می دانی که اکثریت مسجدی ها را پیرمرد ها تشکیل می دهند. وقتی آن ها را با هم مقایسه می کنم، به فکر فرو می روم که من جزء کدام گروهشان خواهم بود!؟
– آن ها که یک گوشه نشسته اند و مشغول نماز و مطالعه و دعا و … هستند؟
– آن ها که دور هم جمع شده اند و غیبت می کنند و تهمت می زنند و …؟
– آن ها که در این سن و سال هم هفت تیغه می کنند؟
– آن ها که مغزشان خیلی زود از کار افتاده و فقط گنگ، نگاه می کنند؟
– آن ها که پیر هم که هستند، با جوان ها سر و کله می زنند و دوست دارند جزئی از آن ها باشند؟
اما می دانی؟ بیش از همه پناه می برم به خدا از پیرمردهایی که در جوانی رنگ مسجد را ندیده اند و حالا که پیر شده اند، به جبر روزگار، مسجدی شده اند. اکثراً بد پیرمردهایی می شوند… عصبی، اخمو، مغرور، خوش خوراک(!! موقع توزیع خرما بعد از نماز مغرب ماه رمضان، اگر کسی نگاهشان نکند، یک دیس خرما را در جیبشان می ریزند در حالی که بیست سال است اصلاً روزه نمی گیرند!)، خوش نشین (یک ساعت در صف یارانه می ایستند اما برای نماز، باید روی صندلی نماز بخوانند)، کنس… پناه می برم به خدا از اینکه از اینان باشم یا با اینان بر روی یک فرش بنشینم!!!
امید من، گوشت را به من نزدیک کن، می خواهم یکی از رموز دنیا را برایت یادآوری کنم: از هر چیزی، از عمرت، از وسایلت، از پولت، از ماشینت و حتی از آبرویت، در راه حق استفاده کنی، برکت پیدا می کند، آنقدر که از داشتنش خسته می شوی و او همچنان از بین نمی رود!!!
معمولاً سعی میکنم به پیشنهاد مؤکد بزرگان، حالت عادی هم که مینشینم، طوری باشد که رو به قلبه باشم. به خصوص موقع خواب باید جایی را انتخاب کنم که وقتی به سمت راست بدن میخوابم (که مستحب است و از نظر علمی هم که به قلب فشار نمیآید) رو به قبله قرار بگیرم. چند شب هست که به خاطر گرم شدن و به خاطر محل پنکه مجبورم طوری بخوابم که اگر به سمت راست بخوابم، پشت به قبله میشوم. (اگر رو به قبله بخوابم، پنکه به کمرم میزند و کمردرد میگیرم) بنابراین برای اینکه این اتفاق نیفتد، به کمر (رو به آسمان) میخوابم که هم «خواب پیامبرگونه» است و هم اینکه پشت به قبله نیستم. حالا اگر در خواب، طبق عادت، به سمت راست غلطیدم و پشت به قبله شدم، بعداً به خدا میگویم که خواب بودم، دست خودم نبود!!!
دیشب داشتم آیه الکرسی و تسبیحات و بقیه اذکار که قبل از خواب توصیه شده را انجام میدادم که خوابم ببرد و موقع خواندن آنها همیشه هر طور شده رو به قبله میخوابم اما چون کمی خسته بودم، حوصله برگشتن به سمت قبله را هم نداشتم!! یک عذرخواهی از خدا کردم و پشت به قبله اذکار را خواندم. ته دلم فکر میکردم که به نوعی، بیاحترامی است… به هر حال جسارت کردم و خواندم و خوابیدم… جای شما خالی «برای اولین بار» (تجربهام میگوید این «برای اولین بارها» یک نشانه است!) در این شش هفت سالی که این گوشی را دارم، برای نماز شب هر چقدر گوشی (که مثل اکثر اوقات، در اتاق دیگر در شارژ بود) زنگ خورده بود نشنیدم و آنقدر زنگ خورده بود که رویش کم شده بود و من در کمال تعجب ۴:۴۸ دقیقه با حالتی مبهوت از خواب بیدار شدم! (شاخ در آورده بودم که مگر میشود گوشیای که آنقدر زنگ میخورد که اعصاب همه را خرد کند، زنگ زده باشد و من که با اولین زنگ آن از خواب میپرم بیدار نشده باشم!!؟ نکند کسی زنگ را قطع کرده؟ رفتم دیدم خیر، نام الارم روی صفحه است و این یعنی بیش از ۵ دقیقه گوشی زنگ خورده و من متوجه نشدهام!!!)
معمولاً در این مواقع صحنههای دیروز به یادم میآید… گناه خاص و بزرگ که یادم بیاید انجام دادهام؟ یک چیزهایی یادم آمد اما در حدی بود که مثل برخی روزها مثلاً باعث شود یکی دو نماز را از دست بدهم نه اینکه کلاً خواب بمانم!!! خلاصه مثل برخی مواقع که از فرط خستگی، بلند میشوم اما گوشی را خاموش میکنم و دوباره میخوابم که یک Snooze (یعنی خواب چند دقیقهای بعد از بیدار شدن از خواب که از نظر علمی باعث رفع خستگی میشود) بگیرم و متأسفانه خواب میمانم، با کولهباری از غم میروم یک قضای وتر میخوانم و بعد نمازهای صبح… به هر حال، این گذشت و من دلیل اصلی خوب ماندن را نفهمیدم…
صبح، سوار ماشین شدم که بروم سر کار و طبق معمول ضبط را روشن کردم که ادامه سخنرانیهای استاد پناهیان را بشنوم. شاید چند ثانیه گذشته بود که ببین چه گفت:
من همچنان نمیدانم که این قضایا که برای شماها هم قطعاً اتفاق افتاده، اتفاقی است؟ عادی است؟ مهم است؟ مهم نیست؟ اگر مهم است، آخر من با این همه معصیت، آدم این حرفها نیستم که بخواهد چیزهای مهم برایم اتفاق بیفتد!؟
اینها را بیشتر به این دلیل ثبت میکنم که ببینم بالاخره یک روز یک نفر میآید اینها را از نظر علمی بررسی کند و یک نتیجهگیری علمی کند یا خیر؟ شاید آن محقق در جستجوهایش به نمونه نیاز داشته باشد که من در این وبلاگ چند نمونه از این نمونههای اتفاقی ثبت کردهام…
در مطلب «امید من، مستحبات، امر به معروف و نهی از منکر ندارد» اشاره کرده بودم که آیه الکرسی را زودتر از تسبیحات میخوانم و یکی از نمازگزاران گیر داده بود که تسبیحات را اول بخوان. بعد گفته بودم که «حوصله نداشتم دلیل کارم و داستان های مربوط به آن را برایش تعریف کنم… فقط گفتم چشم اما مجبورم دیگر کنار او ننشینم که نفهمد به حرفش گوش نمی کنم…» زهرا خانم، (همسایه قدیمیمان!) پرسیدهاند که آن داستان و دلیل این موضوع چیست؟
عجیب است! فکر میکردم قبلاً در مورد این موضوع صحبت کرده بودم اما ظاهراً صحبت نکردهام!!
سعی کنید به این دستور که توسط مرحوم نخودکی به امام داده شده است عمل کنید، به خصوص آن آیه آخر را با توجه بخوانید، اگر در زندگی «از کیمیا بهتر» نصیبتان نشد، به مرحوم نخودکی لعن بفرستید!!!
من که خیلی خیلی مدیون این توصیه هستم:
از حضرت آیه الله آقا موسی شبیری زنجانی نقل شده است که:
در سفری که حضرت امام و پدرم برای زیارت به مشهد مقدّس رفته بودند امام خمینی(ره) در صحن حرم امام رضا علیه السلام با سالک الی الله حاج حسنعلی نخودکی مواجه میشوند. امام امت(ره) که در آن زمان شاید در حدود سی الی چهل سال بیشتر نداشت وقت را غنیمت میشمارد و به ایشان میگوید با شما سخنی دارم. حاج حسنعلی نخودکی میگوید: من در حال انجام اعمال هستم شما در بقعه حرّ عاملی(ره) بمانید من خودم پیش شما میآیم. بعد از مدتی حاج حسنعلی میآید و میگوید چه کار دارید؟
امام(ره) خطاب به ایشان رو به گنبد و بارگاه امام رضا(علیه السلام) کرد و گفت: تو را به این امام رضا (علیه السلام) اگر (علم) کیمیا داری به ما هم بده؟
حاج حسنعلی نخودکی که رضوان خدا بر او باد انکار به داشتن علم(کیمیا) نکرد بلکه به امام(ره) فرمودند:
اگر ما «کیمیا» به شما بدهیم و شما تمام کوه و در و دشت را طلا کردید آیا قول میدهید که به جا استفاده کنید و آن را حفظ کنید و در هر جائی به کار نبرید؟
امام خمینی(ره) که از همان ایام جوانی صداقت از وجودشان میبارید. سر به زیر انداختند و با تفکری به ایشان گفتند: نه نمیتوانم چنین قولی به شما بدهم.
حاج حسنعلی نخودکی که این را از امام(ره) شنید رو به ایشان کرد و فرمود:
حالا که نمیتوانید «کیمیا» را حفظ کنید من بهتر از کیمیا را به شما یاد میدهم و آن این که:
بعد از نمازهای واجب یک بار آیه الکرسی را تا «هو العلی العظیم» میخوانی. و بعد تسبیحات فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را میگویی . و بعد سه بار سوره توحید «قل هو الله احد» را میخوانی. و بعد سه بار صلوات میگویی . و بعد سه بار آیه مبارکه؛ «وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یجْعَل لَّهُ مخْرَجاً . وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یحْتَسِب وَ مَن یَتَوَکلْ عَلى اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ إِنَّ اللهَ باَلِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکلِّ شىْءٍ قَدْراً»؛(طلاق/۲و ۳) (هر کس تقواى الهى پیشه کند خداوند راه نجاتى براى او فراهم میکند. و او را از جائى که گمان ندارد روزى مىدهد، و هر کس بر خداوند توکل کند کفایت امرش را مىکند، خداوند فرمان خود را به انجام مىرساند، و خدا براى هر چیزى اندازهاى قرار داده است.) را میخوانی این از کیمیا برایت بهتر است.
از این چند آیه سوره زخرف خیلی می ترسم! هر بار که می خوانم احساس می کنم یکی کنارم نشسته! یاد انتهای دعای سمات می افتم که خیلی دوستش دارم (اللهم انی اعوذ بک مِن قرینِ سَوْء و جارِ سوْء [پناه می برم به تو از همنشین بد و همسایه بد]).
آیات ۳۶ تا ۳۹ زخرف:
وَمَن یَعْشُ عَن ذِکْرِ الرَّحْمَٰنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ
و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست!
وَإِنَّهُمْ لَیَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِیلِ وَیَحْسَبُونَ أَنَّهُم مُّهْتَدُونَ
و آنها [= شیاطین] این گروه را از راه خدا بازمیدارند، در حالی که گمان میکنند هدایتیافتگان حقیقی آنها هستند!
حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ یَا لَیْتَ بَیْنِی وَبَیْنَکَ بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ فَبِئْسَ الْقَرِینُ
تا زمانی که (در قیامت) نزد ما حاضر شود میگوید: ای کاش میان من و تو فاصله مشرق و مغرب بود؛ چه بد همنشینی بودی!
وَلَن یَنفَعَکُمُ الْیَوْمَ إِذ ظَّلَمْتُمْ أَنَّکُمْ فِی الْعَذَابِ مُشْتَرِکُونَ
(ولی به آنها میگوییم:) هرگز این گفتگوها امروز به حال شما سودی ندارد، چرا که ظلم کردید؛ و همه در عذاب مشترکید!
«علم» چون «آب زلال» است. اما همین آب اگر مدتی جایی بماند و چیزی از آن به بیرون درز نکند، میگندد و مرداب میشود.
تو نیز اگر علمی را که میآموزی جایی منتشر نکنی، این علم بوی تعفن میگیرد…
امید من،
برای خودت مخاطبانی جور کن و هر چه یاد میگیری به آنها منتقل کن…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک سری دوست دارم که خروارها کتاب خواندهاند و گاهی که صحبتش پیش میآید میبینم چقدر دانا هستند اما متأسفانه جایی برای نشر دانستههایشان نیافتهاند. این نوع افراد به مرور احساس میکنند دارند کار بیهوده انجام میدهند! اینقدر مطالعه کردیم و یاد گرفتیم، آخرش که چه!؟ خودمان که به اندازه کافی خوب هستیم و خوب میدانیم دیگر بیشترش به چه درد میخورد!؟ اما اگر همانها مثلاً یک وبسایت میداشتند و دانستههاشان را آنجا یادداشت میکردند و بقیه میخواندند و بحث میشد، میدیدند مطالعاتشان یک جا به درد میخورد.
بارها شده به این نوع دوستانم رو میاندازم که مثلاً بیا و در نشریهای که داریم یک ستونش را به عهده بگیر و برای آن ستون هر ماه مطلب تهیه کن. همین حرکت علم از گندیدگی جلوگیری میکند و باعث پویاتر شدن هم میشود…
امید من،
به مرور که بزرگتر می شوی، عقلت کامل تر می شود و از گناهان گذشته ات نه تنها توبه که تعجب می کنی!! من بودم که چنان کردم؟
گیریم که توبه ات هم قبول افتاد، اما چه می کنی با شرم آن!؟ چه می کنی با آنچه به خاطر آن گناهان از دست داده ای!؟
امید من،
توبه به معنی Undo کردن نیست بلکه به معنی Pause کردن عذاب ها و مصیبت هایی که قرار بود از این پس Play شود است.
و کتاب [= کتابی که نامه اعمال همه انسانهاست] در آن جا گذارده میشود، پس گنهکاران را میبینی که از آنچه در آن است، ترسان و هراسانند؛ و میگویند: «ای وای بر ما! این چه کتابی است که هیچ عمل کوچک و بزرگی را فرونگذاشته مگر اینکه آن را به شمار آورده است؟! و (این در حالی است که) همه اعمال خود را حاضر میبینند؛ و پروردگارت به هیچ کس ستم نمیکند.
هر چقدر خودت را با متعلقات، سنگینتر کنی، پرواز برایت محالتر خواهد شد… مهاجرت نیاز به سبکبال بودن دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
مدتهاست که میخواهم از این اتاق که انتهای خانه است به اتاق جلو که پنجرهای رو به حیاط دارد و باصفاتر است بروم اما میبینم آنقدر در این اتاق وسیله (متعلقات) دارم که هر بار که فکرش به ذهنم میآید و نگاهم به این چیزها میافتد میگویم بیخیال!
یا مثلاً میخواهم یک هفته بروم مناطق جنگی جنوب… میبینم اگر بروم کارها را چه کسی انجام بدهد؟
به این فکر میکنم که چرا اسلام تأکید به هجرت و سفر دارد!؟
نکند منظورش این است که: ای انسان! آنقدر سبک باش که هر وقت لازم شد، «مهاجر» شوی…
منشأ اکثر کدورتها «انتظار زیادی» از دیگران است (باید به من تبریک میگفت، باید از حال من جویا میشد، باید فلان کار را برایم انجام میداد، باید فلان، باید بهمان…). تا حد ممکن انتظاراتت از دیگران را به حداقل برسان. حالا خواهی دید که دیگران چقدر مهربانند…
دیشب در یک مراسم حاج آقای آن مسجد یک داستان جالب از مولوی تعریف کرد که خیلی خیلی خوشم آمد. یک ساعت است میگردم، شعر اصلی را پیدا نمیکنم!
به هر حال، اینجا مینویسم، شاید شما شعر آن را پیدا کنید:
میگویند یک روز عاشقی برای دیدن معشوقش سوار بر شترش (که آن شتر، بچهای داشت) شد و به راه افتاد… چند منزل که پیش رفت، عاشق بر روی شتر خوابش برد. شتر که طاقت دوری از بچهاش را نداشت، از فرصت استفاده کرد و به منزل اول برگشت! عاشق از خواب که بیدار شد، دید همانجاست که در ابتدا بوده! و دلیل: عاشق هوای معشوق در سرش بود و شتر هوای بچهشتر…
شتر را توبیخ کرد و دوباره به راه افتاد…باز چند منزل که پیش رفت، دوباره خوابش برد و شتر هم به هوای بچهاش به منزل اول برگشت… و دوباره و دوباره…
مولوی جسم آدمی را به آن شتر و روح آدمی را به آن عاشق تشبیه میکند:
روح انسان هوای آسمان و خدا را دارد و جسم انسان به این زمین و دنیا علاقه دارد! روح، آدمی را به سمت الله میکشد اما لحظهای غفلت موجب میشود این جسم، آدمی را به زمین برگرداند!
ایشان به ماه شعبان و رمضان اشاره میکردند که انسان در این ماهها میرود به سمت خدا و بعد که غافل میشود، میبیند برگشته سر جای اولش! و چه تمثیل زیباییست این تمثیل…
امید من،
خوب بگرد، اهداف بلندی برای خود مشخص کن، آن ها را جایی بنویس و هر روز تکرار کن.
در بین آن ها این ها را نیز بنویس:
– آن روایت را بنویس که معصوم فرمود: ما فکر گناه را نیز نمی کنیم (همچون شما که فکر خوردن لجن را نمی کنید) بنویس که باید من نیز بدان جایگاه برسم.
– بنویس که باید آنگونه زندگی کنم که در وصیت نامه ام اینگونه بنویسم: <با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی سرشار از امید، از خدمت برادران و خواهران عزیز مرخص و به سوی جایگاه ابدی خویش سفر می کنم...>
دیدگاههای تازه