میآید آن ماهی که کودکان اشک میریزند و قهر میکنند که چرا ما را سحر بیدار نمیکنید؟ که چه؟ که فردایش پابهپای بزرگان گرسنگی بکشند و تشنه بمانند! و عجبا که عقل محیر میماند در اسرار این ماه…
دسته: اتفاقات روزانه
نزدیک بود…
دیشب به خاطر یک سری کار اعصابخردکن و فکر و خیالهای مختلف و … نتوانستم بیشتر از دو سه ساعت بخوابم.
ساعت ۷:۲۰ الارم گوشی به نشانه وقت رفتن به کنکور سراسری ۹۴ زنگ خورد که بیدار شدم اما تنظیم کردم که ۷:۳۰ زنگ بزند که یک Snooze داشته باشم. (Snooze به آن چند دقیقه خواب میگویند که شما بعد از بیدار شدن از خواب شبانه دوباره به آن میروید… علما میگویند این Snooze باعث میشود خستگی خواب از تن شما بیرون برود! و احساس کسالت نداشته باشید. من معمولاً اگر قرار است ۷:۳۰ بلند شوم، ۷:۲۰ کوک میکنم و وقتی بیدار شدم، تنظیم میکنم که ۱۰ دقیقه بعد زنگ بخورد و یک خواب کوتاه میگیرم) خلاصه، خوابیدن همانا و ساعت ۸:۳۰ از خواب پریدن همانا!!! (ظاهراً بلند شده بودم و گوشی را خاموش کرده بودم)
تصور کن! نیم ساعت از شروع کنکور گذشته بود! نمیدانستم چه کار کنم! طبیعتاً اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که خدا احتمالاً دارد پیغام میفرستد که این یکی دیگر صلاح نیست… (حق هم دارد طفلی! اگر این هم قبول بشوم و بخواهم همزمان با زبان و دکترا بروم، باید ترمی حداقل ۱۰ میلیون تومان برساند!)
از طرفی، گفتم کنکور است، امتحانات دانشگاه که نیست! پنج دقیقه دیر کنی راه نمیدهند، دیگر فرصت از دست رفت… اما علاقهام به رشته روانشناسی نگذاشت بیخیال شوم! گفتم اگر شده میروم زار میزنم که راهم بدهند… و با یک سر و وضع افتضاح(!) (با صورتی که جای دستم رویش مانده بود و چشم راستم اصلاً نمیدید!) راه افتادم!
از شدت خستگی و استرس، اصلاً یادم رفته بود که مدرسه علی ابن ابیطالب (که هفتهای چند بار از جلوش رد میشوم) کجاست!! تمام کوچه پسکوچههای خیابان تهران را گشتم و پیدایش نکردم! آخر از یک جوان پرسیدم و خلاصه بعد از ۲۰ دقیقه گشتن پیدا کردم. حالا آنجا، کلی منت مسؤولین را بکش که آقا شما را به خدا اجازه بدهید… گفتند دستور است که ۸:۰۵ کسی را راه ندهیم… بعد از کلی کلاس گذاشتن (که آقا من خودم راهی دکترا هستم و دانشجوی زبان هستم و مدرس و…) بالاخره راهمان دادند! (جالب است که رفتم سر جلسه دیدم داماد خودمان مراقب است! گفتم: لامصب! کجا بودی که زودتر به دادم برسی!؟)
حیف شد. نیم ساعت بیشتر برای پاسخ به سؤالات عمومی که اصل شانسم بود نداشتم… اما خوب، از سؤالات عربی و انگلیسی شروع کردم و تقریباً همه را جواب دادم و بد نبود… سؤالات تخصصی را هم بهتر از هر زمان دیگر (به خصوصی ریاضی و آمار و منطق و فلسفه را) جواب دادم.
در مجموع، شاید بهتر از هر سال جواب دادم، ولی هر چند عاشق این رشته هستم (و هر طور شده دلم میخواهد درسهایش را بخوانم) اما به آن گوشزد خدا هم توجه دارم که اگر نشد، صلاح نیست. (تداخلهای امتحانات ممکن است استرس سنگینی تحمیل کند که سلامتی انسان را به خطر بیندازد و دردسرهای دیگر…)
ما حرکت میکنیم، هر چه خودش صلاح بداند، همان میشود…
ما هنوز زندهایم!
امروز که مینویسم، ششمین روزی است که موجگیر تلویزیون (بعد از آن ریحهای صَرصَر چند روز گذشته) خراب است و ما تلویزیون نداریم! چهارمین روزی هم هست که به خاطر تعمیرات مخابرات شهر، توفیق حضور در نت با ADSL را نداریم… و عجبا که ما دوام آوردهایم!!
همیشه یکی از آرزوهایم ریشهکن شدن تلویزیون (این دجال زمانهی ما!) بوده است! از بس به اشتباه از آن استفاده میشود!
تصور کن: علی (خانداداش)، بعد از نماز عشا که از سر کار و سپس مسجد، میآید تا کمی قبل از نیمهی شب، در این ساعات طلایی که هم میشود مطالعه کرد و هم عبادت، یکسره با صدایی که اولیالابصار را یاد «نفخ صور» میاندازد (که ظاهراً از آنجا نشأت میگیرد که هر که در کارخانه کار میکند، به مرور از نعمت تیزگوشی بیبهره میشود) شبکهی نسیم و iFilm و HD را دوره میکند که مبادا خوشیای در این عالم اتفاق افتاده باشد و او بینصیب مانده باشد! ده بار مانند «حلواشکری عقاب» وسط فیلمدیدنش آمدهام جلوش و دستهایم را مثل بایبایِ بچهها به چپ و راست تکان دادهام و آهسته گفتهام: علی! داداش! بیدار شو!!… اما ظاهراً او نمیخواهد که بیدار شود…
و طبیعتاً بندهی مظلوم هم در این اتاق، یک خط کد برای مشتری مینویسم و یک خنده به «جناب خان» میکنم! به لطف دادا، در این چند سال، تمام فیلمهای دنیا و طنزهای نسیم را دوبار دوبار «شنیدهام»!!
مجید؛ آن تهتغاری قلدر، تازه ساعت ۱۲:۳۰ شب از جمع دوستان مسجدی (که ظاهراً مسجد، بهانه خوبی برای رسیدن به عیششان است) دل میکند و تشریف میآورد خانه! با یک هیبتی در را باز میکند که تمام اهل خانه و چه بسا اهل محل، از خواب بپرند و خبردار بایستند که همی «رضاخان قلدر» آمده بازدید از پادگان!
حضرتِ آقا یکراست میروند سراغ دجال، کانال مورد علاقهشان «افق» است (کانال راستهای روشنفکر). ایشان هم که الحمد لله از اوان نوجوانی (به خاطر آبتنیهایی که هر روز در نهر جلو مغازهمان داشتیم) گوش سمت چپشان را دادهاند و راحتی را خریدهاند… (خوابشان به سمت راست و به روی گوش راست است و در این حالت اگر دشمن با توپهای انگلیسی به وطن حمله کند هم حضرت آقا در خوابی که میبینند وقفه نمیافتد… گاهی با ترس و لرز دستهایم را بالا گرفتهام و از خدا چنین گوشها و خوابی را طلب کردهام!)
بنابراین، کمترین ولومی که آقا صلاح میدانند، ۴۰ درصد است و تا ۱۶ درصد که با گوش بندهی سراپاتقصیر سازگار است، کمی (فقط کمی) فاصله دارد!
اعتراض کنی، میشوی ضدمشروطه و اعدامت واجب میشود! چهار تا انگ هم میچسباند: «تو با همه مشکل داری! (و اشاره دارد به همان مشروطه مشروعه [۱] که خدابیامرز فضل الله را به بهانهاش به دار آویختند!) تو هر وقت خواستی تلویزیون را روشن کن، اصلاً ساز و دهل بیاور، بزن، برقص! من که با تو مشکلی ندارم!؟» (و اینجاست که در دل از «خداوند سمیع» میخواهم گوشهای این «عبد صَمی» را چنان شفا بدهد که صدای پای موری را بشنود، آنوقت، سحرها که مثل خرس خواب است، چنان «ولا الضالین» شفع و وتر را با هیبت بگویم که از ترسِ من و جهنم(!) از جا بپرد و بدون وضو، پشت سر من به جماعت بایستد!)
حقیر هم که از آن تی.وی فقط اخبارش را میخواستم، در نبودش به این رادیو که فقط سحرهای رمضان کاربرد دارد پناه آوردهام و حالا که مینویسم دارد سخنان سید را در جمع عشاق روحالله میخواند…
در نبود اینترنت و آنترنت، هر کس مشغول کار خودش است و ظاهراً این برادر و آن برادر هم فهمیدهاند که نبودش نعمت است و تمایلی به درست کردنش ندارند! ما هم که از خداخواسته، فرصت را برای مطالعه دروس غنیمت شماردهایم و کارهای آن لاین(!) را کمتر کردهایم و آنچه میماند را با مودم همراه انجام میدهیم.
باشد که این دجالها یک روز دست از سر ما و خلقالله بردارند…
ــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] اعتراض به اینکه باید از هر چیز، به طور صحیح و مشروع استفاده شود.
این چند روز داشتم کتاب «آشنایی با مشاهیر ادبیات معاصر ایران» را میخواندم که صحبت از جمالزاده و داستان کوتاه طنز و غیره شد و میدانی که اگر به من بگویی بیش از همه چه چیز را برای تنوع میپسندی، خواهم گفت: خواندن داستانهای طنز امثال جمالزاده و دهخدا و… برگشتم به سالهایی که عشقم اینها بود و خاطرهنویسیام رنگ و بوی جمالزاده گرفته بود. عجب دوران باصفایی بود. یک بار دیگر این داستانهایم را مرور کردم:
روشهای به «زا» آوردن «نازا» در قدیم!
تصمیم دارم إن شاء الله، ۵۰ سال دوم عمرم(!) را به نویسندگی با این سبک و سیاق بگذرانم. البته این نیاز دارد که در جمع دوستان باشی که خاطرات اتفاق بیفتد و بتوانی به طنز بنویسی که فعلاً که ما گوشهی عزلت اختیار کردهایم و از جیب میخوریم! (منظورم از «از جیب» خواندن خاطرات گذشته است که سعی میکنم برخی از آنها را از کتابچه «خاطرات ۱۱۸» اینجا درج کنم. خیلی باصفاست…)
به هر حال، نوشته بالا را برای رفع هوس نوشتم. هر چند که کمی باید میپختمش که فرصت نبود… باید کار مشتری را راه بیندازم.
ثبت: نقطهی احتمالاً عطف
خوب، دیروز نتیجه دکترای دانشگاه آزاد اعلام شد و عبارت «دعوت به مصاحبه» که در کارنامه نوشته شده نشان داد که ظاهراً موفق شدیم بخشی از شاخ غول دکترا را بشکنیم و إن شاء الله در قم در دکترای سیستمهای نرمافزاری ادامه تحصیل بدهیم.
با توجه به زمینهچینیهایی که «خداوندِ عجیب»(!) داشته (از جمله فروش شگفتانگیز در مدت اخیر و برخی اتفاقات غیرقابلبیان) ظاهراً قرار است (به حکم آن روایت که سالهاست مرا دنبال خود میکشد: إِذَا أَصَابَتْکُمْ بَلِیَّهٌ وَ عَنَاءٌ فَعَلَیْکُمْ بِقُمَّ فَإِنَّهُ مَأْوَى الْفَاطِمِیِّینَ [در آخر الزمان، وقتی بلاها از هر جهت به شما هجوم آورد، به قم پناه ببرید]) دست خانم-بچهها را(!) بگیریم و برویم قم زندگی کنیم…
نمیدانم آن رؤیا که در مطلب «پیشنهاد برای فارغ التحصیلان: در رشتههای دیگر تحصیل کنید» اشاره کرده بودم، به حقیقت خواهد پیوست و آیا من بالاخره پایم به حوزه علمیه معصومیه باز خواهد شد یا خیر!؟
بدون هیچ عجله و تعیین تکلیف برای خدا، صبر میکنیم و میبینیم 😉
کنکور سراسری هم نزدیک است و إن شاء الله مهر امسال در پیام نور، همزمان با کارشناسی مترجمی زبان، در کارشناسی روانشناسی عمومی هم مشغول خواهم شد.
حالا در این بین الطلوعین جمعه (که منتظرم وقت نماز جعفر طیار برسد) دارم به رفتن از وطن مادری و مزایا و معایبش فکر میکنم. صلاح است؟ صلاح نیست؟ من مردش هستم؟ نیستم؟چند روز پیش به حاج مهدی (دوست دوران نوجوانی که حالا طلبه قم است و هر چند روز یک بار به نیت آن زمان لطف میکند و حالی از ما میپرسد) حدود یک ساعت در مورد رفتن یا نرفتن صحبت کردیم. نهایتاً قرار بر رفتن شد. سپردهام یک خانه آنجا پیدا کند و تحقیق کند شرایط ما به حوزه معصومیه میخورد یا نه!؟ (که البته منتظر نتیجه دکترا -این «نقطه احتمالاً عطف» در زندگیام- بود تا اقدامات را شروع کند)
إن شاء الله که خیر است…
(اگر از دوستان کسی در این دو مورد توانست لطفاً راهنمایی کند: خانه در قم و شرایط ما و معصومیه)
پیغامی به استاد
برادر کوچکتر، دارد آماده میشود که همراه با دوستانش، برنود حاج مهدی سماواتی (که امشب مهمان شهر ما بود) را به شهرشان برسانند، میگویم تو را به خدا به ایشان بگو: آقا، برادرم گفت: ما خیییییییییلی مدیون شما هستیم. ما خییییییییلی برای شما دعا میکنیم. خواهش میکنم مراقب خودتان باشید…
ثبت میکنیم: اولین شبی که ملک، نبأ و فجر را از حفظ خواندم
امشب بالاخره بعد از چند هفته (هفتهای سه چهار شب تکرار) توانستم ملک را حفظ کنم و نبأ و فجر هم که در دوران سربازی که جزء ۳۰ را حفظ میکردم تا حد زیادی حفظ بودم و با مرور، کامل شد.
با این حساب، به برکت دیدن چند چهره نورانی و آشنا شدن با معجزهای به نام وتیره، این سورههای نسبتاً طولانی را حفظ شدم:
واقعه، ص، قیامه، انسان، تکویر، ملک، نبأ و فجر
شبهای هفتهام تقریباً دارد کامل میشود:
پنج شنبه شب: واقعه (۹۶ آیه)+توحید=۱۰۰ آیه)
جمعه شب: ص (۸۸ آیه)+زلزال(۱۲ آیه)=۱۰۰ آیه
شنبه شب: ملک(۳۰ آیه)+نبأ(۴۰ آیه)+فجر(۳۰ آیه)=۱۰۰ آیه)
یکشنبه و سه شنبه شب: فعلاً تکرار بالایی تا حسابی در ذهن حجاری شود.
دوشنبه شب: واقعه (که خیلی حیف است بیشتر خوانده نشود)
چهارشنبه شب: قیامه(۴۰آیه)+انسان(۳۱آیه)+تکویر(۲۹آیه)=۱۰۰ آیه
صبحها هم که در رکعت اول اینها را میخوانم:
پنجشنبهها: انسان (مستحب است)
جمعهها: سوره جمعه (مستحب است)
شنبهها: اعلی (چون شبیه جمعه است، گذاشتهام پشت سر هم)
یکشنبهها: همزه
دوشنبهها: قارعه
سهشنبهها: بینه
چهارشنبهها: متنوع… (برای تنوع و پایبند نبودن به قوانین ساختگی ذهنم)
انصافاً خودم هنوز باور نمیکنم با این ذهن که سالها امیدی به حفظیاتش نداشتم، علاوه بر جزء ۳۰، حداقل ۶۰۰ آیه را پشت سر هم، بدون توقف بخوانم! آفرین به خودم!! (فقط ای کاش از همان ۱۲ سالگی با این وتیره آشنا میشدم 🙁 الان باور کن حافظ کل شده بودم)
از فردا میروم سراغ الرحمن (که چقدر «فبای الاء ربکما تکذبان»ش را دوست دارم و در مراسم ختم خاله خجالت کشیدم که چرا حفظ نیستم که جلو در که به عنوان میزبان مجلس ایستادهام، بخوانم) (۷۸آیه) و بروج (۲۲آیه)… با توجه به آیات تکراری الرحمن و حفظ کردن بروج در سربازی، احتمالاً خیلی سریع این ۱۰۰ آیه را هم حفظ شوم. (إن شاء الله)
تا ۶۰۰۰ آیه (کل قرآن) خیلی نمانده!!!
زلزله در شب مبعث
دیشب (شب مبعث) ساعت ۱:۳۰ بامداد داشتم یک مطلب برای سایت مینوشتم که دیدم شیشههای کتابخانه لرزید و گل روی میزم تکان خورد! از اتاق با عجله رفتم بیرون که لوستر اتاق حال را ببینم (چون چند باری که زلزله آمده همیشه از روی حرکت لوستر متوجه شدیم) دیدم حرکت نمیکند… به حاج خانم که هنوز خوابش نبرده بود گفتم: زلزله آمد؟ گفت: نه! گفتم: شیشههای کتابخانه لرزید… گفت: در بازه، باد پیچید توی خونه شاید به خاطر اون بوده… با توجه به اینکه لوستر هم ثابت بود، قانع شدم…
صبح برادر کوچکتر با یک ذوق و شوق خاصی(!!!) همه را بیدار کرده: فهمیدید چی شده!؟ دیشب ساوه زلزله آمده! همه خبرگزاریها در موردش نوشتن!! تیتر یک شدیم!!!
حالا ذهنها رفته به این سمت که: در تولد پیامبر(ص)، دریاچه ساوه خشک شد، در شب مبعثش هم که ساوه زلزله آمد، اینها به هم ربط دارد یا نه!؟ (خدا رحم کند در شب رحلت پیامبر، ساوه نرود زیر گل!!)
(۲ بامداد شام مبعث)
میخندم…
ساعت ۱۱:۳۰ شب، خسته از ۱۲ ساعت تدریس، منتظرم که آقای مداح که دو شب بعد از وفات حضرت زینب (روحی فداها) به مجلس اعیان دعوت شده، به اندازه پولی که گرفته گلو و گوش بخراشد و صاحب مجلس ارضا شود و ما همسایههای بدبخت بتوانیم بخوابیم و فردا برویم دنبال روزیمان…
هر چند که اگر آن مداح پرچانه هم نبود، آن همسایه که این ساعتِ شب، کولرش را راهاندازی میکند و از آن بالا از اعماق وجودش صدا میزند “آبو بزن!! حالا موتورو بزن!”، نمیگذاشت بخوابم. اگر هم او نبود، بوی گند تریاک همسایهی دیوار به دیوار نمیگذاشت فعلاً لباس را از جلو بینیام کنار بزنم و بخوابم!
به وضعم و وضعمان و وضعشان میخندم…
مشکل خودش رفع میشود…
گاهی اوقات که یک دختر بدحجاب در مورد یک مشکل مثل نفهمیدن درس یا مثلاً پیدا نکردن کار و بلاتکلیفی در زندگی و … سؤال میکند یا میشنوم که دائم به دوستش میگوید «سرم درد میکنه» یا دائم میگویم «خیلی خستهم» و…، دلم میخواهد بگویم «حجابت را درست کن، مشکل خودش رفع میشود…»
(اما حیف که خجالت میکشم و از طرفی میدانم که نمیفهمد که چه میگویم، بنابراین طبیعیست که از من که دور میشود پشت سرم چرت و پرت بگوید…)
یادگاری روز فارغ التحصیلی کارشناسی و ارشد!
داشتم عکسهای قدیمیتر را مرور میکردم که دو عکس نظرم را جلب کرد!
دو روز خاطرهانگیز برای من یکی روزی بود که برای تسویه حساب و فارغ التحصیلی دوره کارشناسی رفتم و یکی هم آن روزی که برای فارغ التحصیلی کارشناسی ارشد رفتم!
آنهایی که رفتهاند میدانند چقدر دویدن دارد!
عکس اول از دوره کارشناسی است و دومی از دوره کارشناسی ارشد!
آنقدر برای جمع کردن امضاها از پلهها بالا و پایین و از این ساختمان به آن ساختمان رفته بودم که پشت پایم سوراخ شده بود!
برای ارشد هم که باید میرفتم کرمانشاه و آن پلهها و ساختمانها را بدتر از کارشناسی میپیمودم!
اینها را یادگاری گرفتم و نگه داشتم!
یک شب خاص!
امشب (یعنی شبی که اعلام شد ایران با ۵+۱ به توافق رسیده) فکر میکنم یکی از استثنائیترین شبها در تاریخ انقلاب باشد!
تصور کنید! تقریباً از روزی که علوم جدید در دنیا مطرح شده است (اینترنت، تلفن همراه، تجارت الکترونیک، انرژی هستهای و…) ما تحریم بودهایم!
فکر میکنم اگر تا توافق نهایی بهانهگیری نشود و همه چیز خوب پیش برود، خیلی چیزها تغییر کند! خیلی شغلها در ایران دچار تحولات اساسی خواهد شد! به خصوص شغلهای مرتبط با ما کامپیوتریها!
مثلاً اینکه احتمالاً شما بتوانید به راحتی از فروشگاه اپل و امثالهم خرید کنید و دم در منزل تحویل بگیرید، باعث میشود خیلی از فروشگاههای مرتبط کارشان کساد شود.
اینکه احتمالاً به راحتی و با قیمت مناسب از هاستینگهای مطرح دنیا خرید آنلاین داشته باشید، خیلی از هاستینگها را دچار مشکل خواهد کرد.
اینکه احتمالاً بتوانید از کل دنیا دریافت پول به صورت آنلاین داشته باشید باعث خواهد شد فروشگاههای ایرانی درآمد ارزی نیز داشته باشند.
اینکه احتمالاً همکاریهایی بین دانشگاههای مطرح ایران و کشورهای توسعهیافته ایجاد شود، سطح علمی را دگرگون خواهد کرد.
و خیلی تغییرات اساسی دیگر…
امشب خیلیها از نتیجهی این توافق خوشحالند و خیلیها احساس خطر میکنند!
من حتی معتقدم هندیها هم احساس خطر میکنند! خوب در غیاب هوش ایرانی، جایگاههای مهم در رشته کامپیوتر را گرفتهاند! حالا اگر بگذارند ایرانی در جهان بدرخشد، قضیه خیلی فرق خواهد کرد!
البته هنوز مطمئن نیستم شیطان راحت بنشیند و بگذارد ما دستمان به این راحتیها به آن ثریا که وعده داده شدهایم برسد…
باید از تیم مذاکرهکننده که سماجتشان در مذاکره باید یک الگو برای همه قرار گیرد تشکر کنیم. انصافاً هر کسی اینقدر صبورانه پیش نمیرود. دعا میکنیم که إن شاء الله به خیر و خوشی زحماتشان به بار بنشیند.
یک روز با برکت
الحمد لله، چه روز جالب و عجیبی بود امروز!
یک دل سیر کار و فروش کردیم، یک دل سیر نماز و دعا خواندیم، یک دل سیر بازی کردیم، یک دل سیر خبر خواندیم و مطالعه کردیم، یک دل سیر بالا و پایین پریدیم و ورزش کردیم، یک دل سیر هم خوردیم و هنوز هم وقت هست!
تقریباً هیچ روزی اینقدر با برکت نبود! دارم دیروز را بررسی میکنم ببینم دلیل چه بوده!؟
حکایت دین و دنیای ما…
در مسجد اعلام شد که دو بچه یتیم افغانی سرطان دارند و هزینه شیمیدرمانی را ندارند… کمک جمع کردند…
نیت کردم که ۱۰ هزار تومان دم در بدهم و بروم.
دم در، شیطان ملعون نگذاشتم دستم برود در جیبم: افغانی است… به ما چه!؟ این مسجد پر است از مایهدارها آنها کمک میکنند… این پول را میدهم فلان جا…
و طبق معمول، آمدم سوار ماشین شدم که بیایم و طبق معمول ضبط را روشن کردم که ادامه سخنرانیها را بشنوم.
ببین چه خبر است:
خواستم برگردم و پول را در کیسه بیندازم اما خیلی از مسجد دور شده بودم.
آمدم خانه: حاج خانم! خدا به خیر بگذرونه! و جریان را گفتم…
خدا را شکر خیلی سریع گفت: پول را بده من، میدهم فلانی که برساند به فلان مداح که پول جمع میکرد…
خیالم راحت شد!
إن شاء الله ظهور نزدیک است…
دیروز در ماشین سخنرانی استاد پناهیان را گوش میکردم که صحبتهایی در مورد امام زمان شد. طبیعتاً دلم چیزهایی خواست…
نمیدانم به آن ربط داشت یا توهمات ناشی از خورد و خوراک بود، اما به هر حال دیدم یک گروه در حال دویدن به سمت یک شبهنور هستند، یک طلبه دستش یک پرچم بود که رویش نوشته شده بود:
مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است
نمیدانم چرا به این خوبی این جمله یادم مانده!؟ و حتی پرچمش هم یادم هست که جمله بالا را با قرمز نوشته بود و جمله پایین را با سبز.
به هر حال، خواستم فقط این شعر را اینجا ثبت کنم که یادم بماند و هر بار زمزمه کنم:
مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است
(ظاهراً اشاره دارد به «آزمایش» که چند باری به ذهن من و خیلیهای دیگر رسیده که در مورد کربلا، میگوییم «یا لیتنی کنت معک»… حالا میگوید، کرببلا لازم نیست، این آزمون را به زودی با ظهور پس خواهید داد!)
دلیل شکر!؟
این روزها هر بار که “خدایا شکرت” می گویم سریعاً بررسی می کنم که دلیل این رضایت و شکر چه بود؟ به خاطر این که امروز درآمد خوبی داشتم؟
متأسفم که بگویم خیلی از اوقات می بینم بله، این آرامش و رضایت به خاطر درآمد خوب بود!! و وای بر من…