امید من، والعاقبه للمتقین

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، در مسیر زندگی نگاهت به افرادی خواهد افتاد احیاناً بی‌نماز، بی‌حجاب، بی قید و بند و چه بسا بی‌دین… و آن‌ها اکنون که می‌نگری، خانه‌ای بزرگ و گران‌قیمت، ماشین و باغ‌هایی زیبا و درآمدی عالی دارند و در حال سفر به دور دنیا…

دهانت به آب می‌افتد و چه بسا دلت می‌رود… اولاً باگی که در مغز داری، ممکن است یک همبستگی علت و معلولی غلط برای تو بیابد و ادعا کند که این داشته‌ها که به آن رسیده‌اند دلیلش آزادی از قید دین است… ثانیاً پرسشی در ذهنت مطرح می‌شود که من که این قیود دین را پذیرفته و رعایت کرده‌ام چرا نباید چنان بهره‌ای از دنیا ببرم؟

امید من، ده‌ها نمونه از این انسان‌ها را از دور و نزدیک زیر نظر داشته‌ام. پاسخ پرسش اخیر تو این است که صبور باش و عجله نکن… این بی‌قیدی‌ها چنان مصیبت‌های بزرگی برای آن‌ها ایجاد خواهد کرد که هر روز آرزو کنند که ای کاش این مال و منال نبود اما زندگی‌ای آرام مانند آن مؤمنین میانه می‌بود. (طلاق‌های مصیبت‌بار، شوهران معتاد یا زن‌باز، فرزندان مصیبت‌زا یا در حسرت فرزند یا فرزندان زیاد ماندن، پراکنده شدن خانواده در نقاط مختلف دنیا که سالی یک بار فرزندش را نبیند، بیماری‌های هر روزه و… فقط بخشی از مصیبت‌های آنان است)

در نهایت بدان قانون بی‌تغییر الهی اعتراف خواهی کرد که: و العاقبه للمتقین! (در نهایت، پرهیزکاران برنده‌اند)

باید صبور باشی تا آن «عاقبت» را ببینی که قطعاً از آنِ مؤمنین متقی است.

با آن همه مال و منال می‌بینی در عاقبت، در حسرت یک روز زندگی آرام، در کنار فرزندان فراوان سالم که هر کدام به موقع ازدواج کرده‌اند و نوه‌هایی آورده‌اند و هر هفته در باغ ساده اما باصفایشان دور هم جمع می‌شوند هستند…

و چه بسا آن‌ها به همان خطای تو گرفتار شوند: این مال و منال بود که آن‌ها را به این روز انداخت!

و هر دو اشتباه می‌کنید…

معنی تقوا در إتّقوا الله

آیات زیبا, نکته هیچ دیدگاه »

بعد از ۳۳ سال عمر، بالاخره فهمیدم که معادل دقیق «إتَّقُوا الله» در فارسی چیست و چطور باید آن را ترجمه کرد.

یک مترجم ممکن است آن را «از خدا بترسید» ترجمه کند که به گفته علما، این، معنی صحیح این عبارت نیست. (برنامه سمت خدا، ۱ / ۱۲ / ۹۸) چون قرار نیست ما از خدا بترسیم…

یا یک نفر «از خدا بپرهیزید» ترجمه کند که قرار نیست ما از خدا بپرهیزیم! اینطور برداشت می‌شود که از خدا دوری کنید!

به نظر می‌رسد عبارتی که بهترین معنی «إتَّقُوا الله» را می‌رساند، عبارت غیررسمی و عامیانه ما در زبان فارسی یعنی «خجالت بکشید» است.

بنابراین وقتی در سوره مجادله گفته می‌شود:

إتَّقُوا اللهَ الّذی إلیهِ تُحشَرون…

یعنی از خدایی که پیش او محشور می‌شوید (و او همه ظاهر و باطن و آشکار و نهان شما را می‌داند و بسیار به شما لطف داشته) از او خجالت بکشید

این عبارت همان تأثیر عبارت عربی إتقوا الله را دارد؛ اما چون این عبارت عامیانه است و مثلاً نمی‌توان انتظار داشت در یک ترجمه قرآن رسمی آورده شود، باید گشت و دید آیا می‌توان یک معادل فارسی رسمی برای «خجالت بکشید» پیدا کرد؟

یا رازقَ الطفل الصغیر یا راحم الشیخ الکبیر

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

طی یکی دو سال گذشته، بزرگ‌ترین معضل خانواده‌مان برخورد با پدربزرگ ۹۰ ساله و مادربزرگ ۸۰ ساله بوده است.

پدر بزرگ سوداوی و مادربزرگی که از خاندان سلطان‌ها بوده و از جوانی هزار بار به ما گفته این بابابزرگت در شأن خانواده ما نبود، خدا فلانی را لعنت کند که باعث ازدواج ما شد!!!

پدربزرگ گهگاه به مادربزرگ حمله می‌کند و او هم سریعاً می‌آید خانه ما و خلاصه کلی دردسر…

دایی‌مان هم مسؤول رسیدگی به پدربزرگ شده است: رساندن به و برگرداندن از باغ، فروختن محصولات باغ و کلی زحمت دیگر…)

به اینجای ماجرا کار دارم:

چند وقت پیش (ایام عید ۹۶) دایی‌مان در یک مهمانی می‌گفت: می‌دانید از چه چیز در تعجبم؟ از اینکه این پدر و مادر نسبت به پدر و مادرهای دیگر نه تنها برای ما زحمت زیادی نکشیده‌اند بلکه از کودکی از ما کار کشیده‌اند و از همه مردم زودتر ما را فرستاده‌اند خانه بخت… حالا چقدر عجیب است که ما از همه بچه‌های دیگر بیشتر آن‌ها را دوست داریم!! یعنی هر فرزند دیگری بود آن‌ها را گذاشته بود خانه سالمندان. ببین خدا چه محبتی از این‌ها در دل ما انداخته که صبح تا شب کارمان را تعطیل کرده‌ایم مراقب آن‌ها هستیم و دوستشان هم داریم…

راست می‌گوید، خداوکیلی اگر حساب کنیم، بچه‌های مش‌تقی و عزیز، بیشتر برای آن‌ها زحمت کشیده‌اند تا آن‌ها برای بچه‌هایشان… (واقعاً باید در خانواده‌مان باشید تا بفهمید و تأیید کنید)

دایی که این جمله را گفت، به فکر فرو رفتم! نکته جالبی بود؛ گوشی را درآوردم و در بخشی که عنوان مطالب را می‌نویسم که یادم باشد بعداً در موردش در سایت یا وبلاگ بنویسم، نوشتم: چقدر جالب است: خداوند همانطور که محبت فرزند را در نوزادی در دل پدر و مادر قرار می‌دهد، محبت پدر و مادر را نیز در پیری در دل فرزند قرار می‌دهد!!

***

چند سال است می‌خواهم در آفتابگردان در شب‌های قدر یک مسابقه بگذارم و بگویم در حین خواندن دعای جوشن کبیر، کدام جمله به نظر شما زیباتر و جذاب‌تر است؟

هر سال یادم می‌رود و دیر می‌شود…

امسال در حین خواندن آن دعا به جواب این سؤال فکر می‌کردم و جملات را با دقت بیشتر می‌خواندم که ببینم پاسخ خودم چه خواهد بود؟ بدون توجه و به‌یاد داشتن داستان بالا، دیدم وقتی هر سال به عبارت «یا رازقَ الطِّفل الصّغیر، یا راحمَ الشیخ الکبیر» می‌رسم اشکم ناخواسته در می‌آید… گوشی را در آوردم و آن فراز را در لیست مطالبی که باید در موردش بنویسم نوشتم…

***

امروز که سرم خلوت‌تر شده آمدم مطالب مهم‌تر را بنویسم… جمله دایی را خواندم، داشتم به آن فکر می‌کردم و جملات را در ذهنم می‌ساختم که ناگهان چشمم به چند خط پایین‌تر، آن فراز از جوشن کبیر افتاد!! چشمانم گرد شد! چقدر متناسب و جالب! من با گوشت و پوست، «یا راحم الشیخ الکبیر» را درک کرده‌ام…

الهی! تو را شکر که در کنار هر یُسری عُسری هست…

الهی نامه من, نکته یک دیدگاه »

الهی! تو را شکر که هر چیزی از دنیا گرد آوردم در کنارش رنج‌هایی داشت تا از آن بیزار گردم و دل بدین دنیای رنج آلود نبندم. تو را شکر

____________

اگر می‌خواهید بدانید که خداوند شما را دوست دارد یا خیر، ببینید آیا در کنار لذت‌های دنیوی برایتان سختی‌هایی فراهم می‌کند که شما را از آن لذت بیزار کند یا خیر؟

مثلاً یک گوشی دوست‌داشتنی می‌خرید، خدا اگر شما را بخواهد، برای اینکه به آن بیش از حد وابسته نشوید، تقریباً همان اوائل، یک نقص در آن ایجاد می‌کند که برای همیشه همراه آن گوشی باشد شما هر بار که می‌خواهید خیلی از آن لذت ببرید، یاد آن نقص می‌افتید و متعادل می‌شوید… یا مثلاً احساس می‌کند خیلی دارید گرفتار ظاهر زیبای خود می‌شوید؛ یک نقص در ظاهر شما ایجاد می‌کند که حال خودتان را از ظاهرتان به هم بزند…

و صدها نمونه دیگر که همه و همه از الطاف خفیّه الهی است و ما فکر می‌کنیم که نقمت است!

جامعه به او هم نیاز دارد!

نکته یک دیدگاه »

یکی از چیزهایی که تحمل یکدیگر را در یک جامعه آسان می‌کند ترفندی است که من مدتی هست که از آن استفاده می‌کنم:

مثلاً یکی از رفقا می‌گفت: فلان شخصیت مذهبی، خیلی تندرو است.

گفتم: درست است، اما جامعه به آن نوع شخصیت هم نیاز دارد. اگر امثال او نبودند، کسانی که منتظرند تا کوچک‌ترین غفلت را از مردم ببینند و اغراض خود را پیگیری کنند، احساس خطر نمی‌کردند… اگر همه سازشکار و بی‌خیال باشند، این وسط‌ها یک سری افراد فضا را برای سوء استفاده باز خواهند دید.

یا یکی می‌گفت: فلان شخصیت خیلی سازشکار است.

گفتم: درست است، اما جامعه به آن نوع شخصیت هم نیاز دارد. اگر امثال او نبودند، تندروها میدان می‌یافتند و بر تندروی خود می‌افزودند و چیزی شبیه به دیکتاتوری پیش می‌آمد…

 

در همه مسائل همینطور است. حتی در یک کلاس، دانشجوی تنبل هم لازم است همانطور که دانشجوی زرنگ لازم است. دانشجوی تنبل برای اینکه باعث شود استاد بیش از حد بحث را پیچیده و سطح بالا نکند و دانشجوی زرنگ برای اینکه استاد انرژی برای تدریس داشته باشد… هر کدام که نباشند، کلاس بازدهی مناسبی نخواهد داشت.

 

اصلاً یکی از شکرهایی که ما باید دائم به جا بیاوریم همین است که خداوند انسان‌ها را با شخصیت‌های مختلف آفریده است. اگر همه مثل من «سرد و خشک» می‌بودند، مفهوم روابط عمومی از بین می‌رفت… و اگر همه «گرم و تر» می‌بودند، تفکرات و برداشت‌های عمیق در جامعه از بین می‌رفت.

پشه!

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته هیچ دیدگاه »

در حین مطالعه، یک پشه روی اعصابم راه می‌رفت! برخلاف میلم بالاخره کشتمش! (معمولاً این کار را نمی‌کنم)

به فکر فرو رفتم که الان واقعاً کشتن این پشه از نگاه عرفانی، اشتباه بود؟

چند ثانیه نگذشته بود که دیدم یک مورچه آن‌را دهان گرفته و می‌برد…

همین!

الحمد لله بر این شغل!

اتفاقات روزانه, نکته ۳ دیدگاه »

چند روز پیش بخشی از سقف خانه‌مان نم داده بود. یک پدر و پسر آمدند که آن بخش را ایزوگام کنند…

در حین کارشان به این فکر می‌کردم که این پسر از خدا چه خواهد خواست؟ احتمالاً یکی از دعاهایش این است که: خدایا! سقف‌های مردم رو بیشتر سوراخ کن که پدر ما درآمدش بیشتر شود!

بعد، دیدم چقدر شغل در دنیا هست که انسان برای موفقیت در آن باید دعا کند که دیگران صدمه‌ای ببینند! مثلاً یک پزشک باید ته دلش دعا کند مردم مریض شوند که روزی‌اش بیشتر شود! یک مکانیک باید دعا کند که ماشین‌های مردم خراب شود تا روزی‌اش زیاد شود! و خیلی شغل‌ها و دعاهای منفی دیگر …. (هر چند می‌تواند نوع دعا مثبت باشد اما به هر حال، انسان ته دلش یک قلقلکی هست که مثلاً: خدایا مردم مریض شوند که روزی ما زیاد شود)

بعد شغل خودم (یکی از شغل‌های خودم!!!) به عنوان مدرس را بررسی کردم. دیدم انصافاً در شغل ما چیز منفی اصلاً نمی‌شود تصور کرد! فقط باید مثبت فکر کنی؛ یعنی باید بگویی: خدایا مردم را به علم علاقه‌مندتر کن که مثلاً کلاس‌های ما بیشتر و شلوغ‌تر شود! هر چه فکر کنید چیز منفی نمی‌شود گفت… شاید یکی از دلایل که این شغل بین همه شغل‌ها از احترام خاصی بین مردم برخوردار است و حتی شغل انبیا بیان شده همین باشد که مردم می‌بینند یک معلم و یک مدرس اصلاً نمی‌تواند بدِ آن‌ها را بخواهد!! خوب، همین، محبت می‌آورد…

به نظر من، این می‌تواند یک ملاک مهم در انتخاب شغل باشد…

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

گفتم «محبت» یاد این جریان افتادم که بد نیست یادگاری اینجا بگذارم: پنج‌شنبه رفته بودم یک مسجدی، دیدم صف اول، معلم عربی دوران دبیرستانمان نشسته. معلمی که من بسیار به او علاقه داشتم و او هم البته به من علاقه خاصی داشت چون هم حداقل در درس او شاگرد اول بودم و هم در بین همه دانش‌آموزان غیرانتفاعی که واقعاً او که مظلوم و بی‌آزار بود را اذیت می‌کردند، من همیشه دلم به حالش می‌سوخت و حتی برایش گریه می‌کردم… در نماز جمعه‌ها هم آن‌زمان همیشه همدیگر را می‌دیدیم…

پشت ماشینم معمولاً چند بسته گنجینه و چند بسته پوستر و تک‌پوستر و… که در این مطلب اشاره کردم، هست که اگر موقعیتی پیش آمد سریع به شخص بدهم. مثلاً در همان مسجد یک بار دیدم یک نوجوان، قرآن شبانه را عالی خواند. سریع رفتم یک بسته از آن پوسترها آوردم دادم مسؤول فرهنگی‌شان گفتم از این بچه تقدیر کنید…

به هر حال، به خدا گفتم: خدایا! من مثل همیشه عادی از مسجد می‌روم بیرون. اگر ایشان را بیرون از مسجد در کنار ماشین ملاقات کردم، من یکی از این هدیه‌ها به او می‌دهم. خودت قسمت کن که اگر صلاح است، این کار خوب انجام شود. (واقعاً هیچ چیز مثل تقدیر از معلم و کسی که چیزی به ما آموخته پسندیده نیست حتی شده با چند بار گفتن این جمله که: آقا، ما مدیون شما هستیم… / یعنی من کیف می‌کنم وقتی معلم‌هایمان را می‌بینم. حتماً باید زیرپایشان بلند شوم و این جمله را چند بار با تأکید خاصی بگویم که: «آقا، ما خیلی مدیون شما هستیم… امام علی (علیه السلام) فرمود: من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداُ [هر کس یک حرف به من بیاموزد مرا بنده خود کرده] آقا، ما عبد شما هستیم»… خیلی لحظات شیرینی است لحظه تقدیر از معلمی که بر گردن انسان حقی دارد.)

دیدم آقامان زودتر از من بلند شد و من کلی دعاهایم مانده! گفتم: باشد، اگر خدا بخواهد، او را آن بیرون معطل می‌کند تا من برسم و همدیگر را حتماً کنار ماشین ملاقات می‌کنیم و اگر نخواهد لابد قسمت نبوده…

دعاها و… را خواندم و رفتم بیرون، نزدیک ماشین شدم دیدم به‌به! رفته میوه‌هایش را از آن دست‌فروش خریده و دارد از مسیر مخالف برمی‌گردد سمت مسجد! دقیقاً چند قدمی ماشین با هم برخورد کردیم! نزدیک رفتم و با همان شور و حال دانش‌آموزی سلام کردم (او هم گویا هنوز یک چیزهایی یادش بود؛ با همان شور و حال جواب داد. گفتم: آقا! من یک هدیه ناقابل برای شما دارم. لطفاً یک لحظه اینجا صبر کنید… سریع رفتم از پشت ماشین یک بسته از آن پوسترهای اسماء الحسنی آوردم (گنجینه ندادم چون حدس زدم همه را دارد) و گفتم: آقا، هر چند زحمات شما هرگز جبران نمی‌شود اما این یک هدیه ناقابل که بدانید که ما واقعاً قدردان و مدیون زحمات شما هستیم. خدا می‌داند من هر جمله عربی که می‌خوانم و متوجه می‌شوم، شما را و درس‌هایتان را یاد می‌کنم… با لهجه خاص خودش گفت: زحمت شد… حالا بگو ببینم چه کار می‌کنی؟ گفتم: اول بگویید من را یادتان هست؟ ۱۵ سال پیش دبیرستان ابوریحان شاگرد شما بودم. گفت: بله، یک چیزهایی یادم هست. یکی از دوستانت در آموزش و پرورش است باعث می‌شود هر بار آن مدرسه را یاد کنم… گفتم: با لطف‌های شما دکترای کامپیوترمان در حال اتمام است، کارشناسی زبان هم خواندیم و اواخرش است و الان برگشته‌ایم به رشته شما: علوم قرآن و حدیث… گفت: الحمد لله… آفرین. خوب، کارَت چیست؟ گفتم: دانشگاه‌ها تدریس می‌کنم و یک سری کارهای نرم‌افزاری و…

خلاصه، یک لذت عمیق بردم و خداحافظی کردیم…

دلم می‌خواهد خدا توفیق بدهد از تک‌تک معلم‌هایمان به یک نحوی تشکر کنم. در برنامه دارم که آن چند نفری که در مساجد می‌بینم را حداقل با یک بسته پوستر یا یک بسته گنجینه قدردانی کنم.

خیلی تأثیر دارد… به خصوص اگر کمی سن و سالشان بالا رفته باشد و بازنشسته شده باشند، همین که بدانند دانش‌آموزانشان به یادشان هستند، لذت می‌برند و این رسم باید جا بیفتد…

یک راه پرسود وجود دارد: قربه الی الله…

نکته هیچ دیدگاه »

گاهی اوقات مجبورم یک کاری را انجام بدهم که از نظر مادی در اصطلاح نمی‌صرفد؛ مثلاً یک مشتری یک سفارشی می‌دهد و ما فی‌البداهه و بدون تحلیل دقیق حدس می‌زنیم کار زیادی نداشته باشد و یک مبلغ کمی را تخمین می‌زنیم و او هم قبول می‌کند و کار را شروع می‌کنیم… وارد کار که می‌شویم، می‌بینیم چقدر پیچیده و زمان‌بر است! با آن مبلغ اصلاً نمی‌صرفد! خوب، در این مواقع چه کار باید کنیم؟ نمی‌شود به مشتری گفت مبلغ مثلاً دو برابر می‌شود و تا بقیه را نریزی کار نمی‌کنیم. چون فکر می‌کند عمداً ابتدا کم گفتیم که مشتری شود و حالا داریم دبه در می‌آوریم! در این مواقع، یک راه وجود دارد که تجربه‌ام می‌گویم بسیار بسیار پرسودتر از آن حالتی است که پول اصلی را از مشتری بگیری: «قربه الی الله…»

در این مواقع به خدا می‌گویم: خدایا، تا حدی که پول زحمت ما را داده، هیچ (البته آن هم قربه الی الله است و من صبح که پشت کامپیوتر می‌نشینم که کار را شروع کنم، می‌گویم: «خدایا کار را شروع می‌کنم، قربه الی الله… که گفته‌ای کسب درآمد برای خانواده مانند جهاد فی سبیل الله است» اما اگر خدا بابت این بخشی که پول گرفته‌ایم اجر اخروی ندهد، احتمالاً ما گلایه نکنیم!)… اما خدایا، بقیه‌اش را که پول نداده، قربه الی الله انجام می‌دهم (برای نزدیکی به تو)… ما را در ثوابی که از این کار خواهد برد شریک کن. (الحمد لله ما و تمام مشتریانمان با «آموزش» سروکار داریم و فکر نمی‌کنم کاری پرثواب‌تر از آموزش وجود داشته باشد؛ پس آن مشتری از آن کار ثواب خواهد برد و ما هم همینطور…)

و یا مثلاً نیتم اینطور می‌شود: خدایا، درست است که کمتر هزینه داده اما گفته‌ای «مؤمن باید محکم کار کند» بنابراین من از کار نمی‌زنم و کامل و محکم کار می‌کنم. بخشی که پولش را نداده، قربه الی الله…

حالا نکته جالب اینجاست: اکثر این مواقع، سود دنیوی آن قسمتی که قربه الی الله کار کردم، چند برابر می‌شود! باور کن!

یعنی مثلاً آن مشتری به خاطر آن کار اضاقه (که خودش هم احساس می‌کند که اضافه‌تر کار شده) از ما خوشش می‌آید و یک دفعه یک سفارش سنگین‌تر از قبل ثبت می‌کند و می‌بینی این یکی تمام کاستی‌های سفارش قبلی را رفع کرد! (مثلاً سفارش جدید یک ماژول Reusable از کار در می‌آید و چندین بار سود می‌دهد)

واقعاً به این نتیجه رسیده‌ام که کاری که «قربه الی الله» انجام شود «تجاره لن تبور» است (تجارتی که ضرر در آن نیست!) و مهم‌تر اینکه دوامش بیشتر و گاهی تا ابد ماندگار است…

امید من، آن را که خبر شد…

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، خداوند، در زندگی گهگاه خود را بی‌پرده به تو نشان می‌دهد و صبر می‌کند ببیند تو چه می‌کنی؟

اگر جار زدی که «من خدا را دیدم… من خدا را دیدم» و جنبه (شرح صدر) نداشتی، خود را مخفی می‌کند…

مدتی بعد، دوباره خود را به تو می‌نمایاند و دوباره صبر می‌کند…

اگر جار زدی، دوباره می‌رود و از پشت پرده تو را خدایی می‌کند.

و دوباره و دوباره…

او با این جریمه‌ها آنقدر زیبا تو را می‌پروراند تا کم‌کم غم فراقش باعث شود دیگر زبان باز نکنی تا شاید بیشتر در کنارت بماند.

امید من، ظاهراً او صبرش جایی تمام می‌شود و اگر دهان نبستی می‌رود و دیگر او را نخواهی دید…

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قبلاً  گفته بودم که این سوره کهف، سوره عجیبی است، هر جمعه شب که می‌خوانم انگار یک نکته جدید از بطن آن کشف می‌کنم. یکی از نکات لطیفی که در داستان موسی و خضر هست و من کمتر دیده‌ام که به آن اشاره شود، نکته‌ای است که در ابتدا گفتم…

دقت کنید که حضرت موسی(ع) با حضرت خضر(ع) یعنی شخصیتی خاص که «عَلَّمناه من لدُنّا علماً» است مواجه می‌شود و از او می‌خواهد که به او چیزهایی بیاموزد…

خضر همان ابتدا به او می‌گوید: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْراً وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً » (تو نمی‌توانی در کنار من (بر آنچه می‌بینی) صبر داشته باشی! و چطور بتوانی صبر کنی بر چیزی که از آن خبر نداری؟)

و موسی می‌گوید: سَتَجِدُنی إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصی لَکَ أَمْراً  (إن شاء الله که صبر خواهم کرد…)

و به راه می‌افتند (و این راه افتادن را «زندگیِ هر کسی» در نظر بگیرید) و در راه، خضر چیزهای عجیبی به موسی نشان می‌دهد… موسی بی‌تابی می‌کند و لب می‌گشاید… خضر می‌گوید: نگفتم صبر نداری؟ موسی عذرخواهی می‌کند و می‌گوید فراموش کردم، ببخشید… دوباره به راه می‌افتند و در راه یک چشمه دیگر از آن چیزهای غیبی و عجیب را نشان می‌دهد… باز موسی لب می‌گشاید و کار را خراب می‌کند! خضر می‌گوید: نگفتم صبر نداری؟ موسی می‌گوید: بار آخر است! اگر دوباره تکرار کردم، دیگر بر ترک گفتن من عذری نداری… و بار آخر چیزهایی نشان می‌دهد و باز دوباره موسی لب می‌گشاید… این بار خضر می‌رود که برود…

جریان زندگی و خدا همین است… هر بار به انسان چشمه‌هایی نشان می‌دهد که نباید لب بگشاید و جار بزند… اگر زد، می‌رود و تا مدت‌ها نمی‌آید… و دوباره و دوباره… اگر زرنگ بودی و از این جریمه‌ها درس گرفتی و یاد گرفتی که لب نگشایی، ظاهراً با تو می‌ماند و این همراهی شیرین ادامه دارد اما اگر نتوانستی جلو خودت را بگیری، ظاهراً از یک جایی به بعد، دیگر…

و تو می‌مانی و غم فراق یار…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جالب است که دعایی که به حضرت موسی منسوب شده، دعای مشهور «رب اشرح لی صدری…» است و این شرح صدر، با آن داستانی که موسی شرح صدر نداشت متناسب است…

امید من، نگرانی‌هایت را می‌خرم… چند؟

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، می‌بینم که دائم نگرانی… نگران از آینده؛ نکند آنی نشوی که باید… نگران از گذشته؛ نکند آنی نبوده‌ای که می‌بایست… می‌خرم… این ترس‌های مقدس و نشانه‌های ایمان را می‌خرم. همه را می‌خرم. بگو چند؟

امام صادق(ع): همانا مؤمن در میان دو ترس قرار دارد: میان ترس از زمانی که از عمرش گذشته، و نمى‌داند خدا با او چه مى کند (آمرزیده است یا معاقب) و ترس از زمانی که از عمرش باقى مانده و نمى‌داند، خدا درباره او چه حکم مى‌کند (کى مى‌میرد و چه پیش خواهد آمد).

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یکی از آرامش‌بخش‌ها در برابر نگرانی‌ها نسبت به آینده همین حدیث است… وقتی بدانی این نگرانی‌ها در همه مؤمنان نه تنها هست بلکه باید وجود داشته باشد، آرام می‌شوی. این نگرانی‌ها مقدس است…

آرزو آری، توقع خیر…

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

جمله جالبی دیروز در ضبط ماشین که این روزها سخنرانی‌های استاد عالی را روی آن ریخته‌ام شنیدم که خیلی خوشم آمد:

آرزو آری، توقع خیر…

اینکه انسان مثلاً آرزو داشته باشد که امام زمان علیه السلام را ببیند یا مثلاً آرزو داشته باشد که به بهشت برود خوب است اما اینکه به خاطر یک سری کارها و عبادات توقع پیدا کند که این قضایا اتفاق بیفتد، می‌شود شیطان و کار شیطانی…

بَدبَده!

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

سحر ۲۰ مرداد ۹۵ است. صدای یک بلدرچین را از اطراف شنیدم و هر وقت که صدای این حیوان عزیز را می‌شنوم یاد اولین روزی می‌افتم که با آن آشنا شدم و صحنه‌هایش دقیقاً در ذهنم مانده. شاید کمتر از پنج سال داشتم که با بابای خدابیامرز در یک مهمانی بودیم… صاحب خانه یکی از این بلدرچین‌ها داشت.

یک دفعه شروع کرد صدا کردن…

بابا که از هر فرصتی برای گوشزد کردن نکات اخلاقی استفاده می‌کرد، گفت: حمید، بابا، اگه گفتی این پرنده داره چی می‌گه؟ گفتم: چیزی نمی‌گه، داره چهچه می‌زنه! گفت: نه، دقت کن، داره یه چیزی می‌گه: بَد بَده، بَد بَده، بَد بَده…

– آره بابا! راست می‌گی ها…

– به همین خاطر اسم این پرنده رو گذاشتن بدبده…

از آن وقت این صدای اخلاقی انگار که دائم در گوش من زمزمه می‌شود: بَد بَده، بَد بَده، بَد بَده…

به حال این پرنده غبطه می‌خورم! تصور کن: خلاصه و مفید، کار ۱۲۴ هزار پیغمبر را به اطراف مخابره می‌کند! ای کاش ما هم این‌طوری باشیم… گفتار و رفتارمان، بانگ «بَد بَده» را به اطرافیان مخابره کند.

مرا خبر ده از گناهی که…

اتفاقات روزانه, نکته ۲ دیدگاه »

یک مدت بود که بچه خوب‌تری شده بودم! دیروز خواهر کوچک‌تر زنگ زد، گفت: مامان رفت مشهد؟ گفتم: آره… گفت: شام دارید؟ گفتم: شام من که هر شب حاضری‌یه! نون و پنیر! خندید و گفت: باور کن کار خوبی می‌کنی… حرفش را به طور عجیب و مغرورانه‌ای قطع کردم و گفتم: مگه ما کار بد هم می‌کنیم!؟

یک لحظه خودم چشمانم گرد شد! این چه حرفی بود!؟ چه شد که چنین فکری به ذهن آمد که بعد چنین جمله‌ای به زبان آید!؟

چوب داشت! تجربه‌ام این را می‌گوید! تا به چهار تا نماز و… دلت خوش می‌شود و از این فکرها می‌کنی، سر دماغت را به زمین می‌مالد و چنان خوار می‌شوی که… و همین‌طور هم شد و شیطان دیروز خوب بر ما سوار شد و با یک جمله ضایعمان کرد!

و امروز، در ادامه کلیپ‌های رادیو جوان:

http://download.aftab.cc/audio/religious/tell-me-about-that-sin.mp3

خدا می‌داند با اینکه من این روایت را نشنیده بودم اما تا گفت «مرا خبر بده از گناهی که اگر فرزند آدم آن گناه را مرتکب گردد، تو بر وی مسلط می‌گردی»… گفتم: صد در صد خواهد گفت: غرور ناشی از عبادت… و گفت…

امید من، به ضریب اعمال دقت کن!

امید نامه, نکته یک دیدگاه »

امید من،

در کنکور، سؤالی ضریب بیشتر دارد که دیگران، کمتر آن‌را صحیح پاسخ می‌دهند. یک کنکوری زرنگ می‌رود به سراغ این سؤال‌ها.

امید من،

در کنکور زندگی نیز به دنبال اعمالی باش که دیگران کمتر آن‌را صحیح انجام می‌دهند. نماز و روزه و حج را خیلی‌ها انجام می‌دهند پس ضریب جندانی ندارد. اما کمتر کسی خمس می‌دهد. کمتر کسی به جهاد می‌رود، کمتر کسی نماز شب می‌خواند… این نوع اعمال را دریاب که ضریب بالایی دارند و انجام یکی‌شان تو را چندین برابر اعمال دیگران جلو می‌اندازد…

 

سریع الرضا

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

گاهی یک صحنه‌هایی بین من و دانشجوها اتفاق می‌افتد که خیلی برایم جالب است؛ مثلاً: یک دانشجو درسی را افتاده بود… آمده بود خواهش و التماس که من دوباره امتحان بدهم… من موافقت نکردم. دوباره شروع کرد با لحنی جانسوز(!) التماس… گفتم: به هیچ وجه ممکن نیست… (جدیداً آزمون مجدد را کنسل کرده‌ام)

خلاصه، بعد از کلی خواهش و تمنا، یک دفعه گفت: استاد، بچه‌ها به ما گفته بودند برو پیش استاد نیرومند یه کم خواهش و تمنا کن، زود راضی می‌شه

باور کن تا این را گفت یک دفعه یاد آن التماس‌هایمان در کمیل افتادم: یا سریع الرضا اغفر لمن لایمک الا الدعا… (ای که زود راضی می‌شوی…) (آنقدر این صفت خدا را دوست دارم که بعید است به اینجا برسم و یک گریه مفصل نکنم…)

و یاد آن بخش عجیب از این دعا افتادم: هیهات! ما هکذا الظن بک و لا اخبرنا بفضلک عنک! (هیهات! گمان به عذاب به تو نرود و خوبان از فضل تو اینگونه روایت نکرده‌اند…)

یعنی دست گذاشت روی نقطه ضعف من! مات و مبهوت مانده بودم! گفتم: برو، برو بخوان بیا دوباره امتحان بده که جگرم را آتش زدی با این جمله‌ات!

 

فهمیدم خدا هم حسابی جگرش با این بخش از دعای کمیل آتش می‌گیرد و امید به بخشش هست، إن شاء الله…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها