ما هنوز زنده‌ایم!

اتفاقات روزانه, خاطرات ۳ دیدگاه »

امروز که می‌نویسم، ششمین روزی است که موج‌گیر تلویزیون (بعد از آن ریح‌های صَرصَر چند روز گذشته) خراب است و ما تلویزیون نداریم! چهارمین روزی هم هست که به خاطر تعمیرات مخابرات شهر، توفیق حضور در نت با ADSL را نداریم… و عجبا که ما دوام آورده‌ایم!!

همیشه یکی از آرزوهایم ریشه‌کن شدن تلویزیون (این دجال زمانه‌ی ما!) بوده است! از بس به اشتباه از آن استفاده می‌شود!

تصور کن: علی (خان‌داداش)، بعد از نماز عشا که از سر کار و سپس مسجد، می‌آید تا کمی قبل از نیمه‌ی شب، در این ساعات طلایی که هم می‌شود مطالعه کرد و هم عبادت، یک‌سره با صدایی که اولی‌الابصار را یاد «نفخ صور» می‌اندازد (که ظاهراً از آنجا نشأت می‌گیرد که هر که در کارخانه کار می‌کند، به مرور از نعمت تیزگوشی بی‌بهره می‌شود) شبکه‌ی نسیم و iFilm و HD را دوره می‌کند که مبادا خوشی‌ای در این عالم اتفاق افتاده باشد و او بی‌نصیب مانده باشد! ده بار مانند «حلواشکری عقاب» وسط فیلم‌دیدنش آمده‌ام جلوش و دست‌هایم را مثل بای‌بایِ بچه‌ها به چپ و راست تکان داده‌ام و آهسته گفته‌ام: علی! داداش! بیدار شو!!… اما ظاهراً او نمی‌خواهد که بیدار شود…
و طبیعتاً بنده‌ی مظلوم هم در این اتاق، یک خط کد برای مشتری می‌نویسم و یک خنده به «جناب خان» می‌کنم! به لطف دادا، در این چند سال، تمام فیلم‌های دنیا و طنزهای نسیم را دوبار دوبار «شنیده‌ام»!!

مجید؛ آن ته‌تغاری قلدر، تازه ساعت ۱۲:۳۰ شب از جمع دوستان مسجدی (که ظاهراً مسجد، بهانه خوبی برای رسیدن به عیش‌شان است) دل می‌کند و تشریف می‌آورد خانه! با یک هیبتی در را باز می‌کند که تمام اهل خانه و چه بسا اهل محل، از خواب بپرند و خبردار بایستند که همی «رضاخان قلدر» آمده بازدید از پادگان!
حضرتِ آقا یک‌راست می‌روند سراغ دجال، کانال مورد علاقه‌شان «افق» است (کانال راست‌های روشنفکر). ایشان هم که الحمد لله از اوان نوجوانی (به خاطر آب‌تنی‌هایی که هر روز در نهر جلو مغازه‌مان داشتیم) گوش سمت چپشان را داده‌اند و راحتی را خریده‌اند… (خوابشان به سمت راست و به روی گوش راست است و در این حالت اگر دشمن با توپ‌های انگلیسی به وطن حمله کند هم حضرت آقا در خوابی که می‌بینند وقفه نمی‌افتد… گاهی با ترس و لرز دست‌هایم را بالا گرفته‌ام و از خدا چنین گوش‌ها و خوابی را طلب کرده‌ام!)
بنابراین، کمترین ولومی که آقا صلاح می‌دانند، ۴۰ درصد است و تا ۱۶ درصد که با گوش بنده‌ی سراپاتقصیر سازگار است، کمی (فقط کمی) فاصله دارد!

اعتراض کنی، می‌شوی ضدمشروطه و اعدامت واجب می‌شود! چهار تا انگ هم می‌چسباند: «تو با همه مشکل داری! (و اشاره دارد به همان مشروطه مشروعه [۱] که خدابیامرز فضل الله را به بهانه‌اش به دار آویختند!) تو هر وقت خواستی تلویزیون را روشن کن، اصلاً ساز و دهل بیاور، بزن، برقص! من که با تو مشکلی ندارم!؟» (و اینجاست که در دل از «خداوند سمیع» می‌خواهم گوش‌های این «عبد صَمی» را چنان شفا بدهد که صدای پای موری را بشنود، آن‌وقت، سحرها که مثل خرس خواب است، چنان «ولا الضالین» شفع و وتر را با هیبت بگویم که از ترسِ من و جهنم(!) از جا بپرد و بدون وضو، پشت سر من به جماعت بایستد!)

حقیر هم که از آن تی.وی فقط اخبارش را می‌خواستم، در نبودش به این رادیو که فقط سحرهای رمضان کاربرد دارد پناه آورده‌ام و حالا که می‌نویسم دارد سخنان سید را در جمع عشاق روح‌الله می‌خواند…
در نبود این‌ترنت و آن‌ترنت، هر کس مشغول کار خودش است و ظاهراً این برادر و آن برادر هم فهمیده‌اند که نبودش نعمت است و تمایلی به درست کردنش ندارند! ما هم که از خداخواسته، فرصت را برای مطالعه دروس غنیمت شمارده‌ایم و کارهای آن‌ لاین(!) را کمتر کرده‌ایم و آنچه می‌ماند را با مودم همراه انجام می‌دهیم.

باشد که این دجال‌ها یک روز دست از سر ما و خلق‌الله بردارند…

ــــــــــــــــــــــــــــ

[۱] اعتراض به اینکه باید از هر چیز، به طور صحیح و مشروع استفاده شود.

 

این چند روز داشتم کتاب «آشنایی با مشاهیر ادبیات معاصر ایران» را می‌خواندم که صحبت از جمالزاده و داستان کوتاه طنز و غیره شد و می‌دانی که اگر به من بگویی بیش از همه چه چیز را برای تنوع می‌پسندی، خواهم گفت: خواندن داستان‌های طنز امثال جمالزاده و دهخدا و… برگشتم به سال‌هایی که عشقم این‌ها بود و خاطره‌نویسی‌ام رنگ و بوی جمالزاده گرفته بود. عجب دوران باصفایی بود. یک بار دیگر این داستان‌هایم را مرور کردم:

اصلاح​خانه استاد!

حکایت اوقات فراغت ما!

مجید انگلیسی یاد می​گیرد!

روش‌های به «زا» آوردن «نازا» در قدیم!

خاک بر سرت عباس!

الهی، الپــــــول!

تصمیم دارم إن شاء الله، ۵۰ سال دوم عمرم(!) را به نویسندگی با این سبک و سیاق بگذرانم. البته این نیاز دارد که در جمع دوستان باشی که خاطرات اتفاق بیفتد و بتوانی به طنز بنویسی که فعلاً که ما گوشه‌ی عزلت اختیار کرده‌ایم و از جیب می‌خوریم! (منظورم از «از جیب» خواندن خاطرات گذشته است که سعی می‌کنم برخی از آن‌ها را از کتابچه «خاطرات ۱۱۸» اینجا درج کنم. خیلی باصفاست…)

به هر حال، نوشته بالا را برای رفع هوس نوشتم. هر چند که کمی باید می‌پختمش که فرصت نبود… باید کار مشتری را راه بیندازم.

ثبت: نقطه‌ی احتمالاً عطف

اتفاقات روزانه ۱۱ دیدگاه »

خوب، دیروز نتیجه دکترای دانشگاه آزاد اعلام شد و عبارت «دعوت به مصاحبه» که در کارنامه نوشته شده نشان داد که ظاهراً موفق شدیم بخشی از شاخ غول دکترا را بشکنیم و إن شاء الله در قم در دکترای سیستم‌های نرم‌افزاری ادامه تحصیل بدهیم.

با توجه به زمینه‌چینی‌هایی که «خداوندِ عجیب»(!) داشته (از جمله فروش شگفت‌انگیز در مدت اخیر و برخی اتفاقات غیرقابل‌بیان) ظاهراً قرار است (به حکم آن روایت که سال‌هاست مرا دنبال خود می‌کشد: إِذَا أَصَابَتْکُمْ بَلِیَّهٌ وَ عَنَاءٌ فَعَلَیْکُمْ بِقُمَّ فَإِنَّهُ مَأْوَى الْفَاطِمِیِّینَ [در آخر الزمان، وقتی بلاها از هر جهت به شما هجوم آورد، به قم پناه ببرید]) دست خانم-بچه‌ها را(!) بگیریم و برویم قم زندگی کنیم…

نمی‌دانم آن رؤیا که در مطلب «پیشنهاد برای فارغ التحصیلان: در رشته‌های دیگر تحصیل کنید» اشاره کرده بودم، به حقیقت خواهد پیوست و آیا من بالاخره پایم به حوزه علمیه معصومیه باز خواهد شد یا خیر!؟

بدون هیچ عجله و تعیین تکلیف برای خدا، صبر می‌کنیم و می‌بینیم 😉

کنکور سراسری هم نزدیک است و إن شاء الله مهر امسال در پیام نور، همزمان با کارشناسی مترجمی زبان، در کارشناسی روانشناسی عمومی هم مشغول خواهم شد.

حالا در این بین الطلوعین جمعه (که منتظرم وقت نماز جعفر طیار برسد) دارم به رفتن از وطن مادری و مزایا و معایبش فکر می‌کنم. صلاح است؟ صلاح نیست؟ من مردش هستم؟ نیستم؟چند روز پیش به حاج مهدی (دوست دوران نوجوانی که حالا طلبه قم است و هر چند روز یک بار به نیت آن زمان لطف می‌کند و حالی از ما می‌پرسد) حدود یک ساعت در مورد رفتن یا نرفتن صحبت کردیم. نهایتاً قرار بر رفتن شد. سپرده‌ام یک خانه آنجا پیدا کند و تحقیق کند شرایط ما به حوزه معصومیه می‌خورد یا نه!؟ (که البته منتظر نتیجه دکترا -این «نقطه احتمالاً عطف» در زندگی‌ام- بود تا اقدامات را شروع کند)

إن شاء الله که خیر است…

(اگر از دوستان کسی در این دو مورد توانست لطفاً راهنمایی کند: خانه در قم و شرایط ما و معصومیه)

پیغامی به استاد

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

برادر کوچک‌تر، دارد آماده می‌شود که همراه با دوستانش، برنود حاج مهدی سماواتی (که امشب مهمان شهر ما بود) را به شهرشان برسانند، می‌گویم تو را به خدا به ایشان بگو: آقا، برادرم گفت: ما خیییییییییلی مدیون شما هستیم. ما خییییییییلی برای شما دعا می‌کنیم. خواهش می‌کنم مراقب خودتان باشید…

ثبت می‌کنیم: اولین شبی که ملک، نبأ و فجر را از حفظ خواندم 

اتفاقات روزانه ۱۳ دیدگاه »

امشب بالاخره بعد از چند هفته (هفته‌ای سه چهار شب تکرار) توانستم ملک را حفظ کنم و نبأ و فجر هم که در دوران سربازی که جزء ۳۰ را حفظ می‌کردم تا حد زیادی حفظ بودم و با مرور، کامل شد.

با این حساب، به برکت دیدن چند چهره نورانی و آشنا شدن با معجزه‌ای به نام وتیره، این سوره‌های نسبتاً طولانی را حفظ شدم:

واقعه، ص، قیامه، انسان، تکویر، ملک، نبأ و فجر

شب‌های هفته‌ام تقریباً دارد کامل می‌شود:

پنج شنبه شب: واقعه (۹۶ آیه)+توحید=۱۰۰ آیه)

جمعه شب: ص (۸۸ آیه)+زلزال(۱۲ آیه)=۱۰۰ آیه

شنبه شب: ملک(۳۰ آیه)+نبأ(۴۰ آیه)+فجر(۳۰ آیه)=۱۰۰ آیه)

یکشنبه و سه شنبه شب: فعلاً تکرار بالایی تا حسابی در ذهن حجاری شود.

دوشنبه شب: واقعه (که خیلی حیف است بیشتر خوانده نشود)

چهارشنبه شب: قیامه(۴۰آیه)+انسان(۳۱آیه)+تکویر(۲۹آیه)=۱۰۰ آیه

صبح‌ها هم که در رکعت اول این‌ها را می‌خوانم:

پنج‌شنبه‌ها: انسان (مستحب است)

جمعه‌ها: سوره جمعه (مستحب است)

شنبه‌ها: اعلی (چون شبیه جمعه است، گذاشته‌ام پشت سر هم)

یکشنبه‌ها: همزه

دوشنبه‌ها: قارعه

سه‌شنبه‌ها: بینه

چهارشنبه‌ها: متنوع… (برای تنوع و پایبند نبودن به قوانین ساختگی ذهنم)

انصافاً خودم هنوز باور نمی‌کنم با این ذهن که سال‌ها امیدی به حفظیاتش نداشتم، علاوه بر جزء ۳۰، حداقل ۶۰۰ آیه را پشت سر هم، بدون توقف بخوانم! آفرین به خودم!! (فقط ای کاش از همان ۱۲ سالگی با این وتیره آشنا می‌شدم 🙁 الان باور کن حافظ کل شده بودم)

از فردا می‌روم سراغ الرحمن (که چقدر «فبای الاء ربکما تکذبان»ش را دوست دارم و در مراسم ختم خاله خجالت کشیدم که چرا حفظ نیستم که جلو در که به عنوان میزبان مجلس ایستاده‌ام، بخوانم) (۷۸آیه) و بروج (۲۲آیه)… با توجه به آیات تکراری الرحمن و حفظ کردن بروج در سربازی، احتمالاً خیلی سریع این ۱۰۰ آیه را هم حفظ شوم. (إن شاء الله)

تا ۶۰۰۰ آیه (کل قرآن) خیلی نمانده!!!

زلزله در شب مبعث

اتفاقات روزانه ۴ دیدگاه »

دیشب (شب مبعث) ساعت ۱:۳۰ بامداد داشتم یک مطلب برای سایت می‌نوشتم که دیدم شیشه‌های کتابخانه لرزید و گل روی میزم تکان خورد! از اتاق با عجله رفتم بیرون که لوستر اتاق حال را ببینم (چون چند باری که زلزله آمده همیشه از روی حرکت لوستر متوجه شدیم) دیدم حرکت نمی‌کند… به حاج خانم که هنوز خوابش نبرده بود گفتم: زلزله آمد؟ گفت: نه! گفتم: شیشه‌های کتابخانه لرزید… گفت: در بازه، باد پیچید توی خونه شاید به خاطر اون بوده… با توجه به اینکه لوستر هم ثابت بود، قانع شدم…

صبح برادر کوچک‌تر با یک ذوق و شوق خاصی(!!!) همه را بیدار کرده: فهمیدید چی شده!؟ دیشب ساوه زلزله آمده! همه خبرگزاری‌ها در موردش نوشتن!! تیتر یک شدیم!!!

حالا ذهن‌ها رفته به این سمت که: در تولد پیامبر(ص)، دریاچه ساوه خشک شد، در شب مبعثش هم که ساوه زلزله آمد، این‌ها به هم ربط دارد یا نه!؟ (خدا رحم کند در شب رحلت پیامبر، ساوه نرود زیر گل!!)
(۲ بامداد شام مبعث)

می‌خندم…

اتفاقات روزانه ۴ دیدگاه »

ساعت ۱۱:۳۰ شب، خسته از ۱۲ ساعت تدریس، منتظرم که آقای مداح که دو شب بعد از وفات حضرت زینب (روحی فداها) به مجلس اعیان دعوت شده، به اندازه پولی که گرفته گلو و گوش بخراشد و صاحب مجلس ارضا شود و ما همسایه‌های بدبخت بتوانیم بخوابیم و فردا برویم دنبال روزی‌مان…

هر چند که اگر آن مداح پرچانه هم نبود، آن همسایه که این ساعتِ شب، کولرش را راه‌اندازی می‌کند و از آن بالا از اعماق وجودش صدا می‌زند “آبو بزن!! حالا موتورو بزن!”، نمی‌گذاشت بخوابم. اگر هم او نبود، بوی گند تریاک همسایه‌ی دیوار به دیوار نمی‌گذاشت فعلاً لباس را از جلو بینی‌ام کنار بزنم و بخوابم!
به وضعم و وضعمان و وضعشان می‌خندم…

مشکل خودش رفع می‌شود…

اتفاقات روزانه, حنانه جان ۵ دیدگاه »

گاهی اوقات که یک دختر بدحجاب در مورد یک مشکل مثل نفهمیدن درس یا مثلاً پیدا نکردن کار و بلاتکلیفی در زندگی و … سؤال می‌کند یا می‌شنوم که دائم به دوستش می‌گوید «سرم درد می‌کنه» یا دائم می‌گویم «خیلی خسته‌م»  و…، دلم می‌خواهد بگویم «حجابت را درست کن، مشکل خودش رفع می‌شود…»

(اما حیف که خجالت می‌کشم و از طرفی می‌دانم که نمی‌فهمد که چه می‌گویم، بنابراین طبیعی‌ست که از من که دور می‌شود پشت سرم چرت و پرت بگوید…)

یادگاری روز فارغ التحصیلی کارشناسی و ارشد!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

داشتم عکس‌های قدیمی‌تر را مرور می‌کردم که دو عکس نظرم را جلب کرد!

دو روز خاطره‌انگیز برای من یکی روزی بود که برای تسویه حساب و فارغ التحصیلی دوره کارشناسی رفتم و یکی هم آن روزی که برای فارغ التحصیلی کارشناسی ارشد رفتم!

آن‌هایی که رفته‌اند می‌دانند چقدر دویدن دارد!

عکس اول از دوره کارشناسی است و دومی از دوره کارشناسی ارشد!

karshenasi

آنقدر برای جمع کردن امضاها از پله‌ها بالا و پایین و از این ساختمان به آن ساختمان رفته بودم که پشت پایم سوراخ شده بود!

arshad

برای ارشد هم که باید می‌رفتم کرمانشاه و آن پله‌ها و ساختمان‌ها را بدتر از کارشناسی می‌پیمودم!

 

این‌ها را یادگاری گرفتم و نگه داشتم!

یک شب خاص!

اتفاقات روزانه ۷ دیدگاه »

امشب (یعنی شبی که اعلام شد ایران با ۵+۱ به توافق رسیده) فکر می‌کنم یکی از استثنائی‌ترین شب‌ها در تاریخ انقلاب باشد!

تصور کنید! تقریباً از روزی که علوم جدید در دنیا مطرح شده است (اینترنت، تلفن همراه، تجارت الکترونیک، انرژی هسته‌ای و…) ما تحریم بوده‌ایم!

فکر می‌کنم اگر تا توافق نهایی بهانه‌گیری نشود و همه چیز خوب پیش برود، خیلی چیزها تغییر کند! خیلی شغل‌ها در ایران دچار تحولات اساسی خواهد شد! به خصوص شغل‌های مرتبط با ما کامپیوتری‌ها!

مثلاً اینکه احتمالاً شما بتوانید به راحتی از فروشگاه اپل و امثالهم خرید کنید و دم در منزل تحویل بگیرید، باعث می‌شود خیلی از فروشگاه‌های مرتبط کارشان کساد شود.

اینکه احتمالاً به راحتی و با قیمت مناسب از هاستینگ‌های مطرح دنیا خرید آنلاین داشته باشید، خیلی از هاستینگ‌ها را دچار مشکل خواهد کرد.

اینکه احتمالاً بتوانید از کل دنیا دریافت پول به صورت آنلاین داشته باشید باعث خواهد شد فروشگاه‌های ایرانی درآمد ارزی نیز داشته باشند.

اینکه احتمالاً همکاری‌هایی بین دانشگاه‌های مطرح ایران و کشورهای توسعه‌یافته ایجاد شود، سطح علمی را دگرگون خواهد کرد.

و خیلی تغییرات اساسی دیگر…

امشب خیلی‌ها از نتیجه‌ی این توافق خوشحالند و خیلی‌ها احساس خطر می‌کنند!

من حتی معتقدم هندی‌ها هم احساس خطر می‌کنند! خوب در غیاب هوش ایرانی، جایگاه‌های مهم در رشته کامپیوتر را گرفته‌اند! حالا اگر بگذارند ایرانی در جهان بدرخشد، قضیه خیلی فرق خواهد کرد!

البته هنوز مطمئن نیستم شیطان راحت بنشیند و بگذارد ما دستمان به این راحتی‌ها به آن ثریا که وعده داده شده‌ایم برسد…

باید از تیم مذاکره‌کننده که سماجتشان در مذاکره باید یک الگو برای همه قرار گیرد تشکر کنیم. انصافاً هر کسی اینقدر صبورانه پیش نمی‌رود. دعا می‌کنیم که إن شاء الله به خیر و خوشی زحماتشان به بار بنشیند.

یک روز با برکت

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

الحمد لله، چه روز جالب و عجیبی بود امروز!

یک دل سیر کار و فروش کردیم، یک دل سیر نماز و دعا خواندیم، یک دل سیر بازی کردیم، یک دل سیر خبر خواندیم و مطالعه کردیم، یک دل سیر بالا و پایین پریدیم و ورزش کردیم، یک دل سیر هم خوردیم و هنوز هم وقت هست!

تقریباً هیچ روزی اینقدر با برکت نبود! دارم دیروز را بررسی می‌کنم ببینم دلیل چه بوده!؟

حکایت دین و دنیای ما…

اتفاقات روزانه, صداها, نکته ۲ دیدگاه »

در مسجد اعلام شد که دو بچه یتیم افغانی سرطان دارند و هزینه شیمی‌درمانی را ندارند… کمک جمع کردند…

نیت کردم که ۱۰ هزار تومان دم در بدهم و بروم.

دم در، شیطان ملعون نگذاشتم دستم برود در جیبم: افغانی است… به ما چه!؟ این مسجد پر است از مایه‌دارها آن‌ها کمک می‌کنند… این پول را می‌دهم فلان جا…

و طبق معمول، آمدم سوار ماشین شدم که بیایم و طبق معمول ضبط را روشن کردم که ادامه سخنرانی‌ها را بشنوم.

ببین چه خبر است:

لینک دانلود

خواستم برگردم و پول را در کیسه بیندازم اما خیلی از مسجد دور شده بودم.

آمدم خانه: حاج خانم! خدا به خیر بگذرونه! و جریان را گفتم…

خدا را شکر خیلی سریع گفت: پول را بده من، می‌دهم فلانی که برساند به فلان مداح که پول جمع می‌کرد…

خیالم راحت شد!

إن شاء الله ظهور نزدیک است…

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

دیروز در ماشین سخنرانی استاد پناهیان را گوش می‌کردم که صحبت‌هایی در مورد امام زمان شد. طبیعتاً دلم چیزهایی خواست…

نمی‌دانم به آن ربط داشت یا توهمات ناشی از خورد و خوراک بود، اما به هر حال دیدم یک گروه در حال دویدن به سمت یک شبه‌نور هستند، یک طلبه دستش یک پرچم بود که رویش نوشته شده بود: 

مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است 

نمی‌دانم چرا به این خوبی این جمله یادم مانده!؟ و حتی پرچمش هم یادم هست که جمله بالا را با قرمز نوشته بود و جمله پایین را با سبز.

به هر حال، خواستم فقط این شعر را اینجا ثبت کنم که یادم بماند و هر بار زمزمه کنم: 

 مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است

 (ظاهراً اشاره دارد به «آزمایش» که چند باری به ذهن من و خیلی‌های دیگر رسیده که در مورد کربلا، می‌گوییم «یا لیتنی کنت معک»… حالا می‌گوید، کرببلا لازم نیست، این آزمون را به زودی با ظهور پس خواهید داد!)

دلیل شکر!؟

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

این روزها هر بار که “خدایا شکرت” می گویم سریعاً بررسی می کنم که دلیل این رضایت و شکر چه بود؟ به خاطر این که امروز درآمد خوبی داشتم؟
متأسفم که بگویم خیلی از اوقات می بینم بله، این آرامش و رضایت به خاطر درآمد خوب بود!! و وای بر من…

موسم نمره دهی!

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

باز هم موسم امتحانات و نمره‌دهی رسید و مصیبت شروع شد!

آدم نمی‌داند به حرف که گوش کند!؟

شب یلدا دایی‌ام می‌گفت: دایی جون! به همه نمره بده! من خودم شاید اگر آقای فلانی، دبیرمون، در دبیرستان بهم نمره می‌داد، درس رو ول نمی‌کردم! الان هر وقت می‌بینمش حالم ازش به هم می‌خوره! همه‌ش نفرینش می‌کنم!

آدم می‌بیند خدایی‌ش راست می‌گوید! من خودم از چند استادم بیزار بودم و تقریباً هنوز هستم چون ناجوانمردانه نمره دادند و یا مثلاً ۵ سال پیش یک دانشجو داشتم که اوج استعداد بود! استعدادش را ترم‌های قبل بهم ثابت کرده بود اما یک ترم دیدم کلاس‌ها را نصفه و نیمه آمد و نهایتاً نمره قبولی نگرفت. دلیلش را پرسیدم، فهمیدم که مشکلات خانوادگی داشته (پدر و مادرش می‌خواستند از هم جدا شوند). با توجه به آن پیش‌زمینه که از اون داشتم و ترم آخر هم بود، به او گفتم چون می‌دانم استعدادش را داشته‌ای ولی مشکل داشته‌ای نمره قبولی می‌دهم و نمره دادم که معطل آن درس نشود…

باور می‌کنی ۵ سال است هر عید و عزایی که باشد با پیامک من را یاد می‌کند!؟ منتظرم زودتر از همه پیامک او برسد!

***

از آن طرف، می‌بینم نمره الکی ندادن، باعث شده بسیاری از دانشجویانی که انداخته‌امشان ترم‌های بعد بترسند یا به غیرتشان بربخورد و آنقدر مطالعه کنند که روی من را کم کنند! باور کن! مثلاً این ترم، افرادی که ترم‌های قبل انداخته بودم آنقدر خودشان را به آب و آتش می‌زدند که من خجالت‌زده شدم! و البته که نهایتاً خودشان از تلاششان لذت می‌برند و راضی می‌شوند.

از این که بگذریم، اصلاً قانون و وجدان و دین اجازه نمی‌دهد که یکی که برگه سفید تحویل می‌دهد را قبول کنی!

 

خلاصه، نهایتاً به این نتیجه می‌رسم که سخت‌گیر باشم هر چند که اگر ببینم شرایط یکی اضطراری است و تلاشش را کرده اما بیشتر از این دیگر نمی‌تواند، راه بیایم…

این سخت‌گیری هم شرینی‌ها و دردسرهای خودش را دارد!

همان می‌شود که اول ترم به همه‌شان می‌گویم: اگر دانشجوی خوب و درس‌خوانی باشید، نهایتاً معتقد خواهید بود که نیرومند بهترین استاد عمرتان بود! اما اگر دانشجوی تنبل و از-زیر-کار-در-رو باشید، آنقدر اذیتتان می‌کنم که معتقد خواهید شد که نیرومند بدترین استاد عمرتان بود! (در حد کابوس!!)

مثل این دانشجوی شاگرد اول (و ده‌ها نمونه دیگر که همه را در ایمیلم، برچسب زده‌ام) که بنده‌ی خدا نمی‌داند من اینترنت را به اسم و فامیل خودم حساس کرده‌ام که هر کجا صحبتی در موردم بشود به من اطلاع داده شود! و در توئیترش هر بار چیزهایی در مورد من می‌نویسد:

niroomand-opinion

و یا از آن طرف، آن دانشجوی … که چند وقت پیش یک نامه نوشته بود و بی‌انصاف، چه چیزها که پشت سر من نگفته بود!! تا یک هفته در کما بودم! (بماند که خلق الله ما را می‌شناسند و مسؤولین، خودشان جواب نامه را داده بودند و نوبت به من نرسید که با اینکه اسم و فامیلش را ننوشته بودم، اما بگویم که آن دانشجو کیست و چرا آن نامه را نوشته!)

***

از این بحث که بگذریم، این رفتار را انسان‌ها نسبت به خدا نیز دارند: هر کس که بیشتر تلاش می‌کند و هر چه خدا گفت گوش می‌کند، از او بیشتر راضی می‌شود و دائم از او تشکر می‌کند. اما کسی که دائم به فکر فرار از زیر بار مسؤولیت است و می‌خواهد آزاد باشد، می‌شود مثل این کاربر و شاید صد نفر مثل او که با جستجو وارد این مطلب شده‌اند «یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است!» معتقد می‌شود که:

خدایی ک پیامبرا و این آخوندا واسه ما تعریف کردن اصلا وجود نداره کسی ک اسمشو گذاشتید خدا  ن میشنوه ن میبینه ن کسی رو بدبخت میکنه و ن کسی رو خوشبخت چون اصلا وجود نداره ک بخواد این کارا رو بکنه شماهام وقتتونو بااین خدای خیالیتون تلف نکنید…

یا این یکی:

واقعا نظراتی ساده لوحانه داشتید. اولا چرا خدا جبرا ما را خلق کرده؟ ثانیا به فرض مثال که این سختی ها به خاطر اجر اخروی باشه، چرا باید اجبارا در این امتحانا قرار بگیریم؟؟ مثل استادی که اجبارا امتحانی سخت از شاگرد می گیرد و می گوید اگر قبول شده جایزه و اگر نه عذابی سخت… لعنت به خدایی که انتزاع ذهن است و هیچ هویت واقعی ندارد…

پاسخ ناخواسته‌ی علی

اتفاقات روزانه, خاطرات ۲ دیدگاه »

چند روز پیش در مطلب « ترسناک ترین جمله ای که یک دانشجو در مورد کار پاره وقت و موقت باید بداند» در مورد برادر بزرگ‌ترمان (علیرضا) نوشته بودم که:

یک خاطره خصوصی بگویم: زمانی بود که من به برادر بزرگ‌ترم نگاه می‌کردم و در ذهنم می‌آمد که او درس را ادامه نداد اما چسبید به سوپرمارکت بابا و در عوض خانه و ماشینش را خرید و کلی پول دارد… اما سریعاً سرم را تکان می‌دادم که این فکرها من را گول نزند! چند سال نگذشت که او از آن شغل بیزار شد و رفت شرکت، در یک کار که صبح تا شب سر کار است و هر شب ناله می‌کند و شاید درآمد کل ماهش به اندازه چند روز من نباشد و ماشبن و خانه بهتر را هم من خریدم و او حالا پشیمان شده و می‌خواهد درس بخواند اما با اینکه دو بار در دانشگاه ثبت‌نامش کردیم که برود، اما دیگر نمی‌تواند که بخواهد!

***

علی یک عادت عجیب از بچگی داشت و آن اینکه هر وقت به هر دلیلی دپرس می‌شد، می‌رفت در یک اتاق می‌نشست و هر چه در دل داشت روی کاغذ می‌نوشت! (مثلاً بابای خدابیامرز در یک مقطعی از اواخر عمرش با رفتارهای مربوط به دوران جوانی علی به مشکل برمی‌خورد. مثلاً علی چند روز می‌گذاشت می‌رفت با دوستانش شمال و بابا در مغازه، دست تنها می‌ماند و طبیعتاً وقتی علی برمی‌گشت به او می‌توپید که تو غیرت نداری… یا امثال این مسائل…) معمولاً هم نوشته‌هایش را می‌گذاشت در شمعدانی جهاز مادر… من هم معمولاً پشت سرش می‌رفتم این برگه‌ها را می‌خواندم و چون می‌دانستم خودش بی‌سلیقه است و چیزی را نمی‌تواند نگه دارد، برای اینکه برای آینده بماند برمی‌داشتم می‌آوردم وسط نوشته‌های خودم می‌گذاشتم! (گاهی هم مثلاً حاج خانم در حال جارو کردن متوجه می‌شد که یکی از آن‌ها زیر فرش است، چون می‌دانست خوراک من از این چیزهاست، من را صدا می‌زد: حمید!)

امروز داشتم این سررسید الهی‌نامه را یک مرور می‌کردم که بگذارم سر جایش دیدم یکی از آن برگه‌های علی که پشت فاکتور فروش مغازه(!) چیزهایی نوشته آمد جلو چشمم:

ali_letter

ادامه‌اش در حد یکی دو جمله در پشت برگه است: و هیچ پشت و پناهی ندارد. پدرم اصلاً به فکر خودش نیست. هر روز به اندازه یکسال پیر می‌شود.

(این نامه برای حدوداً ۱۵ سال پیش است یعنی علی ۱۵ – ۱۶ ساله بوده)

نمی‌دانم دو سه روز بعد از آن مطلب، این را دیدن چه حکمتی دارد؟

واقعاً گاهی ما از دل دیگران خبر نداریم و چه فکرهایی در موردشان می‌کنیم…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها