امید من! گریه کن اما برای خودت…

امید نامه, نکته ۲ دیدگاه »

امید من!

هر گاه اشکی برای امام مظلوممان ریختی، در همان حین به این فکر کن که تو نیز استعداد شمر شدن را داری. تو ای انسان! دلیل گریه‌ات را بدان: تو داری برای خودت اشک می‌‌ریزی. داری با زبان بی‌زبانی می‌گویی: اماما! من از طرف همه انسان‌ها شرمنده‌ام. ما شرمنده‌ایم که هوا و هوس یا تعصب و کوردلی باعث شد که «چون تویی» را نشناسیم.
وقتی گریه می‌کنی، به خود بلرز که اگر لحظه‌ای غفلت کنی به پلیدی یزید و شمر و چه بسا پلیدتر دچار شوی…
خدا را التماس کن که خدایا نکند چشم از ما برداری که چه غافلانه حرمت امام زمانمان را می‌شکنیم.

امید من!

تاریخ، آینه عبرت است. از این واضح‌تر نمی‌تواند بیان کند که اگر در شناخت حق و شناساندن حق لجبازی کنی، می‌شوی جزئی از لشکر یزید…

وقتی گریه می‌کنی، تاریخ را مرور کن. با هر اشکی که می‌ریزی یکی از عواملی که باعث شد کسی چون شمر که مدعی فقاهت بود، در مقابل سبط رسول الله بایستد را به ذهن بیاور. حب دنیا؟ غفلت؟ تعصب کورکورانه؟ اعتماد کامل به تبلیغات علیه امام؟ زیرک نبودن؟ بی‌تفاوتی؟… آن‌ها را مرور کن و تصمیم بگیر که از آن‌ها دوری کنی. این همان اشکی است که ارزش دارد خدا به ازای هر قطره‌اش گناهان صد ساله‌ات را بیامرزد نه آن اشکی که از سر دلسوزی برای امام و فرزندانش باشد (که البته آن هم می‌تواند برای شروع عالی باشد…). فراموش نکن: امام ما نرفت که یک تراژدی بسازد او رفت که بگوید ای انسان! تو این استعداد را داری که به پلیدی این انسان‌ها باشی، مراقب باش…

چه موقع بدها خوب می شوند؟

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۲ دیدگاه »

یک نکته طلایی:
تا وقتی خوب ها، خوب تر نشوند، بدها خوب نمی شوند!
(نقل قولی زیبا از استاد پناهیان)

کار خوب ناقص

نکته هیچ دیدگاه »

امید من! انجام ندادن یک پروژه خوب، بهتر از انجام ناقص آن است…
اگر توان انجام نداری، ایده های خوب را نسوزان!

مهجوریت قرآن در میان شیعه و مهجوریت اهل بیت در میان اهل تسنن

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته یک دیدگاه »

پنج‌شنبه‌ها عصر بعد از سخنرانی حجه الاسلام قرائتی، یک مستند بسیار جذاب پخش می‌شود با عنوان «در امتداد غدیر». مستند به فعالیت‌های شیعیان در کشورهای خارجی می‌پردازد.

این هفته در مورد هلند بود. صاحب یک حسینه در آن‌جا یک جمله گفت که خیلی لذت بردم:

گفت یکی از اهالی اینجا که سنی بود به تشیع پیوست. بعد از مدتی به من گفت: زمانی که سنی بودم، در بین اهل تسنن، «اهل بیت» مهجور بودند و حالا که شیعه شده‌ام، در بین اهل تشیع، «قرآن» مهجور است!

دیدم راست می‌گوید!

یاد آن تأکید پیامبر به «ثقلین» افتادم! انگار آینده را به روشنی می‌دیده است…

هر که بین این دو جمع کرد، واقعاً سعادتمند شد…

بانی توفیق ما کیست؟

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

به یکی از دوستان که گردن تستا و بنده خیلی حق دارند و خیلی از امکانات تستا مدیون هزینه‌کرد ایشان است، گفتم: حقیقتش را بخواهید از بس شما سفارشی‌سازی داشته‌اید و بابتش هزینه داده‌اید، من دیگر خجالت می‌کشم از شما سفارشی‌سازی قبول کنم و هزینه دریافت کنم!!

صحبت جالبی نوشتند که دلم می‌خواهد اینجا یادگاری بماند:

 تشکر: همه هزینه هایی که برای گسترش تستا تا الان خرج کردم حاصل لطف خدا ، صداقت کار شما، و  رغبت خدمت به مرز و بومم بوده هر وقت یادش میفتم.به خودم میگم اگر این هزینه ها رو نکرده بودم کجا خرج میشد که ثواب اخروی نصیبم بشه.شیرینیش همیشه در دل و ذهنمه.هر روز که دانش آموزی میره و تستی رو میزنه و نکته ای یاد میگیره روحم پرپر میزنه که دعاشو به جان شما میکنم.خداوند حافظ جان شما و مال و خانوادتون باشه آمین…تشکر

از این نوع انرژی‌ها به صورت روزانه برایم ارسال می‌شود. مثلاً یکی دیگر از عزیزان، امروز نوشته‌اند:

دوست گرانقدر جناب نیرومند سلام بر شما . بدین وسیله میخواهم مراتب تشکر و قدردانی خودم را از زحمات و راهنماییها و مطالب خوبی که در دنیای مجازی منتشر کرده و میکنید خدمتتان عرض کنم.در چند مورد تکنیکهای فتوشاپ ، از بین انبوه مقالات و پاسخهایی که چه در کتب و چه از طریق اینترنت بدست آوردم ، بی شک بهترین پاسخ و راهنمایی را از راهنماییهای جنابعالی گرفتم و از این روی بسیار خرسند و سپاسگزارم و خدای را شاکرم که هنوز در این دنیای درهم ریختۀ ما انسانهای والایی چون شما هستند که بی هیچ چشم داشتی و چه سخاوتمندانه آموخته های خود را در اختیار دیگران آن هم بشکلی ساده ، زیبا و دوست داشتنی قرار میدهند. انصاف ندیدم که سکوت کنم و لب به تشکر باز ننمایم.خداوند کریم پیوسته و در همه حال یار و یاورتان باشد بزرگوار.

یا مثلاً از یک دانشگاه که به خاطر رفتار نه چندان جالب مدیر آموزشش با آن‌ها همکاری‌ام را برای ترم آینده قطع کرده بودم، برای بار دوم تماس گرفتند که: فلانی! حقیقتش را بخواهید رؤسا به خاطر تعاریف دانشجوها نظرشان نسبت به شما خیلی مثبت است. من را مأمور کرده‌اند که ببینم اگر سوء تفاهمی بوده با هم بنشینیم و رفع کنیم که شما را برای ترم آینده داشته باشیم. (بگذریم که دیر اقدام کردند و تمام هفته من با چهار دانشگاه دیگر پر شد و ماند برای ترم‌های بعد…)

***

چند شب پیش تقریباً بعد از مدت‌ها یکی از دوستان ۷۰ ساله‌ام را در مسجد دیدم. گفت: چه خبر؟ اصل حالت چطوره؟

طبق معمول گفتم: عالی‌ام! عالی! از این بهتر نمی‌شم 🙂

گفت: احسنت! کیف می‌کنم وقتی از تو می‌پرسم چطوری! هر وقت می‌پرسم انگار با تمام وجود می‌گویی عالی‌ام!

ادامه داد که: فلانی! واقعاً وقتی به این نعمات خدا فکر می‌کنیم چیزی جز این نمی‌توانیم بگوییم! چقدر خدا به ما لطف داشته… واقعاً الان در شرایط عالی هستیم.

گفتم: بله، والا ما که صبح تا شب داریم به این فکر می‌کنیم که چه کار کرده بودیم که خدا ما را لایق این همه لطف دانست؟ فکر می‌کنم به خاطر آن کارهایی باشد که در نوجوانی‌مان همراه با شما در فلان مسجد انجام می‌دادیم…

یک دفعه گفت: صبر کن! تند نرو! حالا از کجا معلوم که این توفیقات به خاطر کارهای خودت باشد!؟ شاید پدر یا حتی جد تو باعث و بانی این توفیقات باشند. می‌دانی اگر مال حلال پدرت نبود چه می‌شدی!؟

واقعاً جا خوردم! گفتم: انصافاً راست می‌گویی. من اگر آن پدر عجیب، آن باب‌جون (به پدر بزرگ پدری‌مان می‌گفتیم باب‌جون) یا این مادر عظیم و آن باباتقی (پدر بزرگ مادری‌ام که خدا می‌داند با اینکه بی‌سواد است اما اگر ده گام با او راه بروی، در این چند گام صد بار با تمام وجودش می‌گوید: الحمد لله. توکلت علی الله. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا سپاس نعمات بیکرانت را!…) اگر آن‌ها را نداشتم بعید نبود که این نعمات از من صلب بشود…

هر چند هر روز و هر لحظه برای این افراد از ته قلبم دعا می‌کنم اما نمی‌دانم چرا از آن شب که آن بنده خدا آن موضوع را گوشزد کرد، هر وقت یکی از آن تشکرها و تعاریف می‌فرستند، ذهنم اول پیش آن‌ها می‌رود…

إملاء

نکته هیچ دیدگاه »

حکمت ۱۱۶ نهج البلاغه یک جمله جالب و در آن جمله یک کلمه جالب دارد:
مَا ابْتَلَى اللهُ أحداً بِمِثل الإملاءِ لٓه
خدا هیچ کس را با چیزی مانند “مهلت دادن” نیازمود!!

گذشته از جمله ترسناکش، تازه فهمیده ام کلمه املا یعنی مهلت دادن! احتمالاً به این دلیل که آهسته تر از حالت عادی از روی یک متن خوانده می شود و بقیه مهلت دارند که بنویسند…

فرق زمین و آسمان

نکته ۳ دیدگاه »

امروز در سبدی که جلوم بود، هم سیب بود و هم سیب زمینی.
دقت کردم دیدم این دو هر چند از یک جنس هستند اما چقدر فرق بینشان است و همه این فرق ها از این نشأت می گیرد که یکی آسمانی است و یکی زمینی!
آن که آسمانی است چقدر زیبا و خوشبوست و این که زمین را مأوای خود کرده چقدر زشت و بدبوست!
عاقبت و جایگاهشان را ببین! آن که زمینیست عاقبتش آتش است و آن که آسمانیست در آبی بر سر سفره هفت سین و زینت بخش سفره های مهمانی…

چه خبر است در آسمان!؟

امید من! برای خود یک برنامه عبادی داشته باش…

اعتقادات خاص مذهبی من, امید نامه, دین من، اسلام, نکته هیچ دیدگاه »

امید من!

نکند بگذاری فرصت از دست رود! همین حالا برای خود یک برنامه عبادی بچین…

روایات و آیات در مورد «نشانه‌های مؤمن» را مرور کن و از بین آن‌ها یک «آینده‌ی روشن» برای خود ترسیم کن و سعی کن که به مرور به آن آینده برسی.

به طور مثال:

این روایت را که می‌خوانی:

امام حسن عسکری(ع) فرمودند: «نشانه‌های مؤمن و شیعه، پنج چیز است: اقامه نماز ۵۱ رکعت، زیارت اربعین حسینی، انگشتر در دست راست کردن، سجده بر خاک و بلند گفتن بسم الله الرحمن الرحیم.» (تهذیب، جلد ۶، ص ۵۲)

در برنامه عبادی خود بنویس که تا فلان سن و به مرور به حالتی برسم که توفیق ۵۱ رکعت نماز روزانه را کسب کنم. (به ویژه نماز شب)

– و یا کم‌کم توفیق کسب کنم که هر شب صد آیه در نماز وتیره‌ام بخوانم.

– تا فلان سن یک بار تفسیر کل قرآن را بخوانم.

– تا فلان سن فلان سوره‌ها را حفظ کنم تا در راه و در بیکاری بخوانم…

– سریعاً سوره هل اتی را حفظ کنم که هر صبح پنج شنبه آن‌را بخوانم…

– به مرور به این حد برسم که نماز اول ماه و روزه‌های سفارش شده در هر ماه را به جا آورم…

امید من!
حواست باشد که اگر در هر کاری برنامه نداشته باشی سردرگم و گمراه و ناامید می‌شوی…

 

ــــــــــــــــــــــــ
پی‌نوشت: این هم یک جوک که در حین جستجوهایم برای آن حدیث بالا مواجه شدم: کلیک کنید و به نوار آدرس و متن صفحه توجه کنید

گاهی باید برای یافتن پاسخ یک سؤال، یک سال صبر کرد!

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته هیچ دیدگاه »

سال گذشته (۹۱) که حجه الاسلام هاشمی‌نژاد مهمان شهرمان بود، یک داستان تعریف کرد که ابهامات و سؤالاتی در ذهنم ایجاد شد که خدا می‌داند از سال گذشته تا به حال ذهن من را درگیر نگه داشته بود… جالب است که امسال (۹۲) ناخواسته جواب آن ابهاماتم در مورد آن داستان را در سخنرانی امشبشان گرفتم!! 🙂

اتفاق جالبی بود!

(اینکه سؤال و جواب چه بود، بماند!)

مرضی به نام «توسعه»!

اتفاقات روزانه, نکته ۵ دیدگاه »

نمی‌دانم این چه مرضی‌ست که انسان دلش می‌خواهد دائم کارش را توسعه دهد!؟

هر چقدر فکر می‌کنم که چه لزومی دارد مثلاً شخصی که یک شرکت دارد و از آن، مخارج کامل زندگی‌اش فراهم می‌شود، به فکر شعبه دوم، خط تولید سوم، شرکت چهارم و امثالهم باشد، به نتیجه نمی‌رسم!

در کار خودم هم مانده‌ام! هر روز فکرهای جدید به ذهنم می‌رسد و نمی‌دانم چرا دست به انجامشان می‌زنم!؟ دائم فکر می‌کنم که:
– آیا این، حب مال بیشتر است؟ بعد می‌گویم: اگر اینطور است، خیلی از این کارها مثل همین savehseda.ir که یک هفته است بسیاری از وقتم را گرفته یا مثلاً بحث تهیه عکس ۳۶۰ درجه از کل شهر یا سانا یا مثلاً راه اندازی دوره‌های آنلاین یا پروژه‌های کوچک و بزرگ دیگر، نه تنها هیچ درآمد مالی ندارد، بلکه کلی هم خرج روی دستم گذاشته! پس چرا با این همه اشتیاق انجامشان می‌دهم؟)
– آیا برای رسیدن به لذت انجام آن‌هاست؟ (نمی‌دانم، شاید! اما وقتی دردسرهای بعدی را بررسی می‌کنم می‌بینم انصافاً نمی‌ارزد! یعنی نبودن آن‌ها ممکن است لذت بیشتری نصیبم کند)
– آیا نیت خدایی در آن دخیل است؟ یعنی مثلاً یک رئیس شرکت، شرکت‌هایش را توسعه می‌دهد که کارگران بیشتری داشته باشد و افراد بیشتری را روزی بدهد؟ (می‌بینم خدایی‌اش خدا جایی نگفته آنقدر کارتان را توسعه دهید که فرصت برای خواندن چند آیه قرآن در روز و مطالعه و تفکر در آفرینش و غیره نباشد!)
– آیا… آیا؟ خلاصه کلی فکر و خیال می‌کنم که واقعاً چه لزومی دارد خودم را دائم درگیر نگه دارم و هر روز به فکر توسعه باشم؟

مثلاً روزانه چندین پیشنهاد وسوسه کننده می‌آید که موجب می‌شود به «توسعه کارها» فکر کنم. مثلاً یکی از مشتری‌ها پیغام داده‌اند:

ضمنا دارم سعی میکنم این سیستم رو به عربی و کردی ترجمه کنم.
هر وقت تمام شد فایل های ترجمه رو براتون ارسال می کنم. دارم این سیستم رو تو کشور عراق ترویج می دم
با دو تا کالج هم صحبت کردم و سیستم رو آزمایشی براشون نصب کردم.
اگر موفق بشم نمرا ۳ رو ازتون میخرم و به اینا می فروشم

این را که خواندم ترس برم داشت که اگر یک روز کار آنقدر وسیع شود که به زبان‌های مختلف ترجمه شود و ما مثلاً نیاز باشد به زبان عربی هم پشتیبانی داشته باشیم چه می‌شود!؟

یا مثلاً دیروز بررسی‌هایم نشان داد که خیلی‌ها با جستجوهای خارجی وارد سایت testa.cc می‌شوند! این یعنی تستا می‌تواند در خارج هم خریدار داشته باشد! بعد نشسته‌ام کلی بررسی کرده‌ام که چطور خرید آنلاین خارجی راه اندازی کنم؟ چطور تنظیم کنم که اگر کسی از خارج وارد سایت شد، سایت به زبان خارجی نمایش داده شود؟

یا مثلاً این پیشنهاد وسوسه کننده:

احتراما پیرو مذاکره تلفنی درخصوص تفاهم نامه با شرکت ما در تهران با حضرتعالی به استحضار می رساند:
برای گام اول ارائه محصولات دو شرکت در تهران و ساوه و اینکه در حوزه فعالیت های همدیگر بتوانیم خدماتی متقابل داشته باشیم اعلام آمادگی می نماییم
در صورت امکان اگر بتوانید یک بار به تهران تشریف بیاورید و از محل شرکت ما و پرسنل و نرم افزار و توانمندی ما بازدید نمایید و به هر نحو که بتوانیم حداقل در حوزه مالی و افزایش تجارت هر دو شرکت بهره مند گردیم

نمی‌دانم کار تا کجا پیش می‌رود!‍؟
همین‌قدر که فعلاً با چراغ خاموش حرکت کرده‌ایم، آنقدر درگیر مشتری‌ها شده‌ام که فرصتی برای یک مطالعه یا حتی کار روی پایان‌نامه ارشد نمانده 🙁 حالا اگر یک روز چراغ‌ها را روشن کنیم چه می‌شود؟

اما نهایتاً به این نتیجه رسیده‌ام که «توسعه» هم باید به لیست شهوت‌ها اضافه شود! انسان دائم دلش می‌خواهد کارش را بیشتر توسعه دهد. آنقدر پیش می‌رود که یک وقت خبردار می‌شود که تمام زندگی‌اش درگیر کار و پول و شغل شده است! باید با آن مقابله کرد…

این را چه می‌شود نامید؟

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

چند شب پیش یک مسجد رفته بودم که احساس کردم روحانی در قرائتش عبارت «إنا أعطیناک الکوثر» را طوری تلفظ می‌کند که «أ» در «أعطیناک» تلفظ نمی‌شود. یعنی ناخواسته، الف را به الف وصل تبدیل کرده بود و می‌گفت: إناعطیناک الکوثر».

یادش به خیر، زمانی که سیزده چهارده ساله بودم شب‌ها یک کلاس قرآن پیش یک پیرمرد ۸۰ و اندی ساده (که مرحوم شد) می‌رفتم و ایشان تأکید خاصی داشت که همزه‌ای که همزه وصل نیست باید به صورت چکشی تلفظ شود یعنی «أ» در «أعطیناک» باید کاملاً واضح بیان شود.

بعد یک دفعه سر نماز به این فکر فرو رفتم که اصلاً این همزه چه موقع وصل می‌شود و چه موقع نمی‌شود؟ اصلاً نوع غیروصل را چه می‌نامند؟ باید یک کتاب پیدا کنم که ببینم مواقعی که الف به صورت وصل یا غیروصل می‌آید را لیست کرده باشد…

بعد از نماز آمدم در ماشین نشستم و طبق معمول، ضبط را روشن کردم که ادامه سخنرانی‌های آیه الله مجتهدی را بشنوم که دقیقاً از اینجا شروع شد: بشنوید:

http://download.aftab.cc/uc/users/hamid/2013-08-26-mojtaheddi-tehrani.m4a

جالب است که چندین و چند بار این اتفاق افتاده! اصلاً انگار این ضبط و رادیویی که سحرها معمولاً روشن می‌کنم، تبدیل شده به یک بلندگوی پاسخگوی ابهامات ذهن من! مثلاً مدتی پیش که یک مطلب نوشتم و ناخواسته با آبروی یک مؤمن بازی کردم، در مسجد به این فکر بودم که واقعاً این کار گناه بود؟ چطور جبران کنم؟ و از این جور سؤالات که به ذهنم می‌آمد…
به محض اینکه آمدم و در ماشین نشستم و ضبط را روشن کردم، ادامه سخنرانی‌های استاد عابدی در مورد بردن آبروی مؤمن و خطر بسیار عظیم آن بود. جملاتش در گوشم هر بار زمزمه می‌شود: گاهی اوقات انسان به دیگران صدمه مالی می‌زند. خوب، این مشکل بزرگی نیست. به هر حال، با همان مقدار یا کمی مقدار بیشتر جبران می‌کند و حلالیت می‌طلبد. اما گاهی اوقات انسان به آبروی دیگران صدمه می‌زند. این، دیگر مقدار و اندازه ندارد که جبران شود. اگر این شخص در دنیا حلالیت نطلبد و رضایت شخص را نگیرد، در قیامت، شخصی که چنین صدمه‌ای به او وارد شده، می‌تواند بگوید: از تو راضی نمی‌شوم مگر اینکه تمام ثواب‌هایت را به من بدهی! و چه بسا بگوید: از تو راضی نمی‌شوم مگر اینکه تمام گناهان من را به دوش بکشی!
باور کنید به محض اینکه این را شنیدم داشتم از حال می‌رفتم.

جالب است که همان شب‌ها، سحر بعد از اذان، رادیو فرهنگ که هر بار یک داستان آموزنده تعریف می‌کند، داستانش چیزی با این مضمون بود: در زمان‌های قدیم، در یک شهر، یک انسان نادان بود که بر اساس شنیده‌های غلط مردم که درست هم نبود، در مورد یکی از دانایان شهر قضاوت کرد و چیزهایی پشت سر او گفت… به گوش دانا رسید… دانا از او پیش داروغه شکایت کرد. نادان را گرفتند و آوردند… نادان پس از شنیدن نظرات دانا، پی به اشتباه بودن حرف‌هایش برد و پشیمان شد، اما چه فایده؟ این پشیمانی تا لحظه مرگش هرگز او را رها نکرد!!
خدا می‌داند که این «نادان» در این داستان، من بودم و من آن سحر فهمیدم که تا پایان عمرم باید در داغ آن جریان بسوزم تا من باشم که چنین غلطی نکنم.
بگذریم که یک نامه بلند بالا برای آن بنده خدا نوشتم و تمام این جریانات را هم گفتم و برایش نوشتم که: من ثوابی ندارم که در روز قیامت به شما بدهم حالا با این وضع چطور بار گناهان شما را هم به دوش بکشم؟
و او دقیقاً مثل آن داستان برای اینکه راضی شود، فقط خواست من بروم و توضیحاتش را بشنوم و من شنیدم و پشیمان شدم و این پشیمانی احتمالاً تا آخر عمر با من خواهد بود…

اما از چند شب پیش تا به حال دارم به این فکر می‌کنم که این اتفاقات مثل همین جریان همزه قطع، در چه بحثی می‌گنجد؟

– یک اتفاق ساده است؟
– شانس؟
– حس ششم؟ (یعنی چون حس ششم من می‌داند که قرار است در مورد چه چیزی در ضبط بحث شود، قبل از آن این چیزها به ذهنم خطور می‌کند؟)
– عنایت و کمک خدا و همان بحث «علّمَهُ الله ما لَم یَعلم»؟
– حتی به این فکر کردم که دست شیطان در کار است؟ (مثلاً بخواهد با این اتفاقات چیزهایی به انسان القا کند و بعد، دردسرهای بعدی مثل غرور و امثالهم؟)

خلاصه که این جریانات را چه می‌شود نامید و چطور می‌شود مطمئن بود که مخاطبش تو هستی و این، خوب است یا بد؟ و از این جور ابهامات…

بل هم أضل

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

دلم مى خواهد به آن همسایه مان بگویم:
حداقل از آن سگى که به منزل آورده اى خجالت بکش که سحرها بلند مى شود و ذکر خدا مى گوید و تو خوابى!

خوب خوردن، خوب خوابیدن هم دارد!

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته هیچ دیدگاه »

ما فقط یک شب خوب خوردیم، خوب هم خوابیدیم! و نماز شبمان قضا شد! من مانده ام آن ها که هر شب، خوب مى خورند چه کار مى کنند!؟
_______________
دیشب یک دل سیر، پیتزا و چیپس و سبزى و سالاد و نوشابه خوردم

خدایا از من بکاه و به او بیفزاى

داستان, نکته هیچ دیدگاه »

جوانک مملو از غرور دانشش شده بود.
یک روز با مادر پیرش بر سر موضوعى بحث مى کرد. سادگى و کم سوادى مادر خونش را به جوش آورد… در اوج عصبانیت گفت: نمى فهمى دیگر! نمى فهمى! عقلت کم است! من مانده ام چطور از تو با این عقل کم، من با این همه عقل به دنیا آمده ام؟

مادر با صدایى آهسته که انگار دلش نمى خواست بگوید، گفت: آخر آن وقت که تو را باردار بودم، به خدا گفتم: خدایا! از عقل من بکاه و به عقل فرزندم بیفزاى…

و جوانک… اشک از چشمانش جارى شد…

فقط سواد کافی نیست!

اتفاقات روزانه, نکته ۸ دیدگاه »

در مسجدگردی‌هایم، مدتی هست که یک مسجد در نقطه‌ی دوری از شهرمان کشف کرده‌ام که انسان‌های معنوی عجیبی آنجا هستند! احساس می‌کنم نور از سر و روی مسجد و نمازگزارانش می‌بارد.

اولین بار که رفتم، نزدیک یک پیرمرد نورانی نشستم. سلام کردم و نشستم و سرم را چرخاندم که ببینم اوضاع مسجد چطور است. کار فرهنگی در آن انجام می‌شود؟ میزان نور آن مناسب است؟ و غیره…

چند دقیقه نگذشته بود که پیرمرد گفت: بلند شو جوون! بلند شو دو رکعت نماز قضا برای خودت یا پدر و مادرت بخون.

لبخندی زدم نشان ازاینکه تا به حال پیرمرد به این جالبی ندیده بودم که دلش به حال دنیا و آخرتم بسوزد و با این لحن زیبا دعوتم کند به این کار… و با اشتیاق قبول کردم و دو رکعت نماز صبح قضا برای بابای خدا بیامرزم خواندم.

حاج آقایشان آمد و با رویی خوش که من در هیچ حاج آقایی در مساجد دیگر این روحیه و نشاط را ندیده بودم با تمام افراد مسجد از دور با تکان دادن سر و دست گذاشتن به سینه سلام کرد. با صف اول دست داد و… نماز شروع شد. قرائت و صوتی داشت که اشک از چشمانم جاری شد. روح انسان پرواز می‌کرد… کیف کردم از قرائت صحیح و صوت زیبایش.

نماز تمام شد. قرآن‌ها را پخش کردند، یک جوان نورانی رفت و قرآن را خواند. باور کنید داشتم از عظمت قرائتش دیوانه می‌شدم! بعد از آن، زیارت عاشورا را هم هم‌او خواند. واااااااااااااااااااای! مجنون کرد ما را با آن قرائت زیبایش!

اصلاً انگار آن شب یک شب خاص بود!

از آن شب مشتری پر و پا قرص آن مسجد شدم. با اینکه باید ۲۰ دقیقه با سرعت رانندگی کنم تا به آنجا برسم اما حداقل هفته‌ای یک شب باید بروم آن مسجد.

شب‌های قدر که هر سال سجاده ما در یک مسجد مشخص پهن بود، امسال قید آن مسجد را زدم و آمدم این مسجد. قسم می‌خورم که هیچ سالی در این سال‌ها عجیب‌تر از امسال از شب‌های قدر استفاده نکردم.

عجیب چیزهایی دیده‌ام در این مسجد… از جوان تا پیرمردشان دنبال پیشرفت در دین هستند. مانند مساجد دیگر نیستند که فکر کنند الان که آن‌ها سعادت حضور در نماز جماعت و مسجد را دارند، بهترین خلق خدا هستند و همه تکالیف از گردنشان ساقط شده و چه بسا از خدا طلبکار هم باشند!

و اما امشب:

امشب هم طبق معمول که معمولاً یک ربع زودتر می‌روم و از آن پنجره‌ی جالبش که روبروی قبله است، آسمان را نگاه می‌کنم تا غروب شود (و احساس می‌کنم هیچ چیز در دنیا زیباتر از تماشای طلوع و غروب خورشید نیست) نشسته بودم که دیدم همان پیرمرد آمد و نشست کنارم. البته اعتراف می‌کنم که وقتی آمد به خاطر همان پیشنهادی که در اولین برخوردمان داشت، بیکار ننشسته بودم و داشتم نافله عصر می‌خواندم تا مغرب شود. نمازم که تمام شد، نزدیک‌تر آمد و با همان محبت عجیبش صحبت را شروع کرد:

– گفت: خوبی جوون؟
– گفتم: ممنون حاج آقا. عالی‌ام، عالی.
– گفت: چه کار می‌کنی؟ درس می‌خونی؟
– گفتم: نه حاج آقا، درس می‌دم.
– گفت: توی کدوم مدرسه؟
– گفتم: مدرسه نه، توی دانشگاه‌ها و مؤسسات
– گفت: پسر من هم توی دانشگاه درس می‌ده. می‌شناسیش؟
– گفتم: فامیلی‌شون چیه؟
– گفت: فلانی… همون که اینجا قرآن می‌خونه! (تازه فهمیدم که آن جوان قاری فرزند این پیرمرد عجیب و استاد دانشگاه است)
– گفت: اون پسرم هم رئیس فلان بانکه.
– گفتم: واقعاً؟ می‌شناسمشون. (نماز جماعت می‌یان مسجد کنار بانک و بسیار مؤمن و باشخصیت هستن)
– گفت: اون یکی پسرم هم مدیر فلان مدرسه‌ست. اینکه پرسیم کدوم مدرسه درس می‌دی می‌خواستم بدونم توی مدرسه پسرم هستی یا نه؟
– گفتم: واقعاً؟ اتفاقاً داماد ما معاون اون مدرسه‌ست. چه جالب!
– گفت: این حاج آقا (روحانی مسجد) هم که می‌بینی پسر منه! (این را که گفت باور کنید چشمانم داشت از حدقه بیرون می‌زد!!!)
– گفت: شما؟
ـ گفتم: نیرومند هستم.
– گفت: آقای نیرومند! هفت تا پسر دارم، چهار تا دختر. الحمد لله همه‌شان همینطور رئیس و مدیر و استاد و امثالهم هستن.
– گفتم: حاج آقا! الحمد لله خانواده پر برکتی داری. فکر می‌کنم جوان که بودی پاک بودی که خدا اینطور برکتی به مال و فرزندت داده؟
– سرش را خیلی جالب به نشانه خضوع و با کمی لبخند به نشانه «نه» بالا برد! دهانش را به گوشم نزدیک کرد و یواشکی گفت: خانمم خوب بوده، اما مال من هم حلال بوده و کمی از نحوه‌ی رزق و روزی کسب کردنش گفت که عشایر بودیم و مالمان با دسترنج خودمان بود و….

چند ثانیه ساکت بودیم. خودم هم احساس کردم که کمی با «باد» نشسته‌ام (خوب چه کار کنم؟ ردیف آخر بودیم و پشتی بود، ما هم با ژست خاصی تکیه داده بودیم). از طرفی او حالا دانسته بود که «استاد دانشگاه» هستم، بنابراین سکوت را شکست و گفت: آقای نیرومند! ما هر چقدر بندگی و عبادت خدا کنیم، کم کرده‌ایم! و در راه بندگی خدا، «غرور» بزرگ‌ترین آفته. انسان تا می‌تونه باید خاضع باشه! (و من دقیقاً فهمیدم چه گفت و حتی منتظر بودم که این را بگوید! بنابرین یه کم خودم را شل و نوع نشستنم را عوض کردم!!!! البته بنده خدا شاید اصلاً منظورش من نبودم اما من که می‌دانم دهان او فعلاً به اختیار خودش باز و بسته نمی‌شود;) )
آن مثال قدیمی را هم برایم بازگو کرد: آقای نیرومند! انسان باید مثل درخت که هر چی بارش بیشتر می‌شه خمید‌ه‌تر می‌شه، هر چی دانشش بیشتر می‌شه خضوع و عبادتش بیشتر بشه. دکترها رو دیدی؟ صبح تا شب به فکر پول! یکی نیست بگه آخه تو اینقدر تلاش کردی اینقدر دانش کسب کردی، هنوز نمی‌تونی بفهمی که دنیا جای موندن نیست؟

کمی اشک در چشمانش جمع شد و گفت: آقای نیرومند! ما همه رفتنی هستیم! همه این ماشین‌ها و مدرک‌ها و زمین‌ها و ساختمون‌ها اینجا می‌مونه…

قد قامه‌ الصلوه را گفتند و با همان حس و حال عجیب نماز را خواندیم.

بعد از نماز، قرآن‌ها را پخش کردند. دیدم پیرمرد با اشتیاق عجیبی قرآن را گرفت و باز کرد… اما دیدم آن صفحه‌ای نیست که قاری اعلام کرد. گفتم: حاج آقا! صفحه ۱۶۵ رو می‌خونه. گفت: من سواد ندارم!
می‌بینی؟ یازده تا بچه رو به اون سطح رسوندم اما خودم… و لبخندی از روی تأسف زد…

قبلش با خودم می‌گفتم لابد او هم قاری‌ای خوش صدا بوده که این بچه‌های خوش لحن و قاری را تحویل جامعه داده. لابد کلی کتاب از آقای فلسفی و امثالهم خوانده که چنین فرزندانی تربیت کرده، لابد… وقتی گفت سواد ندارم، اصلاً انگار یک پارچ آب یخ روی من ریختند!

چقدر کیف می‌کردم وقتی می‌دیدم اینقدر سواد دارم که متون عربی و انگلیسی را مثل زبان مادری‌ام می‌خوانم و متوجه می‌شوم! چقدر کیف می‌کردم وقتی می‌دیدم این همه کتاب خوانده‌ام! این همه «سواد» دارم! اما حالا وقتی می‌دیدم یک پیرمرد بی‌سواد آنقدر زیبا سخن می‌گوید که دلت می‌خواهد به جای فرزند روحانی‌اش برایت به منبر برود، فهمیدم نه، انگار «فقط سواد کافی نیست!»

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها