امید من،
هیچ چیز مانند یک مرشد (در هر زمینه ای، یک مرشد) در زندگی مهم نیست! که بزرگان گفته اند اگر آدمی ۶۰ سال عمر داشته باشد، ارزش دارد که ۵۹ سال آن را به دنبال یافتن یک مرشد باشد که یک سال باقیمانده را تحت هدایت او زندگی کند!
و من چه مرشدهای خوبی داشتم اما خودم آنها را از خود راندم 🙁
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است!
و من بعد از مدتی که از هر مرشد استفاده کردم، “زمین بلند” شدم 🙁 و آب به من نرسید و من خشک شدم… و وای بر من!
دیروز در ماشین سخنرانی استاد پناهیان را گوش میکردم که صحبتهایی در مورد امام زمان شد. طبیعتاً دلم چیزهایی خواست…
نمیدانم به آن ربط داشت یا توهمات ناشی از خورد و خوراک بود، اما به هر حال دیدم یک گروه در حال دویدن به سمت یک شبهنور هستند، یک طلبه دستش یک پرچم بود که رویش نوشته شده بود:
مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است
نمیدانم چرا به این خوبی این جمله یادم مانده!؟ و حتی پرچمش هم یادم هست که جمله بالا را با قرمز نوشته بود و جمله پایین را با سبز.
به هر حال، خواستم فقط این شعر را اینجا ثبت کنم که یادم بماند و هر بار زمزمه کنم:
مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است
(ظاهراً اشاره دارد به «آزمایش» که چند باری به ذهن من و خیلیهای دیگر رسیده که در مورد کربلا، میگوییم «یا لیتنی کنت معک»… حالا میگوید، کرببلا لازم نیست، این آزمون را به زودی با ظهور پس خواهید داد!)
این روزها هر بار که “خدایا شکرت” می گویم سریعاً بررسی می کنم که دلیل این رضایت و شکر چه بود؟ به خاطر این که امروز درآمد خوبی داشتم؟
متأسفم که بگویم خیلی از اوقات می بینم بله، این آرامش و رضایت به خاطر درآمد خوب بود!! و وای بر من…
زمانی که با کارهای اداری و گرفتن بودجه و امکانات برای مسجد و پایگاه و … درگیر بودیم، تا وقتی مینشستیم و دورادور پیغام و نامه میدادیم، هیچ چیز گیرمان نمیآمد! اما وقتی یک روز بلند میشدیم میرفتیم دیدار رئیس و مشکل را مطرح میکردیم، همان جا دستور را صادر میکرد و تمام! (دولتیها خوب میفهمند چه میگویم)
حالا حکایت ما و رئیسمان (آقا سید رضا) همین است! دو سه سال است نرفتهایم پابوس و از دور نامه و پیغام و پسغام دادهایم، هیچ چیز گیرمان نیامده! هر سال که حضورش میرسیدیم، چنان دستمان را پر میکرد که تا سال بعدش کیفمان کوک بود!
فایده ندارد، باید رفت به پابوس …
گاهی فکر میکنم اینها که میروند پابوس پدرانش (آقا سید حسین و آقا سید علی [علیهم السلام]) چه پذیراییای میشوند!
اللهم ارزقنا …
امید من، خودت را با هیچ کس جز خودت مقایسه مکن … مگر نشنیدهای: لا یکلف الله نفساً الا وسعها!؟
___________
هر انسانی نسبت به شرایط زندگیاش شرایطی خواهد داشت، فرزند امام بودن و امامزاده شدن عجیب نیست … همانطور که فرزند “بوش پدر” بودن و “بوش فرزند” شدن عجیب نیست!
این بحث جای بحث، بسیار دارد اما فعلاً دستانم یخ زده و بیشتر نمیتوانم بنویسم!
(از امتحان گرامر که عالی دادم، نیم ساعته برگشتم، ننهم تازه خوابش برده، تا صبح سه تا پسر برای انواع نماز و سر کار رفتن و غیره درها رو باز و بسته میکنن، اونم دائم از خواب میپره! اگه برم تو باز از خواب میپره، توی حیاط قدم میزنم یه کم بخوابه، من هم چند تا مطلب بنویسم بعد برم تو … اگر این سرما بذاره! … ۵ سال پیش یکی از دوستان عزیزم در ۱۱۸ وقتی ساعت ۱۲ شب تعطیل میشدیم، با عجله میرفت و میگفت: ببخشید من باید زود برسم خونه، یه بار پرسیدم چرا؟ گفت باید قبل از خوابیدن مادرم که مریض احواله بخوابیم که بیدارش نکنیم، اگر بعدش بشه باید برم خونه پدربزرگم که اون اذیت نشه. هیچ وقت این گفته ش یادم نمیره! یاد اون داستان هم افتادم که شما هم حتماً شنیدهاید … بعداً خواهم گفت)
آخرین جملهای که از بابای خدابیامرز شنیدم و بعد از آن دیگر همدیگر را ندیدیم هیچ وقت یادم نمیرود!
سال ۸۲، عصر یک روز تابستانی بود و کمی مانده بود به اذان مغرب و داشتم میآمدم مسجد. خداحافظی کردم که بیایم، از پشت صدایم کرد و گفت: حمید، بابا، گردنت رو صاف کن. مذهبی بودن به کج کردن گردن نیست…
با اینکه جمله کوتاهی بود اما دقیقاً مثل آن جمله که در مطلب «تأثیر» گفتم خیلی مهم بود! آنقدر که یک مسیر برای زندگی باشد… (فلانی! هوا این روزها سرده، این لباس رو پوشیدی مواظب باش سرما نخوری!)
هر بار که در مساجد یک جوان را میبینم که اوائل کارش است و موقع نماز یا حتی راه رفتن، گردنش را به نشانه خضوع کج میکند، یا مثلاً موقع رکوع، فکر میکند هر چه بیشتر تا شود خضوعش بیشتر است و… آن جمله در گوشم زمزمه میشود: حمید، بابا، گردنت رو صاف کن. مذهبی بودن به کج کردن گردن نیست…
مدت نسبتاً زیادی بود که میدیدم تخمهای فنج هایم به جوجه شدن نمیرسد و در اصطلاح لق میشود! کلی فکر و خیال میکردم: لابد پیر شدهاند! (حداقل ۶ سال سن دارند!) شاید تغذیهشان مناسب نیست!؟ (مدتی تخم مرغ آب پز و … دادم) شاید فلان شاید بهمان …
یک روز ظهر متوجه شدم ظهرها آفتاب دقیقاً میافتد سمت چپ قفس و روی لانه آنها و طبیعتاً دمای لانه به شدت بالا میرود و طبیعی ست که تخمها بپزد!
لانه را برداشتم و گذاشتم سمت راست قفس که همیشه سایه بود … دیدم دوباره جریان جوجه آوری ادامه پیدا کرد …
خندهام گرفت از اینکه چند ماه منتظر فقط این تغییر کوچک بود! لانه را از سمت چپ برداری و به سمت راست بگذاری! همین!
حقیقتاً در زندگی گاهی یک تغییر کوچک شبیه معجزه عمل میکند!
با خسته شدنهایت موافقم اما با ناخوابی کشیدنهایت خیر!
هیچ چیز مانند ناخوابی انسان را نسبت به آنچه میگذرد بیتفاوت نمیکند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ظاهراً انسان بدون آب و غذا مدت بیشتری زنده میماند تا «بدون خواب» ماندن.
از هیچ حالتی مانند حالتی که ناخوابی کشیدهام بیزار نیستم! هیچ چیز برایم مهم نیست، هیچ چیز! یک حالت بد و گاهی شیطانی بهم دست میدهد که اصلاً دوستش ندارم!
بیهوده تلاش مکن! خداوند به حرف تو از افتادن برگ درخت در پاییز جلوگیری نمیکند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند روز است برگهای گلهایم یکی یکی دارد زرد میشود و میریزد! دست به دعا برداشتهام که خدایا جلوش را بگیر!!! دقیقاً مثل حاج خانم که دارد به مجید میگوید: دیروز با عتاب به خدا گفتهام که اگر خالهتان (که دارد وارد سال دوم مبارزه با سرطان میشود) با آن بچههایش که برای امام حسین اینقدر زحمت میکشند را خوب نکند، که را خوب کند!؟ اصلاً بیماری باید برای آنها باشد که امام حسین را نمیشناسند و دین ندارند و … چه معنی دارد که یک شیعه بیمار شود!؟
خوش به حال اون جوان هایی که امام زمانشون برای سلامتیشون دعا می کنه… می گه خدایا این جوان رو برای ما حفظ کن…
(جمله ای که دیروز از استاد پناهیان در ماشین شنیدم و خدا می داند دلم می خواست بزنم کنار و یک فصل گریه کنم! اصلاً انگار به “به اینجاها رسیدن” فکر نکرده بودم و برایش تلاش و حتی آرزو هم نکرده بودم! عجیب هدفیست! یعنی ما به آنجاها می رسیم!؟ )
دیدگاههای تازه