ثبت میکنیم: آذر ۹۲، اولین ثبت نام در آزمون دکترا!
فعلاً به عنوان دستگرمی امسال ثبت نام کردم ببینیم چی به چیه! اصولش دست بیاد!
اگر اون نتیجهای که بعد از سه بار آزمون دادن در ارشد گرفتم رو قبل از بار اول گرفته بودم، همون بار اول قبول شده بودم!
ثبت میکنیم: آذر ۹۲، اولین ثبت نام در آزمون دکترا!
فعلاً به عنوان دستگرمی امسال ثبت نام کردم ببینیم چی به چیه! اصولش دست بیاد!
اگر اون نتیجهای که بعد از سه بار آزمون دادن در ارشد گرفتم رو قبل از بار اول گرفته بودم، همون بار اول قبول شده بودم!
از لحظه ارائه تستا ۳ (۲۰ فروردین ۹۲) احساس میکنم یک حس و حال نسبتاً بدی در زندگیام جاری شده.
من اهل پول شمردن و درگیر شدن با این چرکها نبودم. من برای پول، کار و زندگی نمیکردم و دوست ندارم کنم. اما از آن وقت تا به حال بخش اعظمی از زندگیام صرف فکر کردن به درآمد و جا به جا کردن پول از این حساب به آن حساب و این جور کارهای ضایع شده است:(
در حالی که درآمدمان دارد به روزی ۵۰۰ هزار تومان میرسد اما احساس میکنم من اشتباهیام! من برای این کارها آفریده نشدهام.
قرارمان با خدا این نبود…
قرارمان این نبود که لذت خواندن نهج البلاغه و تاریخ تشیع و کتابهایی که مدتی هست فقط فرصت میکنم لایشان را باز کنم و سریعاً چند جمله بخوانم و کنار بگذارم، تبدیل شود به لذت حساب و کتاب مال دنیا…
قرارمان این نبود که به جای مطالعه و تحقیق و تولید و پیادهسازی ایدههای ناب و جدیدم، از اینکه امروز فروش خوبی داشتهایم خوشحال شوم!! اصلاً گاهی که از یک درآمد خوب، خوشحال میشوم، از خودم بیزار میشوم! احساس میکنم چقدر بیکلاس شدهام 🙁 در شأن من نبود که پول من را خوشحال کند…
به نظر میرسد در یک باتلاق گیر افتادهام و هر روز که بگذرد بیشتر فرو خواهم رفت. تمام مدارس و مؤسسات و مدرسین کشور دارند گروه گروه به سمت محصولات ما (تستا و نمرا و بوکفا و …) میآیند و طبیعتاً پشتیبانی آنها آنقدر وقتم را خواهد گرفت که دیگر وقتی برای کار روی ایدههای جدید نخواهد ماند و این انرژی و شور جوانیام دارد هر روز کمتر و کمتر میشود.
کجایی عباس آقا که میگفتی تا وقتی دکترایت را نگرفتهای، خودت را درگیر پول نکن! اولین حقوق قلمبه را که بگیری درس را فراموش میکنی!! این روزها دائم این جملهات در گوشم تکرار میشود!
تو راست میگفتی، ما برای این جایگاههای پایین نیستیم…
(بروم سه مشتری که همین ساعت ۱۱ شب ثبت سفارش کردهاند را راه بیندازم!!!!!! میبینی چقدر بیکلاس شدهام!؟ به جای اینکه بگویم بروم چهار تا مقالهی روز بخوانم، چهار تا پژوهش انجام دهم، چهار تا ویدئوی آموزشی ببینم، باید بگویم بروم چند تا مشتری راه بیندازم!! ده سال بعد که این را بخوانم چقدر افسوس خواهم خورد که جوانیام را صرف چه چیز بیارزشی کردم…)
این را ثبت می کنم که سال بعد ببینم آیا واقعاً معده دردم فصلی است؟
یک بار در سلمانی این را گفتم، آرایشگر گفت: بله، کاملاً فصلی است. پسر من در ماه فروردین و اردیبهشت معده دردش شروع می شود و امانش را می برد!
معمولاً در ماه های آبان و آذر (یعنی زمانی که هوا بین گرمی و سردی است) معده دردم شروع می شود. معمولاً شب ها امانم را می برد و در حالی که مقاومت می کنم که کار به قرص رانیتیدین نرسد اما مجبورم یک تکه کوچک از آن را بخورم که بگذارد بخوابم. (گاهی که بیش از نیمی از قرص را می خورم، برای نماز که بیدار می شوم، بدنم بی حس است و تقریباً نمی توانم دست و پایم را تکان دهم.)
خودم حدس می زنم به خاطر فشار کاری باشد. صبح تا شب روی پا ایستادن و صحبت کردن سیستم بدن انسان را نابود می کند!
چند هفته پیش، پیش مربی زبانم بودم که صبح تا نیمه شب کلاس دارد. گفتم از تدریسِ زیاد خسته می شوم و اینجور درد و دل ها…
گفت صبر کن… رفت از آشپزخانه یک نایلون قرص آورد، گرفت جلو من و گفت: حمید! اگر بخوای ساعات تدریست رو بالا ببری، نهایتش می شی من با این همه قرص در روز!!
باور کنید از دیدن آن همه قرص وحشت کردم!
اما نمی دانم چه مرضی است که اگر همین الان یک دانشگاه زنگ بزند و بگوید جمعه ات را از صبح تا شب پر کرده ام، می آیی؟ خواهم گفت: بله!!!!!
مردم! شما شاهد باشید من میتوانم برای خودم و جامعه مفیدتر باشم! من میتوانم نرم افزارهایی تولید کنم که کارهای بسیار ارزشمندی انجام دهد. من میتوانم خیلی کارهای بهتر که کمتر کسی ذهنش به انجام آنها رسیده انجام دهم اما…
اما فعلاً که حماقتهای خودم باعث شده خودم را سرگرم یک مشت کارهای سطح پایین کنم 🙁
(این را ثبت کردم که شاید هر بار نگاهم بیفتد و عقل به سرم برگردد و دست از بازیگوشیهایم (که اکثراً تدریس است) بردارم و بنشینم مثل گذشته تولید کنم…)
چیزی که در زندگی بیش از همه خستهام میکند، این است که یک دانشجو بیاید سر کلاسم اما فقط برای اینکه حضوریاش را بزند که نمرهاش را بگیرد و بعد هم مدرکش را!
یعنی نگوید حالا که مجبورم بیایم دانشگاه و سر کلاس بنشینم، بگذار با علاقه در کلاس بنشینم و با علاقه به صحبتها گوش کنم، شاید یک چیز مفید گیرم آمد.
یعنی وقتی با این نوع دانشجوها مواجه میشوم احساس میکنم چقدر بیکلاس شدهام که آمدهام با این نوع شخصیت حرف میزنم. اصلاً رغبتم برای تدریس در آن کلاس از بین میرود.
حالا از آن بدتر اینکه همان چند دانشجوی محدود، کل کلاس را تحت الشعاع خود قرار میدهند: استاد! خسته نباشید! استاد! آنترک نمیدید؟ استاد! بزرگ شدیم، تمرین دیگه چیه!؟
و بدتر از همه اینکه آنقدر بیخرد و بیمعرفت باشند که چند تایی بنشینند در کلاس وسوسه کنند که: بیایید برویم به آموزش بگوییم فلانی را عوض کنند! هر چند تا به حال (الحمد لله) به هر کجا رسیدهام از همین سختگیریهایم رسیدهام و هر مدیر گروهی از هر دانشگاهی تماس میگیرد، میگوید ما تعریف شما را از شاگرد زرنگها زیاد شنیدهایم، اما از بیمعرفتی این نوع دانشجوها خسته میشوم. به جای اینکه حالا که خودشان میخواهند در حماقت بمانند، به بقیه دانشجوها کار نداشته باشند و آهسته آهسته بیایند و نمره قبولی را بگیرند و بروند، چون حضرتعالیون نمره بالا هم میخواهند، از ترس اینکه نکند این استاد نمره آنها را فقط در حد قبولی بدهد، دلشان میخواهد هر طور شده (حالا یا با تلف کردن وقت کلاس یا به خیال خودشان با تغییر استاد یا با غیبت پشت سر اساتید و هر کار بیخردانه دیگر) کلاس را عقب نگه دارند تا سطح نمرهشان بالا برود!
واقعاً باید افسوس خورد.
روزی چند بار، در هر کلاس با خودم فکر میکنم چرا نمیتوانم به پیشنهادهای تدریس «نه» بگویم و کل ساعاتم را پر نکنم و مثل یک «آقا» بنشینم روی پروژههایم کار کنم که هم درآمد بهتری دارد و هم اعصاب راحتتری؟
نمیدانم، ظاهراً ما هم باید مثل شمع بسوزیم…
چقدر حرف براى نوشتن دارم اما فرصتى براى ثبتشان نیست!
دوباره شده ام یک ماشین تدریس که صبح شنبه روشن مى شود و شب جمعه خاموش!
من در برابر خیلى از شهوت ها مقاومت کرده ام اما امان از شهوت تدریس!!!
الهى! قدرت “نه” گفتن در برابر پیشنهادات وسوسه انگیز اما پر خطر را عطایم نما!
الهى! یادآورى ام کن که روزى ام در دست یک دانشگاه و مؤسسه و انسان خاص نیست که از ترس قطع شدنش نتوانم “نه” بگویم!
نمیدانم این چه مرضیست که انسان دلش میخواهد دائم کارش را توسعه دهد!؟
هر چقدر فکر میکنم که چه لزومی دارد مثلاً شخصی که یک شرکت دارد و از آن، مخارج کامل زندگیاش فراهم میشود، به فکر شعبه دوم، خط تولید سوم، شرکت چهارم و امثالهم باشد، به نتیجه نمیرسم!
در کار خودم هم ماندهام! هر روز فکرهای جدید به ذهنم میرسد و نمیدانم چرا دست به انجامشان میزنم!؟ دائم فکر میکنم که:
– آیا این، حب مال بیشتر است؟ بعد میگویم: اگر اینطور است، خیلی از این کارها مثل همین savehseda.ir که یک هفته است بسیاری از وقتم را گرفته یا مثلاً بحث تهیه عکس ۳۶۰ درجه از کل شهر یا سانا یا مثلاً راه اندازی دورههای آنلاین یا پروژههای کوچک و بزرگ دیگر، نه تنها هیچ درآمد مالی ندارد، بلکه کلی هم خرج روی دستم گذاشته! پس چرا با این همه اشتیاق انجامشان میدهم؟)
– آیا برای رسیدن به لذت انجام آنهاست؟ (نمیدانم، شاید! اما وقتی دردسرهای بعدی را بررسی میکنم میبینم انصافاً نمیارزد! یعنی نبودن آنها ممکن است لذت بیشتری نصیبم کند)
– آیا نیت خدایی در آن دخیل است؟ یعنی مثلاً یک رئیس شرکت، شرکتهایش را توسعه میدهد که کارگران بیشتری داشته باشد و افراد بیشتری را روزی بدهد؟ (میبینم خداییاش خدا جایی نگفته آنقدر کارتان را توسعه دهید که فرصت برای خواندن چند آیه قرآن در روز و مطالعه و تفکر در آفرینش و غیره نباشد!)
– آیا… آیا؟ خلاصه کلی فکر و خیال میکنم که واقعاً چه لزومی دارد خودم را دائم درگیر نگه دارم و هر روز به فکر توسعه باشم؟
مثلاً روزانه چندین پیشنهاد وسوسه کننده میآید که موجب میشود به «توسعه کارها» فکر کنم. مثلاً یکی از مشتریها پیغام دادهاند:
ضمنا دارم سعی میکنم این سیستم رو به عربی و کردی ترجمه کنم.
هر وقت تمام شد فایل های ترجمه رو براتون ارسال می کنم. دارم این سیستم رو تو کشور عراق ترویج می دم
با دو تا کالج هم صحبت کردم و سیستم رو آزمایشی براشون نصب کردم.
اگر موفق بشم نمرا ۳ رو ازتون میخرم و به اینا می فروشم
این را که خواندم ترس برم داشت که اگر یک روز کار آنقدر وسیع شود که به زبانهای مختلف ترجمه شود و ما مثلاً نیاز باشد به زبان عربی هم پشتیبانی داشته باشیم چه میشود!؟
یا مثلاً دیروز بررسیهایم نشان داد که خیلیها با جستجوهای خارجی وارد سایت testa.cc میشوند! این یعنی تستا میتواند در خارج هم خریدار داشته باشد! بعد نشستهام کلی بررسی کردهام که چطور خرید آنلاین خارجی راه اندازی کنم؟ چطور تنظیم کنم که اگر کسی از خارج وارد سایت شد، سایت به زبان خارجی نمایش داده شود؟
یا مثلاً این پیشنهاد وسوسه کننده:
احتراما پیرو مذاکره تلفنی درخصوص تفاهم نامه با شرکت ما در تهران با حضرتعالی به استحضار می رساند:
برای گام اول ارائه محصولات دو شرکت در تهران و ساوه و اینکه در حوزه فعالیت های همدیگر بتوانیم خدماتی متقابل داشته باشیم اعلام آمادگی می نماییم
در صورت امکان اگر بتوانید یک بار به تهران تشریف بیاورید و از محل شرکت ما و پرسنل و نرم افزار و توانمندی ما بازدید نمایید و به هر نحو که بتوانیم حداقل در حوزه مالی و افزایش تجارت هر دو شرکت بهره مند گردیم
…
نمیدانم کار تا کجا پیش میرود!؟
همینقدر که فعلاً با چراغ خاموش حرکت کردهایم، آنقدر درگیر مشتریها شدهام که فرصتی برای یک مطالعه یا حتی کار روی پایاننامه ارشد نمانده 🙁 حالا اگر یک روز چراغها را روشن کنیم چه میشود؟
اما نهایتاً به این نتیجه رسیدهام که «توسعه» هم باید به لیست شهوتها اضافه شود! انسان دائم دلش میخواهد کارش را بیشتر توسعه دهد. آنقدر پیش میرود که یک وقت خبردار میشود که تمام زندگیاش درگیر کار و پول و شغل شده است! باید با آن مقابله کرد…
همیشه یک سری خوراکی در کشو میز داشتم که چون دم دست بود، دائم در حال خوردن بودم! چند هفته است که تصمیم گرفتم از خودم دور کنم به طوری که اگر بخواهم مثلاً یک مشت تخمه بردارم باید چند قدم بردارم و بروم طرف قفسهها…
روی آنها هم یک پارچه سبز انداختهام که چشمم کمتر به آنها بیفتد که وسوسه بشوم و برم بخورم!!
حالا بدبختانه، به پارچه سبز، «شرطی» شدهام!!! هر کجا پارچه سبز میبینم فکر میکنم پشتش خوراکی است و دهانم آب میافتد!!!!!!!!!
گاهى اوقات فکر مى کنم حضور برخى افراد بد در جامعه، چندان هم بد نیست!
مثلاً زمانى که در ١١٨ کار مى کردم، یک همکار جوان بى ادب داشتیم که هر وقت یک خانم زنگ مى زد و مثلاً مى گفت: یه آقا همه ش به من زنگ مى زنه و مزاحم مى شه یا فحش مى ده، ما شماره آن آقا را مى گرفتیم و مى دادیم به این همکارمان! یک خط ایرانسل ناشناس داشت (آن زمان که ایرانسل کپى شناسنامه و غیره نمى خواست) با آن خط زنگ مى زد به آن مزاحم و خدا مى داند پشت سر هم چنان فحش هاى رکیکى با صداى بلند، به او مى داد که من از خجالت گوش هایم را مى گرفتم!!! 🙂 هر بار مى گفت: حرف نزن! فعلاً فقط گوش کن!!! ما از خنده مى ترکیدیم! 🙂
آن بنده خدا تا هفت جدش هم به غلط کردن مى افتاد که دیگر مزاحم کسى بشود!
حقیقتش، من شماره آن همکار را گرفتم و بعدها فقط شماره مزاحمى که مى خواستم حالش گرفته شود را sms مى کردم و مى نوشتم: فلانى! لطفاً از خجالت ایشون دربیا!! و باور کنید جواب مى داد!!!
حتى چند بار خواستم خودم هم این ماجرا را تست کنم!!!!!!! اما دیدم انصافاً با روحیاتم جور در نمى آید!
یاد آن قضیه افتادم که نقل کرده اند که موقع آمدن امام، یکى از خفن هاى تهران رفته بوده روى کاپوت ماشین حامل امام و پشت سر هم به خواهر و مادر شاه فحش مى داده!! راننده امام اقدام مى کند که بگوید: جلو امام فحش نده! ظاهراً امام مى گوید: بذار راحت باشه، داره به زبان خودش عبادت مى کنه:)
حالا، از وقتى این همسایه دیوانه ما (چند روز پیش) داد و بیداد راه انداخت که ماشین را جلو خانه ما پارک نکنید، بعضى اهالى بد تر از خودش (که حیا اجازه نمى داد صدایشان را بالا ببرند) دست به دست هم داده اند که هر طور شده پدرش را در بیاورند که خانه اش را بفروشد و از این محل برود!!
امروز صبح از خواب پریدیم و دیدیم یک سر و صداى وحشتناک در کوچه راه افتاده! رفتیم دیدیم آن همسایه آمده جلو خانه شان را جارو کند و یک گرد و خاک غلیظ راه انداخته. یکى دیگر از همسایه ها آمده بیرون و داد و بیداد که: نکبت!! واسه چى بلدى بگى ماشین جلو خونه ما نزنید مزاحم ما مى شید اونوقت عقلت اونقدر نمى رسه که یه کم آب بپاشى که این وضع رو واسه خونه و زندگى مردم درست نکنى!؟ نگاه کن تو رو خدا!!! خاک بر سر بى عقلت!! 🙂 حاج اکبر! کجایى!؟ بیا بیرون چهار تا لیچار هم تو بارِ این کن!!!! 🙂
نمى دانم چرا یک لحظه از این نوع برخورد این بد با آن بد خوشحال شدم! (حقیقتش خیلى خوشحال شدم!!)
من از آن ها هستم که معتقدم باید با هر کس با زبان حال خودش صحبت کرد!!
دو سه روزی میشود که تصمیم نهایی در مورد عرضه سیستمهای جدید مثل نمرا ۳ را گرفتهام و با توجه به اینکه بعد از کلی دو دو تا چهار تا کردن، به این نتیجه رسیدم که پایاننامه، ارجحیت دارد و همینطور از خستگی ناشی از Over Flow شدن در کدنویسی(!) حوصله دست به کد شدن را ندارم، تولید سیستم جدید را شاید تا تعطیلات عید (که ذهنم کاملاً آزاد باشد) به تأخیر انداختهام.
بنابراین، دیشب ۱۲ شب تا یک، وقتم آزاد بود و دوباره کتاب «معراج السعاده» را که تا اواسط آن خوانده بودم دست گرفتم. فصل «کظم غیظ» و مشکلات و مصیبتهای رعایت نکردن آن و غیره بود. از قضا با اینکه همیشه یکی دو صفحه میخواندم، دیشب تقریباً کل آن فصل را خواندم، اما خدا میداند در حین خواندن فصل در ذهنم بود که من آدم عصبانیای نیستم، چرا باید بخوانم؟ بعد دوباره به خودم میگفتم: ایراد ندارد، یک جمله جدید هم که داشته باشد خوب است و از قضا با دقت خواندم…
خوابیدیم… صبح، ساعت ۱۰ زنگ خانه به صدا درآمد. معمولاً اگر این ساعت زنگ بخورد یعنی ماشین من احتمالاً جا نبوده و آخر شب پشت ماشین همسایه پارک کردهام و حالا او میخواهد برود و طبق معمول، ماشین را جا به جا میکنم و میرود… اما هر چه فکر کردم دیدم دیشب ماشین را یک گوشه پارک کردهام که هیچ مزاحمتی (واقعاً هیچ مزاحمتی برای هیچ کس) ندارد اما با این حال رفتم دم در.
تا در را باز کردم، دیدم بابای دختر همسایه که چندی پیش شوهر آن دختر ماشین را خط خطی کرده بود و فیلمش را گرفته بودیم، از شهرستان برای دیدن دخترش آمده و از جریان مطلع شده. با توجه به اینکه اهل یک منطقه از ایران هستند که چندان هوش بالایی ندارند و … (بگذریم) دیدم با داد و بیداد شروع کرد:
شما ماشینتان را جلو خانه دختر من پارک میکنید، حالا اگر یک اتفاقی بیفتد و سنگی روی آن بیفتد یا یک نفر رد شود خط بکشد، دختر من مقصر است!؟ (ما تا آخر دعوا نتوانستیم به این پدر پیر بفهمانیم که فیلم یعنی چه!! و در فیلم مشخص است که شوهر دختر شما خط کشیده و ربطی هم به دختر شما ندارد! (ظاهراً دختر به پدر گفته بود از وقتی این اتفاق افتاده ما خجالت میکشیم از خانه بیرون برویم!))
خلاصه، من هیچ چیز نمیگفتم، فقط لبخند میزدم تا او صحبتهایش تمام شود! و او از این لبخند من عصبانیتر میشد و صدایش را بالاتر میبرد.
کم کم تمام همسایهها ریختند بیرون. مادر ما هم آمد و اون هم یک معرکه گرفت! (از کمسوادی مادرم گاهی دیوانه میشوم!!! او هم باید مثل من چند دقیقه به این آقا نگاه میکرد تا خجالت بکشد اما او هم مثل آن پیرمرد هر چه دهانش میآمد گفت!!)
بعد برادر کوچکتر آمد و او از همه عصبیتر!!!
خلاصه یک معرکهای شد که تمام همسایههای کوچههای اطراف هم ریختند به کوچه ما!! برادر کوچکتر نیامده زنگ زد ۱۱۰ !!
و من یک گوشه ایستاده بودم و با اینکه طرف اصلی دعوا من بودم، اما هیچ چیز نمیگفتم! فقط گاهی دست روی سینه پیرمرد میگذاشتم و آرام میگفتم: حاجی! آرام باش، قانون همه چیز را مشخص کرده…
۱۱۰ هم آمد، دو جوان ناشی که آنها از همه بیسوادتر بودند!
وسط یک مشت بیسواد گیر کرده بودم که فقط صدایشان را بالاتر میبردند!
همسایه میگفت: اینها نباید جلو دیوار ما پارک کنند! ما نبودیم که خط کشیدیدم! دوربین گذاشتن غیرقانونی است! زن و بچه من امنیت ندارند!!!!
جوان پلیس هم برای اینکه قال قضیه کنده شود میگفت: حاجی راست میگه! آقا! ماشین رو از اینجا بردارید قضیه تمام بشه بره!!!!!
به جوانهای پلیس گفتم، عزیز، شما که اینجا قاضی نیستید؟ دعوای بدنی هم که نیست؟ پس، بفرمایید بروید، اجازه دهید ما از طریق قانون شکایت میکنیم و مشکل را رفع میکنیم.
خلاصه بعد از نیم ساعت دعوا و اعصاب خردی که خدا میداند به من ذرهای هم فشار نیامد (به جز از دست مادر و برادرم که همکلام آن دیوانهها شدند) و در حالی که ذرهای صدایم بالا نرفت، کنترلم را حذف کردم و هیچ بد و بیراهی نگفتم، آمدم داخل و گشتی در اینترنت زدم، این صفحه:
آیا «پارک = پنچری» قانونی است؟
و این صفحه:
آیا نصب دوربین مدار بسته در کوچه غیرقانونی است؟
را پرینت گرفتم، بخشهایی که نوشته:
آیا پارک کردن در کوچه و مقابل ساختمان دیگر افراد کاری مجاز است یا خیر؟ پاسخ این است که اگرچه در برخی معابر و به اشتباه این عرف وجود دارد که پارک کردن در کنار دیوار همسایه هم نوعی تجاوز به حقوق مالکانه اوست، اما چنین حقی صورت قانونی نداشته و همسایه مذکور حق اعتراض به این امر را ندارد.
و:
اما آیا این برخورد قانونی، برخوردی است که امروزه در شهر وجود دارد؟ حجم عظیمی از تابلوها و اعلان هایی که رانندگان را از پارک بازمی دارد (که کار درستی است) اما برای این کار، از تهدید به پنجر کردن یا آسیب رساندن به خودرو استفاده می کنند.
روشن است استفاده از چنین کاری، مربوط به دوران ماقبل مدرن است که دولتی در جامعه وجود نداشته است، وگرنه با وجود دولت و نهادهای قضایی، دیگر اجرای قانون و صدور حکم توسط خود شهروند، معنایی نداشته و در صورت هرگونه آسیب به خودرو، حق اعتراض و پیگرد قانونی برای مالک خودرو محفوظ است.
را با ماژیک هایلایت کردم و رفتم دم در خانه همسایه، در را زدم. پدر پیر آمد دم در: خیلی مؤدبانه گفتم: حاج آقا! لطفاً از باسوادهای خانه بخواهید این دو مطلب را برایتان بخوانند. دوباره شروع به داد و بیداد کرد که: من به تو میگویم مزاحم ما نشو، برای من قانون مینویسی؟ (خندهام گرفته بود و نمیدانستم چه کار کنم!) خدا را شکر شوهر دخترش از بیرون رسید، برگه را دادم، گفتم: عزیز، لطفاً این رو خودتون و برای حاج آقا بخونید… و در رفتم!!!
وقتی برگشتم خانه، یک دفعه نگاهم به کتاب «معراج السعادت» افتاد!!! یاد دیشب افتادم! چشمانم اینطور شد!
شاخ درآودده بودم! انگار باز هم دستی در کار بود: بعد از چند ماه بروی سراغ یک کتاب، دقیقاً فصل کظم غیظ و کنترل عصبانیت بیاید و آن وقت شب بخوانی، دقیقاً در شبی که صبح آن یک دعوای شدید (که در عمرت تجربه نکردهای) پیش بیاید! اینها را چه میشود نامید!؟
داشتم سری مستند «رؤیای سیاه» (در مورد منافقین) را گوش میکردم که یک نکته جالب که تا به حال به آن دقت نکرده بودم توجهم را جلب کرد!
دقت کردهاید که بمبگذاریای که برای ترور آیه الله خامنهای انجام شد، در ۶ تیر ۶۰ اتفاق افتاد و آن بمبگذاری که منجر به شهادت دکتر بهشتی و ۷۲ تن از اعضای حزب جمهوری اسلامی شد، در ۷ تیر ۶۰ اتفاق افتاد؟
آقای خامنهای به دلیل مجروحیت نتوانست در آن جلسه حزب شرکت کند…
چقدر جالب! اگر خدا بخواهد یکی زنده بماند و سکان دینش را حفظ کند، ببینید چطور برنامه میچیند!؟ میدانید اگر آن اتفاق نمیافتاد و آقای خامنهای مجروح نمیشد، چه میشد؟
انصافاً بعید بود این انقلاب بعد از رحلت امام به جایی برسد…
چند شب پیش یک مسجد رفته بودم که احساس کردم روحانی در قرائتش عبارت «إنا أعطیناک الکوثر» را طوری تلفظ میکند که «أ» در «أعطیناک» تلفظ نمیشود. یعنی ناخواسته، الف را به الف وصل تبدیل کرده بود و میگفت: إناعطیناک الکوثر».
یادش به خیر، زمانی که سیزده چهارده ساله بودم شبها یک کلاس قرآن پیش یک پیرمرد ۸۰ و اندی ساده (که مرحوم شد) میرفتم و ایشان تأکید خاصی داشت که همزهای که همزه وصل نیست باید به صورت چکشی تلفظ شود یعنی «أ» در «أعطیناک» باید کاملاً واضح بیان شود.
بعد یک دفعه سر نماز به این فکر فرو رفتم که اصلاً این همزه چه موقع وصل میشود و چه موقع نمیشود؟ اصلاً نوع غیروصل را چه مینامند؟ باید یک کتاب پیدا کنم که ببینم مواقعی که الف به صورت وصل یا غیروصل میآید را لیست کرده باشد…
بعد از نماز آمدم در ماشین نشستم و طبق معمول، ضبط را روشن کردم که ادامه سخنرانیهای آیه الله مجتهدی را بشنوم که دقیقاً از اینجا شروع شد: بشنوید:
http://download.aftab.cc/uc/users/hamid/2013-08-26-mojtaheddi-tehrani.m4a
جالب است که چندین و چند بار این اتفاق افتاده! اصلاً انگار این ضبط و رادیویی که سحرها معمولاً روشن میکنم، تبدیل شده به یک بلندگوی پاسخگوی ابهامات ذهن من! مثلاً مدتی پیش که یک مطلب نوشتم و ناخواسته با آبروی یک مؤمن بازی کردم، در مسجد به این فکر بودم که واقعاً این کار گناه بود؟ چطور جبران کنم؟ و از این جور سؤالات که به ذهنم میآمد…
به محض اینکه آمدم و در ماشین نشستم و ضبط را روشن کردم، ادامه سخنرانیهای استاد عابدی در مورد بردن آبروی مؤمن و خطر بسیار عظیم آن بود. جملاتش در گوشم هر بار زمزمه میشود: گاهی اوقات انسان به دیگران صدمه مالی میزند. خوب، این مشکل بزرگی نیست. به هر حال، با همان مقدار یا کمی مقدار بیشتر جبران میکند و حلالیت میطلبد. اما گاهی اوقات انسان به آبروی دیگران صدمه میزند. این، دیگر مقدار و اندازه ندارد که جبران شود. اگر این شخص در دنیا حلالیت نطلبد و رضایت شخص را نگیرد، در قیامت، شخصی که چنین صدمهای به او وارد شده، میتواند بگوید: از تو راضی نمیشوم مگر اینکه تمام ثوابهایت را به من بدهی! و چه بسا بگوید: از تو راضی نمیشوم مگر اینکه تمام گناهان من را به دوش بکشی!
باور کنید به محض اینکه این را شنیدم داشتم از حال میرفتم.
جالب است که همان شبها، سحر بعد از اذان، رادیو فرهنگ که هر بار یک داستان آموزنده تعریف میکند، داستانش چیزی با این مضمون بود: در زمانهای قدیم، در یک شهر، یک انسان نادان بود که بر اساس شنیدههای غلط مردم که درست هم نبود، در مورد یکی از دانایان شهر قضاوت کرد و چیزهایی پشت سر او گفت… به گوش دانا رسید… دانا از او پیش داروغه شکایت کرد. نادان را گرفتند و آوردند… نادان پس از شنیدن نظرات دانا، پی به اشتباه بودن حرفهایش برد و پشیمان شد، اما چه فایده؟ این پشیمانی تا لحظه مرگش هرگز او را رها نکرد!!
خدا میداند که این «نادان» در این داستان، من بودم و من آن سحر فهمیدم که تا پایان عمرم باید در داغ آن جریان بسوزم تا من باشم که چنین غلطی نکنم.
بگذریم که یک نامه بلند بالا برای آن بنده خدا نوشتم و تمام این جریانات را هم گفتم و برایش نوشتم که: من ثوابی ندارم که در روز قیامت به شما بدهم حالا با این وضع چطور بار گناهان شما را هم به دوش بکشم؟
و او دقیقاً مثل آن داستان برای اینکه راضی شود، فقط خواست من بروم و توضیحاتش را بشنوم و من شنیدم و پشیمان شدم و این پشیمانی احتمالاً تا آخر عمر با من خواهد بود…
اما از چند شب پیش تا به حال دارم به این فکر میکنم که این اتفاقات مثل همین جریان همزه قطع، در چه بحثی میگنجد؟
– یک اتفاق ساده است؟
– شانس؟
– حس ششم؟ (یعنی چون حس ششم من میداند که قرار است در مورد چه چیزی در ضبط بحث شود، قبل از آن این چیزها به ذهنم خطور میکند؟)
– عنایت و کمک خدا و همان بحث «علّمَهُ الله ما لَم یَعلم»؟
– حتی به این فکر کردم که دست شیطان در کار است؟ (مثلاً بخواهد با این اتفاقات چیزهایی به انسان القا کند و بعد، دردسرهای بعدی مثل غرور و امثالهم؟)
خلاصه که این جریانات را چه میشود نامید و چطور میشود مطمئن بود که مخاطبش تو هستی و این، خوب است یا بد؟ و از این جور ابهامات…
دلم مى خواهد به آن همسایه مان بگویم:
حداقل از آن سگى که به منزل آورده اى خجالت بکش که سحرها بلند مى شود و ذکر خدا مى گوید و تو خوابى!
تصور کنید مثل حالای من، بعد از نه ساعت تدریس، مثل جنازه برسی خانه و حالا تازه ببینی قریب به ۲۰ ایمیل و ۱۰ پیغام خصوصی داری و همه منتظر جواباند! و این است مصیبت این روزهای من…
فقط بخشی از آنچه امروز رسیده و اکثرشان را باید بعد از نماز صبح جواب بدهم:
سلام استاد
ببخشید من میدونم نباید مزاحمتون بشم ولی خواستم بگم لطفا اون برگه که
بهتون دادمو گم نکنید کل اینترنتو زیرو رو کردم تا اون اسمارو پیدا کردم
میخوام اگه خدا خواست یه روز سایت خودمو طراحی کردم یکی از اون اسمارو
بذارم روش که بیشتر مد نظرم ویستاست
اگه از یکیشون خوشتون اومد و اگه وقت داشتین بهم بگین تا جلسه بعد عوضش کنم.
بازم ببخشید
ممنون
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
Salam,
…. hastam mohandes.
Liste doostan ro az in tarigh be bande bedin mamnoon misham.
Sincerely
ممنون
در مسجدگردیهایم، مدتی هست که یک مسجد در نقطهی دوری از شهرمان کشف کردهام که انسانهای معنوی عجیبی آنجا هستند! احساس میکنم نور از سر و روی مسجد و نمازگزارانش میبارد.
اولین بار که رفتم، نزدیک یک پیرمرد نورانی نشستم. سلام کردم و نشستم و سرم را چرخاندم که ببینم اوضاع مسجد چطور است. کار فرهنگی در آن انجام میشود؟ میزان نور آن مناسب است؟ و غیره…
چند دقیقه نگذشته بود که پیرمرد گفت: بلند شو جوون! بلند شو دو رکعت نماز قضا برای خودت یا پدر و مادرت بخون.
لبخندی زدم نشان ازاینکه تا به حال پیرمرد به این جالبی ندیده بودم که دلش به حال دنیا و آخرتم بسوزد و با این لحن زیبا دعوتم کند به این کار… و با اشتیاق قبول کردم و دو رکعت نماز صبح قضا برای بابای خدا بیامرزم خواندم.
حاج آقایشان آمد و با رویی خوش که من در هیچ حاج آقایی در مساجد دیگر این روحیه و نشاط را ندیده بودم با تمام افراد مسجد از دور با تکان دادن سر و دست گذاشتن به سینه سلام کرد. با صف اول دست داد و… نماز شروع شد. قرائت و صوتی داشت که اشک از چشمانم جاری شد. روح انسان پرواز میکرد… کیف کردم از قرائت صحیح و صوت زیبایش.
نماز تمام شد. قرآنها را پخش کردند، یک جوان نورانی رفت و قرآن را خواند. باور کنید داشتم از عظمت قرائتش دیوانه میشدم! بعد از آن، زیارت عاشورا را هم هماو خواند. واااااااااااااااااااای! مجنون کرد ما را با آن قرائت زیبایش!
اصلاً انگار آن شب یک شب خاص بود!
از آن شب مشتری پر و پا قرص آن مسجد شدم. با اینکه باید ۲۰ دقیقه با سرعت رانندگی کنم تا به آنجا برسم اما حداقل هفتهای یک شب باید بروم آن مسجد.
شبهای قدر که هر سال سجاده ما در یک مسجد مشخص پهن بود، امسال قید آن مسجد را زدم و آمدم این مسجد. قسم میخورم که هیچ سالی در این سالها عجیبتر از امسال از شبهای قدر استفاده نکردم.
عجیب چیزهایی دیدهام در این مسجد… از جوان تا پیرمردشان دنبال پیشرفت در دین هستند. مانند مساجد دیگر نیستند که فکر کنند الان که آنها سعادت حضور در نماز جماعت و مسجد را دارند، بهترین خلق خدا هستند و همه تکالیف از گردنشان ساقط شده و چه بسا از خدا طلبکار هم باشند!
امشب هم طبق معمول که معمولاً یک ربع زودتر میروم و از آن پنجرهی جالبش که روبروی قبله است، آسمان را نگاه میکنم تا غروب شود (و احساس میکنم هیچ چیز در دنیا زیباتر از تماشای طلوع و غروب خورشید نیست) نشسته بودم که دیدم همان پیرمرد آمد و نشست کنارم. البته اعتراف میکنم که وقتی آمد به خاطر همان پیشنهادی که در اولین برخوردمان داشت، بیکار ننشسته بودم و داشتم نافله عصر میخواندم تا مغرب شود. نمازم که تمام شد، نزدیکتر آمد و با همان محبت عجیبش صحبت را شروع کرد:
– گفت: خوبی جوون؟
– گفتم: ممنون حاج آقا. عالیام، عالی.
– گفت: چه کار میکنی؟ درس میخونی؟
– گفتم: نه حاج آقا، درس میدم.
– گفت: توی کدوم مدرسه؟
– گفتم: مدرسه نه، توی دانشگاهها و مؤسسات
– گفت: پسر من هم توی دانشگاه درس میده. میشناسیش؟
– گفتم: فامیلیشون چیه؟
– گفت: فلانی… همون که اینجا قرآن میخونه! (تازه فهمیدم که آن جوان قاری فرزند این پیرمرد عجیب و استاد دانشگاه است)
– گفت: اون پسرم هم رئیس فلان بانکه.
– گفتم: واقعاً؟ میشناسمشون. (نماز جماعت مییان مسجد کنار بانک و بسیار مؤمن و باشخصیت هستن)
– گفت: اون یکی پسرم هم مدیر فلان مدرسهست. اینکه پرسیم کدوم مدرسه درس میدی میخواستم بدونم توی مدرسه پسرم هستی یا نه؟
– گفتم: واقعاً؟ اتفاقاً داماد ما معاون اون مدرسهست. چه جالب!
– گفت: این حاج آقا (روحانی مسجد) هم که میبینی پسر منه! (این را که گفت باور کنید چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد!!!)
– گفت: شما؟
ـ گفتم: نیرومند هستم.
– گفت: آقای نیرومند! هفت تا پسر دارم، چهار تا دختر. الحمد لله همهشان همینطور رئیس و مدیر و استاد و امثالهم هستن.
– گفتم: حاج آقا! الحمد لله خانواده پر برکتی داری. فکر میکنم جوان که بودی پاک بودی که خدا اینطور برکتی به مال و فرزندت داده؟
– سرش را خیلی جالب به نشانه خضوع و با کمی لبخند به نشانه «نه» بالا برد! دهانش را به گوشم نزدیک کرد و یواشکی گفت: خانمم خوب بوده، اما مال من هم حلال بوده و کمی از نحوهی رزق و روزی کسب کردنش گفت که عشایر بودیم و مالمان با دسترنج خودمان بود و….
چند ثانیه ساکت بودیم. خودم هم احساس کردم که کمی با «باد» نشستهام (خوب چه کار کنم؟ ردیف آخر بودیم و پشتی بود، ما هم با ژست خاصی تکیه داده بودیم). از طرفی او حالا دانسته بود که «استاد دانشگاه» هستم، بنابراین سکوت را شکست و گفت: آقای نیرومند! ما هر چقدر بندگی و عبادت خدا کنیم، کم کردهایم! و در راه بندگی خدا، «غرور» بزرگترین آفته. انسان تا میتونه باید خاضع باشه! (و من دقیقاً فهمیدم چه گفت و حتی منتظر بودم که این را بگوید! بنابرین یه کم خودم را شل و نوع نشستنم را عوض کردم!!!! البته بنده خدا شاید اصلاً منظورش من نبودم اما من که میدانم دهان او فعلاً به اختیار خودش باز و بسته نمیشود;) )
آن مثال قدیمی را هم برایم بازگو کرد: آقای نیرومند! انسان باید مثل درخت که هر چی بارش بیشتر میشه خمیدهتر میشه، هر چی دانشش بیشتر میشه خضوع و عبادتش بیشتر بشه. دکترها رو دیدی؟ صبح تا شب به فکر پول! یکی نیست بگه آخه تو اینقدر تلاش کردی اینقدر دانش کسب کردی، هنوز نمیتونی بفهمی که دنیا جای موندن نیست؟
کمی اشک در چشمانش جمع شد و گفت: آقای نیرومند! ما همه رفتنی هستیم! همه این ماشینها و مدرکها و زمینها و ساختمونها اینجا میمونه…
قد قامه الصلوه را گفتند و با همان حس و حال عجیب نماز را خواندیم.
بعد از نماز، قرآنها را پخش کردند. دیدم پیرمرد با اشتیاق عجیبی قرآن را گرفت و باز کرد… اما دیدم آن صفحهای نیست که قاری اعلام کرد. گفتم: حاج آقا! صفحه ۱۶۵ رو میخونه. گفت: من سواد ندارم!
میبینی؟ یازده تا بچه رو به اون سطح رسوندم اما خودم… و لبخندی از روی تأسف زد…
قبلش با خودم میگفتم لابد او هم قاریای خوش صدا بوده که این بچههای خوش لحن و قاری را تحویل جامعه داده. لابد کلی کتاب از آقای فلسفی و امثالهم خوانده که چنین فرزندانی تربیت کرده، لابد… وقتی گفت سواد ندارم، اصلاً انگار یک پارچ آب یخ روی من ریختند!
چقدر کیف میکردم وقتی میدیدم اینقدر سواد دارم که متون عربی و انگلیسی را مثل زبان مادریام میخوانم و متوجه میشوم! چقدر کیف میکردم وقتی میدیدم این همه کتاب خواندهام! این همه «سواد» دارم! اما حالا وقتی میدیدم یک پیرمرد بیسواد آنقدر زیبا سخن میگوید که دلت میخواهد به جای فرزند روحانیاش برایت به منبر برود، فهمیدم نه، انگار «فقط سواد کافی نیست!»
دیدگاههای تازه