الهی! ای ناظم بهترین نظم

اتفاقات روزانه, الهی نامه من هیچ دیدگاه »

الهی!
وقتی به دنیایت نگاه می کنم، می بینم چقدر زیبا تقسیم کار کرده ای!
یکی را همت باغداری داده ای و دیگری را عشق میزداری. او را از میز بیزار کرده ای و این را از باغ!
یکی را عزم سفر داده ای و دیگری را ملتمس به <اللهم اجعل مأخذ رزقی قریبا>.
یکی را استعداد نقشه کشی دادی و دیگری را شجاعت بنایی، که هر چه او کشید، این بسازد.
یکی را عشق مطالعه دادی و دیگری را عشق کار، که او فرهنگ را بسازد و این صنعت را.
یکی را اعصاب توسعه در کار دادی و دیگری را قانع به کم، که او کارخانه دار شود و این کارگر.
و عجبا که همه راضی… نه او آرزوی جایگاه این دارد و نه این آرزوی او…
و چه کس جز تو تواند که این چنین نظام آفریدن!؟
تو را سپاس که بر ما منت نهادی و پذیرفتی که بنده ی تو باشیم و تو اله ما… تو را سپاس…

__________
سیزده به در ۱۳۹۳ است. در باغ مقابل باباتقی به درختی تکیه داده ام (البته گریه نمی کنم!!) و متعجب که باباتقی از این شغل طاقت فرسایش چقدر راضیست!! تصور کن! یک سال تلاش کند تقریباً هر روز ۳۰۰۰ تومان کرایه ماشین بدهد که بیاید به باغش سر بزند، می گوید امسال وضع بهتر بود. حالا کل چاقاله باغش شده ۲۵۰ هزار تومان و کل انار باغش ۲ میلیون تومان!!! (به اندازه یک ماه حقوق دخترش)
چقدر راضیست…

وقتی خورد و خوراک عید مسأله ساز می شود!

اتفاقات روزانه, خاطرات, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته یک دیدگاه »

می دانی الان که می نویسم ساعت چند است؟ دقیقاً ۳:۲۵ صبح!!
می دانی چرا بیدارم!؟ نیم ساعت است به خاطر درد شکم از خواب بیدار شده ام و خوابم نمی برد!
امسال این مادر ما (که بزرگ خاندان خودشان است) یک اشتباه کرد و همان اول عید همه را شام داد! مصیبت از فردای آن شب شروع شد! همه شروع کردند برای شام دعوت کردن!! حالا یک هفته است که پشت سر هم تقریباً هر شب یک جا شام دعوتیم!
و من در این چند شب فهمیدم <آب نبوده وگرنه شناگر خوبی هستم!!> شب ها غذای همیشگی من نون و پنیر و خیار و گوجه و یک چای و یک خرما بود، اما این چند شب فهمیدم دلیل این درویش بازی این بوده که غذای شبمان معمولاً مانده ی ظهر بوده و من هم غذای مانده نمی خورم! اگر غذای دست اول می بوده، احتمالاً برای خودم یک <امیر دانش> می شده ام!! (یادش بخیر، ما بچه که بودیم شخصی به نام امیر دانش در ساوه کبابی داشت و فربه ترین ساوجی بود. این تبدیل به ضرب المثل و نماد چاقی مفرط شده است)
اوج داستان، پری شب بود که خانه یک تازه داماد* مهمان بودیم! خانمش از شمالی های با سلیقه است. جایتان خالی، سنگ تمام گذاشته بود!!!! در وصف حال میزان و نحوه خوردن همین بس که یکی از اعضای خانواده ما برای اینکه بتواند نفس بکشد، فردای آن روز روزه گرفت!!!!!! توفیق اجباری!!!! به قول دامادمان اولین جوک سال ۹۳ رقم خورد!!!)
جداً این یک معضل در ایام عید است که باید فکری به حال آن شود! چرا ما فکر می کنیم فقط کارهایی مثل دروغ و ربا و امثالهم گناه هستند!؟ این نوع خورد و خوراک و اسراف ها مگر چه عیبی دارند که جزء گناهان حساب نمی کنیم!!؟
از این ها بگذریم! ببین بدبختی ما را با این خدا که الحمد لله دست از سر کچل ما بر نمی دارد:
از بین این همه کتاب، هوس کردم <مفاتیح الحیات> بخوانم. جایی که با کاغذ به عنوان آخرین صفحه ی خوانده شده بود را باز کرده ام، ببین چه آمده:

۱۳۹۳۰۱۱۲-۰۳۴۵۴۵.jpg
روی عکس کلیک کن و چند جمله اول را بخوان: نوشته «خدا خوارشان می‌کند!!» از این خواری بیشتر که بیدار بمانی که غذا هضم شود و احتمالاً برای نماز شب خواب بمانی یا کسل باشی!؟ یاد آن آیه وحشتناک افتادم:
إِنَّ الْمُنَافِقِینَ یُخَادِعُونَ اللَّهَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ وَإِذَا قَامُوا إِلَى الصَّلَاهِ قَامُوا کُسَالَىٰ یُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا یَذْکُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِیلًا

منافقان می‌خواهند خدا را فریب دهند؛ در حالی که او آنها را فریب می‌دهد؛ و هنگامی که به نماز برمی‌خیزند، با کسالت برمی‌خیزند؛ و در برابر مردم ریا می‌کنند؛ و خدا را جز اندکی یاد نمی‌نمایند!

پناه می بریم به خدا از خواری بر اثر خورد و خوراک ناصحیح!!

می دانی بعد از خواندن چند صفحه از کتاب و روایات آن به چه نتیجه ای رسیدم!؟ تنها دلیل این مصیبت در این چند شب یک چیز بود: ما اصلاً سر هیچ سفره ای بسم الله الرحمن الرحیم نمی گوییم! هر چه فکر می کنم، یادم نمی آید در حین خوردن در این چند شب لحظه ای به خدا فکر کرده باشم! وگرنه مگر می شود انسان به یاد خدا باشد و اینطور بخورد!؟
وای بر من!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این تازه داماد و شخصیت های دیگر این مطلب یا مطالب دیگر را شاید برخی دوستان بشناسند اما فکر نمی کنم لازم باشد سریعاً گوشی را بردارند و به او زنگ بزنند یا به محض اینکه او را دیدند (علاوه بر زیاد کردن پیاز داغ قضیه) بگویند: خوانده ای فلانی درباره ات چه نوشته!؟ مثل آن قضیه ی …. که یکی از دوستان لطف کرد گذاشت کف دست صاحبش و چه دعوایی در خانواده ما ایجاد شد و من به خاطر عصبانیت تا مرز حذف کردن کل مطالب و بستن وبلاگ پیش رفتم! البته همان لحظه سریعاً گفتم: فلانی به تو رسانده؟ چشمانش گرد شد! گفت از کجا فهمیدی؟ گفتم: من آمار همه خوانندگان وبلاگ را دارم! الان می دانم که دو نفر این تازه داماد را شناسایی کردند، یک نفر اگر از مادر بزرگش بپرسد احتمالاً می شناسد و یک نفر هم به محض خواندن مطلب، گوشی را برداشته زنگ بزند به یکی از آن دو نفر و پرس و جو کند که این تازه داماد کیست… بقیه نمی شناسند…
دوستان عزیز! بعضی مسائل خوب نیست از آن حیطه ای که بیان شده بیرون برده شود. مثلاً من گاهی در یک کلاس با یک دانشجو شوخی می کنم، فردا می بینم مدیر دانشگاه من را احضار می کند که یک شوخی با دانشجوها کرده ای که به یک نفر که ربطی به قضیه نداشته برخورده!

انسان با این کارها بیشتر خودش را ضایع می کند.

از مطالب، نکته ها و درس هایی که مد نظر بوده را برداشت کنید و تمام! دیگر زنگ زدن و پرس و جو و نقل و قول و جنایی کردن قضیه و امثالهم نیاز نیست که…

وجود و عدم وجود خدا

اتفاقات روزانه, کمی خنده, نکته ۲ دیدگاه »

یکی از اقوام زمانی که کار گیرش نمی آمد، بارها شنیدم که می گفت: من دیگر دارم به وجود خدا شک می کنم!! آخر چقدر دعا کنیم و اجابت نشود!؟
مدتی هست که شغل خوبی گیرش آمده و راضیست، در یک مهمانی شنیدم که می گفت: خدا را شکر… خدا را شکر که خدای به این خوبی داریم!!
در دلم گفتم: خدا را شکر که تو به خواسته ات رسیدی و خدا موجودیت پیدا کرد!!

ویندوز نصب کردن = گل پامال کردن!

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۲ دیدگاه »

خواهره لپ تاپش رو آورده، داده، می گه: حمید جان! بی زحمت یه ویندوز ۸ با برنامه هاش روی این بچه نصب کن، آماده شد زنگ بزن بیام ببرم…
می گم: منصوره جان! اگر من یک کارشناس ارشد عمران بودم، روت می شد بیای بگی: حمید جان! ما خونه مون بنایی داریم، بی زحمت بیا کاه گل ها رو پامال کن!؟
می گه: نه خداییش!
می گم: خوب عزیزم، ویندوز و برنامه نصب کردن برای یک کارشناس ارشد کامپیوتر، از گل پامال کردن هم توهینش بیشتره! 🙁

… و من الان دارم این کار رو انجام می دم 🙁

روزهای دپرسی!

اتفاقات روزانه ۱۰ دیدگاه »

معمولاً دوست ندارم از حالات منفی‌ام جایی بنویسم یا یاد کنم اما امشب بار غمم آنقدر سنگین شده که دوست دارم خودم را جایی تخلیه کنم.

هفته گذشته را شاید بتوانم سنگین‌ترین هفته‌ی عمرم بنامم.

هفته گذشته با نوشتن مطلب «طمع» (که در آن در مورد درآمدم صحبت کرده بودم) شروع شد. از قضا تقریباً همان روز، ماشین را ماشین‌شویی بردم و انصافاً مثل عروس شده بود. این هفته نوبت به پوشیدن شیک‌ترین لباس‌هایم هم بود.

از جمعه شب (بعد از همه این اتفاقات خوب) احساس کردم یک هاله سنگین از چشم روی زندگی‌ام افتاده. اصلاً انگار کاملاً آن‌را متوجه می‌شدم…

همان شب، در حالی که می‌دانستم نباید از آن کوچه‌ی تنگی که یک راه میان‌بر است بروم، اما رفتم و در حین پیچیدن در آن کوچه تنگ که یک ماشین به زور در آن جا می‌گیرد، کنار ماشین با صدای بدی با تیر نبش کوچه برخورد کرد. گفتم ماشین داغون شد!! دنده عقب گرفتم و از آن کوچه نرفتم… آمدم پایین، دیدم خوشبختانه هیچ صدمه‌ای به ماشین نخورده.

صبح آن روز بعد از یک سال آرامش در رانندگی، در ترافیک با ماشین جلوی‌ام برخورد کردم. آمدیم پایین و با اینکه صدای وحشتناکی داد اما الحمد لله هیچ صدمه‌ای به دو ماشین نخورد. (فقط پلاک من کج شد که با دست درست شد!)

فردای آن روز در یک دانشگاه دیگر کلاس داشتم. از جلو چشم بچه‌ها عبور کردم و ماشین را پارک کردم. به محض اینکه در را باز کردم، بالای در با تیر کنار ماشین برخورد کرد و کمی از رنگ در ریخت.

وقتی آمدم خانه، به حاج خانم گفتم: یک حالت عجیبی به من دست داده که در عمرم تجربه نکرده‌ام. دائم احساس می‌کنم می‌خواهد اتفاق بدی بیفتد و می‌افتد!

فردا شب متوجه شدم که هدفون دوست‌داشتنی‌ام جلو ضبط ماشین نیست! باید طبق معمول، آنجا می‌بود… کل ماشین را گشتم، نبود (همسایه‌ها که نگاه می‌کردند به عقلم شک کرده بودند که دارد در ماشین چه کار می‌کند!؟). گفتم لابد گذاشته‌ام در جیبم و برده‌ام خانه. کل خانه را زیر و رو کردم نبود. کل کیفم را تخلیه کردم، نبود.

با حاج خانم رفتیم مسجد، دوباره به او گفتم دعا کن این چند روز به خیر بگذرد. خیلی خیلی احساس بدی دارم. این هدفون هم که حدود ۴۰۰ هزار تومان است اگر گم شود، دیوانه می‌شوم… تمام نماز را به این فکر می‌کردم که شاید علی که گوشی جدید خریده خواسته هدفون را تست کند و با خودش برده شرکت. شاید فلان. شاید فلان…
بعد از کلی نذر و نیاز، زودتر از مسجد بیرون آمدم و گفتم بگذار یک بار دیگر ماشین را کامل بیرون بریزم. بیرون ریختم و دیدم بله! ظاهراً آن روز که با ماشین جلوی برخورد کردم، افتاده رفته زیر کفی ماشین! خدا را شکر کردم که زیر پایم نشکسته.

در حالی که رنگ چراغ بنزین ماشین زرد شده بود، آمدیم خانه… گفتم فردا صبح می‌روم بنزین می‌زنم.

صبح آمدم ماشین را روشن کنم، دیدم ماشین کمی کار می‌کند و خاموش می‌شود! (تا به حال سابقه نداشت روی چراغ زرد اینطور شود)

چندین بار استارت زدم، با اینکه فقط ۱۰ دقیقه تا کلاسم مانده بود، اما روشن نشد که نشد! رفتم صندوق عقب را باز کردم که ظرف بنزین را بردارم و بروم سریعاً از پمپ بنزین، بنزین بزنم و بیاورم… تا در را باز کردم دیدم همه تجهیزات و قطعاتی که برای آموزش پشت ماشین حمل می‌کنم، همه جمع شده جلو صندوق! باز ذهنم رفت پیش آن تصادف و ضربه! گفتم یعنی واقعاً آنقدر محکم به ماشین جلوی خوردم که همه چیز جمع شده جلو صندوق!؟

خوب که دقت کردم دیدم جعبه حاوی جک ماشین از زیر موکت صندوق آمده بیرون! موکت را کنار ردم، دیدم ای واااای! زاپاس ماشین نیست! دقت کردم دیدم ای واااای! کیف سامسونت حاوی تجهیزات شبکه‌ام هم نیست!

قفل صندوق را بررسی کردم، دیدم انگار با پیچ‌گوشتی به جانش افتاده‌اند و گشادتر شده! فهمیدم بله، دزد به صندوق زده!

بیشتر بررسی کردم، دیدم نامرد کیف حاوی سوئیچ و اکسس پوینت و مودم ADSL که بعد از خریدن دستگاه جدید آن‌ها را از رده خارج کرده بودم و برای آموزش به دانشگاه‌ها می‌بردم هم نیست!

داشتم دیوانه می‌شدم!

زنگ زدم ۱۱۰ و جریان را گفتم. دو جوان موتوری را فرستادند… (بگذریم که چقدر دردسر برایم داشت و چقدر رفتم و آمدم تا بالاخره مجبور شدم امضا کنم که: هیچ چیزی سرقت نشده تا دست از سرم بردارند!) همسایه‌ها که متوجه شدند، تازه صدایش در آمد که چند شب پیش هم زاپاس یکی را سر کوچه برده‌اند… چند شب قبل هم ضبط یک همسایه دیگر را…

از این آتش گرفتم که ۷۰۰ هزار تومان خرج دوربین مدار بسته برای گرفتن آن نامردی که روی ماشین خط می‌انداخت کرده بودم اما بعد از اینکه گرفتیمش دوربین را خاموش کرده بودم!!!!!!! 🙁 و اینکه چرا آن همسایه نگفته بود که زاپاسش را زده‌اند که شاید ما بترسیم و دوربین را روشن کنیم.

آمدم داخل خانه و حاج خانم را بیدار کردم و گفتم: آن چیزی که باید اتفاق می‌افتاد اتفاق افتاد… اگر وقت کردی برو گشتی در پارک بزن ببین دزد بی‌عقل اگر تجهیزات من را در گوشه و کناری خالی کرده بود، بردار بیاور…

از آن روز به بعد یک غم عظیم وجودم را گرفته. حوصله هیچ کاری را ندارم. نه به خاطر پولش. به خاطر اینکه برای جمع آوری آن تجهیزات چند سال وقت صرف شده بود. شاید یک تکه ۲۰ سانتی‌متری کابل کواکس یا فیبر نوری برای آن دزد احمق یک چیز بی‌ارزش باشد اما برای من، یک دنیا ارزش داشت. کیف، پر بود از انواع کانکتور و تکه کابل‌های مخلتف که هیچ قیمتی ندارد اما تمام هنرنمایی من در کلاس‌های شبکه با آن کیف و آن تجهیزات بود.

شاید خرید یک دستگاه All-in-One جدید هزینه زیادی نداشته باشد و بهتر از آن سوئیچ و اکسس پوینت و مودم قدیمی باشد و شاید آن مودم نیم‌سوز و اکسس پوینتی که آنتنش شکسته را دور بیندازد اما من آن‌ها را می‌خواستم تا به دانشجو روال پیشرفت تکنولوژی را نمایش دهم (که چطور همه چیز جدا جدا بود و چطور همه چیز ترکیب شد). شاید آن کارت شبکه که برای شبکه‌های کواکس بود و دیگر کاربردی ندارد، به درد هیچ کس نخورد اما…

من خودم از کلاس‌های شبکه‌ام لذت می‌بردم، فقط به خاطر آن تجهیزات که هر چه درس می‌دادم به کاربران می‌دادم که لمس کنند و تمام تدریسم و جملاتی که می‌گفتم بر اساس آن تجهیزات بود… حالا دیگر مثل یک مدرس معمولی شده‌ام که صبح با دست خالی می‌آید و با دست خالی می‌رود! فرقی با بقیه ندارم.

همین فردا کلاس شبکه داریم و قرار است نحوه‌ی پریز زدن در شبکه را بگویم. یادش بخیر، همیشه چند نوع پریز را نمایش می‌دادم. دستگاه پانچ‌داون را نمایش می‌دادم و می‌خواستم که بچه‌ها یک پریز را کابل بزنند…

اصلاً از همه این‌ها گذشته، حالم از این وضعیت جامعه به هم می‌خورد! چه معنی دارد که به همین راحتی بشود زحمات یک نفر را دزدید؟
از آن بدتر، دائم دارم زندگی‌ام را بررسی می‌کنم که ببینم نکند مال کسی را دزدی کرده باشم که اینطور شده باشد؟ (چون معتقدم مال حلال این بلا سرش نمی‌آید) (به نتایجی رسیده‌ام اما مطمئن نیستم به خاطر یک جریان باشد که به دزدی شبیه بود! با اینکه نمی‌دانم آن موضوع یک نوع دزدی دیجیتال به حساب می‌آید یا نه اما قیمت چیزهایی که برده‌اند نزدیک آن اشتباهی است که مرتکب شده‌ام)

دیگر چه امنیتی دارم؟ اگر دوباره این تجهیزات را بخرم و در ماشین بگذارم و به همین راحتی در صندوق عقب را باز کنند و ببرند چه؟ کجای ماشین بگذارم؟

رفته‌ام دزدگیر ماشین را قیمت گرفته‌ام… حدود ۷۰۰ هزار تومان باید بپردازم تا یک دزدگیر خوب نصب کنند.

بعد با خودم می‌گویم آیا وجود این ماشین برای من که پارکینگ ندارم، لازم است؟ جز این بوده که در همین یک سال قبل، ۷۰۰ هزار تومان پول دوربین مدار بسته، ۷۰۰ هزار تومان پول بیمه و کلی خرج دیگر برایم داشته و حالا باید دوباره ۷۰۰ هزار تومان پول دزدگیر بدهم؟ بفروشمش؟ اگر بفروشم، چون حوصله رفتن به مسیر دور را ندارم، باید با چند دانشگاه خداحافظی کنم. بعد با خودم می‌گویم: به بهشت! بهتر!

کلاً همه ذهنم را دگرگون کرده و شدیداً به فکر فرو رفته‌ام.

در کنار این‌ها، این ترم در پنج دانشگاه مختلف رفت و آمد دارم. احساس می‌کنم وضع دانشگاه‌ها افتضاح شده است. برایم اصلاً قابل درک نیست که روابط دختران و پسران اینقدر عادی شده باشد. نمی‌توانم باور کنم که یک دختر انگار که همسر چندین پسر است!
امروز یکی از پسرها که ظاهراً قبل از ازدواج رسمی، ازدواج کرده است(!) آمده و می‌گوید: استاد! ما داریم فارغ التحصیل می‌شویم اما چیزی بلد نیستیم! چرا اینطور است!؟ خجالت کشیدم به او دلیل اصلی را بگویم! فقط گفتم: طبیعیه!
دیروز با یکی از دوستان که مدیر گروه است رفته بودیم اراک برای آزمون دکترا (بماند که آنجا هم یادم رفته بود که چراغ ماشین را خاموش کنم و باطری خوابید!!!)، خدا می‌داند چیزهایی از این روابط می‌گفت که دلم می‌خواست … (نوشتنش به صلاح نیست)
دانشگاه‌هایی که دختران و پسران تهرانی (به خصوص دختران بی‌حیای آن‌ها) بیشتر هستند، واقعاً به گند کشیده شده. نمی‌دانم تا کجا می‌خواهیم پیش برویم!؟
دائم دارم به این فکر می‌کنم که در شأن من هست که بروم با این نوع افراد سر و کله بزنم؟ با دختر و پسری که کل دانایی‌شان به اندازه یک دفترچه یادداشت هم نیست اما با آرایش و آزادی در گفتار و لمس یکدیگر فکر می‌کنند چقدر باکلاس شده‌اند!
دیروز با آن دوست به این نتیجه رسیدیم که ما دیگر با نصیحت و کارهای فرهنگی زیرپوستی، داریم خودمان را ضایع می‌کنیم! دیگر فایده ندارد…
در خیابان‌ها هم همینطور… اصلاً وقتی می‌بینم یک شوهر، زن آرایش کرده‌اش را با کلی افتخار کنارش همراه کرده و وقتی نگاه جوانان مظلوم را می‌بینم که آن زن را همراهی می‌کنند، غم عالم به دلم می‌ریزد.
دیدن آن مسؤول فرهنگی دانشگاه که صدای صلواتش از نمازخانه بیرون می‌آید اما شوخی‌های زننده‌اش در غذاخوری و الحمد لله گفتنش به خاطر اینکه وضعش خوب است و شکمش از همه بزرگ‌تر، و دیدن مسؤول حراست آن یکی دانشگاه و دیدن خیلی‌های دیگر که الحمد لله‌شان بیشتر برای این است که حقوقشان سر ماه در حسابشان است و نه به این خاطر که امروز کاری کردم که جوانان دانشگاه به نماز جماعت علاقه‌مند شوند، برایم یک ضد حال سنگین است.

این غم‌ها هم به آن غم‌های بالا اضافه شده (به انضمام دور شدن از مسجد و روضه و سخنرانی به خاطر کار صبح تا شبی و طبیعتاً نزدیک شدن به وضعیت غیرمعنوی) و همه با هم یک حالت خاصی در من ایجاد کرده که هیچ چیز جز گذشت زمان نمی‌تواند آن‌را تغییر دهد.

دلم را خوش کرده‌ام به استخاره‌ای که حاج خانم بعد از دزدی انجام داده که: إن مع العسر یسرا… و استخاره‌ای که خودم امشب از فرط غم انجام دادم که ظاهراً قرار است سرمایه‌مان به ما برگردد و جالب است که آیه‌ای که نماد «چشم زخم در قرآن» است هم در این صفحه است… (آن جریان که حضرت یعقوب به فرزندان خود می‌گوید از یک در وارد نشوید که مبادا جلب توجه کنید و شما را چشم بزنند)

estekhareh

 مدتی هست که به دلایل مختلف (که اکثراً برایم دردسر داشته) قصد داشته‌ام این وبلاگ را یا تعطیل کنم و یا مطالب را خصوصی کنم. احتمالاً به مرور به آن سمت پیش بروم.

خوره ی بازی سازی!

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

حالا که توانسته ام نیکا را بسازم، ایده ی ساخت یک بازی دیگر مثل خوره افتاده به جانم!!
نماز و ممازم برایم نگذاشته! اگر این چشم ها باری می کردند، این دو روز تعطیلی بیدار می ماندم و قال قضیه را می کندم!

نظر استاد راهنما در مورد پایان‌نامه‌ام

اتفاقات روزانه ۶ دیدگاه »

در «فکر و خیال هایی برای چهار روز مانده به دفاع» گفته بودم که دلم می‌خواهد پایان‌نامه و دفاعم از آن‌ها شود که مثل کارشناسی، استاد بگوید برای تو یک چیز دیگر بود! یکی از دوستان که برای طی مراحل فارغ التحصیلی‌ام راهی کرمانشاه شده بود، پایان‌نامه را که تحویل استاد راهنما داده بود، خواسته بود که یک یادگاری هم روی یک جلد از پایان‌نامه (که مخصوص دانشجو است) بنویسد. امروز تازه به دستم رسید. دیدم ایشان نوشته‌اند:

thesis-supervisor-idea

اینجا یادگاری بماند…

مودم، مادر خوبی نیست!

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

اگر این فنج‌های من، مرغ بودند ما یک مرکز تولید تخم مرغ راه می‌انداختیم!!

ببینید فقط چقدر تخم اضافه را من از زیر این مادر هر بار برمی‌دارم:

photo(6)

چون هوا سرد است و این‌ها هم در حیاط هستند و اگر کمی غفلت کنند، تخم‌ها لق می‌شوند، در زمستان معمولاً کاسبی خوبی در تولید فنج ندارم!! (تابستان‌ها یکی از راه‌های کسب درآمد من فروش جوجه‌های این‌هاست!!!)

هر بار تخم‌هایشان را برمی‌دارم می‌آورم روی مودم می‌گذارم که شاید دمای مودم بتواند برای تخم‌ها مادری کند، اما متأسفانه دمای مودم بسیار بالاست و معمولاً تخم‌ها می‌پزند!! خیلی دلم می‌خواهد یک روز بلند شوم ببینم روی مودم یک جوجه فنج جیک‌جیک می‌کند!!!!!! حالا مودم را مادر خود تصور نکند شانش آورده‌ایم!

استاد منفور!

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

آخر هر ترم معمولاً ایمیل‌های قدردانی یا گاهی انتقاد و امثالهم می‌رسد اما از بین همه، این یکی که یک حقیقت است و خودم هم از نفرت دانشجوهای خاص از خودم مطلع هستم، برایم جالب بود:

با عرض سلام خدمت مدرس گرانقدر جناب آقای نیرومند
یک مطلبی رو میخواتم بگم، اینکه مدرسین و در کل کارکنان سه دسته هستن:
دسته اول اونقدری که پول میگیرن مایه نمیذارن. خیلی از دانشجو ها از این دسته خوششون میاد چون حال درس خوندن رو ندارن. ولی در واقع این دسته جزء خائن ترین افراد هستن.
دسته دوم کسایی هستن که همون قدری که پول میگیرن کار میکنن. دانشجوها نگاه معمولی به این دسته دارن و از اصطلاح بد نیست و یا خوب، استفاده میکنن. خدا خیرشون بده.
دسته سوم کسایی هستن که خیلی بیشتر از اون چیزی که میگیرن مایه میذارن. این دسته جزء منفورترین مدرسین نزد دانشجویان هستند. همیشه دانشجوها از این دسته به بدی یاد میکنن و کلی فحش و بد و بیراه نثارش میکنن. قانون جالبیه!

شما خوشحال باشید که جزء دسته سوم و منفورترین مدرسین هستید. البته در نگاه اکثر دانشجوها، نه در نگاه همه.
من با شما دوتا درس داشتم در دوره کارشناسی و شاهد زحماتتون بودم. نظرم نسبت به شما همیشه برعکس دیگران بود و همیشه ازتون دفاع میکردم.
خیلی تو فکرم بود که آخرین جلسه این ترم یه کادو کوچیک که بیشتر ارزش معنوی داره رو بهتون هدیه کنم ولی متاسفانه تو این دو سال حافظه برام نمونده. بعد از اتمام کلاس ها هم خیلی میخواستم یک ایمیل یزنم بازم یادم میرفت.
شکر خدا الان یادم بود.
در کل قدر دان همه زحماتتون هستم. در اصل شما نیازی به قدردانی کسی ندارید، چرا که این اعمال باعث رشد ارزش های انسانی میشه و نتیجه رو خود آدم میتونه شاهد باشه.
انشاءالله این روال براتون همیشگی باشه.
موفق باشید.

معمولاً اول ترم به کسانی که اولین برخورد را با من دارند این جمله را می‌گویم:

من برای دانشجوی طالب علم، احتمالاً بهترین و محبوب‌ترین مدرس عمرش خواهم بود و برای دانشجویی که بخواهد از زیر کار در برود و تنبلی کند، بدترین و منفورترین مدرس خواهم بود!! 🙂

ای کاش می‌شد برای دانشجو همه چیز را توضیح داد…

مثلاً گاهی شده که یک دانشجوی با استعداد را که در ترم به هر دلیلی نتوانسته خوب عمل کند و مفاهیم مهم را نگرفته، در یک درس مهم عمداً می‌‌اندازم (منظورم این است که مثلاً ۹ می‌شود و می‌توانم ۱۰ بدهم اما نمی‌دهم!). این کار چندین فایده دارد: اول اینکه ترم بعد، این درس برایش مرور می‌شود (من خودم مدیون دروسی هستم که در دانشگاه افتادم و دو بار پاس کردم! من ۲۰ واحد در دانشگاه افتاده‌ام! تقریباً همه ریاضی بوده. گذشته از اینکه من مرد عمل هستم و نه تئوری، اما می‌دانی اگر به خاطر تکرار این دروس، ذهن منطقی پیدا نمی‌کردم احتمالاً هیچ وقت برنامه‌نویس نمی‌شدم!؟). ثانیاً اینکه به غیرتش برمی‌خورد! معمولاً در ترم‌های بعد چنان درس می‌خواند که همه را شگفت‌زده می‌کند!

ای کاش می‌شد این‌ها را برای دانشجو توضیح داد…

یا مثلاً یک دانشجو که می‌دانم مغازه‌دار است و اهل درس نیست و به صلاحش هست که همان کاری که انجام می‌دهد را ادامه دهد و دست از سر درس بردارد، معمولاً اصلاً دلم نمی‌سوزد و خیالش را راحت می‌کنم… مثلاً به این اس.ام.اس از طرف یکی‌شان که سایه‌ام را با تیر می‌زند، دقت کن:

photo

خوب، این‌ها در نگاه اول «نفرت» به همراه می‌آورد اما تجربه‌ام می‌گوید که چند سال بعد تازه قدردان آن اتفاقات می‌شوند. من عجله‌ای برای «خوش آمدن» و «تشکر» دانشجو ندارم…

روزهای بی‌تولیدی…

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

مدتی هست که تولید نرم افزار نداشته‌ام، حسابی کفری‌ام!

دائم سیستم‌های مد نظرم از جلو مغزم رژه می‌روند اما فرصت کار روی آن‌ها نیست 🙁

خدایا! زودتر عید را برسان که کلی کار داریم… (إن شاء الله)

فکر و خیال هایی برای چهار روز مانده به دفاع

اتفاقات روزانه ۹ دیدگاه »

امشب از آن شب هاست که خوابم نمی برد! نشان به آن نشان که ۱۱:۴۵ آمده ام به رخت خواب و الان ۱:۳۰ شب است 🙁
می دانی چرا!؟
چون دوشنبه (۳۰ دی ۹۲) جلسه دفاع از پایان نامه ارشدم است!
چند روز پیش نسخه نهایی پایان نامه را برای استاد راهنما فرستادم. امشب گفت زنگ بزن. زدم… چقدر خوشش آمده بود! کلی تعریف و تمجید که پایان نامه ات با همه پایان نامه هایی که دیده ام فرق می کند. قلمت حرف ندارد.. برایش زحمت کشیده ای.. فقط خواهشی که دارم این است که حتماً مقاله کن و به دو مجله ای که لینک می دهم بفرست، حیف است که در حد پایان نامه تمام شود! و خلاصه از این جور دلداری ها 🙂
با اینکه کار من ارائه است و کمتر دچار استرس می شوم اما بدفرم ذهنم درگیر جلسه دفاع شده. می خواهم آنقدر عالی شود (إن شاء الله) که مانند دوره کارشناسی در درس شیوه ارائه، که وقتی به عنوان آخرین گروه ارائه دادیم، استاد بالا رفت و گفت: از بین شما ۵۰ نفر هیچ کدامتان اعتماد به نفس و تسلطی که نیرومند داشت را نداشتید!
فعلاً یک پاورپوینت ساخته ام در حد لالیگا!!
دارم جملاتی که باید بگویم را مرور می کنم! و اینکه با ماشین خودم بروم کرمانشاه؟ یک روز زودتر بروم؟ برای اساتید باید آبمیوه بگیرم؟ در ارائه آنها را چطور مورد خطاب قرار دهم؟ عزیزان؟ اساتید؟ سروران؟ “ببینید” به کار ببرم؟
و خلاصه هزار فکر دیگر…
این وسط فکر ساخت بازی و خرید قلم نوری و استخدام چند همکار و تصمیم در مورد توقف تستا یا تدریس و صد فکر دیگر (+ یک پشه که تا دیده امروز هوا گرم شده، آمده خونخواهی پدر و جد و آبادش که به خاطر سردی هوا این مدت از جیب خورده اند و پدرم را درآورده) اجازه خوابیدن نمی دهد:(
گاومان هم زایید! ساعت ۱:۵۷ است و این یعنی سه دقیقه دیگر کامپیوتر روشن می شود تا دانلود شبانه را شروع کند! با این حساب تا اذان صبح با چشمانی پف کرده و مغزی پر از فکر هستیم خدمت دوستان! (منظورم پشه ها بودند)

نقشه اى براى ساخت یک بازی

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

مدتی هست که دارم در ذهنم نقشه ی ساخت یک بازی آنلاین را می کشم که ممکن است خیلی ساده باشد اما کاربر در حین بازی، یک دوره دروس اخلاق اسلامی را مرور خواهد کرد!
خیلی خیلی صدا خواهد کرد! حالا منتظر باشید و ببینید! (إن شاء الله)
دعا کنید فرصتش دست دهد…
_________
این هم برود کنار Robi:
http://aftab.cc/article/1160
می بینی؟ این همه ایده را دارم فدای یک مشت چرک دست می کنم! (خاک بر سرم!! 🙂 ) (روزی چند بار این جمله را به خودم می گویم!!)

و باز هم انتخاب…

اتفاقات روزانه ۶ دیدگاه »

تقریباً از ابتدای ورودم به کارشناسی (سن ۱۸ سالگی) تا دو سه سال شب‌ها از ۸ تا ۱۲ شب (و هر چهار شب یک بار، تا صبح) در ۱۱۸ شهر کار می‌کردم. اگر بگویم هر چه می‌دانم از آن دوران است، اشتباه نکرده‌ام… چون چهار ساعت به دور از کامپیوتر و تلویزیون و مزاحمت‌های دیگر بودم و آن‌جا هم کار خاصی جز پاسخ دادن به تلفن آن هم هر ده دقیقه یک تلفن نداشتیم. تستا در آنجا متولد شد. من لپ‌تاپ خواهرم را دزدکی می‌بردم آنجا و روی تستا کار می‌کردم. شاید صدها جلد کتاب مطالعه کردم. خیلی خیلی خیلی برایم دوران شیرینی بود.

اما خوب، زمانی که وارد کار تدریس شدم و جدی جدی مدرس شدم، شرایطی پیش آمد که نمی‌شد هر دو شغل را با هم ادامه داد. در شأن یک مدرس نبود که در ۱۱۸ کار کند. آنجا یک شغل پاره‌وقت برای دانشجوها بود…

روزی که تصمیم نهایی را گرفتم خیلی برایم سخت بود. دلم نمی‌خواست با آن همه خاطرات خوب که ۱۱۸ داشت خداحافظی کنم. هنوز هم بعد از پنج شش سال با خودم می‌گویم ای کاش می‌شد یک شغل مثل آن شغل می‌داشتم که من را برای ساعاتی در شبانه روز از کامپیوتر و تلویزیون و امثالهم دور کند و فقط بتوانم فکر و مطالعه کنم.

به هر حال، هر طور بود از آنجا دل کندم. آن جمله که در وبلاگ نوشته بودم و اکنون پیدایش نمی‌کنم را همان زمان سرودم(!):

امید من! برای بالا رفتن از نردبان، باید از پله قبل دل بکنی…

یک دل کندنِ دیگر هم قبل از آن اتفاق افتاده بود. زمانی که رسیدم به نقطه عطفی به نام «کنکور» و مجبور شدم از مسجد و تمام خاطراتی که بیش از شش سال با آن‌ها شبانه‌روز زندگی کردم دلم بکنم چون باید وارد مرحله بعدی زندگی می‌شدم. آن شب‌ها چقدر گریه کردم…

حالا انگار دارم به یک نقطه عطف دیگر نزدیک می‌شوم:

ترس برم داشته! این تصمیم خیلی سخت‌تر به نظر می‌رسد.

چند روز پیش با یکی از دوستان که هفت هشت سالی از من بزرگ‌تر است و مسؤول یک شرکت کامپیوتری با چندین کارمند و زیرمجموعه است و با هم همکاری‌هایی در تدریس و پروژه‌های مشترک داریم در دفترش قراری داشتم که پرسید: کم‌پیدایی مهندس؟ گفتم: حقیقتش، تستا بدفرم کارش گرفته و صبح تا شب درگیر آن شده‌ام. دائم دارم سفارشی‌سازی‌ها و خریدها را مدیریت می‌کنم. گفت: با سازمان‌ها چطور کار می‌کنی؟ شرکت ثبت کردی؟ تیم تشکیل دادی؟ گفتم نه، اما اگر لازم باشد از طرف شرکت یکی از دوستان فاکتور و قرارداد تنظیم می‌کنیم. گفت: تدریس را چه می‌کنی؟ ادامه می‌دهی؟ دکترا و هیأت علمی و …؟
گفتم والا الان سر یک دو راهی گیر کرده‌ام. سر کلاس، گاهی مجبورم به مشتری پشتیبانی بدهم و اصلاً از این وضع راضی نیستم…

تا این را گفتم، گفت: دقیقاً سرنوشتت مثل خودم است! من هم در همین سنین تدریس که می‌کردم مجبور بودم گاهی سر کلاس پشتیبانی شبکه‌های شرکت‌ها را هم داشته باشم و این، اصلاً با وجدان کاری‌ام جور در نمی‌آمد. خیلی سخت بود، اما با اینکه می‌توانستم هیأت علمی بشوم اما ترجیح دادم با تدریس خداحافظی کنم و بچسبم به شرکت. حقیقتش هر کدام لذت‌های خاص خودش را دارد اما من از راه‌اندازی شرکتم بیشتر لذت می‌برم… از طرفی مدرک‌ها و هیأت علمی‌ها و اینجور چیزها هم الان دیگر کشکی شده. اینطور نیست که بگویی دکترا گرفتن یعنی سطح علمی بالاتر. اگر هم دکترا می‌گیری برای حقوق بیشتر یا لذت بیشتر می‌گیری که خوب، شرکت داشتن و چسبیدن به کار شخصی درآمد و فرصت پیشرفتش بسیار بالاتر است. به خصوص تو که برنامه‌نویس هستی و برنامه‌نویسی بسیار بیشتر از کاری که من می‌کنم جای پیشرفت دارد…

گفتم: مهندس زدی توی خال! همه این‌ها روزی صد بار از مغزم عبور می‌کند. واقعاً نمی‌دانم کدام را انتخاب کنم. تدریس که لذتش برایم تا حدودی بیشتر است اما حقوق یک ترمش به اندازه یک و نیم روز برنامه‌نویسی من هم نیست؟ یا برنامه‌نویسی که لذتش به نظر می‌رسد کمتر اما انصافاً درآمد و جای پیشرفتش بیشتر است؟ و از طرفی این دل پرطمع، هم خدا را می‌خواهد و هم خرما را!
می‌دانم که اگر تدریس را رها کنم و وقتم آزاد شود چندین پروژه محشر دارم که هر کدام هزاران خاطرخواه دارد اما حیفم می‌آید بودن در مجامع دانشگاهی را از دست بدم.

خلاصه که حدس می‌زنم این نقطه، انتهای ترم بعد باشد چون فعلاً برای ترم بعد همه روزها و ساعات را به دانشگاه‌ها قول داده‌ام و نمی‌شود زد زیر قول و قرارها.
این را نوشتم که یکی دو سال بعد ببینم جریان چه شده!؟ کدام‌یک را انتخاب خواهم کرد؟

اما انصافاً اگر با تدریس خداحافظی کنم یک گریه مفصل در آن شبی که این تصمیم را گرفته‌ام خواهم داشت، چون شدیداً به تدریس وابسته شده‌ام و تازه دارم پخته می‌شوم و خیلی سخت است که یک دفعه کنار بگذارم. البته خدا یک عادت خوب برای مؤمنان دارد و آن اینکه: وقتی قرار باشد چیزی یا کسی را از دست بدهی، کمی قبل‌تر، تو را از آن چیز یا شخص متنفر می‌کند! پس چندان نگران ضربه روحی‌اش نیستم!

اما حدس می‌زنم آخرش مثل یکی از اساتیدی که الگویم هست و در مستند «میراث آلبرتا» با او مصاحبه شده، یک شرکت در کنار کارهای دانشگاهیِ کمتر راه اندازی خواهم کرد. والله اعلم، صبر می‌کنیم ببینیم چه می‌شود…

برای بار دوم ثبت نام در رشته زبان

اتفاقات روزانه ۴ دیدگاه »

سال ۹۰ همزمان در ارشد کامپیوتر و کارشناسی زبان (سراسری) ثبت نام کردم و در حالی که زبان، در دانشگاه دولتی قم که آرزوی خیلی هاست قبول شدم، اما چون مدیر گروه زبان دانشگاه قم موافقت نکرد که کلاس ها را با کمی غیبت بیشتر شرکت کنم و از طرفی می دانستم که در ارشد قبول خواهم شد، زبان را نرفتم.
برای بار دوم، مجدداً امسال در کنکور سراسری برای کارشناسی زبان ثبت نام کردم و دکترا هم که همزمان شده. اما فکر می کنم فعلاً زود است به فکر دکترا باشم بنابراین احتمالاً به آرزویم می رسم و سال بعد، دانشجوی کارشناسی زبان خواهم شد:)
از طرفی دنبال ثبت نام در حوزه علمیه هستم که اگر بشود به صورت غیرحضوری شرکت کنم. (یعنی به بزرگ ترین آرزوی عمرم خواهم رسید؟)
خیلی بد است که نمی شود در چند دانشگاه به طور همزمان درس خواند 🙁
دلم می خواست یک رشته الکترونیک یا مکاترونیک هم در دانشگاه آزاد بخوانم.

مادرمان راست می گوید!
همه مان وقتی در یک مقطع درس می خوانیم، خسته که به خانه می آییم، می گوییم: من غلط بکنم دیگه ادامه تحصیل بدم!
او هم سریعاً می گوید: شما نیرومندها نمی تونید آروم بشینید! این تموم نشده یه دردسر جدید واسه خودتون جور می کنید!

بانی توفیق ما کیست؟

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

به یکی از دوستان که گردن تستا و بنده خیلی حق دارند و خیلی از امکانات تستا مدیون هزینه‌کرد ایشان است، گفتم: حقیقتش را بخواهید از بس شما سفارشی‌سازی داشته‌اید و بابتش هزینه داده‌اید، من دیگر خجالت می‌کشم از شما سفارشی‌سازی قبول کنم و هزینه دریافت کنم!!

صحبت جالبی نوشتند که دلم می‌خواهد اینجا یادگاری بماند:

 تشکر: همه هزینه هایی که برای گسترش تستا تا الان خرج کردم حاصل لطف خدا ، صداقت کار شما، و  رغبت خدمت به مرز و بومم بوده هر وقت یادش میفتم.به خودم میگم اگر این هزینه ها رو نکرده بودم کجا خرج میشد که ثواب اخروی نصیبم بشه.شیرینیش همیشه در دل و ذهنمه.هر روز که دانش آموزی میره و تستی رو میزنه و نکته ای یاد میگیره روحم پرپر میزنه که دعاشو به جان شما میکنم.خداوند حافظ جان شما و مال و خانوادتون باشه آمین…تشکر

از این نوع انرژی‌ها به صورت روزانه برایم ارسال می‌شود. مثلاً یکی دیگر از عزیزان، امروز نوشته‌اند:

دوست گرانقدر جناب نیرومند سلام بر شما . بدین وسیله میخواهم مراتب تشکر و قدردانی خودم را از زحمات و راهنماییها و مطالب خوبی که در دنیای مجازی منتشر کرده و میکنید خدمتتان عرض کنم.در چند مورد تکنیکهای فتوشاپ ، از بین انبوه مقالات و پاسخهایی که چه در کتب و چه از طریق اینترنت بدست آوردم ، بی شک بهترین پاسخ و راهنمایی را از راهنماییهای جنابعالی گرفتم و از این روی بسیار خرسند و سپاسگزارم و خدای را شاکرم که هنوز در این دنیای درهم ریختۀ ما انسانهای والایی چون شما هستند که بی هیچ چشم داشتی و چه سخاوتمندانه آموخته های خود را در اختیار دیگران آن هم بشکلی ساده ، زیبا و دوست داشتنی قرار میدهند. انصاف ندیدم که سکوت کنم و لب به تشکر باز ننمایم.خداوند کریم پیوسته و در همه حال یار و یاورتان باشد بزرگوار.

یا مثلاً از یک دانشگاه که به خاطر رفتار نه چندان جالب مدیر آموزشش با آن‌ها همکاری‌ام را برای ترم آینده قطع کرده بودم، برای بار دوم تماس گرفتند که: فلانی! حقیقتش را بخواهید رؤسا به خاطر تعاریف دانشجوها نظرشان نسبت به شما خیلی مثبت است. من را مأمور کرده‌اند که ببینم اگر سوء تفاهمی بوده با هم بنشینیم و رفع کنیم که شما را برای ترم آینده داشته باشیم. (بگذریم که دیر اقدام کردند و تمام هفته من با چهار دانشگاه دیگر پر شد و ماند برای ترم‌های بعد…)

***

چند شب پیش تقریباً بعد از مدت‌ها یکی از دوستان ۷۰ ساله‌ام را در مسجد دیدم. گفت: چه خبر؟ اصل حالت چطوره؟

طبق معمول گفتم: عالی‌ام! عالی! از این بهتر نمی‌شم 🙂

گفت: احسنت! کیف می‌کنم وقتی از تو می‌پرسم چطوری! هر وقت می‌پرسم انگار با تمام وجود می‌گویی عالی‌ام!

ادامه داد که: فلانی! واقعاً وقتی به این نعمات خدا فکر می‌کنیم چیزی جز این نمی‌توانیم بگوییم! چقدر خدا به ما لطف داشته… واقعاً الان در شرایط عالی هستیم.

گفتم: بله، والا ما که صبح تا شب داریم به این فکر می‌کنیم که چه کار کرده بودیم که خدا ما را لایق این همه لطف دانست؟ فکر می‌کنم به خاطر آن کارهایی باشد که در نوجوانی‌مان همراه با شما در فلان مسجد انجام می‌دادیم…

یک دفعه گفت: صبر کن! تند نرو! حالا از کجا معلوم که این توفیقات به خاطر کارهای خودت باشد!؟ شاید پدر یا حتی جد تو باعث و بانی این توفیقات باشند. می‌دانی اگر مال حلال پدرت نبود چه می‌شدی!؟

واقعاً جا خوردم! گفتم: انصافاً راست می‌گویی. من اگر آن پدر عجیب، آن باب‌جون (به پدر بزرگ پدری‌مان می‌گفتیم باب‌جون) یا این مادر عظیم و آن باباتقی (پدر بزرگ مادری‌ام که خدا می‌داند با اینکه بی‌سواد است اما اگر ده گام با او راه بروی، در این چند گام صد بار با تمام وجودش می‌گوید: الحمد لله. توکلت علی الله. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا سپاس نعمات بیکرانت را!…) اگر آن‌ها را نداشتم بعید نبود که این نعمات از من صلب بشود…

هر چند هر روز و هر لحظه برای این افراد از ته قلبم دعا می‌کنم اما نمی‌دانم چرا از آن شب که آن بنده خدا آن موضوع را گوشزد کرد، هر وقت یکی از آن تشکرها و تعاریف می‌فرستند، ذهنم اول پیش آن‌ها می‌رود…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها