به خواب هم نمى دیدم که یک روز در حالى وبلاگ نویسى کنم که دو قدمى ام دریا نشسته باشد!
چقدر زیباست…
از خودش زیباتر، صدایش است!
باید باشید و ببینیدش…
بین الطلوعین دومین روز سال است و همه خوابند جز من و دریا و من شک ندارم که خدا هم اینجاست…
و عنده مفاتح الغیب لا یعلمها الا هو و یعلم ما فی البر و البحر…
دسته: اتفاقات روزانه
جنون اطلاعات
به مناسبت عید، شاتل لطف کرده است و سرعت اینترنت مشترکین ADSLش را به یک مگابیت رسانده است! یعنی ۸ برابر سرعت عادی من!
حالا سیزده روز فرصت دارم برای دانلود 🙂
سایتهای دانلود را مرور کردم و قریب به ۲۰۰ گیگابایت اطلاعات را زدهام که دانلود شود. که فکر میکنم در این سیزده روز نرسم که دانلود کنم. چون تقریباً روزی ۱۰ گیگ دانلود خواهم داشت.
طی این چند سال، شاید دهها ترابایت داده دانلود کردهام، اما جالب است که خیلی از اوقات فرصت نکردهام بنشینم ببینم چه چیزهایی دانلود شده است! بارها شده، یک چیز را چند بار دانلود کردهام!
وقتی سایتهای دانلود را مرور میکنم و مجموعههای آموزشی و کتابهای الکترونیکی را میبینم، اشکم در میآید! دلم میخواهد سرعتی در حد ترابایت میداشتم که در چند ثانیه همه را دانلود میکردم و از آن آرزو عجیبتر اینکه دلم میخواهد یک معجزهای، چیزی، میشد که یک دفعه همه آن مجموعهها برود در مغزم! وااای خدای من! چه میشد اگر اینطور میشد!!
حدس میزنم اگر این مطالب برای نسلهای آینده که احتمالاً مغزهای الکترونیکی با دهها ترابایت داده خواهند داشت بماند و آنها بخوانند، حسابی به آرزوهایم خواهند خندید 🙂 (تو را به خدا نخند! آره، با تو ام! تو که صدها سال بعد داری این مطلب را میخوانی! میدانم همه اینترنت را در مغز خود جا دادهای! نخند!)
خلاصه که این جنون اطلاعات و جنون دانلود، خرهای شده است که به جانم افتاده و نمیدانم چطور با آن کنار بیایم.
تأثیر
نمیدانم شما هم قبول دارید که ممکن است یک جمله تأثیری باور نکردنی بر روی انسان داشته باشد؟
یادم هست یک روز یکی از معلمان دبیرستانمان که بسیار دوستش دارم و هنوز هم در نماز جمعه میبینمش و از دیدنش روحم تازه میشود، وارد کلاس شد. در حالی وارد شد که بچهها انصافاً حرمت کلاس را نگاه نداشته بودند. روی میز و صندلی راه میرفتند و جیغ و داد میکردند.
وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: وقتی همسن شما بودم، معلم خودم در حالی وارد شد که ما هم مثل شما حرمت کلاس را نگاه نداشته بودیم. وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: پسرها! خدا میداند که حتی یک بار بدون وضو وارد کلاستان نشدهام و اینجا برایم از مسجد نیز مقدستر است! و حالا شما…
معلم ما میگفت: خدا میداند که همان یک جمله باعث شد که من هم تاکنون بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشوم.
و از آن زمان که این جمله را از این معلم شنیدهام، خدا میداند که بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشدهام.
به تأثیر جمله آن معلم دقت کنید! سه نسل را تحت تأثیر قرار داد و شاید آن معلمِ معلممان هم از نسل قبلی خود شنیده بود که: به آیه الله طباطبایی گفتند: بدترین لحظات عمر شما کی بوده؟ فرمودند: لحظهای که دستشویی میروم تا لحظهای که دوباره وضو بگیرم!! یعنی همین لحظاتی که وضو نداشتهاند، سختترین لحظات عمر بوده است.
***
چه شد که یاد این ماجرا افتادم؟
اکثر اوقات وقتی ماشین همراهم نیست و کنار خیابان میایستم که تاکسی سوار شوم، پیش میآید که یکی از شاگردانم میایستد و لطف میکند و حتی تا مقابل خانه میرساندم.
چند روز پیش که از دانشگاه میآمدم، یک پژو ایستاد که وقتی دقت کردم، دیدم یکی از دانش آموزان هنرستانی است که من طی سال گذشته چند ماه به عنوان سرباز معلم و مسؤول کارگاه کامپیوتر، آنجا بودم و با آنها که دانش آموز رشته کامپیوتر بودند، برخورد داشتم.
ارادت و لطف خاصی نسبت به بنده داشت و دارد.
سوار که شدم، در راه، دائماً میگفتم: عزیز جان، نکند کار داشته باشی و مزاحمت شوم.
میگفت: آقا! شما گردن ما خیلی حق دارید.
ماجرایی را گفت که ربط دارد به این تأثیر:
یک روز که معلم کامپیوترشان نیامده بود، مدیر هنرستان که حساب خاصی روی ما باز کرده بود، به بنده گفت: مهندس جان، میخواهم بروی سر کلاس اینها و برایشان از آینده بگویی. راه را نشانشان بده. اینها سال آخری هستند و از شرورترین دانش آموزها! و نیاز دارند که کسی به سمت درس و زندگی ببردشان…
ما هم رفتیم و بعد از اینکه یک جو دوستانه بینمان برقرار شد، برایشان آینده را ترسیم کردیم، که اگر فلان جور باشید، فلانطور خواهید شد و اگر فلان جور باشید، فلانطور… توصیه کردم که هر طور شده بروید دانشگاه و درس بخوانید که هیچ چیز مثل درس به انسان زندگی نمیدهد. دانشگاهها را براشان معرفی کردم و علاقهشان را تشدید کردم برای درس خواندن و ورود به دانشگاه.
به هر حال، جلسه تمام شد و من میدیدم که بعدها همین دانش آموزان که با کفتر بیشتر آشنا بودند تا با درس(!)، دائم از مدیر و معاون و … پرس و جو میکردند که دفترچه کی میآید و دانشگاه چطور بروند…
به هر حال، این دانش آموزی که ما را سوار کرده بود، میگفت: آقا! (دانش آموزها همه معلمان و مسؤولانشان را آقا صدا میکنند و ایشان همچنان ما را آقا خطاب میکرد) آقا! شما یک جلسه سر کلاس ما آمدی و مسیر زندگی ما را عوض کردی.
با دلی ساده و پاک میگفت: آقا! من با خودم میگفتم: من چه چیزم از آقا کمتر است که حالا با علمش این همه احترام دارد!
همان موقع درس را جدی گرفتم، خیلی سریع دانشگاه قبول شدم، با معدل ۱۷٫۵ ترم یک را گذراندم و حالا ترم دو هستم. داشتم از خانه پسرداییام بر میگشتم که با هم برنامهنویسی پیشرفته را میخواندیم و کار میکردیم.
از آیندهاش میگفت: میخواهم إن شاء الله بخوانم حتی ارشد بگیرم و حتی دکترا! هم کار میکنم و هم درس میخوانم و تازه از زندگیام راضی شدهام.
او این را تعریف میکرد و من به «تأثیر» فکر میکردم. یاد تأثیر آن جمله در مورد وضو افتادم و یاد آن جمله که یک حاج آقا گفت و من را نجات داد. بد نیست آن را هم تعریف کنم:
یادم هست که اول دبیرستان که بودم، مادر بزرگمان یک لباس یقهگرد بسیار زیبا از مکه برایم آورد. میدانید که پیراهن یقهگرد در کل جوانترها را زیباتر جلوه میدهد. دلیلش هم مشخصتر شدن سفیدی گردن است(!)
ما هم که مدرسه غیرانتفاعی و وضع آن دانشآموزانش رویمان کمی تأثیر گذاشته بود، چند روزی بود که با این لباس به مدرسه میرفتیم!
آن زمان چون کم سن بودیم و مسؤول واحد فرهنگی مسجد هم بودیم، تقریباً هر روز سر راهمان میرفتیم سازمان تبلیغات اسلامی که اگر احتمالاً کتابی برای کتابخانه آمده است و یا بودجهای برای مسجد، بگیریم و بچههای مسجد را شاد کنیم.
یک روز با همین لباس رفتم به دفتر رئیس سازمان تبلیغات که حاج آقا خادمی بود. ما را که کم سن و سال و پرهیجان بودیم، خیلی خیلی دوست میداشت و همیشه هوایمان را داشت.
کمی با هم صحبت کردیم و گزارشی از وضعیت مسجد دادیم… زمان رفتن فرا رسید. با من تا در خروجی سازمان آمدند و دست دادند و قبل از جدایی، فقط یک جمله گفتند: فلانی! هوا این روزها سرده، این لباس رو پوشیدی مواظب باش سرما نخوری…
من که با تیکههای مذهبیها حسابی آشنا بودم، سریعاً گفتم: نگران نباشید حاج آقا، بادمجان بم، آفت ندارد 🙂
هر چند این جواب را دادم، اما وقتی آمدم خانه، دو دل بودم که بالاخره دل از این لباس بکنم یا خیر! خدا شاهد است که همان روزها وقتی قرار شد که مادرمان لباسها را بشوید، با حالت غمگینی لباس را در دست گرفته بود و وارد اتاق شد و گفت: حمید! ببین چه بلایی سر اون لباسی که دوست داشتی آوردم 🙁
وایتکس ریخته بود و رنگ قهوهای لباس، کلاً زرد بدریختی شده بود!
او ناراحت بود و من خوشحال، از اینکه خدا تکلیفم را مشخص کرد!
به هر حال، تأثیر آن حرف و این اتفاق، باعث شد تا این لحظه حتی در خانه هم لباس یقهگرد نپوشم و تیپ رسمیای که بعد از آن ماجرا به خود گرفتم، کلاس کاریام را همیشه حفظ کرده است.
الهی! مباد که بخوانند جملهای از تو و «تأثیر» مگیریم که نیست خفت از این بیش که جملات بندگانت بر ما «تأثیر» بگذارد و سخنان تو نه!
زندگی ماشینی یا زندگی ماشینها!
دقت کردهاید که این روزها چقدر ماشینهایمان در شرایط سختی زندگی میکنند؟!؟
کوچهای که خانه ما در آن قرار گرفته، بن بست است و تا سر کوچه صد متر فاصله است. نیمی از کوچه عقبنشینی شده و در نتیجه اگر یک ماشین در کنار دیوار پارک کند، جا برای عبور یک ماشین دیگر وجود دارد. اما نیمی از کوچه که اصل ماجراست(!) خیر، اگر یک ماشین پارک کند، دیگر هیچ کس نمیتواند پارک کند مگر اینکه پشت سر هم پارک کنند و در نتیجه یکی که خواست برود بیرون، همه بیاییند جا به جا کند تا او برود!
از قضا نیمه آخر کوچه که عقب نشینی نشده، خانواده ما و دو خانواده پرجمعیت و پر رفت و آمد دیگر هم وجود دارند! هر کدام چند دختر و پسر دارند که حالا به خانه بخت رفتهاند و برای خودشان یک ماشین دارند. این میرود و آن یکی میآید و همه هم دوست دارند ماشینشان جلو در خانه خودشان باشد 🙁
تقریباً تمام خانوادههای کوچه یک ماشین دارند، مگر یکی دو خانواده.
کم کم میشود تصور کرد که ما در این کوچه چه وضعیتی داریم!! همه با هم درگیر هستیم، چون این یکی زده است جای ماشین آن یکی و آن یکی زده است پشت ماشین این یکی و خلاصه چه بسیار کدورتهایی که سر این ماشینها پیش آمده!
البته خانواده خودمان از همه بدتر است!!!
خواهر بزرگ بنده یک ماشین گرفته بود که تقریباً کار کل خانواده را راه میانداخت و هر کس که کار واجبتری داشت استفاده میکرد، اما بنده کم کم به این نتیجه رسیدم که من باید یک ماشین برای خودم داشته باشم، چون کار و زندگی دارم. بگذریم که مادر گرام قول داده است(!) که اگر کسی ماشین دوم را بخرد، خودش آتش بزند!! چون تاب حرف همسایهها را ندارد.
هفته پیش، دقیقاً زمانی که با وجود مخالفتها، نقشه یک ماشین را در سر میپروراندم، برادر بزرگتر، با یک جعبه شیرینی از در آمد تو و رسماً اعلام که یک ماشین هم او خریده است! 🙁
دلم میخواست آن جعبه شیرینی را در سرش خرد کنم!
حالا ما احتمالاً باید منتظر بمانیم تا این دو شاهزاده ازدواج کنند و بروند تا هم جا برای ما باز شود و هم به گفته حاج خانم، همسایهها چشم نزنند!!
هنوز هیچی نشده، یکی از همسایهها به طعنه به مادر ما گفته: علی آقا هم که ماشین خریده، ترافیک کوچه حسابی زده بالا!!
راست میگوید، حالا دیگر واقعاً ترافیک کوچه بالا زده، همه به فکر جایی برای ماشینهایشان هستند تا ماشینها شبها تا صبح راحت بخوابند!
جالب است که به خاطر امنیت، برخی از همسایههای سر کوچه هم ترجیح میدهند ماشینشان را بیاورند در کوچه ما بخوابانند!
انصافاً عجب دنیایی شده!
فکر میکنم ما آنقدری که برای راحتی جای ماشینهایمان فکر و خیال میکنیم، برای خودمان به زحمت نمیافتیم!
خوش به حال ماشینها! هر چند جایشان تنگ شده و شرایط برای زندگیشان سختتر (و ما از این بابت شرمندهایم!)، اما به هر حال یکی را دارند که برایشان دل بسوزاند! شبها برایشان جای خوب و امن پیدا کند! تر و خشکشان کند، غذایشان را فراهم کند! و خلاصه، خوش به حالشان! یک لحظه دلم به حالشان غبطه خورد!
جدا از شوخی، امشب که ماشین را برداشتم تا گشتی در خیابانها بزنم، با دیدن آن ترافیک عظیم و حرکت قدممورچهای(!) همهاش به این فکر میکردم که اگر اوضاع به همین صورت پیش برود، چند سال آینده ما شاهد چه چیزی خواهیم بود؟
دیگر جا برای انسانها باقی میماند؟
شک ندارم که روزی کارتون WALL-E به وقوع میپیوندد!
باید فکر سیاره دیگری باشیم… این سیاره بماند برای زندگی ماشینها!
تأثیر عیادت روی بیمار و دلیل تأکید اسلام به عیادت از بیمار
در روایتی از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده که حضرت فرمودند: «اذا عاد الرجل اخاه المسلم مشی فی خرافه الجنه حتی یجلس فاذا جلس غمرته الرحمه فان کان غدوه صلی علیه سبعون الف ملک حتی یصبح»
«هنگامی که انسان به عیادت برادر مسلمان خود میرود، در میان میوههای چیده نشده بهشتی راه میرود تا آن گاه که [نزد بیمار] بنشیند، و هنگامی که نشست، رحمت [خدا] او را فرا میگیرد. اگر صبح باشد تا صبح دیگر هفتاد هزار فرشته بر او درود میفرستند» (منبع: سایت حوزه)
***
این چند روز که طبق معمول هر سال، یک سرماخوردگی شدید به سراغ ما آمد، طبق معمول گشتم که از آن استفادههای مفید ببرم و نتایجی را برداشت کنم.
وقتی روحیات خودم را تا دیشب بررسی کردم، دیدم انصافاً تا به حال سابقه نداشت این همه از همه چیز بیزار شوم! یاد هر چیزی میافتادم حالت تهوع پیدا میکردم! با اینکه هیچ کس من را ناامید و منفینگر و نالان ندیده است، اما خدا وکیلی این بار من این روحیات ضایع را تجربه کردم!! 🙁
حتی جالب است که مریضی تقریباً خوب شده است، اما آن روحیات مانده بود.
تا اینکه دیشب و امروز، جریانات عوض شد.
دیشب، پسرخالهام به دیدنم آمده بود و امروز، عمه عزیزم.
البته دلیل اصلی، بیماری من نبود (یعنی سرماخوردگی این روزها بیماریای نیست که نیاز به عیادت داشته باشد!!)، پسر خالهام برای جبران برخی کارهای کامپیوتری، آمده بود هم سری به من بزند و هم شش تخم بلدرچین از بلدرچینهایش برایمان هدیه بیاورد و هم دو سی.دی در مورد فراماسونری بدهد.
همینکه او آمد و با هم گپ زدیم، کلی تغییر روحیه احساس کردم.
و حالا امروز، عمهمان (یعنی همان مادر شهید که در مورد فرزندانش در اینجا صحبت کرده بودم) بعد از نماز جمعه با دستی پر از میوه آمد و ناهار مهمان ما بود و تا غروب هم هست.
صحبت با او در مورد گذشته که محبتها بیشتر بود و در کل، در مورد مسائل مختلف، آن هم در حالی که در سال دو سه بار بیشتر همدیگر را نمیبینیم، واقعاً روحیهام را عوض کرد.
حالا احساس میکنم حالت نرمال دارم.
***
گذشته از همه اینها، ذهنم سمت بحث «عیادت از بیمار» رفت و اینکه ما چقدر در اسلام تأکید شدهایم به عیادت.
به نظر میرسد، مریضی دو جنبه دارد یکی جسمی و دیگری روحی. انگار اسلام تشخیص میدهد که جنبه مهمتر از آن، جنبه روحی است. ممکن است که مریض با قرص و دارو از لحاظ جسمی بهبود یابد، اما مهمتر از آن، بهبود روحی اوست.
احتمالاً او چندین روز و شاید چندین هفته و ماه است که مجبور است از خانه بیرون نرود و این طبیعیست که به مرور احساس دلتنگی و افسردگی کند. اما به محض اینکه یک مؤمن به عیادتش رود و او بداند که کسی هست که دوستش داشته باشد و به فکرش باشد، حالا سراسر وجودش را وجد میگیرد و این یعنی بهبودی روحی که من معتقدم این بهبودی بسیار بسیار تسریع میکند بهبودی جسمی را.
اگر «عیادت» را درمان درد روحی بدانیم، شاید بتوان «صله رحم» را «پیشگیری از ابتلا به درد روحی» دانست.
اولین باری که روضه خواندم!
از بس مداح دیدهام که با آبروی امام حسین (علیه السلام) بازی کردهاند، در کل دل خوشی از مداحها ندارم. حتی در «امید نامهام» نوشتهام که:
امید من!
مداحی کن، اما مداح مشو!
حتی یک بار مجید (برادر کوچکتر) سؤال کرد که حمید! حالا که من شبها قرآن شبانه را در مسجد میخوانم و با میکروفون مشکلی ندارم، به نظر تو گهگاه که شب شهادت و ولادت و … است، مداحی هم کنم؟
به او هم گفتم: مجید من! مداحی کن، اما مداح مشو.
****
چند شب پیش که اولین برف در ساوه باریدن گرفت، مهدیرضا (خواهر زاده دوست داشتنی من که حالا دارد پنج ساله میشود) هم منزل ما بود. معمولاً روزهایی که اینجا باشد، وقتی ببیند عزم مسجد کردهام، سریعتر از من کتش را میپوشد و جلو در میایستد که با من بیاید مسجد. معمولاً از هر چهار پنج بار، فقط یک بار درخواستش را قبول میکنم و میبرمش. چون اولاً دردسر دارد. هر لحظه ممکن است دستشوییاش بگیرد و نمیدانم خسته بشود و … (البته انصافاً تا به حال فقط یک بار از این مشکلات داشته) اما دلیل دوم شاید مهمتر باشد و آن اینکه میخواهم برای مسجد رفتن التماس کند. نه اینکه من به زور ببرمش.
بچهتر که بود، پشت شیشه در میایستاد و زار زار گریه میکرد. اما من مجبور بودم بروم و به گریهاش توجه نکنم. اما خدا میداند که تا مسجد بغض میکردم و میگفتم: مهدی جان، ببخش مرا، اما باید گریه کنی. باید التماس کنی… باید هر لحظه شور و شوقت برای مسجد رفتن بیشتر شود. نمیخواهم هر نعمتی که خواستی سریعاً برایت فراهم شود و آنوقت قدر نعمت را ندانی…
البته هر بار فکر میکند به خاطر دستشوییاش است، به همین خاطر، به مامانش رو میکند و میگوید: مامان! مگه من دستشویی نرفتهم؟ مامانش هم از قول او قول میدهد که اذیت نکند. میگوید: دایی! بچهمون دیگه بزرگ شده. شما فقط دستشویی رو بهش نشون بده، اگه احساس کرد که دستشویی داره، خودش میره دستشویی و برمیگرده. به مهدی رو میکنم و میپرسم: مامانت راست میگه؟ میگه: آره دایی، دیگه بزرگ شدم.
وقتی دلم راضی میشود که ببرمش، خیلی آهسته و بازیکنان میرویم. البته گاهی هم برای اینکه به نماز برسیم، مجبورم مسابقه بگذارم که کمی بدود!!
به هیچ وجه در این مواقع برایش بستنی و شکلات و غیره نمیخرم. فقط مسیر را کمی طولانی میکنیم و میگردیم و با هم صحبت میکنیم. دوست ندارم فکر کند اگر بیاید مسجد، بستنی گیرش میآید. حتی به همه سپردهام که وقتی مسجد بردیدش، چیزی برایش نخرید… اگر بازار و تفریح رفتید، هر چه خواستید بخرید، اما مسجد نه.
****
خلاصه، آن شب که اینجا بود، گفتم ببرمش که هم از چتری که تازه خریده، زیر برف استفاده برده باشد و هم اینکه کمی یخ بزند و با سرد و گرم روزگار آشنا شود و هم اینکه کم کم آماده شود برای دنیایی که بدون خدا نمیتوان زندگی کرد. هر دو چتر برداشتیم و با کلی هیجان به مسجد رفتیم.
نماز اول را که خواندیم، بین دو نماز، سرش را دور تا دور مسجد گرداند و شروع کرد صحبت کردن: دایی! اون ساعته رو ببین! مثل سپر مختاره! (از این ساعتهای دایرهای قوصدار روی دیوار را میگفت)
چشمش به آن صحنه ظهر عاشورا افتاد که استاد فرشچیان طراحی کرده است و اسب امام حسین و زنان و کودکان بنیهاشم در دور آن را نشان میدهد.
پرسید: دایی! اون اسبه چرا گردنش خونیه؟
گفتم: دایی! تیر خورده بهش.
گفت: مگه امام حسین تیر نخورده بود؟
گفتم: خوب، این اسب، اسب امام حسینه. خیلی تیر به طرف امام حسبن پرتاب کردن. چند تاش خورد به امام، چند تاش هم خورد به اسب امام.
دوباره به تابلو نگاه کرد و پرسید: دایی! اون بچهها دارن گریه میکنن؟
گفتم: آره دایی.
گفت: چرا؟
گفتم: خوب اون اسبه اومده که بگه دیگه باباتون برنمیگرده…
این جمله را که گفتم، خدا شاهد است که اشک در چشمانم جمع شده بود و دلم میخواست بلند بلند گریه کنم.
عجب روضهای بود… کوتاه و جانسوز.
بغلش کردم و گفتم: دایی! تا به حال، روضه نخوانده بودیم که به لطف تو، روضهخوان هم شدیم!
عباس وصیت کرده است که نگذارم تفنگش زمین بماند
مجید و بچههای مسجد مدتی است که طرح جالبی را پیاده کردهاند: هر بار به صورت گروهی در خانه خانواده یکی از شهدای محله حاضر میشوند و ضمن اهدای یک تابلو که بخشی از وصیتنامه شهید آن خانواده بر روی آن نوشته شده است، پای صحبتهای خانواده شهید مینشینند.
این شده است که ما هم هر چند شب یک بار شاهد هستیم که مجید با شور خاصی وارد میشود و میگوید: بچهها بیایید چیزهایی از فلان شهید بگویم که تا به حال نشنیدهاید! و خلاصه صحبت از شهدا شروع میشود.
هر شب به این نتیجه میرسیم که شهدا انسانهای برگزیده و لایقی بودند که کمتر میتوان مانندشان را یافت.
مادرمان امشب از عباس، یعنی پسر عمه شهیدمان و علی یعنی برادر عباس تعریف میکرد.
عباس با گریه و التماس بسیار، مادر را راضی میکند که اجازه دهد دست در شناسنامهاش ببرد و سنش را بالا ببرد تا اجازه حضور در جبهه را بیابد.
میرود و در سن ۱۶ سالگی شهید میشود.
حاج خانم میگفت: همان روزی که خبر شهادت عباس را آوردند، هیچ کس نمیتوانست علی را که ۳ سال از عباس کوچکتر بود، نگاه دارد!
بیتابی میکرده و میگفته: من هم باید بروم…
حاج خانم میگفت: من دلداریاش میدادم و میگفتم: علی جان! پدرتان که فوت شده، عباس هم که تازه شهید شده. اگر بروی، مادرتان تنها میماند. بگذار کمی بزرگتر شوی، میروی إن شاء الله. خدا شاهد است که بچه ۱۳ ساله گریه میکرد و داد میزد که: عباس به من وصیت کرده که نگذارم تفنگش زمین بماند. داد میزد: صدام! به خدا میکشمت…
هر چند علی از قافله شهدا جا ماند و البته مقصر او نیست، اما حالا چیزی از رفتار و مردانگی شهدا کم ندارد.
دوای درد بابا!
یک بابا بزرگ داریم که برای خودش پیرمردی شده است!! فکر میکنم ۸۰ و اندی سال سن دارد.
با این حال، یک باغ به چه عظمت را مدیریت میکند و فعالیت و درآمدش از من هم بیشتر است!! از همان کودکی در باغ بوده و مونس تنهاییهاش درختان اناری بوده است که تکتک آنها را با امید هَرَس کرده است و آب داده است…
عکسی از او در گالری عکسم دارم، روی آن کلیک کنید تا تصویر بزرگتر مشاهده شود:
چند وقت پیش، در راه مسجد، سر کوچهمان یک نیسان به او زد و بنده خدا را پهن زمین کرد! کمردردی گرفت که نگو و نپرس! حتی برای خلاص شدن از درد، یک روز رفته بود داروخانه و چند نوع قرص مسکّن و خوابآور گرفته بود و از هولش چهار تا با هم خورده بود!! عزیزمان (مادربزرگمان) میگفت ۲۴ ساعت خواب بوده!! حالا هم که بیدار شده نمیتواند دهانش را تکان دهد و صحبت کند!!
خلاصه تا یکی دو هفته شبها تا صبح ناله میکرد!
دیروز دیگر حوصلهاش از خانه ماندن سر رفته بود و با زده بود بیرون و خودش را به باغ رسانده بود…
امشب عزیز و باباتقی آمده بودند خانه ما، شبنشینی. عزیز یواشکی به ما میگفت: بچهها! صدایش را درنیاورید اما باباتقیتان دیشب آنقدر آرام و بدون سر و صدا خوابیده بود که زبانم لال، من ترسیده بودم!!
حالا تازه فهمیدهایم که درد باباتقی چه بوده است و دوای دردش چه!!
باباتقی هم خودش به ما میگفت: بچهها امروز نرفتهام باغ، دستم درد میکند!!
تخفیف پادشاهی
روایت کردهاند که روزی مدیحه سرایی نزد سلطانی مسلمان، بسی مدیحه بخواند. سلطان مسرور گشت و رو به مداح گفت: در ازای آنچه خواندی چیزی بخواه که به تو عنایت کنیم.
مداح عرض کرد: قربانت گردم، هیچ نخواهم، فقط اجازه دهید شُرب خمر برایم آزاد گردد!
سلطان شگفت زده گشت و گفت: به دلیل اقتضای شرع مقدس، بدین صورت نتوانم!! اما رو به وزیر کرد و گفت: وزیر! هر گاه جناب مداح شرب خمر کرد، بگیریدش و ۸۰ ضربه تازیانه زنید، اما چون بر گردن ما حق دارند ۷۰ ضربه هم به آن کسی بزنید که به وی تازیانه زده است!!
حالا حکایت ماست! یکی از دوستان قدیمی پیغام داده است که یکی از شاگردانت، رفیق شفیق ماست و نمره میخواهد، هوایش را داشته باش!
عرض کردم: به دلیل اقتضای شرع و آبرو، بدین صورت نتوانم، اگر درس نخواند نمره نخواهم داد، اما قول میدهم اگر افتاد، دلداریاش دهم!
دم پیری و معرکه گیری!
علاقه شدیدم به زبان خارجی و دلتنگیام برای درس خواندن، باعث شد امروز با اینکه سن و سالی ازمان گذشته، دل را به دریا بزنم و یک بار دیگر برای دانشگاه ثبت نام کنم 🙂
در کنکور سراسری شرکت کردم. رشته اصلی: زبان خارجه (انگلیسی)
البته هدف اصلیام قبولی در دانشگاه پیام نور است که خوب، طبق چیزی که میدانم سخت نیست، اما اگر شیطان گولمان زد و نشستیم مطالعه کردیم و جای خوب قبول شدیم بدم نمیآید به شهر دیگر سفر کنم و حال و هوای دانشگاه را دوباره تجربه کنم.
برای ارشد کامپیوتر سال بعد هم برنامه دارم که مطمئناً با هم تداخلی نخواهند داشت…
هر چند به صورت آزاد، زبان را حتی به حد تدریس مکالمه رساندهام، اما دوست دارم یک بار هم به صورت دانشگاهی بگذارنم. اوقات فراغتم هم پر میشود. ضمن اینکه احتمالاً به خاطر مجبور شدن به تمرین بیشتر و تماس با اساتید و منابع، میتوانم راحتتر مقالات انگلیسی بنویسم.
تصور اینکه (إن شاء الله) سال بعد، اول مهر، روز اول دانشگاهم میشود و بین یک مشت بچه قد و نیم قد باید بنشینم، خنده دار است! اما چه میشود کرد! دم پیری و معرکه گیری!! 🙂
Those who can, do and those who cannot, teach
انصافاً این اجنبیها عجب ضرب المثل جالبی دارند:
Those who can, do and those who cannot, teach
ترجمهاش میشود: آنها که میتوانند، انجام میدهند و آنها که نمیتوانند، درس میدهند!!
حالا شده است حکایت ما! ماههاست که دارم با خودم کلنجار میروم که بالاخره باید برای ارشد وقت بگذارم و بخوانم یا خیر.
شک ندارم که حتی اگر در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم، قبل و بعد از ارشدم فرقی نکند! همانطور که در کارشناسی اینطور بود! چون برترین اساتید ما در ایران از نگاه من هیچ چیز از کامپیوتر نمیدانند! هیچ چیز! (توجه: این جمله به این معنی نیست که من میدانم)
خروجی این دانشگاهها را هم دیدهام! اکثراً فوق لیسانسهایی که هنوز در سادهترین مباحث کامپیوتری میلنگند.
با کمی اغراق میتوانم بگویم قبل و بعد از کارشناسی، من هیچ تفاوتی نکردم! هر درسی که بگویید، خواهم گفت که هیچ تأثیری در من نداشت! هر چه یاد گرفتم، مدیون آفتابگردان هستم و نه دانشگاه.
ارشد را برای چه میخواهم؟ برای اینکه قوانین دست و پا گیر دست از سرمان بردارند و اجازه دهند همچنان در دانشگاه درس بدهیم.
حالا مشکل همین جاست! تدریس را میخواهم چه کار؟
وقتی دهها طرح و سیستم بسیار جالب و جامع مثل تستا یا نمرا را که در ذهن دارم، لیست کردهام و آماده پیاده سازیاند که هر کدام تا سالها مشکلات ایرانیان در زمینههای مختلف را مرتفع میکند و میتوانم به راحتی انجام دهم، چرا باید ساعتها و ماهها وقت عزیزم را روی مباحث مسخره ارشد بگذارم و یاد بگیرم که به چند طریق میتوان از یک درخت بالا رفت و پایین آمد؟ (منظورم مبحث درخت در ساختمان دادههاست که بیشترین نکات کنکوری را دارد)
چرا حالا که یک برنامه (حتی کوچکترین برنامه) را مینویسم و چنان غرق در شادی میشوم که انگار چیزی بهتر از این نبوده است که به من بدهند، بروم به کاری بپردازم که چندان به آن علاقه ندارم؟
حالا که جوانتر هستم و مغز و ذهنم یاری میکند که برنامه بنویسم، چرا باید بروم درس بدهم؟ مگر نه این است که درس دادن یعنی ۹۰ درصد خروجی و ۱۰ درصد ورودی و به قول این ضرب المثل درس دادن برای آنهاست که نمیتوانند…
خلاصه ماندهام که چه کار باید کرد… میترسم خودم را درگیر ارشد کنم و دیگر فرصتی برای پیاده سازی طرحهای مورد علاقهام دست ندهد.
طبق معمول، میسپارم به خدا…
إیشا الله جبران کنیم…
چند ماه پیش مادر یکی از دوستان به رحمت خدا رفت و من به دلایل مختلف وقت نکردم به مجلس ختم و هفت و … مادر ایشان بروم.
امروز در هیأت دیدمش و مشخص بود که حسابی دلخور است.
گفتم: فلانی! باور کن تمام مراسم مادرتان را زیر نظر داشتم که بیایم، اما هر بار یا سر کلاس بودم و یا مشکلی پیش میآمد 🙁 خلاصه نشد… ایشا الله*…
داشت از دهانم در میرفت که: ایشا الله فوت پدرتان جبران کنیم!!! که یک دفعه متوجه سوتی شدم و حرف را عوض کردم: ایشاء الله که خدا به حق این شب عزیز، ایشان را همنشین حضرت زینب کند.
خلاصه نزدیک بود یک دوستی چند ساله را با یک جمله به آتش بکشم!!
______________
ایشا الله: تلفظ عامیانهی إن شاء الله
بیا… بیا… بیا… بیا… خوب!
برای یک گروه از کارگرهای شهر صنعتی یک دوره گذاشته بودیم که امروز جلسه دوم آن بود. یکی از افراد، در جلسه اول نبود و نمیدانست که چطور برنامه مورد نظر را اجرا کند. بنابراین از دوستی که در ردیف پشتی نشسته بود، سؤال کرده بود که چطور باید برنامه را اجرا کنم؟
من داشتم درس میدادم و کلاس کاملاً ساکت بود و همه گوش میکردند که یکدفعه دیدیم دوست این بابا با صدای بلند میگوید:
بیا… بیا… بیا… بیا… خوب! برو بالا… برو… برو… برو… خوب، حالا بیا سمت راست، بیا… بیا… بیا… بیا…!!!
همهمان تعجب کرده بودیم!
برگشتم به آن آقا که فرمان میداد گفتم: مرد حسابی! اینطور که تو میگی “بیا… بیا… بیا…” انگار داری راننده تریلی رو فرمون میدی!! این چه وضعشه!”
دیدم یک دفعه کل کلاس زد زیر خنده!!!
گفتند: استاد! زدی توی خال! از قضا این آقایی که دیر آمدن توی شرکت راننده تریلر هستن!!!
لاستیک دادم نمره گرفتم، اما حالا…
پدر یکی از شاگردهای کم سن و سال کلاس طراحی وب امروز من را دید و شروع کرد تشکر کردن. میگفت دستتان درد نکند، پسرم در این سن کم توانسته با استفاده از کلاس شما، برای خودش سایت راه بیندازد!
از شوقش کلی کارت ویزیت رنگی که آدرس سایتش روی آن نوشته شده، طراحی و چاپ کرده و بین دانشآموزان همکلاسیاش پخش کرده. هر روز به ما آمار میدهد که: بابا! ۵۰ نفر امروز از سایتم دیدن کردهاند!!
تمرینات کلاسشان را حل میکند و روی سایت میگذارد که بقیه هم استفاده کنند و خلاصه، عاشق طراحی وب شده…
کلاس زبان هم که میرود و انگلیسیاش هر روز بهتر میشود.
اینجای بحثش برایم جالب بود:
میگفت: خدا را شکر، ما که به جایی نرسیدیم، حداقل فرزندمان چیزی شود… میگفت: مهندس!
معلم زبان انگلیسی ما فلانی بود، خدا شاهد است که از مغازه بابا برایش لاستیک میبردم و نمره میگرفتم!! حالا…
حالا اسمم را هم نمیتوانم به انگلیسی بنویسم!!! اگر اس.ام.اس بیاید باید بدهم همین پسرم بخواند!!
این را که میگفت به این فکر میکردم که آیا دانشجویی در درس من احساس کرده است که از راهی به جز درس خواندن و یاد گرفتن اهداف درس، میتواند نمره بگیرد؟
هر چند میدانم که همهشان تصدیق میکنند که برای حتی ۲۵ صدم هم باید همانقدر یاد بگیرند، اما گاهی مجبور شدهام کسی که به طور مثال ۹٫۵ میگرفته است را ۱۰ بدهم (آن هم بعد از بارها رفتن و درس خواندن و آمدن و دوباره نمره نگرفتن یا اینکه مثلاً آنقدر مسن بوده است که جای پدر یا مادر من بوده است، یعنی بیشتر مدرک را لازم دارد برای افزایش حقوقش)، اما همیشه به این نوع دانشجوها گفتهام که حقتان قبولی نیست، به صلاحتان است که بیفتید و دوباره پاس کنید تا چیزی یاد بگیرید، اما اگر خواستید، میتوانم ۱۰ بدهم با این شرط که به کسی نگویید من مربیتان بودهام! (البته این افراد هم شاید به تعداد انگشتان یک دست هم نرسند، چون واقعاً معتقدم دانشجویی که حداقلهای درس را یاد نگرفته باید بیفتد و دوباره پاس کند و در این عقیده با هیچ کدامشان رودربایستی ندارم)
انصافاً از هیچ چیز مثل این نمیترسم که باعث شوم، بعداً دانشجو بگوید استادمان فلانی بود، ما که هیچ چیز نفهمیدیم، اما ۲۰ گرفتیم!!
قانون دارت
چند سال میشود که در حیاط خانه یک سیبل آویزان کردهایم. هر بار که میخواهم از در بیرون روم یا به خانه برمیگردم، سه دارت نثارش میکنم.
چند ماه است که کارشناسیهایم بر روی این دارت را شروع کردهام!
هر بار با یک روش جدید تیرها را پرتاب میکردم تا ببینم بالاخره میشود یک قانون کشف کرد که به واسطه آن هر تیری که میزنم به وسط سیبل بخورد یا نه!؟
یک بار محکم تیرها را پرتاب میکردم. یک بار با قوص تیرها را میانداختم. یک بار تیر را جلو چشمم میگرفتم و تمرکز میکردم و سپس میانداختم. یک بار بدون تمرکز میانداختم، یک بار قبل از پرتاب دعا میخواندم(!) و خلاصه دهها روش را آزمودم. گاهی اوقات تیر وسط میخورد، اما وقتی دوباره همان روش را تکرار میکردم، توی ذوقم میخورد و اصلاً تیر به دیوار میخورد!!
خلاصه دیروز از کشف یک روش که هر تیری را به هدف بزند، مأیوس شدم 🙁
گفتم بگذار کمی در مورد آنچه در این ماهها گذشته بیاندیشم… کمی که فکر کردم به خودم گفتم بیا تصور کنیم در همان هفته اول تو یک قانون کشف میکردی که طبق آن تمام تیرهایت به هدف میخورد! آه که چقدر این بازی بی مزه میشد! نه؟ تصور کن! تو میدانستی هر تیری که میزنی به هدف میخورد! خوب بعد از آن چه لزومی داشت به بازی ادامه دهی؟ چه لزومی داشت حتی یک تیر هم بیاندازی وقتی میدانستی دقیقا همانجا میخورد که باید بخورد!؟
اصلا آیا دیگر «به هدف زدن تیر» برایت لذتی میداشت؟
لذت بازی به همین است که چهار تیر به اطراف بخورد و حالا اگر یکی به وسط خورد، بالا بپری و لذت ببری، همه را دعوت کنی که بیایند و ببینند تو بالاخره توانستی تیر را به هدف بزنی…
شیرینی بازی دارت به قانون دارت است. فراز و نشیبهای آن، غیرقابل پیش بینی بودن آن.
حالا دیگر وقتی تیرم به هدف نمیخورَد، ناراحت نمیشوم، با کمال آرامش با قضیه کنار میآیم، اه نمیگویم! به تیری که به هدف نخورده میگویم: ایرادی ندارد، تو باعث میشوی زندگی برایم معنی پیدا کند و به هدف رسیدنهایم شیرینتر شود. واو!! نمیدانم چه شد که به جای دارت گفتم زندگی!
شاید به این دلیل است که در حین نوشتن ماجرا دائماً به این فکر میکردم که: پسر! چقدر این دارت شبیه زندگیست!
اینطور نیست؟