دگرسازی یا خودسازی؟

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها هیچ دیدگاه »

معتقدم یکی از خطرناک‌ترین موضوعاتی که یک جمع مذهبی را تهدید می‌کند، این است که «شور دگرسازی» در آن جمع بیفتد و حال آنکه آن‌ها هنوز تصمیم به «خودسازی» هم نگرفته باشند!

نمی‌دانم، به احتمال زیاد، این از مسائل غربزی انسان است، اما شاید هم به خاطر بدفهمی از تعلیمات دینی باشد که بسیاری از کسانی که همان روزهای اول حضورشان در یک جمع مذهبی است، دوست دارند دیگران را در اصطلاح هدایت و ارشاد کنند!

به همین خاطر است که مردم در همه ادیان و مذاهب، دل خوشی از کسانی که آن‌ها را موعظه می‌کنند، ندارند. یک مسیحی از کشیش بیزار است، یک یهودی از رابی و یک مسلمان معمولاً اگر پایش بیفتد، از روحانی‌ای که موعظه‌اش می‌کند، دل خوشی نخواهد داشت. (قبلاً در این مطلب در مورد کشیش و آخوند صحبت کرده‌ام)

ما در تعالیم صحیح دینمان، ابتدا به «خودسازی» و بعد به «دگرسازی» دعوت شده‌ایم. به این آیه دقت کنید:

(أتأمرون النّاس بالبرّ وتنسون انفسکم و انتم تتلون الکتاب افلا تعقلون.) سوره (بقره), آیه ۴۴٫

آیا مردم را به نیکی فرمان می‌دهید در حالی که خود را فراموش می‌کنید و حال آنکه که شما کتاب [خدا] را می خوانید؟ آیا [هیچ] نمی‌اندیشید؟

 

جالب است که انگار روی صحبت خداوند با افرادی است که در یک جمع و جو مذهبی قرار گرفته‌اند و شور دگرسازی آن‌ها را حسابی گرفته! (کسانی که کتاب خدا را می‌خوانند) [یک مطلب بسیار خوب درباره خودسازی]

معتقدم «آیت الله بهجت» (که خداوند ایشان را قرین رحمت کند و شفیع ما قرار دهد) یک الگو برای مردم عصر حاضر بوده و هستند.

ایشان هرگز تصور نکردند که در اعلا علیین هستند و باید هر طور هست، دیگران را از دوزخ نجات دهند! پس باید تا می‌توانند سخنرانی کنند، هر که را دیدند موعظه کنند و خوشحال شوند از اینکه مردم از ایشان فیلم می‌گیرند و دست به دست می‌چرخد و …

در ادامه، باید طبق آیه بالا اندیشید که چرا خودسازی برتر از دگرسازی است؟

پاسخ آن را باز هم می‌توان در رفتار آیت الله بهجت دریافت. هیچ کس شکی ندارد که ایشان در عصر حاضر در صدر لیست مقربان درگاه خدا بودند و در عین حال، همانطور که در این تاپیک گفتم، شما به تعداد انگشتان دست هم از آن‌ها سخنرانی ضبط شده و موعظه پیدا نخواهید کرد! اما چیزی که واضح است، این است که ایشان بیش از همه سخنرانان ماهر بر جامعه اسلامی تأثیر گذاشته‌اند!
دقت کنید که چه گفتم:
خودسازی ایشان تأثیری بسیار بیشتر نسبت به تلاش مرشدان دیگر برای دگرسازی داشت.

چند روز پیش مادر ما می‌گفت: من فقط یک بار تا به حال در نماز گریه کرده‌ام و آن هم زمانی که یکی از نمازهای آیت الله بهجت را دیدم و با خودم گفتم: او که مقرب‌ترین انسان است، از ترس خدا چنین گریه می‌کند، پس وای به حال ما! آن روز تأثیر یک نماز ایشان چنین بوده است.

متأسفانه مشکل اساسی ما در مجامع مذهبی (که مجبورم برای جلوگیری از سوء برداشت، بگویم که خودم سال‌ها یکی از سردمداران آن‌ها بوده و هستم) این است که ما نمی‌توانیم خودمان را در برابر «شهوت دگرسازی» حفظ کنیم! بله، این هم نوعی شهوت است. هنوز در شک رکعت سوم و چهارم نمازمان مانده‌ایم و قصد داریم کشوری را بسازیم! خودمان هنوز نشناخته‌ایم که خدا کیست و پرستش چیست و دیگران را به پرستش خدایمان دعوت می‌کنیم! جالب است که خیلی از جوانان مذهبی را دیده‌ام که «تأمرون الناس بالبر» می‌کنند و نه تنها «تنسون أنفسکم» بلکه همان کتابی را هم که خدا گفته است نمی‌خوانند!! (چه ارشادی شود این ارشاد!)

از نظر روانشناسی، این ثابت شده است که هیچ چیز به اندازه «کمک به دیگران» برای انسان لذت بخش نیست. یعنی انسان اگر یک ریال به یک فقیر بدهد، به اندازه چند ریال که بخواهد پول قرص اعصاب بدهد تا آرام شود، احساس آرامش و لذت می‌کند. پس کمک به دیگران، سودش در جیب خود انسان می‌رود و بسیاری از ما برای همین احساس لذت است که به دیگران کمک می‌کنیم.
حالا این صدقه را «هدایت» در نظر بگیرید. کسی که دیگری را هدایت می‌کند، خودش بیش از دیگری لذت می‌برد! و این احساس لذت است که گاهی اوقات به انسان‌ها میل «دگرسازی» می‌دهد. اما باید دقت کرد که خداوند این نیت را یک نیت انحرافی قرار داده است تا میزان علاقه بنده به خودش را بسنجد. یعنی این بی‌ارزش خواهد بود که ما برای اینکه خودمان لذت ببریم بخواهیم دیگران را بسازیم و طبیعی است که جواب هم نمی‌دهد!
نتیجه بحث: کسی در هدایت کردن دیگران موفق است که برای خدا هدایت کند و کسی که بخواهد برای خدا هدایت کند، ابتدا بر شهوت دگرسازی غلبه می‌کند و خودش را می‌سازد، چون خدایش اینطور خواسته است.
سؤال: مردم کی ساخته می‌شوند؟

جواب: اگر هر کس خودش را بسازد، “مردمِ ناساخنه” نخواهیم داشت.
(داستان مرتبط: چطور دنیا را بسازیم؟)

نکته پایانی: امیدوارم افراد تندرو، بی‌جنبه بازی در نیاورند و از این بحث‌ها سوء استفاده نکنند! توجه کنید که:
(هر چند معتقدم هر کسی نباید «امر به معروف و نهی از منکر» کند، اما) بحثی که در این مطلب داشتم دلیل نمی‌شود که ما هر کس را دیدیم که «امر به معروف و نهی از منکر» می‌کند، بگوییم: برو اول خودت را درست کن!

همان خدا گفته است که باید گروهی در جامعه باشند که وظیفه امر به معروف و نهی از منکر را به عهده بگیرند:

«ولتکن منکم امه یدعون الی الخیر و تأمرون بالمعروف و ینهون عن ‌المنکر و اولئک هم‌المفلحون» آل عمران/۱۰۴

باید از میان شما گروهی باشند که دعوت به خیر و امر به معروف و نهی از منکر می‌کنند و اینان رستگارانند.

(هر کس در حدی که خودش را ساخته، دست دیگری را می‌گیرد)

جهنم ایرانی‌ها!

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

می‌گن یه روز یه ایرانی رو می‌خوان ببرن جهنم.

بهش می‌گن: ببریمت جهنم ایرانی‌ها یا جهنم اروپایی‌ها؟

با خودش فکر می‌کنه، می‌گه ما که یه عمر توی ایران بودیم، هیچی نشدیم، بذار حداقل، جهنممون با اروپایی‌ها باشه! 🙂

می‌گه: آقا! بریم جهنم اروپایی‌ها…

می‌برنش جهنم اروپایی‌ها. یه مدت می‌گذره، این می‌بینه که خیلی منظم، هر روز سر ساعت میان، همه رو می‌ندازن تو قیر! سر ساعت از تو قیر در میارن، می‌ندازن تو آتیش، سر ساعت عذاب‌ها تموم می‌شه، خیلی دقیق می‌رن، میان… خلاصه، همه چی خیلی خوب و منظم پیش می‌ره.

این بنده خدا، یه روز می‌گه: بذار ببینیم جهنم ایرانی‌ها چه خبره!

از دیوار جهنم می‌گیره می‌ره بالا، نگاه می‌کنه، می‌بینه همه ایرانی‌ها دور هم نشستن، بیکار، می‌گن، می‌خندن، خوشن…

داد می‌زنه: همولایتی‌ها! مگه نیومدید جهنم؟ این چه بساطیه؟

یکیشون می‌گه: بابا! اینجا هر وقت می‌خوان بیان عذاب کنن، یا قیر نیست! یا کبریت نیست! یا ته بشکه سوراخه! یا اون آقای معذِب نیومده!!!!!!! خنده به تمام معنا

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

این حکایت را معاون آموزشی دانشگاهی که در آن تدریس می‌کنم تعریف کرد! اما چه شد که تعریف کرد؟

حکایت کلاس‌ها و کارگاه‌های ما هم شبیه همین حکایت است!
هر وقت یک کارگاه در سایت دانشگاه داریم، این قضایا طبیعی است:
یک روز سرور شبکه ایراد دارد، یعنی استاد باید بنشیند با تسبیح ذکر بگوید که بیکار نباشد!!
یک روز سرور سالم است، اما نرم‌افزار مورد نظر روی آن نیست!!
یک روز نرم‌افزار و سرور هست، کامپیوترهای دانشجوها نمی‌گذارد شبکه آموزشی تشکیل شود و باعث قفل شدن کل شبکه می‌شود!
یک روز دو کلاس همزمان می‌خواهند بروند سایت، پس شما کلاستان در کلاس است! حالا کلاس هم مشکلات خاص خودش را دارد! پراژکتور خراب است و … و گاهی هم پراژکتور هم به شما نمی‌رسد!!! 🙂

خلاصه، این بی‌نظمی‌ها یک جهنم ایرانی برای ما ساخته است!

و البته اکثر این‌ها از ناکارشناس بودن کسانی که مسؤولیتی را قبول می‌کنند سرچشمه می‌گیرد. مسؤول شبکه هنوز نمی‌داند که شبکه Wireless توانایی‌هایی که یک شبکه سیمی لوکال دارد را ندارد! فقط چون سیم کمتری زیر دست و پا است، از Wireless خوشش می‌آید!

بگذریم، من می‌روم کمی قیر بنوشم!!!

نمایش آر.اس.اس وبلاگ در قالب فلش

درباره وبلاگ و وب‌سایت یک دیدگاه »

نزدیک به دو ماه است که دنبال یک فرصت می‌گردم که مثل بچه آدم بنشینم و خروجی RSS وبلاگ را در قالب فایل Flash یا همان فرمت swf نشان دهم که ساعت ۵ صبح که الان باشد، بعد از نماز صبح دست به کار شدم!

البته خیلی طول نکشید…

خدا پدر و مادر این آموزش را بیامرزد!

خیلی خوب توضیح داده که چطور می‌توان XML را در یک فایل فلش یا Action Script 3.0 لود کرد و از تگ‌های آن استفاده کرد.

فقط بحث لینک دادن به پست‌های وبلاگ را در متن آموزش توضیح نداده بود که از قضا یک کاربر ایرانی به نام Ali در بخش نظرات، سؤال من را پرسیده بود و نویسنده، کمی توضیح داده بود. خلاصه با کمی کلنجار رفتن، توانستم آخرین پست‌ها را در قالب فایل فلش نشان دهم. این هم نتیجه:

شاید بپرسید برای چه!

خیلی مهم است:

برای نمایش در انجمن‌ها!

حالا خیلی راحت می‌توانم با تگ [flash] خروجی آخرین پست‌های وبلاگم را در امضایم در انجمن‌های مختلف بگذارم! اینطوری به محض آپدیت شدن وبلاگ، دوستان انجمنی مطلع می‌شوند و دیگر نیاز نیست که مدام وبلاگ را چک کنند که آیا آپدیت شده یا خیر؟!

ترفند دیگر، نمایش خروجی RSS در یک صفحه HTML و نمایش آن صفحه در یک فایل فلش بود که وقت نشد.
باید روی موضوع نمایش صفحات HTML در Flash کار کنم. می‌توانیم مثل این پروژه، در قالب یک فایل Flash هر صفحه‌ای که می‌خواهیم در یک بخش کوچک در امضا، نمایش دهیم!

رابطه بیکاری با افکار پلید!

اتفاقات روزانه, ترفندهای من, نظرات و پیشنهادات من یک دیدگاه »

گاهی اوقات که مجید (برادر کوچک‌تر) اواخر شب، بحث‌های فلسفی(!) و سنگین را که خودش هم از آن‌ها سر در نمی‌آورد، با حاج خانم و خواهر گرام ما، شروع می‌کند، من در این اتاق، صحبت‌هایشان را دنبال می‌کنم که ببینم چیزی از این بین دستگیرم می‌شود یا خیر! (که معمولاً خیر!)

قبلاً هم گفته‌ام که معتقدم حاج خانم (مادر ما) یک روانشناس بی‌نظیر است.

در این مواقع، خیلی با حوصله حرف‌ها را گوش می‌کند و خودش هم در بحث شرکت می‌کند، اما به محض اینکه احساس کند بحث دارد منحرف می‌شود، خیلی زیرکانه بحث را به هم می‌زند تا این افکار در ذهن فرزندانش جدی نشود که بخواهد به عمل منتهی شود!

مثلاً اگر امروز، مجید از مرگ یکی از آشنایان خبردار شده باشد، جملاتی شبیه به این با حاج خانم خواهد گفت:

– مامان! فلانی که توی مشهد با هم بودیم یادت هست؟
– آره، خوب؟
– یادته چه جوان خوش تیپ و رعنایی بود؟
– آره، خوب؟
– بنده خدا، رفته بوده فلان شهر، یک موتوری بهش می‌زنه، پرتش می‌کنه توی خیابون. همون لحظه یه پرایدی میاد از روش رد می‌شه و …
می‌بینی مامان؟ آدم این همه زندگی می‌کنه، کلی برنامه ریزی واسه آینده و زن و بچه‌ش داره، آخرش چی؟
– واقعاً که زندگی خیلی بی‌معنی…
به محض اینکه بخواد بگه «بی معنی است» هنوز “است” را نگفته، حاج خانم وسط می‌پرد و می‌گوید:
– خوبه! خوبه! بسه! بلند شو برو یه کم میوه بیار بخوریم…
بعد که این جمله را گفت و حواس مجید را پرت کرد، با لحنی اعتراض آمیز خواهد گفت:
خوب، همه انسان‌ها می‌میرند، دلیل نمی‌شه که زندگی نکرد و امید و آرزو نداشت! یکی با تصادف، یکی اونقدر پیر می‌شه که آرزوی مرگ می‌کنه…

یا مثلاً گاهی اوقات بحث‌ها به این جمله می‌رسد که: مامان! دلم می‌خواد بزنم به کوه و دشت! برم یه جایی که هیچ کس نباشه، خودم خونه بسازم، خودم غذام رو تهیه کنم و …
حاج خانم، این مواقع چنین جوابی می‌دهد:

بسه! بلند شو جمع کن این بحث‌ها رو، برو یه کتاب بیار بخون! این فکرها همه از بیکاریه! آدم که سرش شلوغ باشه، حوصله فکر کردن به این موضوعات رو هم نداره!

کمی که در بحر این جمله می‌روم، احساس می‌کنم عجب حقیقتی‌ست!
امروز یکی از آن روزهای پر مشغله بود که آنقدر کارهایم در هم رفته بود که فرصت نکردم قبل از رفتن به دانشگاه، حمام بروم! اتفاقاً وقتی این را به حاج خانم گفتم، گفت: پس این حمام رفتن‌های هر روز این جوان‌های امروزی هم از روی بیکاریه! 🙂

از اینگونه افکار، بسیار به سراغ من و همه جوانان می‌آید:
– از زندگی سیر شده‌ام!
– احساس می‌کنم زندگی، پوچ است!
– فکر می‌کنم به آخر خط رسیده‌ام!
– از فلان کار و فلان راه خسته شده‌ام!
و افکاری از این دست…

اما انصافاً وقتی بررسی می‌کنم می‌بینم این افکار زمانی به سراغ انسان می‌آیند که از کار فارغ است و به قول حاج خانم، بیکار است.

یک جوان مکانیک را در نظر بگیرید که از صبح زود تا آخر شب آنقدر کار کرده است که وقتی به خانه می‌رسد، حوصله خوردن شام را هم ندارد! هیچ گاه فرصت نمی‌کند که بنشینید با حوصله(!) به این فکر کند که آینده چه می‌شود؟ او به کجا خواهد رسید؟ زن به او می‌دهند؟ از پس زندگی بر می‌آید؟ که بعدش بخواهد به این نتیجه برسد که عجب زندگی سختی داریم!
اما یک جوان در همان سنین، را در نظر بگیرید که دانشجو است و در نتیجه در روز، اوقات فراغت بسیاری دارد. مدام با این افکار کلنجار برود!

چیزی که واضح است، این است که یکی از مهم‌ترین عوامل بیکاری، بلاتکلیفی است! یعنی جوان، می‌خواهد، اما نمی‌داند باید چه کار کند؟! مثلاً شخصی در سن من (بعد از دانشگاه، یعنی حدوداً ۲۲ سالگی) از دانشگاه فارغ التحصیل شده است، اما هنوز نمی‌داند قرار است چه کاره شود که بخواهد در زمینه آن، کار کند و در اصطلاح، بیکار نباشد! آیا کار دولتی خواهد یافت؟ وارد شرکت می‌شود؟ کارش با تحصیلش ارتباط خواهد داشت؟ کار آزاد خواهد داشت؟
آمار روانشناسی نشان می‌دهد که این افکار، بیش از هر سن، در سنین ۱۸ تا ۳۴ سالگی به سراغ انسان‌ها می‌آید! یعنی دقیقاً زمانی که انسان بلاتکلیفی‌اش شروع می‌شود تا زمانی که زندگی‌اش روی ریل می‌افتد و کسب و کارش تعیین می‌شود.

حالا باید کار کند تا زنده بماند!

یک انسان را در نظر بگیرید که دور و برش پر است از مگس! باید یک مگس‌کش در دست بگیرد و این مگس‌ها را از خود دور کند یا بکشدشان. کار، دقیقاً حکم این مگس‌کش را دارد که انسان را از شر افکار پلید(!) نجات می‌دهد.

منظور از کار، همان «سرگرم بودن» است و البته اگر یک کار خوب و مفید باشد که چه بهتر. باور کنید باید افکار و ضرب المثل‌های این قدیمی‌های ما را با آب طلا جایی نوشت. همین ضرب المثل: ” اگر بیکاری، آب بریز توی هاون و بکوب! ” دقیقاً خطر بیکار بودن را هشدار می‌دهد. یعنی آب در هاون کوبیدن بهتر از بیکار بودن است. (هرچند در ادبیات، «آب در هاون کوبیدن» را به کار بیهوده تعبیر می‌کنند که من با آن مخالفم)

الان که ساعت نزدیک به ۱۲ شب است، وقتی روز را بررسی می‌کنم، بیشتر به رابطه بیکاری با این نوع افکار پی می‌برم. کمتر مورد هجوم آن افکار همیشگی قرار داشتم. کمتر نگران آینده بودم، کمتر، از مسائل خسته می‌شدم و خلاصه، بیکار نبودم!

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

قبول دارم که ممکن است بعضی‌ها بگویند کاری نیست که انجام دهیم. شاید در پست‌های بعدی، چند نوع کار که می‌تواند هم سر انسان را گرم کند و هم برای آینده‌اش مفید باشد، معرفی کنم. شما هم اگر چیزی به ذهنتان رسید، لطفاً در بخش نظرات، دیگران را در جریان بگذارید…

فرهنگ آموزش

اتفاقات روزانه, نظرات و پیشنهادات من ۲ دیدگاه »

امروز داشتم یکی از ویدئوهای آموزشی Making it Look Great 5 را می‌دیدم. (در این مجموعه شما یاد می‌گیرید که چطور در نرم‌افزار After Effects جلوه‌های ویژه حیرت انگیز تولید کنید…)

شاید باور نکنید، اما من طی این سال‌ها نزدیک به صد سری آموزشی به زبان انگلیسی دانلود و گوش کرده‌ام.

خیلی عجیب است، اکثر صحبت‌های تاتورهای آن‌ها (آموزش دهنده‌ها) با جملاتی شروع می‌شود که روح انسان را از این رو به آن رو می‌کند!

من با افراد انگلیسی زبان دوست بوده و چت کرده‌ام، در کمال تعجب، آن‌ها هم ابتدای صحبتشان را با این نوع جملات شروع می‌کنند!

من چند جمله ابتدایی این ویدئو که الان در پشت پنجره مرورگرم است را می‌نویسم:

It’s a beautiful Sunday morning… at least where I’m standing. Even though I wish you all the best I really hope that it’s raining outside for you, because that way you can sit back and relax and enjoy this next video I’m going to show you.

So anyway, you’re watching “Making it look great #5” My name is Maltaannon and in this video I’m going to show you…

انصافاً به جملات شیرین و جذابی که با لحنی شاد به کار برده دقت کنید!
[ترجمه]الان صبح یک روز یکشنبه‌ی زیباست… حداقل در جایی که من هستم. با اینکه بهترین‌ها را برایتان آرزو می‌کنم، اما امیدوارم بیرون اتاقی که شما هستید، باران ببارد! چون در اینصورت شما می‌توانید با خیال راحت تکیه دهید و از ویدئوی بعدی که می‌خواهم به شما نمایش دهم لذت ببرید.

به هر حال، شما در حال تماشای مجموعه “Making it look great” شماره پنج هستید. من مالتانن هستم و قصد دارم در این وبدئو…[/ترجمه]

واقعاً لذت بردم!

مثلاً افرادی که با آن‌ها چت کرده‌ام، چنین جملاتی را برای آغاز انتخاب می‌کنند:

Hi Hamid, It’s a beautiful sunny morning here. I know the sun will be shining where you are.

– سلام حمید! اینجا یک روز آفتابی بسیار زیبا را داریم. می‌دانم که هر کجا تو باشی خورشید می‌درخشد.

Hi Hamid, Feeling very good. How are you?

– سلام حمید! من احساس خیلی خوبی دارم (خیلی خوبم)، تو چطوری؟

I think it’s morning there so good morning to you.

– فکر می‌کنم اونجا صبح باشه، پس صبحت بخیر.

تا به حال یک ویدئوی آموزشی ایرانی با این لحن ندیده‌ام! اکثراً یک متن خشک را به یک خانم خوش صدا اما بی‌سلیقه می‌دهند که از رو بخواند!

فکر می‌کنم باید یک فرهنگ‌سازی درباره آموزش‌های ویدئویی انجام شود. کمی از حالت خشک و رسمی خارج شویم و با جملاتمان آموزش بیننده را ترغیب به «همراهی تا پایان»، نماییم.

شخصاً خیلی دلم می‌خواهد چنین برخوردی با آموزش بیننده (چه یک آموزش بیننده مجازی و چه یک دانشجو و …) داشته باشم اما هنوز به طور کامل موفق نشده‌ام، انصافاً خیلی خضوع می‌خواهد 🙂

سبقت

ترفندهای من, خاطرات ۲ دیدگاه »

مدتی است که وقتی سوار ماشین می‌شوم، ترجیح می‌دهم خیلی آهسته و آرام رانندگی کنم. پیش از این، همیشه اعصابم از راننده جلوی خرد می‌شد، چون فکر می‌کردم خیلی آهسته می‌راند و موجبات ترافیک را فراهم می‌کند! اما جدیداً فهمیده‌ام که راننده جلوی آرام‌تر از من بوده و حالا داریم با هم تنظیم می‌شویم.

امروز:

امروز خیلی آرام و در حالی که برای خودم این شعر را زمزمه می‌کردم:

بسی باشد که مردی آسمانی        |         به جانی سر فرازد لشگری را
نهد جان در یکی تیر و رساند      |         به اوج نیک‌نامی کشوری را [۱]

ناگهان یک جوان پرایدسوار با سرعتی سرسام‌آور سبقت گرفت و به قولی لایی کشید و جلو زد…

دیروز:

دیروز دو تا کتابخانه خریدم که این کتاب‌های زبان بسته را از روی قفسه‌های فلزی و گرد و خاکی که می‌خورند، نجات بدهم.
یک وانت گرفتم که تا منزل برساندشان. سوار وانت شدم که راننده را راهنمایی کنم.
از مسیری رفت که امروز رفتم و البته هر روز بعد از اینکه از دانشگاه می‌آیم، می‌روم. در اواسط راه متوجه شدم از داخل یک کوچه عبور کرد که دیگر نیازی نباشد مثل من کلی مسیر را پایین برود و از دور برگردان استفاده کند.

امروز:

امروز که مسیر هر روز را می‌آمدم، گفتم بگذار از این به بعد از مسیر آن راننده وانت برویم که راهمان کلی تخفیف یابد.

از آن راه رفتم و در نهایت وارد خیابان اصلی شدم.

اواسط راه بودم که متوجه شدم همان پرایدسواری که در خیابان قبلی و چند دقیقه قبل با آن وضع فجیع، سبقت گرفته بود، دوباره با همان حالت از کنارم سبقت گرفت!!!

این صحنه را که دیدم، یاد این دنیای رنگارنگ افتادم! و یاد فرمول جادویی خودم که بارها به دوستان و اطرافیان گفته‌ام و آن‌ها نتیجه‌های خوبی از آن گرفته‌اند:

– هیچ انسانی از تو جلوتر نیست!
– هیچ انسانی دست نیافتنی نیست!

معتقدم اگر انسان‌ها این جمله را می‌دانستند و به آن اعتقاد داشتند، هیچ وقت تصور نمی‌کردند که «دیر شده است». هیچ کس نا امید نمی‌شد. هیچ کس دیگری را به دید «خدا» نگاه نمی‌کرد.

گاهی اوقات دیدن انسان‌های بسیار موفق، انسان را از تلاش باز می‌دارد و روحیه‌ی ناامیدی در او می‌دمد.

مثلاً یک ساندویچ‌فروش نا امید، همیشه این در ذهنش است که: این هم شد کار؟ بعضی‌ها (مثل بیل.گیتس) در هر ثانیه ۲۵۰ دلار، یعنی ۲۵۰ هزار تومان پول به جیب می‌زنند و ما برای ۲۰۰ تومان سود یک ساندویچ، باید کلی گرمای کوره ببینیم و بپیچیم و خم شویم و …

شاید به همین دلیل بود که پیامبر وقتی می‌دید اطرافیان او به او به دید یک «انسان دست نیافتنی» می‌نگرند، بارها فرمود:

أنا بشرٌ مِثلُکُم

من انسانی همچون شمایم. (دست نیافتنی نیستم)

تاریخ، نمونه‌های بسیاری به خود دیده است که یکی در یک شب ره صد ساله را به سمت موفقیت می‌پیماید و از آن طرف، یکی در یک لحظه آنچه دارد از دست می‌دهد.

نمونه‌ها در همه زمینه‌ها وجود دارد، چه در مورد موضوعات مالی و مادی و چه در موضوعات مذهبی و الهی.

بله، گاهی اوقات یک میانبر ساده، شما را از راننده‌ای که از شما سبقت گرفته است، جلوتر می‌اندازد.

این مثال را بارها برای اطرافیانم گفته‌ام و در دفتری برای فرزندان آینده‌ام هم نوشته‌ام! :
دنیا همچون یک «مسابقه دو» است. مسابقه‌ای که خط شروع و خط پایان ندارد و در نتیجه برنده، آن نیست که از خط پایان عبور کند!
در این مسابقه هر کس از هر کجای مسیر می‌تواند وارد مسابقه شود و تا هر کجا که توانست بدود.
همه شانس برنده شدن دارند.
برنده؟
برنده کسی است که هر چقدر دوید، خوب‌تر از بقیه بدود…

می‌توانم با «برهان خُلف» این ادعا را ثابت کنم:
بیایید فرض کنیم کسی در دنیا موفق است که «علم بیشتری» داشته باشد. حالا دنیای زمان ابوعلی سینا را تصور کنید. ابوعلی سینا علامه بوده است (یعنی همه علوم زمان خود را می‌دانسته است). اما اگر با دنیای فعلی مقایسه کنیم، او نسبت به یک جوان دانشگاهی امروزی احتمالاٌ یک بی‌سواد به حساب می‌آید. حالا همین جوان دانشگاهی را با یک نوجوان دبیرستانی هزار سال بعد مقایسه کنید. این جوان نسبت به آن نوجوان احتمالاً در دوران جاهلیت و بی‌سوادی به سر می‌برده است!!
پس، اگر بگوییم «علم بیشتر»، «ثروت بیشتر» و … موفقیت است، هیچ کس نمی‌تواند در دنیا موفق باشد! یا به این نتیجه خواهیم رسید که: انسان‌های هزاران سال بعد موفق‌تر از انسان‌های فعلی هستند! که این با عدالت و حکمت خدا ناسازگار می‌شود، در نتیجه فرض ما غلط است. یعنی:
موفقیت و سعادت، به «پول بیشتر»، «علم بیشتر»، «نفوذ بیشتر» و … نیست.

موفقیت، «خوب دویدن» است. اما اینکه «خوب دویدن» یعنی چه، شما در مورد آن، چیزهایی در ذهن دارید، من هم در مطالب بعدی چیزهایی خواهم گفت، إن شاء الله.

____________

۱- این شعر زیبا را که در مورد جریان آرش است در یک کلیپ موبایل از دهان رهبرمان شنیدم. فکر می‌کنم از سروده‌های خودشان باشد، چون در هیچ کجا در اینترنت نیافتمش.

پسرم! دعوا نکن! … اما اگر دعوا کردی…!

ترفندهای من هیچ دیدگاه »

امشب یکی از رفقا که ساکن سوئد هست، چت را شروع کرد، به نظر می‌رسید که با دو تا آدم شرور دعواش شده و خیلی عصبانی بود.

نمی‌دانم چرا هر وقت اسم «دعوا» به میان می‌آید، یاد حرف‌های بابای خدا بیامرز می‌افتم. به این دوستمان هم گفتم… اصلاً بخش‌های ابتدایی مکالمه‌مان را بخوانید (امیدوارم این دوست، از اینکه این صحبت‌ها را اینجا می‌آورم، دلگیر نشوند، البته چیز خاصی نیست) :

P ” says:
Salam
Che tori Hamid
Hamid Reza says:
سلام؛ ممنون، عالی‌ام، تو چطوری؟
P ” says:
wala dava kadam.. dotaii rikhtan ro saram.. vali alan halam behtare
Hamid Reza says:
اینجا عیده، اونجا چطور؟
P ” says:
inja ham hamin tor
Hamid Reza says:
دعوا؟ با کی؟
اونجا هم مگه کسی رو می‌شناسی که بخوای دعوا کنی؟
P ” says:
are baba. do ta to kelas namarda rikhtan ro saram…
Hamid Reza says:
همچین می‌زدی که نتونن از جاشون بلند بشن
بابای خدا بیامرز ما می‌گفت: پسرم! دعوا نکن! پسرم! دعوا نکن! پسرم دعوا نکن! اما اگر دعوا کردی، وانایست نگاه نکن! تا می‌خوره بزن
P ” says:
zadam va khordam.. amma namarda man aslan amade nabodam.. shar khar bodan kesafata
vali talafisho sareshon darmiaram.. har do ta dasteshono miboram
Hamid Reza says:
خوب، بگذریم… ایشا الله که نتیجه کارشون برو توی زندگی ببینند
P ” says:
pedareshono dar miaram..
ta daste rastesho  ghat nakonam.. delam arom nemigire
Hamid Reza says:
حالا خیلی خشونت به خرج نده، اگر می‌شه به مدیران دانشگاه گلایه کن
P ” says:
be polis goftam
amma delam arom nemigire..
Hamid Reza says:
حالا سر چی بوده؟ ممکنه بگی؟
P ” says:
migoftan man mozaheme ye dokhtar shodam. zang zadam be dokhtare.. goftam nemiam bebinamet dige.. badesh  raftam ro jam neshastam paridan rom. hich ki joz dostaye on nabodan
kesafata..dorogh migoftan. mozaheme kasi nabodam
Hamid Reza says:
می‌گن در همه‌ی درگیری‌های عالم پای یک دختر در میان هست، پس راست می‌گن  🙂
به هر حال، خودت رو درگیر سریال نکن، هر چه زودتر ختم بشه، اعصابت راحت‌تره
P ” says:
in dokhtararo nemishnasam Hamid jan
man aslan nemishnasamesh . in bahone bod..
dokhtararo bahone karde bodan
Hamid Reza says:
عجب آدم‌هایی‌اند… بی‌کاریه دیگه
اونجا مراسم عید برگزار نمی‌کنید؟
P ” says:
chera
vali man sare kar bodam
ye tofang gir biaram har doshono mikosham
Hamid Reza says:
۸)
حیف نیست خون سگ بیفته گردنت؟
مثل یه آدم با کلاس از کنار قضیه رد شو و بهشون ثابت کن که آدم حسابشون نمی‌کنی

غرضم جمله قرمزی هست که در متن می‌بینید…

واقعاً عجب بابایی داشتیم! دَمش گرم! 🙂
می‌گفت اگر در یک دعوا حق با شماست، بزنید، من از نظر قانونی، تا حد مرگ پای شما می‌ایستم، اما اگر حق با شما نباشد و ظلم کرده باشید، حاضرم بر علیه شما هم رأی بدهم!
کوچک‌تر که بودیم، خیلی خوب به یاد دارم که گاهی اوقات ما پسرها را با هم گلاویز می‌کرد و نکاتی درباره کشتی و دعوا می‌گفت.
می‌گفت: در یک کشتی یا دعوا، کسی پیروز می‌شود که در همان لحظه اول، از حریف «ضرب‌ چشم» بگیرد! به محض اینکه در کشتی، داور سوت آغاز را زد، شما سریعاً به سمت پای حریف حرکت کنید و سعی کنید مچ پایش را فقط لمس کنید. اینطوری خودتان را کاملاً پر انرژی و شجاع نشان می‌دهید. و در دعوا، در همان آغاز، یک آجر به سمت حریف پرتاپ کنید و از هیچی نترسید! چون اگر بایستید، این آجر نصیب شما می‌شود!
می‌گفت: بهترین حالت این است که همان ابتدا، حریف را ضربه فنی کنید!

جالب است که من، چون طبیعتاً اهل دعوا نیستم، این ترفندها را در برخوردهای اجتماعی‌ام به کار می‌بندم.

معتقدم هر کس بتواند در چند ثانیه اول که با یک شخص جدید، برخورد می‌کند، او را ضربه فنی کند، می‌تواند آن شخص را مسحور خود کند!
در کلاس‌های درس، من در همان جلسه اول با ترفندهای مختلف، دانشجوها را کاملاً ضربه فنی می‌کنم تا دیگر طی ترم، برایم ادعا نداشته باشند!! اگر نتوانم این کار را کنم، هرگز نمی‌توانم با دانشجویان رشته کامپیوتر، آن هم گرایش نرم‌افزارش کنار بیایم!
معمولاً بعضی از دانشجویان رشته نرم‌افزار که خودم هم یکی از آن‌ها هستم(!)، طوری سر کلاس می‌نشینند که انگار مخترع کامپیوتر هستند! طوری به استاد نگاه می‌کنند که انگار چند برابر استاد، مطلب بلدند! اگر استاد نتواند از آن‌ها ضرب چشم بگیرد، کارش تمام است! باید تا آخر ترم این قیافه‌ها را تحمل کند.
باید با طرح چند سؤال ساده که جوابی پیچیده دارد، دانشجویانی که “می‌خواهند جواب دهند که بگویند می‌دانند” را شناسایی کند و به جواب آن‌ها ایراد بگیرد که: از شما به عنوان یک دانشجوی رشته نرم‌افزار، این جواب‌ها بعید است! این چه وضع جواب دادن است؟ من جواب علمی می‌خواهم!
و کم‌کم به آن‌ها ثابت کند که هیچی نمی‌دانند و قرار است مثل یک بچه آدمیزاد، از این کلاس مطلب یاد بگیرند.

و یا در برخورد با یک مسؤول گزینش. اگر نتوانید در همان برخورد اول، اطلاعات و هنر خود را به نمایش بگذارید، نفر بعد از شما که این کار را می‌کند، قبول خواهد شد.

چطور جزء سی‌ام قرآن را به راحتی حفظ کنیم؟

ترفندهای من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۱۰ دیدگاه »

یکی از افسوس‌هایی که خورده‌ام و می‌خورم، این بوده است که چرا زمانی که نوجوان‌تر بودم و مربی کلاس‌های قرآن بودم و حتی شاگردانی داشتم که قرآن را حفظ می‌کردند و برایشان تکلیف تعیین می‌کردم که مثلاً تا فلان شب باید فلان سوره را حفظ کنید و حتی یکی از شاگردهایم توانست چهار جزء از قرآن را حفظ کند، با این حال، خودم آن زمان همراه با آن‌ها سماجت به خرج ندادم و قرآن را حفظ نکردم؟!

شاید به خاطر این بود که هیچ وقت نمی‌توانستم جمله یا هر مطلبی را با خواندن و بدون دلیل حفظ کنم. (افرادی که رشته ریاضی خوانده‌اند معمولاً اینطور هستند، باید با استدلال و دلیل و منطق چیزی را حفظ کنند، بر خلاف ادبیاتی‌ها و علوم انسانی‌ها که فقط بگویید این دیوان را تا فردا حفظ کن، فردا دو تا دیوان هم روی آن حفظ می‌کنند!)
اگر شما بگویید درباره‌ی یک موضوع، آیه و حدیث بخوان، ممکن است بسی آیه و حدیث بخوانم، اما اگر بگویید فردا یک سوره یا شعر حفظ کن و بیا، چون یک کار بیهوده و بدون استفاده می‌دانم، هرگز نمی‌توانم موفق شوم!

اما این نقص را می‌شود با یک چیز جبران کرد: تکرار!

در برابر تکرار، هر حافظه‌ای سر تعظیم فرود می‌آورد! حتی کندترین حافظه‌ها!

اما شاید بگویید وقت تکرار نیست. حق با شماست. من هم چنین بهانه‌ای دارم! اما یک کار جالب می‌شود کرد:

من این ترفند را پیش گرفته‌ام که از این پس در هر نماز، در رکعت اول، به جای سوره‌ی توحید (قل هو الله احد) یکی از سوره‌های جزء سی را از روی قرآن می‌خوانم! حداقل اگر روزی دو سه بار نماز فرادی بخوانیم، این سوره دو سه بار تکرار می‌شود و یعنی بعد از یک هفته خیلی راحت در حافظه بلند مدت قرار می‌گیرد.

فکر می‌کنم ترفند جالبی باشد. اما شاید از نیت این کار ایراد گرفته شود. یعنی بگویند شما سوره را به نیت حفظ کردن می‌خوانید که خوب، از قرآن حفظ کردن کاری الهی‌تر سراغ نداریم!

اینکه گفتم در رکعت اول، شاید بپرسید چرا در رکعت دوم نمی‌خوانید که بیشتر تکرار شود.
رسم بر این است که در رکعت دوم نماز، سوره توحید خوانده شود. شاید این، به خاطر اهمیت و فضیلت این سوره است و شاید هم به خاطر این حدیث باشد:
در حدیثی از امام صادق (ع) می خوانیم : «کسی که یک روز و شب بر او بگذرد و نمازهای پنجگانه را بخواند و در آن قل هو الله احد را نخواند به او گفته می شود : یا عبدالله ! لست من المصلین ! ای بنده خدا! تو از نمازگزاران نیستی».

امیدوارم همه بتوانیم بیش از حفظ قرآن، آن را همیشه میزانی برای سنجش اعمال خوب و بد در نظر داشته باشیم.

صدای عید!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

هم اکنون که در خدمت دوستان هستم، اینجا پر است از صدای عید!

ماشین لباس شویی غرغرکنان پرده‌ها و لباس‌ها را می‌شوید.

جارو برقی، اتاق به اتاق می‌گردد و نعره کشان، غبار ایام می‌روبد.

آن طرف‌تر چرخگوشتی عصبی، شیحه می‌کشد و تیغ بر گوشت گوسفند مادرمرده می‌زند!

من هم که اینجا سشواری پر آشوب روشن کرده‌ام که صفایی به موهای اصلاح شده‌ام بدهد…

یک واعظ خوش‌تیپ، خوش‌صدا و خلاصه، دلچسب

اعتقادات خاص مذهبی من ۲ دیدگاه »

این از ویژگی‌های انسان است که از کسی که او را موعظه و نصیحت می‌کند، بیزار است!
حتی اگر دوست داشتنی‌ترین دوست شما، از در نصیحت در آید، شما اگر هم به او چیزی نگویید، در ذهن خواهید گفت: یکی می‌خواهد تو را نصیحت کند! آنوقت آمده‌ای من را نصیحت کنی؟
اگر این نصیحت به دفعه دوم و سوم برسد، شما ترجیح می‌دهید چنین دوستی نداشته باشید!!
همینطور، نفرتی که انسان‌ها از پلیس راهنمایی و رانندگی دارند طبیعی است و مثال‌هایی دیگر.
حالا تصور کنید که این واعظ، یک روحانی و طلبه‌ی مسلمان یا حتی یک کشیش برای یک مسیحی باشد. (قبلاً در این مطلب نگاه مسیحی‌ها به کشیش‌ها را تشریح کرده بودم)

حالا این مهم نیست، بدتر از این زمانی است که این واعظ، واعظی باشد که صدای خوبی نداشته باشد یا مثلاً خوش‌چهره نباشد و کلاً دلچسب نباشد، در اینصورت اگر این واعظ جوک هم تعریف کند احتمالاً کسی توجه نمی‌کند! (این که می‌گویم احتمالاً به خاطر این است که این حرف‌ها مطلق نیست و به این معنی نیست که شخصی که مثلاً صدای خوبی ندارد، نمی‌تواند واعظ خوبی باشد، خیر!)

امروز یک انیمشن از سری انیمیشن‌های داداش سیا در تلویزیون دیدم که نظرم را جلب کرد.
می‌دانید که در تلویزیون ایران خیلی کم از «اعتقاد و ایمان» صحبت می‌شود! سران تلویزیون می‌ترسند خیلی واضح از اثرات «ایمان» صحبت کنند. شاید دلیلش این باشد که فکر می‌کنند اگر چنین شود، خیلی از مخاطبان از دست می‌روند! یعنی تصور می‌شود که خیلی‌ها مخالف این موضوع‌اند!
این تصورات مثل تصور یک شهرستانی است که به تهران می‌رود. تصور او این است که با انسان‌هایی بسیار با کلاس رو به رو خواهد شد که خیلی چیزها می‌دانند که او نمی‌داند! اما کمی که دقت می‌کند، متوجه می‌شود، نه، آن‌ها هم انسان‌هایی شبیه به خودش هستند (و چه بسا در سطحی پایین‌تر).

برخی از مدیران مذهبی ما هم به خاطر ماهیت مسائل منفی (که این مسائل، همیشه بیشتر از آنچه هست می‌نمایند) تصور می‌کنند اکثر مردم از صحبت درباره‌ی دین دل خوشی ندارند، اما اگر کمی دقت کنند، متوجه خواهند شد که حقیقتاً اینطور نیست.
شاید به همین خاطر است که فیلمی مثل «کلید اسرار» (که یک کشور لائیک، ترکیه، آن را ساخته است) این همه مورد توجه مردم واقع شده است، چون تنها برنامه‌ای است که از این تلویزیون کشور شیعی پخش می‌شود و مستقیماً از تأثیرات مثبت ایمان و تأثیرات منفی بی‌دینی می‌گوید.

برگردیم سر بحث اصلی‌مان. تأثیر منفی موعظه و نصیحت را می‌توان با مسائلی خنثی کرد. اما یافتن یک واعظ که هم خوش‌تیپ باشد، هم خوش صدا، هم روان‌شناس، هم خوش‌صحبت و … خدایی‌اش کار ساده‌ای نیست!
اما کاری که این انیمیشن کرده بود، ساختن چنین واعظی بود! آن هم به کمک هنر ۳D.

یک آقای خوش تیپ، با صدایی که صدای بهترین دوبله‌کننده سیماست، با ریشی بسیار مرتب و دوست‌داشتنی. قد و قامتش هم روی فرم بود(!) و می‌توانست با دوربین‌های اطرافش کنار بیاید و صدای یک واعظ روان‌شناس از دهان او به عنوان یک انسان کامل‌الظاهر بیرون می‌آمد.
کار جالبی به نظر می‌رسد. از این به بعد، انسان‌هایی که دلچسب‌تر و محبوب‌تر از بقیه هستند شما را موعظه خواهند کرد.

این یک ایده است که می‌گوید: «باید آراست تا جذب کرد» و صد البته مخالفانی نیز دارد:

شخصاً با دیدن این موارد، در عین حال که طبق آیه‌ی «خذوا زینتکم عند کل مسجد» با آراستن مخالف نیستم، اما یاد چند سال پیش می‌افتم که واحد فرهنگی مسجد محله را به عهده داشتم.
مسجد را چنان نورانی کرده بودم که هر کس وارد می‌شد، فکر می‌کرد وارد بهشت شده است! انواع و اقسام لامپ و مهتابی رنگی و رؤیایی و …
حاج آقای مسجد (حاج آقا خدام) که خدا برای مردم شهر نگهش دارد، به محض ورود به مسجد، کلیدهای دو سه سری از لامپ‌ها را می‌زد و خاموششان می‌کرد! آن زمان که نوجوان‌تر بودیم، همیشه ایراد می‌گرفتیم که:
حاج آقا! مگر نمی‌گویید جوان‌ها را جذب کنید؟ خوب باید مسجد را نورانی و زیبا کنیم که جوان وارد مسجد که می‌شود دلش بخواهد همیشه بیاید!
جوابی می‌داد که حالا بعد از چند سال، وقتی جوان‌هایی که با آن لامپ‌ها جذب کردیم را بررسی می‌کنم، می‌فهمم راست می‌گفت!
می‌گفت: جوانی که با یک لامپ جذب بشود، اگر برق‌ها رفت، جوان هم می‌رود!

به کجا چنین شتابان؟ (توضیحی درباره‌ی مستند Religulous)

اعتقادات خاص مذهبی من, فیلم‌هایی که می‌بینم ۶ دیدگاه »

قصد نداشتم درباره‌ی این مستند مضحک چیزی بنویسم و گفتم مثل خیلی از فیلم‌ها و برنامه‌های دیگر غرب باید از کنارش رد شد. اما از آنجا که این مستند می‌تواند بخش وسیعی از عقاید مردم غرب را تشکیل دهد، بد نیست چند جمله درباره‌اش گفته شود.

از آن مهم‌تر، یک خبر با عنوان «سفارش چوبه دار برای عامل جنایت مستانه» بیشتر مصرم کرد که بنویسم.

حکم مرگ پسری که به دنبال درگیری مستانه در باغ ، آدم کشت به تائید دیوان عالی کشور رسید.

مستند Religulous ، مستندی است از Larry Charles، یک نویسنده و کارگردان یهودی. در این فیلم، «بیل ماهر» که یک کمدین است بین افراد مختلف سرتاسر دنیا با ادیان مختلف، می‌رود و سؤالاتی از پیروان آن ادیان می‌پرسد و در حالی که هیچ یک جواب منطقی‌ای به سؤالات نمی‌دهند، نتیجه می‌گیرد که «دین» و «اعتقاد مذهبی» در این دنیا یک موضوع خنده‌دار و حتی مزاحم است که موجبات درگیری‌ها و کشت و کشتارها را فراهم می‌کند.

ساخت فیلم طوری است که هر آدم عاقلی متوجه می‌شود که این فیلم به هیچ وجه ارزش نگاه کردن را هم ندارد چه برسد به اینکه بخواهی در موردش صحبت کنی!
Bill Maher, November 2007بیل ماهر (عکس روبرو) یک کمدین نه چندان دلچسب است که مانند کسی که یک جوک بی‌مزه تعریف می‌کند و برای اینکه دیگران را به خنده بیاورد، اولین کسی که می‌خندد خودش است، بعد از هر سؤال و جواب، خنده‌های بسیار زورکی تحویل می‌دهد که ثابت کند که حرف این شخص خنده‌دار است!
دلیل دوم برای حرفم این است که: هدف اصلی فیلم، مسخره کردن اعتقاد است نه صحبت منطقی و به جواب رسیدن نهایی. اکثر کسانی که در این فیلم مورد سؤال قرار می‌گیرند، افرادی عصبی و کسانی هستند که هیچ اطلاعی از اعتقادشان ندارند و طبیعتاً سؤالاتی که افراد سطح اول هر مکتب هم گاهی اوقات از پاسخ دادن به آن‌ها عاجزند برای آن‌ها غیر قابل پاسخگویی است.
مثلاً فرض کنید این سؤال را از شما می‌پرسند: آیا شما معتقدید خداوند به پیامبر شما وحی نازل می‌کرد و پیامبر به مردم ابلاغ می‌کرد؟ طبیعتاً شما می‌گویید: بله.
بعد، از شما می‌پرسند: اگر خداوند می‌خواست مردم را هدایت کند، چه لزومی داشت درگوشی با پیامبر صحبت کند؟ خوب آنچه می‌خواست به پیامبر بگوید، به تک تک مردم می‌گفت دیگر!!؟

این سؤال یکی از سخت‌ترین شبهه‌ها به حساب می‌آید و طبیعتاً یک پیرو ساده هر دینی نمی‌تواند به آن پاسخ دهد و به فکر فرو می‌رود. همین که به فکر فرو رود، فیلم روی او زوم می‌کند و به مخاطب القا می‌کند که: واقعاً چه لزومی داشت؟ پس این‌ها دروغ است.

در حالی که اگر این سؤال از عالمان هر دین سؤال شود، شاید با یک مثال ساده همه چیز را روشن کنند.
من نه عالمم و نه کاره‌ای، اما با همین عقل عاجزم می‌توانم موضوع را کمی توضیح دهم:
اگر بخواهیم این شبهه را قبول کنیم و بگوییم که خدا باید چنین کاری می‌کرد یا اینکه پیامبری منصوب نمی‌کرد، همه چیز در عالم به هم می‌ریزد! مثل این است که بگوییم: خدا که می‌داند چه کسی چه کار می‌کند و جایگاهش کجاست، اصلاً چرا انسان‌ها را خلق کرد؟ یک مثال هم از استاد عابدی می‌زنم:
یک استاد، قبل از یک آزمون به راحتی می‌تواند تشخیص دهد که چه دانشجویی نمره‌اش در چه حد است و حتی چه نمره‌ای می‌گیرد، این دلیل نمی‌شود که آزمون برگزار نشود!!
پس، بسیاری از اینگونه موارد تنها برای آزمون است…
به هر حال، این مستند به هیچ وجه، مستند نیست! اگر قرار است اعتقاد دین یهود درباره‌ی این سؤال دانسته شود، نباید از یک یهودی کنار خیابان این سؤال پرسیده شود!

البته ناگفته نماند که در مورد یهودیت، این سؤالات از سران آن‌ها پرسیده می‌شود و طبیعتاً آن‌ها جواب خاصی ندارند، اما در مورد مسیحیت و مسلمانان، سؤالات از پیروان کوچه و بازار پرسیده می‌شود.

در مورد مسلمانان، الحمد لله، در این مستند از شیعه خبری نیست! شکی نیست که شیعیان بیش از هر پیروان ادیان دیگری به خاطر ماهیت تشیع که بر اساس تحقیق و مباحثه است، آماده پاسخگویی به سخت‌ترین شبهات هستند. اما اهل تسنن در بسیاری موارد مباحثه را حرام می‌دانند.

پس بیش از این درباره‌ی موضوع فیلم صحبت نکنیم بهتر است. البته این فیلم را به همه پیشنهاد می‌کنم. بد نیست با برخی ادیان که از دور مشخص است که یک انسان ناشی آن‌ها را ابداع کرده است آشنا شوید. با فرقه‌های یهودیت و اعتقادات خنده‌دار برخی از آن‌ها! باور نمی‌کنید اگر بگویم در روز شنبه که آن‌ها معتقدند خدا در این روز استراحت کرد و آن را روز «استراحت» می‌دانند، طبق عقاید آن‌ها، پیروان، باید از انجام ۳۹ کار بر حزر باشند و حق ندارند حتی مثلاً یک دکمه را فشار دهند!!!!!! و به خاطر همین عالمان آن‌ها دستگاه‌هایی را می‌سازند و به پیروان می‌فروشند که بسیاری از کارها را با جریان هوا (جریان هوا از نگاه آن‌ها، خوب است، آتش و الکتریسیته بد است) انجام می‌دهد!!

اما چیزی که من را واقعاً متعجب کرد، این تصویر در فیلم بود:

http://aftab.cc/img/news/yag.jpg

در این فیلم،‌ در کمال تعجب، یکی از سؤالاتی که مطرح می‌شد،‌ این بود که چرا «همجنس‌بازی» یک گناه در دین شما به حساب می‌آید؟ مگر همجنس‌بازها را هم خدا نیافریده؟ مگر همجنس‌باز، انسان نیست؟!!!
داشتم شاخ در آوردم! مگر کسی هم شک دارد که همجنس‌بازی گناه است؟ اما وقتی این آمار را نشان داد، شکّم برطرف شد! (یادتان باشد بعداً یک جوک درباره‌ی «شکم برطرف شد» بگویم!)
همجنس‌باز در انگلیسی می‌شود همان کلمه‌ای که در بالای ستون وسط در تصویر بالا می‌بینید. چون این کلمه فیلتر شده است، من نمی‌توانم اینجا درج کنم، اما تلفظش می‌شود گِی

باور نکردنی است که خیلی سریع، ۳ درصد از مردم آمریکا گِی شده‌اند!!!!! حتی بیشتر از یهودی‌ها!
می‌توانید تصور کنید دو همجنس‌باز که طبیعتاً مرد هستند، با هم چه کار می‌کنند؟ نعوذ بالله… ادامه نمی‌دهم.

اما سؤال اینجاست که چه شد که این گروه اینقدر جا باز کرد بین غرب که حالا (فعلاً) از هر صد نفر سه نفر همجنس‌باز شده‌اند! و تازه رسانه‌ها هم کم‌کم متقاعد شده‌اند که بالاخره همجنس‌باز هم بنده خداست!!
تنها دلیلی که فکر می‌کنم می‌شود بیان کرد، در قالب شعری از ایرج میرزا است که خواهش می‌کنم با خبری که در ابتدای مطلب به آن اشاره کردم، کنار هم بگذارید:
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر

تا آن که بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ، ضیغم نر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لکن چو به می ، دفع شر از خویش توان کرد
می ، نوشم و با وی بکنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را

ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند
زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را

مطمئناً متوجه جریان شدید که از این قرار بوده است: شبی شیطان خود را در شمایلی وحشتناک به بالین جوانی می‌رساند و می‌گوید که من فرشته مرگ هستم. اگر می‌خواهی هلاک نشوی، باید یکی از این سه کار را انجام دهی: پدرت را با ذلت بکُشی یا سر و سینه خواهرت را بشکنی و یا شراب بنوشی.
جوان می‌گوید: پدر و خواهر برای من عزیزند و بی‌ادبی روا نمی‌دارم. اما حالا که می‌شود با نوشیدن جامی شراب، دفع شر کرد، شراب می‌نوشم!
دو جام شراب نوشید و چون مست گشت و عقلش از دست برفت، هم خواهر را زد و هم پدر را کشت!

شکی نیست که جریان دنیای غرب همین جریان است. در دنیایی که میگساری همچون نماز ما امری چندگانه در روز باشد، طبیعی است که هر دم از این باغ، دسته‌گلی برسد!
این روند را در سینمای غرب به خوبی می‌توان پیگیری کرد. یک زمان، که هنوز غیرت و فرهنگ انسانی نابود نشده بود، خفن‌ترین فیلم‌های غرب تنها اشاره‌ای به صحنه‌های غیراخلاقی می‌کرد و رد می‌شد (مثل حالت فعلی سینمای ما که مثلاً در صحنه رویارویی زلیخا و یوسف، فقط ذهن مخاطب را برد به این سمت که زلیخا در این محفل شیطانی خود را آماده کرده بود) و کم‌کم پرده‌دری‌های سینمای غرب بیشتر و بیشتر شد و حالا دیگر هیچ ابایی ندارد که هر صحنه‌ای را به راحتی نمایش دهد و چه بسا اگر اعتراض کنید، ایراد می‌گیرند که مگر شما احساسات ندارید؟ چرا می‌خواهید احساسات خود را پنهان کنید؟!!!
اگر مراسم اسکار را طی هشتاد سال گذشته با هم مقایسه کنید، خیلی راحت این موضوع دستگیرتان می‌شود! یک بازیگر زن هالیوود در هشتاد سال گذشته چطور روی سن می‌آمد و حالا بعد از هشتاد سال چطور می‌آید؟

کمی که بررسی می‌کنی، می‌گویی: دنیای غرب و تفکر آن‌ها به کجا چنین شتابان می‌رود؟
آیا روزی همچون قبیله‌های جنگل آمازون خواهیم شد که هنوز نمی‌دانند لباس چیست و چه کاربردی دارد؟ (مستند Amazon را ببینید)

تا زمانی که هدایتگر این دنیا افراد مست لایعقلی همچون بوش و سارکوزی باشند، آیا نباید انتظار داشت که بر خلاف پیشرفت علمی، فرهنگ انسان به اولین روز حضور انسان بر روی زمین برگردد؟

من بیش از هر چیز، با بررسی این موارد اعتقادم به ظهور یک منجی مستحکم‌تر می‌شود!
تا زمانی که علی رغم پیشرفت تمام علوم، انسان‌ خود را به حالتی ببرد که نفهمد در اطرافش چه می‌گذرد و چه می‌کند و هر روز بشنویم که وزیر فلان کشور غربی حاضر نشد نام پدر فرزندی که در شکم دارد را ببرد و فلان جوان در مستی، شخصی را کشت و فلان رئیس جمهور در حالی جلو دوربین آمد که متوجه نمی‌شد چه بگوید و ده‌ها مورد از این دست، آیا نباید انتظار داشت این دنیا به جایی برسد که همه و همه هر لحظه آرزو کنند که یک منجی بیاید و آن‌ها را از شر بلایی که خودشان به سر خودشان آورده‌اند، نجات دهد؟

——

یک مقاله عالی درباره‌ی شراب و اثرات آن

عزت و ذلت

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) هیچ دیدگاه »

چند حدیث جذاب از جناب حجه الاسلام هاشمی‌نژاد (چند هفته پیش که آمده بودند ساوه) شنیدم مربوط به «عزت و ذلت» که بسی لذت بردم!

سعی کنید عربی آن‌ها را بخوانید و لذت ببرید:

– عَزَّ مَن قَنَعَ و ذَلَّ مَن طَمَعَ

عزیز شد هر که قناعت کرد و ذلیل شد هر که طمع کرد.
– در حدیث قدسی آمده است که خداوند فرمود:

أنَا العَزیزُ و مَن أرادَ العِزّهَ فَیُطِعِ العَزیز

من عزیز (بسیار عزتمند) هستم، پس هر کس عزت خواهد، از عزیز اطاعت کند.

– لَیسَ لِلمؤمنِ أن یّذلّ نَفسَه

جایز نیست که مؤمن، خودش را ذلیل کند. (کاری کند که ذلتش را در پی داشته باشد)

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

خداوکیلی حدیثی زیباتر از این احادیث شنیده بودید؟ (البته ذره‌ای شک ندارم که همه‌ی احادیث معصومین همین ویژگی را دارند، یعنی یکی از یکی زیباتر است)

می‌شود کلی مطلب در همه‌ی زمینه‌ها (مالی، روانشناسی، اجتماعی، فرهنگی و …) درباره‌اش نوشت!

بعداً مطالبی خواهم گفت و به این احادیث لینک می‌دهم…

یک راه ساده برای کشف برتر بودن اسلام نسبت به ادیان دیگر

اعتقادات خاص مذهبی من ۵ دیدگاه »

با تعدادی از دوستان در مورد Manny یا امانوئل، یکی از دوستان من در U.K که نزدیک به دو سال پیش از طریق گوگل با او آشنا شدم، صحبت کرده‌ام، اما قبل از مطرح کردن بحث اصلی، باید کمی توضیح بیشتر درباره‌ی او و خودم بدهم:

مانی یک پیرمرد انگلستانی بود که نقش واقعاً به سزایی در اعتماد به نفس من در مورد انگلیسی داشت.

باور کردنش سخت است، اما ۷۰ سالش بود! و به تازگی با یک زن ۳۵ ساله ازدواج کرده بود.

داستان صحبت‌هایم با مانی طولانی است، چند ماه با هم دوست جون‌جونی بودیم و طی این چند ماه به طور متوسط روزی دو سه ساعت با هم چت می‌کردیم.

مانی بازنشسته BBC بود و وقت آزاد زیادی داشت.، بنابراین سوژه مناسبی بود برای اینکه من انگلیسی‌ام را تقویت کنم 🙂 او هم هرگز دریغ نکرد و هر روز به قول خودش برایم کلاس مکالمه می‌گذاشت.

از آنجا که مانی یک یهودی متعصب و من یک مسلمان متعصب‌تر از او بودم، طبیعتاً دوستی ما چندان طولانی نشد!

همیشه مذهب، عامل اصلی درگیری‌ها، خونریزی‌ها و قهرها بوده است و البته نمی‌گویم این چیز بدی است و نباید تصور شود که بد است. (توضیحش مفصل است)

طی این مدت، ما هر روز درگیری شدید لحنی درباره‌ی اسلام داشتیم. مانی اطلاعات خیلی خوبی درباره‌ی اسلام و ایران داشت و دقیقاً عقایدی از ما که می‌شود بد فهمید و به آن گیر داد را رو می‌کرد و همین درگیری‌ها باعث شد که من هر طور هست رابطه‌ام را با او قطع کنم. البته فقط همین دلیل نبود، طی این مدت هرگز آغازگر چت‌ها من نبودم، همیشه صبر می‌کردم که او شروع کند که فکر نکند من نیاز دارم که با او صحبت کنم که مثلاً انگلیسی‌ام خوب شود. هیچ وقت طوری رفتار نکردم که نشان دهد من به عنوان یک مسلمان، محتاج او هستم! همیشه منتظر ماندم که منت بکشد که دقایقی آنلاین شوم که روحیه‌اش عوض شود و بعد، من سؤء استفاده‌ام را کرده‌ام!! 🙂
کم‌کم متوجه شدم که انگار هیچ کس محض رضای خدا موش نمی‌دواند! مانی، در بعضی صحبت‌ها طوری گفتگو کرد که من احساس کردم دارد منت می‌گذارد که مثلاً در ترجمه پروژه تستا به زبان انگلیسی به من کمک کرده یا مثلاً یک نسخه ویندوز ویستای اصل برای من ارسال کرده! (در حالی که خدا شاهد است که من هرگز این‌ها را از او نخواستم و بارها امتناع کردم و او اصرار می‌کرد که به عنوان رفاقت این کمک‌ها را انجام دهد)

به هر حال، عامل اصلی جدایی ما صحبت‌هایش در مورد ایران و اسلام بود که متوجه شدم رسانه‌های آن طرف آب آنقدر مخ این‌ها را شستشو داده‌اند که دفاع‌های من، یاسین به گوش خر خواندن است! هیچ چیز مثل مجادله‌های مذهبی روح من را آزرده نمی‌کند! چون نمی‌توانم قبول کنم کسی مثل مانی که چند گربه در خانه‌شان همدم اوست (در حالی که کاملاً به نجاست و ضررهای گربه آشنا بود)، بخواهد درباره‌ی دین پاکی مثل اسلام نظر بدهد! اصلاً اگر طرف مقابلم نفهم و بی‌منطق و به خصوص کسی باشد که زبانم لال حتی یک بار شراب خورده باشد (و در نتیجه، از نگاه من عقل درست و حسابی نداشته باشد) ترجیح می‌دهم با او صحبت نکنم، چون اعصاب خودم را بی‌خود خرد کرده‌ام.

در نهایت، با اینکه با چند نفر که قبولشان داشتم، مشورت کردم و آن‌ها گفتند رابطه‌تان چون موجب تقویت تو به عنوان مسلمان می‌شود، ایرادی ندارد، اما خودم راضی نشدم که با یک یهودی بیش از این رابطه داشته باشم. (البته مشخص است که من به اندازه کافی زرنگی کردم -إن المؤمن کیّس »» مؤمن، زیرک است- و آنچه نیاز داشتم از این رابطه برداشتم!)
طی یک هفته با رفتارم نشانش دادم که دیگر نمی‌توانم جواب ایمیل‌ها و آف‌ها و یا پیغام‌هایش را بدهم.
بارها ایمیل زد و نوشت: Hamid! haven’t seen you for a while and got worried (حمید! مدتی هست که ندیده‌امت و نگران شدم!) اما جواب ندادم و خلاصه، تمام!

اکثر مکالماتم با مانی را برای مرورهای بعدی ذخیره کرده‌ام، می‌توانید یکی از داغ‌ترین مشاجره‌هامان را در این آدرس مرور کنید. (نوشته‌های پررنگ از مانی است و بقیه از من)

بخشی از صحبت‌ها را ترجمه کردم، شاید براتان جالب باشد.

اما چیزی که خواستم در این مطلب به آن اشاره کنم، تقریباً آخرین سؤالی بود که از مانی پرسیدم و عاملی شده است که این سؤال را از ادیان مختلف بپرسم. آن سؤال، این است:

مانی! از نگاه دین یهود، یک مسلمان چه جایگاهی دارد؟ آیا دین او از او پذیرفته خواهد شد؟

مانی جواب داد: از نگاه یهودیت، هر کس می‌تواند عقیده خودش را داشته باشد و می‌تواند با آن عقیده وارد بهشت شود!

آخرین جمله‌ام این بود: مانی! حالا دیگر مطمئن شدم که اسلام، برترین دین الهی است!

واقعاً جالب است، این سؤال را باید از تمام ادیان پرسید. حدس می‌زنم اسلام، تنها دینی باشد که به هیچ کس اجازه نمی‌دهد به ادیان قبل و غیر از اسلام بماند! (آیه‌ی قرآن: إن الدین عند الله الاسلام » دین پذیرفته شده در نزد خداوند، اسلام است و آیاتی از قبیل «و رضیت لکم الاسلام دینا» و …)

این قاطعیت، مطمئناً هیچ مفهومی جز «اطمینان به برتر بودن دین» ندارد! یعنی خدای اسلام مطمئن است که دینی برتر از اسلام وجود ندارد و باید همه به آن بپیوندند. اما وقتی خدای یهود می‌گوید هر عقیده‌ای که دوست داشتید، می‌توانید داشته باشید، این، چه مفهومی دارد؟ نه این است که خدای یهود به دین خودش مطمئن نیست و فکر می‌کند دینی برتر از او هم ممکن است وجود داشته باشد؟ (البته منظور از دین یهود، دین فعلی است که کاملاً تحریف شده است)

خوشبختانه یا متأسفانه، تنوع ادیان در ایران زیاد نیست، وگرنه من این سؤال را از پیروان ادیان دیگر هم سؤال می‌کردم. اما مطمئنم چون قوانین ساختگی دارند و بشر آن‌ها را تنظیم کرده و می‌کند، اگر این سؤال را از آن‌ها بپرسید برای اینکه خودشان را مهربان و نرم نشان دهند جوابی مثل جواب مانی خواهند داد!! اما غافلند از اینکه این جواب، خود، بر حق بودن و برتر بودن دینشان را زیر سؤال می‌برد!!!

سعی می‌کنم در یک انجمن خارجی این سؤال را از ادیان مختلف بپرسم و اگر شد، نتیجه را گزارش کنم.

هر بار که درباره‌ی اسلام و ادیان دیگر تحقیق می‌کنم، در نهایت با اعتقاد بیشتری می‌گویم: الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیر المؤمنین.

در مطالب بعدی، کمی درباره‌ی فیلم مستندی به نام Religulous خواهم نوشت که به بررسی ادیان مختلف دنیا پرداخته است.

اسلام و شمشیر!

دین من، اسلام ۴ دیدگاه »

چه جالب!

شاید من خیلی دیرگیر باشم، اما جداً تا به حال به پرچم کشور عربستان توجه کرده بودید؟

http://sakhaei2004.parsaspace.com/images/flag_arabia.gif

واقعاً ما مسلمان‌ها برای چه زور الکی می‌زنیم که به دنیا ثابت کنیم که نه، اسلام دین عطوفت است و شمشیری در کار نیست!!؟؟؟

کشوری که نماد اصلی اسلام و محل ظهور پیامبر اکرم است وقتی شمشیری به این گندگی(!) در پرچم رسمی کشورش و زیر دو شعار اصلی اسلام، لا إله إلا الله و محمد رسول الله گذاشته، ما چطور مردم دنیا را به اسلام دعوت کنیم؟

همین امروز این را متوجه شدم، باور می‌کنید به محض اینکه متوجه شدم انگار یک پارچ آب سرد رویم ریخته باشند؟؟ باور نمی‌کنید چقدر به این فکر کرده بودم که چطور اسلام را به خونریزی و ترور ربط می‌دهند! چقدر فکر می‌کردم که اگر دستم به جایی رسید، حتماً بر خلاف این ادعا موضع بگیرم! اما چه فایده؟

الحق که اگر خدا ۲۴۸ هزار تا پیامبر دیگر بر این اعراب خبیث نازل کند باز هم دست از خیانت خود بر نمی‌دارند! نمی‌شد این پرچم را در این دنیا که همه نگاه‌ها به آن است عوض کرد؟

حتماً باید بهانه به دست خونریزترین افراد عالم بدهند تا با استناد به همین پرچم، مسلمانان را پیرو مکتبی جنگجو و خونریز نمایش دهند؟

قبلاً در مطلب مربوط به مستند «مشکل، ایران نیست» درباره‌ی دست‌های خاندان سعودی که در دست‌های سران آمریکاست صحبت کرده بودم، این پرچم هم یکی دیگر از دسته‌گل‌های آن‌ها که به مسلمانان جهان هدیه کرده‌اند!

این موضوع را با خواندن سری مقالات «اسلام و شمشیر» که توسط آقای ناصر پوپیرار نوشته و در وبلاگ ایشان منتشر شده است متوجه شدم.

پیشنهاد می‌کنم حتماً کتاب الکترونیکی ایشان را که در این بخش به آن لینک داده است دانلود کنید و بخوانید.

بخشی از این مقاله که به این مطلب اشاره دارد:

بیش‌ترین کوشش دشمنان اسلام در کار پیوند دادن اندیشه‌ی اسلامی با کارآیی تیغه‌ی شمشیر گذشته است. ابزار دست این دشمنان حیله گر و در موارد بیش‌تری دوستان سهل‌انگار و آسان‌گیر، توسل به آیه های «قتال» در قرآن عظیم است که عمدتا در سوره ی بقره دیده می‌شود.

اینک در گمان و بیان بسیاری از غیرمسلمانان و نیز مسلمانانی که داستان‌های رسوخ اسلام به‌جهان از مسیر شمشیرکشی‌های سرباز مسلمان عرب را پذیرفته اند، اسلام دین خون‌ریزی، مکافات‌دهی، دست بری، گردن زنی، رجم و تخریب جاهلانه‌ی فرهنگ ماقبل خویش شناخته می‌شود! در این میان، با حیرت بسیار، ناسیونالیسم عرب در القاء چنین باوری به جهان، از همه حریص تر است. آن ها که در حال حاضر از ظهور تزهای جدید تاریخی برای شرق میانه هراسان شده اند و مثلا بدون امپراتوری ساسانیان دیگر قادر به تکرار افسانه‌های فتوح قادسیه و جلولاء و نهاوند نیستند و شمشیر فرضی‌شان را از کار افتاده می بینند، علیه کتاب‌های تاملی در بنیان تاریخ ایران، در منطقه تبلیغ می‌کنند، چنان‌که مراکز دانشگاهی باکو، پایتخت‌آذربایجان، لحظه‌ای از پریشان‌پراکنی درباره‌ی این‌کتاب‌ها کوتاه نمی‌آیند. در راس‌کشورهای عرب، که ورود جدید به مسایل صدر اسلام را غیرضروری، مجرمانه و اندکی آن‌سوتر کافرانّه می‌بینند، صاحب‌نظران رسمی دولت عربستان سعودی نشسته‌اند. برای من این موضع‌گیری آن‌ها چندان هم ساده پندارانه، افسانه پرستانه، بی‌دلیل و غیرقابل فهم نیست. یک کشور اسلامی که در پرچم رسمی‌اش، شعاراصلی و اعتباری اسلام، یعنی «لااله الاالله، محمد رسول الله» را با نمایش تیغه شمشیری در زیر آن تخریب می کند، نوع و ماهیت نگاه‌اش به ‌اسلام قابل درک است و از میان این همه صاحب نظر و روشن فکر عالی جاه مسلمان کسی نیست تا از آن ها بپرسد: میان بیان لا اله الا الله با اشاره به شمشیر چه سنخیت و تناسبی است؟ آیا همین افزودن تیغه‌ی شمشیر بر شعار بنیانی مسلمین، شک رسوخ آن تفکر دست ساخت بیگانکان را در سرزمین کنونی کعبه برنمی‌انگیزد که یک هزاره است هدایت‌های اسلام را با‌ هراس از شمشیر مسلمین درهم می‌آمیزند و تبلیغ می‌کنند؟ ابزاری که امروز با نام تروریسم اسلامی در دست یهودیان می‌گردد و تفکری که به‌کلی ساخته‌ی کرسی‌های تفرقه افکنی و ترس میان مسلمین و میان مسلمان و غیر‌مسلمان است. و نباید از یاد برد که پرچم دار بزرگ تفکر شیعی، یعنی علی ابن ابی طالب را نیز مالک نوع دو ‌دم همین شمشیرهای ساختگی کرده اند، آن هم در حالی که اثبات وجود ساده ‌ترین آلت حرب نیز در صدر اسلام از نظر باستان شناسی ممکن نیست و بار دیگر بگویم که مورخ تنها و تنها بر سند همزمان با دوره‌ی تاریخی آن اعتبار می‌گذارد و تابع هیچ قول و بیان و روایتی نمی‌شود که غالبا با زمان خویش صد ها سال فاصله دارد.

دل‌تنگی‌ها هم مدرن‌تر می‌شوند!

خاطرات ۴ دیدگاه »

در اینکه من از کودکی عاشق پرنده‌ها و چرنده‌ها و ماهی‌ها بوده‌ام، کسی شک ندارد!

از آن زمان که دم‌پایی‌های بیچاره را هر طور بود، پاره می‌کردم تا به نان‌خشکی بدهیم و یک جفت جوجه رنگی بگیریم تا حالا.

شاید سیزده چهارده ساله بودیم که به محض اینکه وقت گیر می‌آوردیم،‌ به هوای ماهی‌هایی که در حوض باغ ریخته بودیم، با پسرخاله‌ها راهی باغ بابا تقی (بابا بزرگ گرام) می‌شدیم.

شب‌های جمعه هم، رادیو را بر می‌داشتیم و چهارتایی می‌رفتیم بالای پشت‌بام و موج را تنظیم می‌کردیم که دعای کمیل پخش شود. همان بالای پشت‌بام،‌ وسط دعا در حالی که گاهی اوقات اشک در چشمانمان بود، خوابمان می‌برد! صبح زود، بابا تقی از پایین داد می‌زد و برای نماز بیدارمان می‌کرد. نماز را که می‌خواندیم، دوچرخه‌ها را بر می‌داشتیم و می‌رفتیم نانوایی بربری که در محله‌ی مسکونی نزدیک باغ بود، پنیر خیکی (پنیر محلی ساوه) با سیاه‌دانه و حلوا و چای باغی… واقعاً که عجب صفایی داشت!

بعد از آن روزها که بزرگ‌تر شدیم و کم‌کم دانشجو و باید درس می‌خواند تا زنده ماند(!) دیگر حتی سالی یک بار هم به طبیعت زیبای باغ نمی‌رفتیم و نرفته‌ایم.
برای اینکه دپرس (Depress) نشویم، یک آکواریوم راه انداختیم و چند ماهی که الان برای خودشان غولی شده‌اند، در آن انداختیم و یک جفت مرغ عشق گرفتیم که هر بار بخواند و یک طبیعت مصنوعی برایمان بسازد. چند تا هم فنج دارم که جوجه‌کشی می‌کنند و هر بار جوجه‌هاشان را به این و آن هدیه می‌دهم.

بعد از آن سال‌های با صفا، بعدها هر بار که جلو این آکواریوم می‌نشستم یاد آن ماهی‌بازی‌ها و آن احوالات نوجوانی می‌افتادم و کمی روحیه‌ام عوض می‌شد و آرزو می‌کردم که آیا شود که روزی دوباره آن روزها برگردد و یک دل سیر از طبیعت زیبای باغ در آورم؟

حالا این روزها که صبح تا شب یا در کلاس هستم و یا در پشت این کامپیوتر بی‌احساس و دنبال گرفتاری‌های دیگر، وقتی اسکرین‌سیور کامپیوتر که زیر دریا را نشان می‌دهد و ماهی‌هایش این ور و آن ور می‌روند، فعال می‌شود، یاد آکواریوم خودم می‌افتم و دلم می‌خواهد یک روز از صبح تا شب بنشینم جلو آکواریوم و گیاه‌ها و ماهی‌هایش را ورانداز کنم!

احتمالاً مدتی دیگر دلم حسابی برای این اسکرین‌سیور تنگ می‌شود!!!

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها