جشن پایانِ ترمی سخت!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »
​​به مناسبت آخرین روز تدریس در ترم ۹۳۱: هیپیپ هوراااااااااااااااااااااا!! (باورم نمی‌شه من هنوز زنده‌ام!)
photo
از چند دانشگاه به بهانه‌های مختلف گریختم و غلط بکنم دیگر از این غلط‌ها بکنم!!!
finished

گاهی فقط یک تغییر کوچک…

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

مدت نسبتاً زیادی بود که می‌دیدم تخم‌های فنج هایم به جوجه شدن نمی‌رسد و در اصطلاح لق می‌شود! کلی فکر و خیال می‌کردم: لابد پیر شده‌اند!  (حداقل ۶ سال سن دارند!) شاید تغذیه‌شان مناسب نیست!؟  (مدتی تخم مرغ آب پز و … دادم) شاید فلان شاید بهمان …
یک روز ظهر متوجه شدم ظهرها آفتاب دقیقاً می‌افتد سمت چپ قفس و روی لانه آن‌ها و طبیعتاً دمای لانه به شدت بالا می‌رود و طبیعی ست که تخم‌ها بپزد!
لانه را برداشتم و گذاشتم سمت راست قفس که همیشه سایه بود … دیدم دوباره جریان جوجه آوری ادامه پیدا کرد …
خنده‌ام گرفت از اینکه چند ماه منتظر فقط این تغییر کوچک بود! لانه را از سمت چپ برداری و به سمت راست بگذاری! همین!

حقیقتاً در زندگی گاهی یک تغییر کوچک شبیه معجزه عمل می‌کند!

روزهای سخت، خیلی سخت

اتفاقات روزانه ۷ دیدگاه »

دو ماه گذشته (مهر و آبان ۹۳) را شاید بشود سخت‌ترین دوران کاری‌ام دانست!! خیلی سخت! (و این روال حداقل یک ماه دیگر نیز ادامه دارد)
هر روز، ساعت ۷ صبح بیدار شوی، خودت را به کلاس درس برسانی و ساعت ۹ شب برگردی خانه!
حالا تازه مصیبت‌های پشتیبانی محصولات و صد کار دیگر شروع شود!
معده دردت هم مثل هر سال در فصل پاییز شروع شود و مجبور هم باشی غذاهای لعنتی بیرون از خانه را بخوری!!
مطالعات غیردرسى‌ات تعطیل شود، عشقت (نماز جماعت!) تقلیل یابد و گاهی حتی نتوانی نماز اول وقت بخوانی و چه بسا از عظمت این مصیبت‌ها درد معده‌ات تشدید شود!
ده‌ها مطلب که روزانه مطالعه می‌کردی را آرشیو کنی برای بعد، نتوانی درس‌های انگلیسی‌ات را خوب بخوانی، نرسی یک مطلب خوب بنویسی…
چشم‌هایت از شدت کار فقط طی یک ماه، شاید یک شماره ضعیف‌تر شده باشد و متنی که قبلاً راحت می‌خواندی را نتوانی بخوانی!
گاهی آنقدر خسته باشی که احساس کنی قلبت دارد از کار می‌افتد! (مثل همین حالا که بعد از ۱۳ ساعت تدریس روی سجاده‌ی نماز عشا دراز کشیده‌ام و می‌نویسم و منتظرم که نیمه شب نزدیک شود و وتیره و کمیلم را بخوانم و بخوابم!!)
چند بار در این دو ماه یواشکی به حاج خانم وصیت‌هایم را کرده‌ام که اگر من مردم در فلان فایل ویدئویی برای مجید همه چیز را توضیح داده‌ام، فایل را به او بده و….

و این حالا تازه اول راهی است که قبل از انتشار نمرا ۳ پیش‌بینی‌اش را برای حاج خانم کرده بودم! راهی که اگرچه برای خیلی‌ها ممکن است آرزو باشد اما برای من راه خطرناکی به نظر می‌رسد!
من برای این درگیری‌ها آفریده نشده‌ام! من برنامه‌ها دارم که بعید است با این روال به آن‌ها برسم!
علی الحساب قرار کرده‌ام که دو دانشگاه که دانشجویان بُنجُل‌تری دارد و بی‌سوادی‌شان اعصابم را خرد می‌‌کند ترم بعد حذف کنم و بنشینم روی آرزوهایم کار کنم… (البته اگر مثل این ترم چهار تا دانشگاه دیگر وسوسه‌ام نکنند! مثل دانشگاه خودم (آزاد شهرمان) که اگر این ترم خالی می‌بودم، دعوتشان را می‌پذیرفتم…)

خیلی دوران حساسی است… می‌دانم که این حماقت‌ها بعداً پشیمانم می‌کند اما باز هم نمی‌توانم دل بکنم! دقیقاً مثل معتادی که می‌داند اعتیادش خطرناک است و نمی‌تواند دل بکند!
دائم یاد آن صحنه می‌افتم که یکی از دوستان که مدرس زبان بنده هم بود (و از ۸ صبح تا ۱ شب کلاس می‌رفت!!) یک روز که بحث تدریس زیاد و فشار کاری‌ام بود، رفت از داخل کابینت آشپزخانه‌ی مؤسسه‌اش یک نایلون پر از قرص و کپسول و … آورد و جلو صورت من گرفت و گفت: حمید! اوج اوجش می‌شوی من با این همه قرص اعصاب و معده و …!! حالا اگر خواستی، ادامه بده!!! هم‌او یک بار گفت در جوانی برای اینکه کل دیکشنری را مطالعه و حفظ کنم آنقدر به خودم فشار آوردم که چشم‌هایم به عینک رسید! یا یاد چند نفر از دوستانم می‌افتم که با کارشان ازدواج کرده‌اند و مجرد ماندند… (و احساس می‌کنم من هم کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که نیازی به زن ندارم!)
همه این‌ها به انضمام حدود ده پروژه مختلف که با دانشجوهای مختلف پیش می‌بریم و بیشتر از ۳۰ ایمیل که در روز باید جواب بدهم و خیلی چیزهای دیگر که وقت و حوصله‌ی گفتنش را ندارم باعث شده این روزها کار خیلی خیلی پیچیده شود! (حالا جالب است که حدود ده دانشجو در کارهای سایت و حتی کارهای شخصی‌ام کمک می‌کنند!! اگر آن‌ها نبودند چه می‌شد!؟)

نمی‌دانم اشتباهم در آن بود که ۲۸ سال در دلم به خدا می‌گفتم: الهی! هر چه صلاح است پیش بیاور… اما مدتی پیش به شوخی چیزی را از دل گذراندم که شاید حکایت از تغیییر خواسته‌ام می‌داشت!!! موضوع آنقدر پیچید که باید بگویم این روزها از لحاظ معنوی، از جیب می‌خورم!! (هر چند که از لحاظ مادی، وضع بهتر از هر زمانی‌ست)

خیلی چیزها هست که باید برای آینده‌ام ثبت کنم اما اگر بدانی با چه چشم‌های خواب‌آلودی، خمیازه‌کنان می‌نویسم 🙁

فقط خدا کند عاقبتش خیر باشد… إن شاء الله…

سه جوک!

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۵ دیدگاه »

یکی از چیزهایی که اگر در سخنرانی، به‌موقع از آن استفاده شود، تأثیر خوبی روی مخاطب دارد، تعریف جوک است. یک حاج آقا در یکی از مساجد هست که انصافاً خیلی به‌موقع جوک‌هایی می‌گوید:

در نماز، مردم همه جمع می‌شوند آن سمتی که کولر گازی هست! یک مدت کولر خراب شده بود و مردم به حاج آقا گلایه داشتند که گرم است! از فرصت چقدر جالب استفاده کرد:

می‌گویند یک بنده خدا یک ساعت مچی جدید خریده بود. رفقایش هر بار که رد می‌شدند، می‌پرسیدند فلانی! ساعت چنده؟ او هم نگاه می‌کرد و مثلاً می‌گفت: ۹ و ۲۰ دقیقه. پنج دقیقه بعد، رفیق بعدی: فلانی! ساعت چنده؟ می‌گفت: ۹ و ۲۵ دقیقه… ۵ دقیقه بعد، رفیق بعد: فلانی! ساعت چنده؟ می‌گفت: ۹ و نیم… آنقدر رد شدند و پرسیدند که اعصابش خرد شد! گفت: حالا انقدر سؤال بپرسید ببینید می‌تونید این ساعت رو خراب کنید!!!؟؟؟

انقدر بعضی دوستان جلو این کولر نشستند تا بالاخره خراب شد!!

***********

در بحث خمس هم جوک جالبی می‌گفت:

یکی از دوستان از من پرسید: حاج آقا من فلان میلیون تومان پول دارم… یک راه نشانم بده که از زیر خمس فرار کنم… گفتم: طلا بخر دست زنت کن، طلایی که زن استفاده می‌کند خمس ندارد… سریعاً گفت: نخواستیم حاج آقا! همه‌ش رو می‌دم خمس!!!!!!!

***********

یک جوک جالب هم هست که جدیداً یاد گرفته‌ام و در کلاس‌ها تعریف می‌کنم! خیلی جالب است!

می‌گویند یک بنده خدا مغزش آسیب دید… اعلام کردند: باید مغزت را پیوند کنیم! برو یک مغز بخر بیار که عمل انجام شود…

بنده خدا رفت مغزفروشی! گفت آقا یک مغز می‌خواستم. مغزفروش پرسید: مغز خانم یا آقا؟

گفت: آقا فرق این دو تا چیست؟

مغزفروش (مثلاً) گفت: مغز آقا، ۱۰۰ تومان، مغز خانم: ۱۰۰ هزار تومان!!

(اینجاها که می‌رسد پسرها یک دفعه می‌گویند: استاد! دستت درد نکنه!! و دخترها گل از گلشان می‌شکفد!!! بعد ادامه را تعریف می‌کنم)

بیمار پرسید: آقا این تفاوت در قیمت برای چیست؟

مغزفروش گفت: آخه مغز خانم‌ها آکبنده! مغز آقایان دست دومه!!!

این را که می‌گویم حالا برعکس می‌شود! دخترها: استااااااااااااد!؟ و گل از گل پسرها می‌شکفد!

می‌گویم: عدالت حفظ شد دیگر! نیمی از جوک را دخترها خوشحال شدند، نیمی را پسرها!!!!

دمنوش به جای چای

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

ثبت می کنیم: چند روزی هست به جای چای، دمنوش بادرنجبویه، گل گاو زبان و دارچین میخورم گاهی هم با کمی چای سبز مخلوط می کنم در دانشگاه ها هم چای نمی خورم و فقط آب ولرم…
در غذا هم بسیار مراعات می کنم.

احساس می کنم حال روحی ام فوق العاده بهتر شده!
بعداً بیشتر صحبت می کنم…

انسان است و دلزدگی…

اتفاقات روزانه, خاطرات, درباره وبلاگ و وب‌سایت ۵ دیدگاه »

از همان اوائل که وارد این مباحث شدم (یعنی ۱۲ سالگی به بعد) هر بار به یک سخنران گیر داده‌ام و یک مجموعه کامل از سخنرانی‌هایش را گوش کرده‌ام. مثلاً اولین سخنرانی که به لطف بابا (که می‌گفت در جوانی‌ام با موتور گازی تا قم می‌رفتم که به سخنرانی‌هایش برسم) و یکی ازهمسایه‌ها (که هم‌سن بابای من بود و بچه‌دار نمی‌شد و هنوز هم که هنوز است خودش و خانمش علاقه‌ای شبیه به فرزند به من دارند) در آن سنین با او آشنا شدم، «مرحوم کافی» بود. کرایه‌ام را این همسایه عزیز می‌داد، سی چهل نوار خالی هم می‌داد، می‌رفتم قم، صبح می‌رفتم پاساژ قدس، نوارخانه نشاط (! یادش بخیر!) این نوارها را می‌دادم که سخنرانی مرحوم کافی ضبط کنند و تا می‌رفتم زیارت و برمی‌گشتم پر شده بود… می‌آوردم ساوه و با همسایه‌مان شروع می‌کردیم، روزی یک سخنرانی را گوش می‌کردیم و بعد نوارها را با هم عوض می‌کردیم… نوارها که تمام می‌شد دوباره سفر به قم و …

اگر بگویم صدها سخنرانی از ایشان گوش کردیم گزاف نگفته‌ام. بعد از یک مدت، دیگر دیدیم حرف‌های ایشان همه‌اش برایمان قابل حدس و تکراری است!! بعد، حاج آقا هاشمی‌نژاد آن زمان روی بورس آمد. رفتیم سراغ ایشان. دوباره نوارهای قدیمی را می‌بردیم قم و پر می‌کردیم و شاید صدها روز هم نوارهای ایشان را شنیدیم. بعد از یک مدت دیدیدم عجب! دیگر ایشان «ف» که می‌گوید ما تا فرحزاد می‌رویم! حتی همین دوره اخیر که آمده بودند ساوه دیگر تصمیم گرفتم نروم چون ممکن است نگاهم به ایشان تغییر کند. اولین دوره بود که من نیمی از جلسات را نرفتم! بعد از ایشان، استاد فاطمی‌نیا آمد روی بورس. مدت‌ها هم سخنرانی‌های ایشان را با همین همسایه‌مان به همین صورت از قم می‌آوردیم و روزانه می‌شنیدیم و شب‌ها با هم میتینگ داشتیم و در مورد اینکه ایشان صد شاخه باز می‌کند اما یادش نمی‌رود که شاخه‌ها را تمام کند و امثالهم بحث می‌کردیم.

بعد هم که استاد پناهیان مد شد! بعید بود یک سخنرانی پخش شود و به خاطر علاقه وافرم که سر به رسوایی زده بود، فامیل‌ها به من زنگ نزنند که بزن کانال فلان عشقت(!) دارد سخنرانی می‌کند…

این وسط‌ها سخنرانی‌های مرحوم فلسفی و تهرانی و دانشمند و عابدی و عالی و غیره را هم دوره کرده‌ام…

حالا چند روز است که در ماشین به طرز عجیبی دیگر سخنرانی‌های استاد پناهیان هم برایم تکراری شده است! من که قطع کردن سخنرانی سخنران را برای خودم جایز نمی‌دانم (و به قول استاد عابدی که در دوره «لعن چیست و ملعون کیست» می‌گفتند، اگر یک کانال دارد یک روحانی صحبت می‌کند و تو بزنی کانال دیگر که مثلاً فیلم سینمایی نگاه کنی، این یکی از مصادیق ملعون بودن است) اما چند روز است که چند دقیقه از سخنرانی ایشان را می‌شنوم، می‌بینم نه، می‌شود حدس زد که چه می‌خواهند بگویند و می‌زنم تِرَک بعد!! (از من بعید بود سخن ایشان را اینطور قطع کنم!)

احساس می‌کنم این دلزدگی‌ها طبیعی است. به همین دلیل هم هست که هر وقت اینطور می‌شود، سریعاً سخنرانم را یا حتی موضوع سخنرانی را (مثلاً از مذهبی به روان‌شناسی یا تغذیه و امثالهم) عوض می‌کنم و یک مدت اصلاً به سخنرانی‌های او گوش نمی‌دهم تا دلم تنگ شود. مثل مرحوم کافی که دلم برای آن تیکه‌هایش یک ذره شده: (خطاب به پسر بچه‌هایی که در سخنرانی‌اش ورجه وورجه می‌کردند می‌گفت:) بشین پسر جان! بشین! بابات که هیچی نشد، تو بشین گوش کن بلکه تو یه چیزی بشی!!!! (جمله‌ای که من به شوخی به دانشجویی که درس را گوش نمی‌کند می‌گویم!!)

 

غرض، اینکه «اناری» عزیز نوشته‌اند که: چند وقتی‌ست پست‌هات دیگه اون جوشش‌های قشنگ قبلی‌ت رو نداره!

ما هر چه داشتیم در این شش سالی که از راه اندازی این وبلاگ و ده سالی که از راه‌اندازی آفتابگردان می‌گذرد، از خودمان در وَکَردیم!!!

هر وقت از این دلزدگی‌ها به شما هم دست داد، یک تنوع ایجاد کنید! چه می‌دانم مثلاً یک مدت مطالب را نخوانید، شاید مشکل حل شد 🙂

وضع دانشگاه‌ها در یک جمله!

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۴ دیدگاه »

این روزها که اول مهر است، فقط می‌رویم دانشگاه و حضوری‌مان را می‌زنیم و چند دقیقه می‌نشینیم، چون یکی دو دانشجو بیشتر نیامده، کلاس تشکیل نمی‌دهیم و برمی‌گردیم!

امروز رفتم یک دانشگاه رده بالاتر، پنج نفر آمده بودند، نیم ساعت یک چیزهای گفتم و دیدم غایب زیاد است و باید هفته بعد دوباره تکرار کنم، بنابراین مثل همه اساتید که چه بسا سر کلاس هم نرفته بودند، اعلام کردم بروید، هفته بعد رسماً شروع می‌کنیم…

تا آمدم خانه، نیم ساعت دیرتر از هر روز شده بود. حاج خانم با طعنه می‌گوید: حمید، دیر کردی!؟ نگران شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ثبت می کنیم: اولین تیری که به سنگ خورد!

اتفاقات روزانه ۱۰ دیدگاه »

حاج خانم چند روز پیش در مجلس سخنرانی حاج آقا هاشمی نژاد یک دختر گیر آورده بود طلا!! ماه!! (من خودم ندیدمش، از روی بابایش می گویم!!! ده سالی می شود که در مساجد با هم سلام علیک داریم. یک انسان نسبتاً کامل است)
باور کن گفتم پیگیری کن اگر شرایط جور است، همین فردا برویم خواستگاری!
بعد از پیگیری های به عمل آمده، فهمیدیم دختر خانم گرامی ۳۱ ساله تشریف دارند! (۳ سال از من بزرگ تر!)

حیف شد… اولین بار بود حاج خانم تور می انداخت! او هر صد سال یک بار از این کارها می کند و ما هم بدبختی، گذاشته ایم گردن او!

امر به معروف، آدمش را می‌خواهد!

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

چند روز پیش که رفته بودیم باغ عموی حاج خانم، خوب، حقیقتش را بخواهی فامیل‌های مادری‌ام هر چند اهل خلاف نیستند اما چندان هم مذهبی به حساب نمی‌آیند. (خنثی هستند!) بنابراین عجیب نبود که در این دو روز از لحظه ورود تا رفتن، مردها پاسور بازی کنند… یکی از اقوام تهرانی هم بلند شده بود ماشین را آورده بود داخل باغ فقط به خاطر ضبط و صندوق عقب را بالا زده بود که حسابی صدای آن باندهای وحشتناکش گوش را بخراشد و یک سری موسیقی که ما آن‌ها را غیرمجاز می‌دانیم گذاشته بود…

من هر چند سعی می‌کردم موذیانه جاهایی که می‌شود، ضربه‌هایی بزنم که بیدار شوند اما در کل فایده نداشت. به هر حال کوچک‌ترین عضو جمع بودم و بهتر بود مثل یک بچه خوب بروم بیرون از باغ دم موتور آب یا بروم یک گوشه و برنامه‌های روز جمعه‌ام را انجام دهم.

وسط این بازی و موسیقی، یک نفر در باغ را زد و دیدیم با یک جعبه شلیل سفید با استقبال گرم عمویم وارد باغ شد و آمد در جمع مردها…

صورت نورانی و قیافه دوست‌داشتنی‌ای داشت.

به محض اینکه رسیدند، به پسرعمو گفتند که: هادی جان، لطفاً این صدا را قطع کن… و گفتند: با پاسور تا حدودی موافقم، بالاخره سرگرمی‌ست اما با این صدا آن هم با این شدت که همه‌اش ضرر است اصلاً موافق نیستم.

دیدم پسرعمو چه چشمی گفت و بلند شد رفت خاموش کرد و تا شب هم خبری از آن موسیقی نشد!

بحث سر معرفی ایشان شد، عمو گفت: ایشان سرهنگ بازنشسته سپاه هستند و باغ کناری ما را گرفته‌اند و مثل من برای سرگرمی، انواع میوه و انواع حیوان را پرورش می‌دهند… هر هفته ما را با میوه‌هایشان خجالت‌زده می‌کنند.

خودش می‌گفت: من یک سیر از باغم نمی‌فروشم! همه را بین فامیل و دوست و همسایه تقسیم می‌کنم.

می‌گفت: امروز عصر می‌روم که قرارداد خرید یک گاوداری را امضا کنم. می‌خواهم بدهم پسرم و دوستش کار کنند.

هر وسیله‌ای که ما کم می‌آوردیم زن‌عمو می‌گفت بروید از باغ سرهنگ بگیرید!

می‌خواهم بگویم انسان به این خوش‌رویی و دوست‌داشتنی که به باغ همسایه با دستی پر سر می‌زند و احوال آن‌ها را می‌پرسد، هر چه بخواهند می‌دهد و … طبیعی است که وقتی یک جمله امر به معروف و نهی از منکر می‌کند، تأثیر خواهد داشت…

اشک می ریزم…

اتفاقات روزانه, دین من، اسلام ۴ دیدگاه »

اکنون که می نویسم، اشک می ریزم. می دانی چرا؟
– دارم والیبال ایران و صربستان را می بینم، چه پیروزی ارزشمندی. دیشب هم بازی جانانه آن ها مقابل لهستان را دیدم.
– امروز ایران برای اولین بار قهرمان کشتی فرنگی هم شد.
– چهره های مظلوم و پاک جوانان ورزشکارمان را می بینم که حتی اگر شکست بخورند، چهره شان شاد و شاداب است و چهره های هفت خط جوانان کشورهای دیگر که غرق در انواع گناه اند و حتی وقتی پیروز می شوند، یک غمی در چهره شان هست (و خدا می داند آن ها که این مظلوم ها را اینطور کرده اند چه عذابی خواهند کشید!؟)
– این افتخارات و این جایگاه غرور آفرین کشورمان که بدون اغماض در برابر حق و حقیقت دارد پیش می رود را می بینم.
– امروز برای خرید کفش در شهر گشتی زدم، الحمد لله از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آرامشی مثال زدنی در بازار فروخته می شود.
– بچه ها را می بینم که شادند و پدرها و مادرها که به شادی فرزندانشان دلخوش اند.
– کشورهای دیگر را می بینم که هر کجا ذره ای از خطوط اسلام شیعی پا را فراتر گذاشته اند، مشمول “معیشتاً ضنکاً” شده اند.
این ها اشک شوق ندارد؟

احساس می کنم ما می توانیم (و باید) الگو شویم.
خدا را شکر بعد از سی سال انواع بلا که شیاطین بر سر این کشور آوردند، حالا فرصتی دست داده تا در آرامش به کارمان برسیم و شیطان می داند که اگر به ما فرصت دهد دنیا را فتح می کنیم.

هر چند که دل نگرانم… این روزها شیاطین نقشه هایی در سر دارند… چه کسی است که باور کند داعش که رفتارش نشان می دهد که اصولاً برای کشته شدن آمده، “صورت بپوشاند” و در فیلمی با کیفیتی عالی و “هالیوودی” سر از اسیران آمریکایی و انگلیسی ببرد!؟

خداوند این آرامش را با ظهور آن منتظَر ادامه دار کند…

از عین علی دو عین ما بینا شد

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

از آن همه علاقه در دوران نوجوانی برای خطاطی، برایم چهار تا ماژیک مخصوص خطاطی باقی مانده که هر وقت می‌خواهم آرام شوم یک برگه برمی‌دارم و یکی دو جمله خط روی آن می‌نویسم. بماند که همین چند جمله نوشتن هم ماه‌هاست که کنار گذاشته بودم.

جمعه‌ها عصر انگار فقط خطاطی است که انسان را آرام می‌کند!

بدون تمرین و یک دفعه، این را نوشتم… به جز خط اول و «علی»ها، بقیه به دلم نشست! به خودم امیدوار شدم!

khattati

از بچکی با «ع» مشکل داشته‌ام! البته همه خطاط‌ها می‌دانند که «ع» و ترکیباتش از سخت‌ترین مباحث خط است. مرد می‌خواهد «علی» را آن‌طور که باید، بنویسد!

 

خیلی دلم می‌خواهد موقعیتش پیش بیاید و بروم خطاطی را ادامه بدهم! خدایا قسمت کن…

دیوونه کیه؟

اتفاقات روزانه, نکته ۷ دیدگاه »

دیروز یک توئیت به جای اینکه در وبلاگ من ارسال شود در صفحه اول آفتابگردان منتشر شد و برخی دوستان از آن جمله در توئیت‌های آفتابگردان تعجب کرده بودند:

یه دیوونه گیر آوردم طلا! هر کس خواست باهاش دیوونه بازی کنه پیغام بده!!!

خوب، دیروز هم روز دیوونه‌بازی من بود!! حقیقتش را بخواهی هر چند وقت یک بار که فرصت داشته باشم روی یک سوژه کار می‌کنم!!!! هم برای تنوع خوب است و هم برای کنترل احساسات و هم اینکه یک تمرین عالی برای نفوذ و نگارش است و البته نهایتش سعی می‌کنم به جاهای خوب برسد. (در کلاس‌هایم به دانشجوها می‌گویم یکی از تمرین‌ها برای حرفه‌ای شدن در وب و تقویت فکر همین کاری است که امروز می‌خواهم در این مطلب بگویم! یک آدم پر رو گیر بیاورید و سعی کنید آنقدر با او با ترفندهای علمی بجنگید تا عذرخواهی کند و کوتاه بیاید)

***

آقای قرائتی می‌گفت: یک روز یک دیوانه وارد مسجد شد و رفت جلو محراب ایستاد گفت: همه‌تان دیوانه‌اید!!
همه‌ی مردم زدند زیر خنده!
بعد، یکی یکی از امام جماعت شروع کرد و بک تک‌تک افراد صف اول اشاره کرد و گفت: تو دیوانه‌ای، تو هم دیوانه‌ای، تو هم دیوانه‌ای…
اینطور که شد، به افراد برخورد! بلند شدند افتادند دنبال او!!

ایشان از این جریان نتیجه گرفت که: گاهی اوقات شما یک چیز را به صورت عمومی می‌گویی، می‌بینی هیچ تأثیری نداشت اما وقتی تک‌تک با افراد در مورد مسائل اخلاقی صحبت می‌کنی می‌بینی خیلی تأثیرش بیشتر بود…

صد سال اگر بگوییم «درست نظر بدهید» روی خیلی‌ها فایده ندارد اما اگر روی همان یک نفر کار کنی، می‌بینی تا عمر دارد دیگر نظر بد نخواهد داد!

شاید در این چند سال بیش از ده مورد مثل این سوژه پیش آمده: نظری از طرف یک دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف

من یک رد پای کوچک از کسی که نظر چرت می‌دهد گیر می‌آورم، در تمام منابعی که در دسترس دارم (مثل گوگل و کل دیتابیس‌های سایت و …) جستجو می‌کنم تا از او اطلاعات کافی (مثل کار و ایده‌هایش، شماره تماس‌ها، آدرس و …) به دست می‌آورم و بعد، به طور کامل فراموش می‌کنم که من خیر سرم «استاد دانشگاه» و «مدیر سایت» و حداقل، یک آدم مسن هستم!! چشمانم را به روی همه این‌ها می‌بندم و دهانم را باز می‌کنم! آنقدر به او فشار روحی می‌آورم تا اولاً متوجه اشتباهش بشود و ثانیاً رسماً و به طور مشخص عذرخواهی کند.

یادم هست در آن مطلبی که نوشته بودم و نزدیک بود برخی طلبه‌ها شکایت کنند، آن حاج آقایی که بیشتر از همه به او اهانت شده بود در یک جلسه خصوصی به من گفت: کلمات را طوری کنار هم چیده‌ای که از خنجر هم تیزتر شده است! به او گفتم: حاج آقا، خوشبختانه یا متأسفانه، خدا قدرتی در نگارش به بنده داده که با کلمات طوری بازی کنم که یک شخص از خواندن مطالب بسیار سرخوش شود و یا یک شخص که به او حمله کرده‌ام تا سکته پیش برود!

یادتان هست آن شخص در آن مطلب بالا در پایان چه نوشته بود؟ : تا به حال به این اندازه ذهنم مغشوش نبوده که تا این موقع صبح بیدار باشم، ولی درسی که از آن برایم حاصل شد ارزشش را داشت.

خلاصه، دیروز، در زیر مطلب «آکادمی آفتابگردان راه‌اندازی شد» یکی از کاربران که احتمالاً دارد این مطلب را می‌خواند (نترس! همانطور که قول داده‌ام مشخصاتت را لو نمی‌دهم)، به خاطر ناشی بودن (و البته بیشتر به خاطر آن دلیلی که بارها متعجبم کرده که هر چه سنگ است برای انسان‌های منفی‌نگر است: آیا از هر چه بترسیم واقعاً همان سرمان می آید!؟ ) بعد از واریز هزار تومان وجه ثبت نام، نتوانسته بود ثبت نام کند و سیستم دوباره از او خواسته بود به بانک برود و هزینه را بدهد (بعداً از روی پرینت‌اسکرین‌هایش فهمیدم که در همین حین داشته با کنترل پنل مودم ADSLش ور می‌رفته و اینترنتش قطع شده و اگر این اتفاق بیفتد، سشن شخص پاک می‌شود و ما نمی‌توانیم بفهمیم این شخص همان شخص قبلی است… وگرنه از ۱۵ نفر که همان روز ثبت نام کرده بودند هیچ کس به جز او مشکل نداشت) و بعد، شروع کرده بود در بخش نظرات یک مشت چرت و پرت مثل این نوشته بود:

آقای مهندس، مسخره کردی ما رو؟ سیستم شما در حد بچه بازیه بیشتر …. در حد نورمالم نیست .. من پول ریختم ثبت نام کردم، دوباره می گه پول بریز… من شکایت می کنم…

و خلاصه دو سه تا نظر چرت مثل این پشت سر هم نوشته بود. (یادتان هست که گفته بودم هر وقت یک کاربر پشت سر هم تند و تند ایمیل زد معمولاً …)

من یک اکانت به صورت دستی ساختم و بدون سلام و بدون «موفق باشید» به ایمیل فرستادم: با نام کاربری x رمز y لاگین کنید.
دیدم حالا در ایمیل شروع کرد پشت سر هم چرت و پرت گفتن! ایمیل‌هایش را می‌گذارم، بخوان، می‌خواهم خوب به جملات دقت کنی:

ایمیل اول:

خسته نباشی !!!! متاسفم

ایمیل دوم:

وارد نمیشهههههههههههههههههههههههههه

هه
مسخره میکنین؟
من دیگر اینجاها از حالت رسمی خارج شدم و نوشتم:
خوشگلم، اعداد رو به انگلیسی بزن…

ایمیل سوم:

سیستمتون خیله ضعیفه
وارد شدم

ایمیل چهارم:

اصلا این سیستم ثبات نداره
بابا این خیلی داغونه به محض دیس کانکت شدن و یا متوقف شدن … . روز از
نو روزی از نو ، دوباره باید لاگ کنی….
واقعا ضعیفین … گوگل با این همه ضعف هم این قضیه رو رعایت کرده ولی شما خیر
خوشگل هم هفت جد و آبادته!

(خیلی عصبی می‌شوم وقتی کسی که نمی‌داند «مرا به خاطر بسپار» هنگام ورود برای جلوگیری از همین دیس کانکت شدن است، حالا آمده در مورد سیستم ما نظر می‌دهد!)

ایمیل‌های دیگر:

حالا به نظر خودتون سیستمتون خیلی امکانات جالبی داره ؟
به نظر من فرقش با نمرا ۲ تو یه تولیپ هست همین
خیلی کار شاخی انجام ندادین

ایمیل بعد:

اگه ادعا میکنین سیستمتون خوب طراحی شده باید تو همه ی مرورگرها خوب جواب
بده ، آقای خیلی بزرگ گوگل کروم یم مرورگر استاندارد هستش …..
خیلی حرفت الکی بود…
خیلییییی

اینجاها فهمیدم ظاهراً بچه است و قابل جنگ نیست! جواب دادم:

خوب، الحمد لله به نتیجه مورد نظر رسیدی… حالا دیگه برو بخواب… شب بخیر.

اما ول کن نبود: ایمیل بعد:

یه شب بخیری نشونت بدم ۱۲۰ تا شب بخیر ازش بزنه بیرون
کمی صبر کن ببین این باگ ها بلاخره چه بلایی سرت میارن!
شما فکر میکنید موفق شده اید در حقیقت این مشتریان شما هستند که شما را
موفق دیده اند ، موفقیت چیزی جز یک اعصاب راحت نیست!!!!! ( بریان تریسی)

از اینجا به بعد دیگر وارد فاز دیوونه‌بازی شدم!!

نمی‌دانم می‌دانید یا نه؟ می‌گویند سـاوه‌ای‌ها سه دسته‌اند: یا «دیوونه‌باز»اند(!) یا «دیوونه‌ساز»اند(!) یا خودشون «دیوونه»‌اند!!!! (توجه: به سـاوه‌ای ها برنخورد، از من سـاوه‌ای‌تر در این شهر گیر نمی‌آورید!)
خدا می‌داند من این را کاملاً قبول دارم و به چشم دیده‌ام! من دوستانی داشته‌ام که از همه سالم‌تر بوده‌اند، بعد، یک گروه از سـاوه‌ای‌ها زوم کرده‌اند روی او، آنقدر به او تلقین کرده‌اند که تو «دیوونه»ای که او به مرور دیوانه شده است!!!!!! دیروز در یک کلاس می‌گفتم: اگر خواستید به یک سـاوه‌ای هدیه‌ای بدهید که از خوشحالی ذوق‌مرگ شود، یک دیوونه کادو کنید به او بدهید!!! البته اگر هم سالم بود مشکلی نیست ابتدا از درون‌مایه‌ی «دیوونه‌سازی» استفاده می‌کنند، بعد که دیوونه شد، با او دیوونه‌بازی می‌کنند!!
(البته این نوع رفتارها بیشتر در سـاوه‌ی ۱۰ ۲۰ سال پیش بود و این روزها اینجا شهر هفتاد ملت شده… حیف شد!!!!! 🙂 شوخی می‌کنم! واقعاً رفتار زشتی بود که هنوز هم در ذات برخی هست و قطعاً کیفر سختی خواهد داشت)

به هر حال، اینجا بود که نوشتم:

خوشگلم، ما متخصص تولید سیستم‌های بی‌ثبات هستیم 🙂 (حداقلش اینه که چهار تا مثل تو گیرمون میاد که باهاش دیوونه‌بازی کنیم خستگی‌مون در بره)

و آمدم در توئتیر وبلاگم بنویسم در حال دیوونه‌بازی هستم که امروز فهمیدم اشتباهاً در توئیتر آفتابگردان ارسال شده!! این هم جزئی از عملیات روانی بود چون او قرار بود آن‌را بخواند و قبل از اینکه من لینک بدهم دیدم او خوانده!:

دهنت سرویس بابا پاک کن این تویتو … الان ملت میریزن سرم من کم طرفدار دارم!!!!!

خلاصه، به اینجا رسیدیم:

اگر از همه چیزهایی که نوشتی عذرخواهی کردی و تصمیم گرفتی از این به بعد مثل آدم همه جا نظر بدی بهم اطلاع بده که دست از سرت بردارم… وگرنه حالا تازه دیوونه‌بازی شروع شده! صبر کن! دیوونه‌بازهای حرفه‌ای در راهند…
تازه داریم ردت رو می‌زنیم ببینیم کی هستی:
a***.loxblog.ir
۰۹۳۷*** ۰۶۳***

حالا حالاها باهات کار داریم…

این قضیه اشاره دارد به زمانی که من در ۱۱۸ کار می‌کردم. درِ گوشی به شما بگویم: ما آنجا یک نفر داشتیم (که پسر رو به راهی نبود) هر وقت مثلاً یک خانم زنگ می‌زد ۱۱۸ می‌گفت یک نفر زنگ زده مزاحم شده، می‌گفت خانم شماره‌اش را بدهید، ما پیگیری می‌کنیم!! یا مثلاً وقتی بچه‌های ۱۱۸ می‌گفتند یک نفر مزاحم می‌شود، می‌گفت: تو رو خدا شماره‌ش رو بده من!! (التماس می‌کرد!!!) ما هم شماره را می‌دادیم و او با آن چند خط ایرانسل که ظاهراً بدون مشخصات ثبت کرده بود، زنگ می‌زد… خدا می‌داند شروع می‌کرد فحش‌هایی به آن شخص دادن که من از خجالت خیس عرق می‌شدم! امان نمی‌داد طرف صحبت کند! می‌گفت: فقط گوش کن!!!!! … تا چند روی کیفش کوک بود!!
من به او می‌گفتم: امثال تو برای جامعه لازم‌اند! دمت گرم! 🙂

شماره‌اش را هنوز در گوشی‌ام دارم. هر وقت یک مزاحم گیرم بیاید فقط یک اس.ام.اس به آن بنده خدا خرجش است!! کاری می‌کند که تا هفت نسل او مزاحم کسی نشوند! (تا کی باید دُوْر، دور مزاحم‌ها باشد!؟) بگذار یک بار هم یک نفر، مزاحمِ مزاحم‌ها بشود!)

ایمیل بعدی او این بود:

اول اینکه شماره ها به درد خودت میخوره ….
دوم اینکه اگه بخوای به هر طریقی برای بنده مزاحمت ایجاد کنی به صورت
کاملا قانونی باهات برخورد میکنم .
سوم اینکه بنده نظر شخصی خودم رو دادم و این حق برای من محفوظ است که نظر بدهم
چهارم اینکه به شما ارتباطی نداره من جای دیگه چطور نظر میدم
پنجم اینکه شما خودت مینویسی حق با مشتری است حالا الا این؟
و از همه مهمتر ، آقای حق جو و خدا پرست فکر کردی میتونی برا من مزاحمتی
ایجاد کنی؟ ؟
یکم درستر تحقیق کن!
اگه من میترسیدم اسمم رو کامل نمینوشتم
 چهار تا حدیث خوندی چهار تا کار انجام دادی بعدش چهار نفر اومدن به به و
چه چه زدن فکر کردی برا خودت کسی هستی؟
فکر میکنی خیلی آخرشی؟
هر کاری کنی هر حرفی بزنی بلاخره به خودت برش میگردونه
اگر هم من حرکت اشتباهی کردم و اگر دیوانه هم باشم شما حق نداری اسرار من
رو فاش کنی

به نوشته‌های Bold شده‌ی او نگاه کن! چقدر حسادت از کلماتش می‌بارد! حسادت با انسان چه می‌کند؟

برایش نوشتم:

من باید تخم حسادت رو از توی وجود تو پاک کنم یا اینکه از حسادت بترکونمت. تازه فهمیدم اون کسی که گهگاه میاد مرض می‌ریزه و می‌ره کیه. خاک بر سر حسودت!! دیوونه که بودی، حسود هم شدی، دیگه ببین چه آدم مزخرفی هستی…
در ایمیل بعد، عذرخواهی کردی که کردی، وگرنه فردا صفحه اول آفتابگردان رو چک کن…

و جواب:

گهگاه میاد و میره؟
کی رفتمو اومدم؟
عجب حسود؟
تحمتم که بلدی بزنی ؟
دیگه چی؟

کلا ی بار نظر دادم که همینه
اگر هم حرف بدی به شما زدم عذر خواهی میکنم
ولی
از تهدید نمیترسم
فردا هر کاری خواستی بکن
ولی
پای لرزشم بشین

و آخرین جواب من:

خیلی خوب، عذرخواهی‌ت رو قبول می‌کنم و حفظ آبرو می‌کنم.
اما برو یه کم روی خودت کار کن. حسادت از تک‌تک کلماتت می‌باره.

فقط خواستم بهت یاد بدم که اگر قرار به پر رو بازی و بی‌ادبی باشه، خیلی‌ها می‌تونن از تو پر رو تر باشن. فکر نکنی خویشتن‌داری می‌کنیم، بلد نیستیم حال دیگران رو بگیریم. دلم می‌خواست تا مرز سکته پیش ببرمت و مثل ده‌ها سوژه‌ی دیگه که در این چند سال به «غلط کردم» افتادن به اونجا برسونم اما دیدم ظاهراً بچگی کردی و جسور نیستی.

به جای اینکه تو هم مثل اون انسان‌های باشعور بیای از زحمات تشکر کنی و مثل یک انسان اگر نقصی هست بگی، چرا اون کلمات زشت و توهین‌آمیز رو به کار بردی؟ می‌دونی هر کدوم از اون‌ها چقدر روی طرف مقابل تأثیر منفی می‌ذاره؟
مگر ما به تو چیز بدی گفته بودیم که باید اون جملات رو در نظرات به ما بگی؟
قضیه رو تمام‌شده می‌دونم اما حواسم بهت هست که ببینم خودت رو درست کردی یا نه…
موفق باشی.

(دیگه به ایمیل‌هات پاسخ داده نمی‌شه)

و نهایتاً در انتهای ایمیل آخرش نوشت:

در آخر اینکه اگه حرف بدی زدم واقعا عذر میخوام
و برات آرزوی موفقیت میکنم

 

این هم داستان آن جمله که در توئیتر نوشته بودم…

هر چند داشتم سایت مشتری (این مشتری: zistkonkur.ir که سایت قشنگی هم شد و یک CMS کوچک برایش ساختم) را طراحی می‌کردم و وقتم را می‌گرفت اما خوب بود. حداقل یک نفر (او) عبرت گرفت که هیچ کجا نظر مغرضانه ندهد.

***

این‌ها را بیشتر برای این گفتم که برسم به اینجا:

حقیقتش را بخواهی به خاطر اهانت‌هایی که به او کردم ناراحت شدم. به خصوص، آن «خاک بر سر حسودت»… نباید آنقدر او را تحقیر می‌کردم. (آخر کفرم درآمده بود از اینقدر حسادت و نداشتن چشم دیدن دیگران)

طبق معمول، شب را در فکر این اشتباه بودم و باز هم طبق معمول، صبح می‌نشینی در ماشین که بروی سر کار و ضبط را روشن می‌کنی، مثل قبل از اینجا روشن می‌شود (دقیقه ۲۵ سخنرانی استاد پناهیان در مورد «مقام دعای ندبه»):

بشنو، خیلی لطیف است:

http://download.aftab.cc/audio/religious/13-panahiyan_www.rasekhoon.net__097_tahghir.mp3

خدا از سر تقصیراتمان بگذرد.

ــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت: عنوان «دیوونه کیه؟» اشاره دارد به کلیپ جالب «دیوونه کیه، عاقل کیه» از حسین پناهی: اینجا هست

تا هدف چه باشد…!

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

این روزها استاد هاشمی نژاد مهمان شهرمان است. به محض اطلاع از این موضوع:
برادر کوچک تر: آخ جون شب ها از بیکاری در اومدیم!
حاج خانم: آخیش، هر روز سر راه از میدون میوه های خوب میخرم، کشت ما رو این حسین دست فروش با میوه های بنجلش! (مسجد، در میدان میوه شهر واقع است)
و بنده هم که قبلاً عارض بوده ام که بیشتر برای گریه و تخلیه روحی می روم!!!

همین می شود که در راه برگشت از مراسم، از همان داخل ماشین غیبت را شروع می کنیم!!!

چهل سالگی من!

اتفاقات روزانه ۳ دیدگاه »

این ها را که خواندم به عنوان یک سردمزاج، یک ترس عجیب وجودم را گرفته:
مثلاً شخصی که مزاج سرشتی اش گرم است، در دوره هایی از زندگی که مزاج سنّی هم گرم است، حالات نامطلوبی را تجربه خواهد کرد. به همین دلیل معمولاً گرم مزاجها در کودکی، نوجوانی و جوانی، سختی های زیادتری، هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی محتمل می شوند یعنی افراد صفراوی یا دموی مزاج را می‌بینیم که تا ۲۰ الی ۳۰ سالگی، تندخو، بداخلاق و پرخاشگر هستند و به دلیل تجمّع گرمی مزاج ذاتی و سنّی، مشکلات متعدّدی ازجمله جوش و کهیر و خارش دارند. رشد فکری و اخلاقی این افراد، بیشتر بعد از سپری شدن سنین گرمی آنهاست، به عبارت دیگر بعد از ۳۰ تا ۴۰ سالگی به رشد و شکوفایی فکری می رسند درحالی که تا آن سن، حالت خمودی دارند.

سرد مزاجها برعکسند، یعنی در دوران ابتدای عمرشان، چون مزاج سن آنها گرم و مزاج مادرزادیشان سرد است، شکوفایی بهتری دارند امّا با رسیدن به ۴۰ سالگی، افت محسوس جسمی و فکری پیدا می‌کنند.

آیا برم، آیا نرم!؟

اتفاقات روزانه ۳ دیدگاه »

چند روز پیش یک چیز بزرگ از خدا خواستم و ظاهراً خدا یک معامله سبک‌تر جلوم گذاشته که ببیند و ببینم که مردش هستم یا خیر!؟

swurmia

هر چند در مورد «بله» گفتن، یک شب تا صبح با خودم کلنجار رفتم (و موقع کلیک روی Send، اتصال به سرور قطع شد و ایمیل ارسال نشد و من همیشه این نشانه‌ها را به معنی «نه‌ی خدا» یا «تأمل و دقت بیشتر» یا «توقع کمتر» می‌دانم) اما فعلاً «بله» را گفتم که إن شاء الله خودم را در این سه روز یک محک بزنم و بعد… (بماند برای بعد)

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها