتند.

این یعنی اینکه اگر یک نفر به آدرس http://yourl.ir/xp_password برود، به آدرس http://yourl.ir/xp_password منتقل می‌شود و دوباره همان لود می‌شود و دوباره و دوباره و دائماً همین آدرس لود می‌شود!! یعنی یک آدرس، خودش را فراخوانی می‌کند!! این یعنی یک افتضاح! یعنی Overloadingی که باعث درهم شکستن سایت می‌شد!

خیلی سریع این باگ را متوجه شدم و حالا اگر یک آدرس داخلی از yourl.ir را در کادر بالا قرار دهید، اجازه فراخوانی نمی‌دهد.

خلاصه، می‌خواهم بگویم همیشه هم “مردم آزارها” بد نیستند. همیشه گفته‌ام که من ممنون هکرها و مزاحم‌های اینترنتی هستم، چه آن‌ها که قصدشان ضربه زدن است و چه کسانی که قصدشان خیر است.

بسیاری از باگ‌ها را همین‌ها به انسان گوشزد می‌کنند.

پی‌نوشت: آخرین اضافات، یک روز  بعد از ارسال مطلب

آیا خداوند انسان‌ها را عذاب خواهد کرد؟

اتفاقات روزانه, اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۱۳ دیدگاه »

بخش اول:

اواخر ترم است و دوباره زمان رد کردن نمره دانشجوها فرا رسیده! هیچ چیز برایم رنج آورتر از این موضوع نیست! ترسم از این است که نکند به یک دانشجو نمره‌ای بدهم که تأثیری مادام العمر در روحیه او داشته باشد، همانطور که خودم هنوز از برخی معلمان خودم که به ناحق نمره‌ام را کمتر از دیگری داده‌اند ناراضی هستم!

از این‌ها گذشته، نمی‌دانم با افرادی که درس نخوانده‌اند و نمره‌ای کمتر از ۱۰ می‌گیرند چه کار کنم؟! اگر نمره ۱۰ بدهم دانشجوهای ترم‌های بعد از هم سؤال می‌کنند و احتمالاً خواهند شنید که: “فلانی هیچ کس را نمی‌اندازد، نگران نباشید!” و طبیعی است که دانشجوها درس نخواهند خواند.
اگر نمره ۹ بدهم، مدام به این فکر می‌کنم که چه زجری خواهد کشید اگر بخواهد دوباره سر این کلاس بنشیند! اصلاً شاید مشکلی داشته و نتوانسته درس بخواند یا شاید بقیه درس‌هایش خوب است و فقط با همین درس مشکل دارد و ده‌ها فکر دیگر در ذهنم عبور می‌کند و این می‌شود که دستم برای نوشتن نمره زیر ۱۰ حرکت نمی‌کند! همین دیروز باید چهار نفر را می‌انداختم، اما چه کار می‌شود کرد وقتی یکیشان می‌گوید: استاد! ما کامپیوتر نداریم. یکی می‌گوید: ما مجبوریم مدام کار کنیم که خرج زندگی و دانشگاه را در بیاوریم و وقت درس خواندن نداشتیم و خلاصه هر کدام دلیلی می‌آورند که اگر هم دروغ باشد، انسان به خودش اجازه نمی‌دهد آن‌ها را نادیده بگیرد. آن چهار نفر را ۱۰ دادم.

بخش دوم:
طبق گفته صریح خداوند، روح انسان برگرفته از روح خداوند است: وَ نَفَختُ فیه مِن روحی (و در انسان از روح خودم دمیدم)
یعنی انسان می‌تواند با بررسی صفات مثبت خود تا حدودی صفات خداوند را درک کند. یعنی اگر شما صفت رحم دارید، خداوند رحیم است (یعنی نهایت رحم). اگر شما صفت زیبایی دارید، خداوند جمیل است (نهایت زیبایی) و …

بخش سوم:

اگر دعای زیبای کمیل را خوانده باشید، می‌دانید که در جای جای این دعا، جملات زیادی داریم که به نوعی عذاب کردن بندگان توسط خدا را بعید می‌داند:

فکیف یبقی فی العذاب و هو یرجو ما سلف من حلمک؟ (خداوندا! چطور ممکن است بنده‌ات در عذاب باقی بماند، در حالی که او به سابقه حلم نامنتهای تو چشم دارد؟)
ام کیف تؤمله النار و هو یأمل فضلک و رحمتک؟ (چطور ممکن است آتش او را بسوزاند در حالی که او امید به فضل و رحمت تو دارد؟)
أم کیف یشتمل علیه زفیرها و أنت تعلم ضعفه؟ (چطور ممکن است شعله‌های آتش او را در بر گیرد در حالی که تو از ضعف و ناتوانی او آگاهی؟)
و از همه زیباتر، این جمله:
ام کیف تزجره زبانیتها و هو ینادیک یا ربّه؟ (چطور ممکن است زبانه‌های آتش او را عذاب دهد در حالی تو صدای «یا رب، یا رب» او را می‌شنوی؟)
هیهات! ما ذلک الظن بک و لاالمعروف من فضلک! (هیهات! چنین ظنی بر تو بردن روا نیست و از فضل تو، اینچنین تعریف نکرده‌اند…)

هر چند بعد از این جملات، داریم:

فبالیقین، أقطع لولا ما حکمت به من تعذیب جاحدیک و قضیت به من اخلاد معاندیک، لجعلت النار کلها برداً و سلاماً… (یقین دارم که اگر تو بر منکران خداییت حکم به آتش قهر خود نکرده و فرمان همیشگى عذاب دوزخ را به معاندان نداده بودى، تمام آتش دوزخ را سرد و سالم مى‏کردی و هیچکس را در آتش جاى و منزل نمى‏دادى و لیکن تو اى خدا که نامهاى مبارکت مقدس است، قسم یاد کرده‏اى که دوزخ را از جمیع کافران جن و انس پر گردانى…)

اما باز هم تأثیر جملات اول از بین نمی‌رود. یعنی مگر می‌شود خداوند صدای «یا رب» بنده‌ای را در میان آتش بشنود، اما او را اجابت نکند؟ مگر می‌شود خداوند بداند بنده‌ای به او امید دارد و بی‌تفاوت باشد؟ هر چند خداوند قسم خورده باشد که بندگان بد را تعذیب کند! هر چند خداوند قسم خورده باشد که جهنم را از کافران پر کند…

به نظرم هیچ کدام از این‌ها قانع کننده نیست! این را از مقایسه صفت «رحم» در خودم به عنوان یک انسان و در خدا می‌گویم. من که بنده‌ی خدا هستم و اندکی صفت «رحم» در من وجود دارد، نمی‌توانم به دانشجویی که نسبت به من امید دارد، بی‌تفاوت باشم، حالا او که دیگر خدای رحم است.

بخش چهارم: با این اوصاف، آیا خداوند بندگان را عذاب خواهد کرد؟

شکی نیست که صفت رحم در تمام انسان‌ها وجود دارد. یعنی مثلاً هیچ استادی دلش نمی‌آید به دانشجو نمره کمی بدهد اما چه چیز باعث می‌شود که علی رغم خواسته‌اش، این کار را کند؟

تنها دلیلی که می‌توان برای کمتر نمره دادن به یک دانشجو و بیشتر دادن به دانشجوی دیگر دانست، این است که: یک استاد به دانشجویان برتر خود نگاه می‌کند که بسیار زحمت کشیده‌اند، ناخوابی کشیده‌اند، رنج برده‌اند…
و این موضوع است که استاد را آرام می‌کند و اجازه می‌دهد که دانشجوی تنبل‌تر را عذاب کند، چرا که نمره بالا به هر دو دادن، یک ظلم است در حق دانشجوی برتر!

اگر با خدا مقایسه کنیم، عذاب نکردن بنده بد، ظلمی است به بنده‌ی خوب و “ظلم” در خداوند راه ندارد.

و جالب است که این جمله، که یک آیه است و در دعای کمیل آمده است، جوابی قطعی به تمام این پرسش‌هاست: أفمن کان مؤمن کمن کان فاسقاً لایستوون. (آیه ۱۸ سوره سجده)
آیا کسی که مؤمن بوده است مانند کسی است که فاسق بوده است؟ هرگز مساوی نیستند!

بخش آخر:

پس، در این شکی نیست که خداوند بندگان بد را عذاب خواهد کرد، اما عذاب خداوند چطور خواهد بود؟

در حقیقت سؤال اینجاست که چطور می‌توان بین صفت «رحیم بودن» و «ظالم نبودن» خداوند تجمیع قائل شد؟ یعنی اگر خداوند بخواهد عذاب نکند که ظلم کرده است و اگر بخواهد عذاب کند، که صفت رحمان بودن او چه کارایی‌ای خواهد داشت؟

این را نیز می‌توان در مقایسه بین استاد و خدا برداشت کرد: یک استاد شاید هیچ دانشجویی را نیندازد، اما همین که نمره یکی پایین‌تر از دیگری است، برای دانشجویی که نمره پایینی گرفته است، یک عذاب به حساب می‌آید به خصوص وقتی دانشجوی تنبل‌تر بداند که با کمی تلاش می‌توانسته نمره خوبی بگیرد، برایش یک عذاب دردناک خواهد بود، چرا که به جایگاه خود نرسیده است.
عذاب کردن خداوند نیز «پایین‌تر قرار دادن بنده بد نسبت به بنده خوب است» یعنی او در حقیقت آنچه حق بنده است به بنده می‌دهد، اما از نگاه بنده، همین که پایین‌تر از بنده دیگری قرار گیرد، عذاب است. به خصوص زمانی که خداوند به بنده نشان دهد که می‌توانسته با کمی تقوا به چه جایگاهی برسد.

پس نوع عذاب هم مشخص شد، اما هنوز مشکل «رحیم» بودن رفع نشده است. خداوند چطور به بندگانش رحم خواهد کرد؟
جواب: خداوند در عین حال که حق بنده را می‌دهد، آنقدر تفضل خواهد کرد که بنده‌ی بد، هرگز اعتراض نخواهد کرد.

مثال: کسانی که حقشان بود که نمره پایین‌تر از ده بگیرند را بالاتر از ده دادم، اما پایین‌تر از نمرات خوب دانشجوهای خوب.

در این حالت، درست است که دانشجوی بد با دیدن نمره خوب دانشجوی خوب، غمگین می‌شود، اما وقتی به عمل خود و نمره بالایی که نسبت به آن عمل کم گرفته، نگاه می‌کند، به خود اجازه اعتراض نمی‌دهد (یعنی هم عذاب را درک می‌کند و هم رحمت خداوند را). [اگر بخواهد اعتراض کند، ممکن است استاد بگوید: اگر اعتراض کنی، هر چه حق تو بوده به تو خواهم داد، یعنی جایگاهی بدتر از جایگاه فعلی.]

و این بسیار عادلانه و تفضل‌گونه است.

نتیجه کلی:
– آیا خداوند بندگان را عذاب خواهد کرد؟ جواب: بله.
– چرا؟ جواب: چون اگر عذاب نکند، به بندگان خوب، ظلم کرده است و خداوند، ظالم نیست.
– عذاب خداوند چگونه خواهد بود؟ جواب: ۱- پایین‌تر قرار گرفتن بنده‌ی بد نسبت به بنده‌ی خوب ۲- نشان دادن جایگاهی که می‌توانسته است به آن دست یابد.
– اگر خداوند عذاب می‌کند، پس رحمت او چه می‌شود؟ جواب: خداوند در عین حال که عذاب می‌کند، رحمت و بخشش او شامل حال تمام بندگان می‌شود به نحوی که هیچ بنده‌ای نمی‌تواند منکر این رحمت شود.

اخطار: این‌ها برداشت‌های شخصی من بود و طبیعتاً نیاز به بررسی‌های فلسفی و علمی دارد. پس چشم بسته قبول نکنید. اما به نظر می‌رسد با توجه به آنچه که در دعای کمیل داریم، برداشت‌های اشتباهی نباشد.

موفق باشید؛
حمید

روزهای آخر!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

شمارش معکوس برای اعزام به سربازی شروع شده است… تقریباً یک هفته دیگر! ۷ …۶ … ۵ …

ماه خرداد که در حال اتمام است، یکی از سنگین‌ترین و پر فشارترین ماه‌های عمرم بود.

شاید به خاطر طمع‌کاری خودم و شاید هم به خاطر اینکه نمی‌شد “نه” بگویی و شاید هم به خاطر اینکه دارم می‌روم که بروم، جهاد دانشگاهی فقط سه کلاس را طی همین ماه شروع کرد و آنقدر کلاس‌ها را فشرده برگزار کردیم و می‌کنیم که تا پایان خرداد تمام شود! آن هم چه کلاس‌هایی!
– از هفته دوم خرداد، کلاس سنگین ۳D MAX را شروع کردیم.
– از یک هفته قبل از خرداد، کلاس فتوشاپ (که خدا را شکر دیروز پرونده‌اش بسته شد)
– هفته دوم به بعد، کلاس ویندوز پیشرفته

و این در حالی است که من در دانشگاه چندین کلاس دارم که هر کدام نیاز دارد که خودم بیش از دانشجو مطالعه کنم که آماده باشم:
– دو گروه زبان تخصصی
– دو گروه کارگاه کامپیوتر
– دو گروه مبانی کامپیوتر و برنامه سازی

و جالب است که چون اساتید دیگر که برنامه‌سازی را به گروه‌های نرم‌افزار می‌گفته‌اند، به گفته بچه‌ها فقط آمده‌اند، کتاب C آقای جعفرنژاد قمی را باز کرده‌اند و روی تخته نوشته‌اند و یک برنامه هم Run نکرده‌اند که بچه‌ها ببینند خروجی کجا نمایش داده می‌شود و برنامه چطور اجرا می‌شود، طبیعتاً هیچ چیز از برنامه‌نویسی نفهمیده‌اند! حتی دستور ساده printf را هم مشکل داشتند. حالا مدیر دانشگاه خواسته است که برایشان یک کلاس تقویتی بگذارم و آن هم دو گروه در هفته است.

بیشترین فشار را در این ماه، کلاس ۳D MAX بر من وارد کرد! تصور کنید: این کلاس، ۴۵ ساعت است که باید طی سه هفته برگزار شود. یعنی چهار جلسه در هفته، هر جلسه ۳ ساعت فیکس! مشکل زمانی اوج پیدا می‌کند که من بگویم که بنده ۳D MAX را سال‌ها پیش، فقط نزدیک به یک ماه کار کردم و دیگر سراغ آن نرفتم! و این کلاس را فقط از این بابت برداشتم که مجبور شوم خودم مطالعه کنم و یاد بگیرم و بعد در کلاس‌ها یاد بدهم! گفتم سختی‌اش فقط یک ماه است، بعد از آن خیال انسان راحت است که یک نرم‌افزار غول را یاد گرفته است و البته همینطور هم شد، اما واقعاً سخت بود!

باور نمی‌کنید ۳ ساعت تمام صحبت کردن چقدر مطلب نیاز دارد!! باید شب‌ها تا صبح، حداقل پنج دوره آموزشی ویدئویی انگلیسی از شرکت‌های مختلف را تماشا می‌کردم، از هر کدام در مورد مبحثی که می‌خواهم بگویم نکاتی یاد می‌گرفتم و یادداشت می‌کردم و در کلاس حاضر می‌شدم.

اما واقعاً می‌ارزید. خدا هم کمک کرد و حالا حداقلش این است که فهمیدم ۳D MAX آنقدرها هم که فکر می‌کردم سخت نیست، به قول معروف، قلقش دستم آمده 😉

طی این مدت، چند روز در هفته باید هشت صبح بروم جهاد و تا هشت شب مدام حرف بزنم!!! (موقع ظهر دو ساعت وقت برای ناهار و نماز دارم)

باور کنید اواخر روز که می‌شود، آنقدر صحبت کرده‌ام که وقتی حرف می‌زنم، صدایم در گوشم می‌پیچد و احساس می‌کنم فقط خودم صدای خودم را می‌شنوم! امیدوارم این وضع به حنجره و سیستم صوتی صدمه نزند. (کسی اطلاعات علمی در این زمینه ندارد؟ انسان اگر زیاد حرف بزند چه بلایی سر سیستم صوتی‌اش می‌آید؟)

از این‌ها گذشته، یک فشار روحی دیگر، این جریان انتخابات بود! خدا بانیان این مناظره‌ها را لعنت کند! (شوخی) این طرح، هر چند از نگاه بعضی‌ها یک طرح جالب بود، اما برای خانواده‌هایی مثل خانواده ما که خودشان یک ستاد مرکزی به حساب می‌آیند(!)، یک جنگ اعصاب بود!! تمام اعضای خانواده، شب‌ها تا صبح در خواب از کاندیدای مورد نظرمان حمایت می‌کردیم! تشویقش می‌کردیم، اعتراض می‌کردیم که چرا در مناظره فلان جمله را گفتی یا فلان جمله را نگفتی! و خلاصه جای او جوش می‌خوریم! مجید که می‌گفت: حمید! خواب دیدم احمدی‌نژاد آمده خانه‌ی ما!!!!!!!! 🙂

باور کنید آنقدر به مباحث مطرح شده در مناظره‌ها فکر می‌کردم که اصلاً متوجه نمی‌شدم اطرافم چه می‌گذرد! مثلاً دیروز، جمعه، فقط برای این رفتم حمام که غسل جمعه کنم و بروم نماز، در کمال ناباوری، رفتم حمام و آمدم بیرون، اصلاً یادم رفت غسل کنم و متوجه نشدم که در حمام چه گذشت! زیر دوش، فقط به نتایج انتخابات، حضور مردم پای صندوق‌ها و … فکر می‌کردم!! (کاسه داغ‌تر از آش که می‌گویند ما هستیم 🙂 )

فکر می‌کنم خدا می‌خواهد سربازی حسابی به ما خوش بگذرد، چون الان احساس می‌کنم فقط سربازی و زور است که می‌تواند من را از این وضع نجات بدهد! دلم برای یک فضا بدون کامپیوتر، بدون اضطراب تدریس، بدون درس خواندن برای زنده ماندن و … تنگ شده است. فضایی که چون مجبور هستی، پس تکلیفی نداری. اینجا که هستم، احساس می‌کنم اگر بایستم، عقب مانده‌ام و خودم مسؤولم، اما اگر اختیار نباشد و مجبور باشی که در قرنطینه باشی، دیگر اضطراب نداری… البته از شانس بد ما، یکی از رفقا که یکی دو سال پیش افتاده است همینجا که ما افتاده‌ایم، یعنی “یزد”، می‌گوید: «پادگان نیست آنجا، هتل است، هتل!» اسمش را گذاشته‌اند: «هتل خاتمی یزد» به جای «پادگان خاتمی یزد»!
دوست داشتم کمی سختی می‌دیدم. دلم برای دویدن، ورزش کردن و جنب و جوش تنگ شده است. اما انگار ما شانس نداریم، احتمالاً در این هتل حسابی خوش خواهد گذشت…

این هفته، همه کلاس‌ها همزمان تمام می‌شود و باید امتحانات پایان ترم و دوره‌ی همه را برگزار کنم. سؤال طرح کردن و نمره دادن، خودش کلی حوصله می‌خواهد.

امیدوارم این هفته هم ختم به خیر شود… و البته مطمئنم که جز این نمی‌شود 🙂

یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۸ – ساعت ۵:۳۷ صبح

حساسیت و ظرافت در طراحی

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

یک طراح صنعتی موفق طراحی است که جنبه‌های مختلف قطعه‌ای که قرار است طراحی کند را بررسی نماید.

امروز متوجه یک بی‌دقتی جالب شدم!

هدفونی که چندی پیش خریده بودم (و در اینجا از آن صحبت کردم) یعنی این هدفون:

http://ph.hardwarezone.com/img/data/nnews/2006/4612/Image/03%20SL3100%20Wireless%20Headphones%2001.jpg

هر چند بیش از ۱۱۵ هزار تومان برایم هزینه داشت و بهترین مارک بازار و تنها هدفون آن زمان بود که بلوتوث دارد و کلی هم از آن تعریف می‌کردند، اما در کمال تعجب یک نکته جالب را رعایت نکرده است!

همانطور که می‌بینید، این هدفون پشت گوش جفت می‌شود به طوری که تقریباً کل دور گوش را می‌پوشاند.

حالا چند هفته می‌شود که یک عینک Anti Reflex برای زمان کار با کامپیوتر خریده‌ام… جالب است که امروز وقتی خواستم هر دو را به طور همزمان استفاده کنم، دیدم هدفون کاملاً مزاحم عینک است!!!

مشخص می‌کند که طراح هدفون، عینکی نبوده است!!! این یعنی اینکه بسیاری از عینکی‌ها با چنین هدفونی به مشکل برخواهند خورد!

جالب است نه؟ چقدر ظرافت و دقت نیاز دارد تا طرحی طراحی شود که عیوبی چنین تابلو در آن وجود نداشته باشد! حالا عیوب نه چندان مهم را می‌گذاریم پای اینکه انسان است و طبیعتاً نظمی که خداوند در دنیا قرار داده است (و همه چیز طبیعت با ظرافتی خاص و بدون مشکل با هم و در کنار هم کار می‌کنند) را ندارد.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها