روزنه‌های امید…

امید من،

شیطان برای نفوذ، به دنبال روزنه‌ای در قلب تو می‌گردد! و چه روزنه‌ای امیدبخش‌تر از «اراده‌ی معکوس»؟

اراده کنی که کمی، فقط کمی در برابر منبع مال، از حساسیت خود بکاهی و نرم‌تر شوی…

اراده کنی که کمی، فقط کمی در برابر نامحرم، بازتر و نرم‌تر عمل کنی…

اراده کنی که کمی، فقط کمی به جایگاه فعلی خود راضی شوی…

او خوب می‌داند  که چطور این روزنه را تبدیل به دروازه‌ای برای عبور و مرور خود کند!

و امان از این روزنه‌های امید!!

 

غذاهای حیوانی!

این غذاها رو اگر جلو گوسفند بذاری نمی خوره! حالا ببین ما چه خرهایی هستیم که مثل گاو می خوریم!! (بلانسبت!)

 

_____

در حال خوردن غذاهای مذکور در سلف دانشگاه هستم و این جملات به ذهنم تراوش کرد! 🙁

برگ درختان زرد…

امید من!

بیهوده تلاش مکن! خداوند به حرف تو از افتادن برگ درخت در پاییز جلوگیری نمی‌کند…

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند روز است برگ‌های گل‌هایم یکی یکی دارد زرد می‌شود و می‌ریزد! دست به دعا برداشته‌ام که خدایا جلوش را بگیر!!! دقیقاً مثل حاج خانم که دارد به مجید می‌گوید: دیروز با عتاب به خدا گفته‌ام که اگر خاله‌تان (که دارد وارد سال دوم مبارزه با سرطان می‌شود) با آن بچه‌هایش که برای امام حسین اینقدر زحمت می‌کشند را خوب نکند، که را خوب کند!؟ اصلاً بیماری باید برای آن‌ها باشد که امام حسین را نمی‌شناسند و دین ندارند و … چه معنی دارد که یک شیعه بیمار شود!؟

بهترین خریدار؛ بهترین صاحب‌کار

امید من،
در این سال‌های گذشته از عمرم، خداوند را بهترین مشتری یافته‌ام! چه گران می‌خرد چیزهای ارزان آدمی را!
او را «اهل معامله» یافتم… هر گاه که با او معامله کردم، سود کردم… سودها کردم!

نوجوان که بودم اینطور با او قرارداد بستم:
تعهدات پیمانکار:
تا حد توان، هر چه صاحب‌کار گفت، بگوید «چشم».
امضا: حمید رضا نیرومند

تعهدات صاحب‌کار:
تا حد صلاح، هر چه پیمانکار خواست فراهم کند.
امضا: خدا

و چه صاحب‌کار وفادار و مهربانی که چشم بر روی عهدشکنی‌های این پیمانکار بی‌وفا بست و قرارداد را فسخ نکرد!

روزهای سخت، خیلی سخت

دو ماه گذشته (مهر و آبان ۹۳) را شاید بشود سخت‌ترین دوران کاری‌ام دانست!! خیلی سخت! (و این روال حداقل یک ماه دیگر نیز ادامه دارد)
هر روز، ساعت ۷ صبح بیدار شوی، خودت را به کلاس درس برسانی و ساعت ۹ شب برگردی خانه!
حالا تازه مصیبت‌های پشتیبانی محصولات و صد کار دیگر شروع شود!
معده دردت هم مثل هر سال در فصل پاییز شروع شود و مجبور هم باشی غذاهای لعنتی بیرون از خانه را بخوری!!
مطالعات غیردرسى‌ات تعطیل شود، عشقت (نماز جماعت!) تقلیل یابد و گاهی حتی نتوانی نماز اول وقت بخوانی و چه بسا از عظمت این مصیبت‌ها درد معده‌ات تشدید شود!
ده‌ها مطلب که روزانه مطالعه می‌کردی را آرشیو کنی برای بعد، نتوانی درس‌های انگلیسی‌ات را خوب بخوانی، نرسی یک مطلب خوب بنویسی…
چشم‌هایت از شدت کار فقط طی یک ماه، شاید یک شماره ضعیف‌تر شده باشد و متنی که قبلاً راحت می‌خواندی را نتوانی بخوانی!
گاهی آنقدر خسته باشی که احساس کنی قلبت دارد از کار می‌افتد! (مثل همین حالا که بعد از ۱۳ ساعت تدریس روی سجاده‌ی نماز عشا دراز کشیده‌ام و می‌نویسم و منتظرم که نیمه شب نزدیک شود و وتیره و کمیلم را بخوانم و بخوابم!!)
چند بار در این دو ماه یواشکی به حاج خانم وصیت‌هایم را کرده‌ام که اگر من مردم در فلان فایل ویدئویی برای مجید همه چیز را توضیح داده‌ام، فایل را به او بده و….

و این حالا تازه اول راهی است که قبل از انتشار نمرا ۳ پیش‌بینی‌اش را برای حاج خانم کرده بودم! راهی که اگرچه برای خیلی‌ها ممکن است آرزو باشد اما برای من راه خطرناکی به نظر می‌رسد!
من برای این درگیری‌ها آفریده نشده‌ام! من برنامه‌ها دارم که بعید است با این روال به آن‌ها برسم!
علی الحساب قرار کرده‌ام که دو دانشگاه که دانشجویان بُنجُل‌تری دارد و بی‌سوادی‌شان اعصابم را خرد می‌‌کند ترم بعد حذف کنم و بنشینم روی آرزوهایم کار کنم… (البته اگر مثل این ترم چهار تا دانشگاه دیگر وسوسه‌ام نکنند! مثل دانشگاه خودم (آزاد شهرمان) که اگر این ترم خالی می‌بودم، دعوتشان را می‌پذیرفتم…)

خیلی دوران حساسی است… می‌دانم که این حماقت‌ها بعداً پشیمانم می‌کند اما باز هم نمی‌توانم دل بکنم! دقیقاً مثل معتادی که می‌داند اعتیادش خطرناک است و نمی‌تواند دل بکند!
دائم یاد آن صحنه می‌افتم که یکی از دوستان که مدرس زبان بنده هم بود (و از ۸ صبح تا ۱ شب کلاس می‌رفت!!) یک روز که بحث تدریس زیاد و فشار کاری‌ام بود، رفت از داخل کابینت آشپزخانه‌ی مؤسسه‌اش یک نایلون پر از قرص و کپسول و … آورد و جلو صورت من گرفت و گفت: حمید! اوج اوجش می‌شوی من با این همه قرص اعصاب و معده و …!! حالا اگر خواستی، ادامه بده!!! هم‌او یک بار گفت در جوانی برای اینکه کل دیکشنری را مطالعه و حفظ کنم آنقدر به خودم فشار آوردم که چشم‌هایم به عینک رسید! یا یاد چند نفر از دوستانم می‌افتم که با کارشان ازدواج کرده‌اند و مجرد ماندند… (و احساس می‌کنم من هم کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که نیازی به زن ندارم!)
همه این‌ها به انضمام حدود ده پروژه مختلف که با دانشجوهای مختلف پیش می‌بریم و بیشتر از ۳۰ ایمیل که در روز باید جواب بدهم و خیلی چیزهای دیگر که وقت و حوصله‌ی گفتنش را ندارم باعث شده این روزها کار خیلی خیلی پیچیده شود! (حالا جالب است که حدود ده دانشجو در کارهای سایت و حتی کارهای شخصی‌ام کمک می‌کنند!! اگر آن‌ها نبودند چه می‌شد!؟)

نمی‌دانم اشتباهم در آن بود که ۲۸ سال در دلم به خدا می‌گفتم: الهی! هر چه صلاح است پیش بیاور… اما مدتی پیش به شوخی چیزی را از دل گذراندم که شاید حکایت از تغیییر خواسته‌ام می‌داشت!!! موضوع آنقدر پیچید که باید بگویم این روزها از لحاظ معنوی، از جیب می‌خورم!! (هر چند که از لحاظ مادی، وضع بهتر از هر زمانی‌ست)

خیلی چیزها هست که باید برای آینده‌ام ثبت کنم اما اگر بدانی با چه چشم‌های خواب‌آلودی، خمیازه‌کنان می‌نویسم 🙁

فقط خدا کند عاقبتش خیر باشد… إن شاء الله…

امید من، دست به تیغ مبر…

امید من،
اکنون که می نویسم، شب تاسوعا است و گوشه ای در حسین خانه نشسته ام و به صورت جوانانی که عبور می کنند نگاه می کنم.
پسرم، خیلی فرق است بین آن ها که توفیق محاسن داشته اند و آن ها که ریششان و شاید ریشه شان را با تیغ زده اند.
پسرم، هرگز برای محاسنت دست به تیغ مبر. محاسن زیبا و منظم، زینت مرد است.
آن ها را هر چقدر خواستی کوتاه کن اما با تیغ مزن.
پدر بزرگت از قول ملای زمان جوانی اش، به ما می گفت ریش هاتان باید حداقل تا حدی باشد که از دو قدمی سبزه به نظر برسید. فکر می کنم معیار خوبی ست.
برایت زیبایی ها را آرزو می کنم، پسرم.

حنانه جان، قلبم را ملرزان

حنانه جان، گاهی که به قلبت نگاه می‌کنم، قلبم می‌لرزد. می‌گویم نکند حنانه‌ام لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای به قلبش خطور کند که حجاب ظاهر و باطنی که برگزیده، ممکن است او را از یک خیر باز بدارد!! چه می‌دانم مثلاً تصورات بی‌ارزشی همچون این‌که: ممکن است بدون همسر بمانم!! یا شغل مناسبی گیرم نیاید!!
دخترم، ما گاهی تا سال‌ها و چه بسا قرن‌ها و نسل‌ها، تاوان یک تصمیم نادرستمان را می‌دهیم.
حنانه جان، تو مختاری، اما من دلم نمی‌خواهد به حکم “الطیبون لالطیبات … و الخبیثون للخبیثات” آن پسر معتادِ بی‌نمازِ بدکردار برای تو باشد!
__________________________
یک روز به تاسوعای ۹۳ مانده، در اتاق اساتید هستم و به لطف عدم حضور دانشجوها فرصتی دست داد که یادداشتی داشته باشم.

خوش به حالشان…

خوش به حال اون جوان هایی که امام زمانشون برای سلامتیشون دعا می کنه… می گه خدایا این جوان رو برای ما حفظ کن…

(جمله ای که دیروز از استاد پناهیان در ماشین شنیدم و خدا می داند دلم می خواست بزنم کنار و یک فصل گریه کنم! اصلاً انگار به “به اینجاها رسیدن” فکر نکرده بودم و برایش تلاش و حتی آرزو هم نکرده بودم! عجیب هدفیست! یعنی ما به آنجاها می رسیم!؟ )

سه جوک!

یکی از چیزهایی که اگر در سخنرانی، به‌موقع از آن استفاده شود، تأثیر خوبی روی مخاطب دارد، تعریف جوک است. یک حاج آقا در یکی از مساجد هست که انصافاً خیلی به‌موقع جوک‌هایی می‌گوید:

در نماز، مردم همه جمع می‌شوند آن سمتی که کولر گازی هست! یک مدت کولر خراب شده بود و مردم به حاج آقا گلایه داشتند که گرم است! از فرصت چقدر جالب استفاده کرد:

می‌گویند یک بنده خدا یک ساعت مچی جدید خریده بود. رفقایش هر بار که رد می‌شدند، می‌پرسیدند فلانی! ساعت چنده؟ او هم نگاه می‌کرد و مثلاً می‌گفت: ۹ و ۲۰ دقیقه. پنج دقیقه بعد، رفیق بعدی: فلانی! ساعت چنده؟ می‌گفت: ۹ و ۲۵ دقیقه… ۵ دقیقه بعد، رفیق بعد: فلانی! ساعت چنده؟ می‌گفت: ۹ و نیم… آنقدر رد شدند و پرسیدند که اعصابش خرد شد! گفت: حالا انقدر سؤال بپرسید ببینید می‌تونید این ساعت رو خراب کنید!!!؟؟؟

انقدر بعضی دوستان جلو این کولر نشستند تا بالاخره خراب شد!!

***********

در بحث خمس هم جوک جالبی می‌گفت:

یکی از دوستان از من پرسید: حاج آقا من فلان میلیون تومان پول دارم… یک راه نشانم بده که از زیر خمس فرار کنم… گفتم: طلا بخر دست زنت کن، طلایی که زن استفاده می‌کند خمس ندارد… سریعاً گفت: نخواستیم حاج آقا! همه‌ش رو می‌دم خمس!!!!!!!

***********

یک جوک جالب هم هست که جدیداً یاد گرفته‌ام و در کلاس‌ها تعریف می‌کنم! خیلی جالب است!

می‌گویند یک بنده خدا مغزش آسیب دید… اعلام کردند: باید مغزت را پیوند کنیم! برو یک مغز بخر بیار که عمل انجام شود…

بنده خدا رفت مغزفروشی! گفت آقا یک مغز می‌خواستم. مغزفروش پرسید: مغز خانم یا آقا؟

گفت: آقا فرق این دو تا چیست؟

مغزفروش (مثلاً) گفت: مغز آقا، ۱۰۰ تومان، مغز خانم: ۱۰۰ هزار تومان!!

(اینجاها که می‌رسد پسرها یک دفعه می‌گویند: استاد! دستت درد نکنه!! و دخترها گل از گلشان می‌شکفد!!! بعد ادامه را تعریف می‌کنم)

بیمار پرسید: آقا این تفاوت در قیمت برای چیست؟

مغزفروش گفت: آخه مغز خانم‌ها آکبنده! مغز آقایان دست دومه!!!

این را که می‌گویم حالا برعکس می‌شود! دخترها: استااااااااااااد!؟ و گل از گل پسرها می‌شکفد!

می‌گویم: عدالت حفظ شد دیگر! نیمی از جوک را دخترها خوشحال شدند، نیمی را پسرها!!!!

دمنوش به جای چای

ثبت می کنیم: چند روزی هست به جای چای، دمنوش بادرنجبویه، گل گاو زبان و دارچین میخورم گاهی هم با کمی چای سبز مخلوط می کنم در دانشگاه ها هم چای نمی خورم و فقط آب ولرم…
در غذا هم بسیار مراعات می کنم.

احساس می کنم حال روحی ام فوق العاده بهتر شده!
بعداً بیشتر صحبت می کنم…

انسان است و دلزدگی…

از همان اوائل که وارد این مباحث شدم (یعنی ۱۲ سالگی به بعد) هر بار به یک سخنران گیر داده‌ام و یک مجموعه کامل از سخنرانی‌هایش را گوش کرده‌ام. مثلاً اولین سخنرانی که به لطف بابا (که می‌گفت در جوانی‌ام با موتور گازی تا قم می‌رفتم که به سخنرانی‌هایش برسم) و یکی ازهمسایه‌ها (که هم‌سن بابای من بود و بچه‌دار نمی‌شد و هنوز هم که هنوز است خودش و خانمش علاقه‌ای شبیه به فرزند به من دارند) در آن سنین با او آشنا شدم، «مرحوم کافی» بود. کرایه‌ام را این همسایه عزیز می‌داد، سی چهل نوار خالی هم می‌داد، می‌رفتم قم، صبح می‌رفتم پاساژ قدس، نوارخانه نشاط (! یادش بخیر!) این نوارها را می‌دادم که سخنرانی مرحوم کافی ضبط کنند و تا می‌رفتم زیارت و برمی‌گشتم پر شده بود… می‌آوردم ساوه و با همسایه‌مان شروع می‌کردیم، روزی یک سخنرانی را گوش می‌کردیم و بعد نوارها را با هم عوض می‌کردیم… نوارها که تمام می‌شد دوباره سفر به قم و …

اگر بگویم صدها سخنرانی از ایشان گوش کردیم گزاف نگفته‌ام. بعد از یک مدت، دیگر دیدیم حرف‌های ایشان همه‌اش برایمان قابل حدس و تکراری است!! بعد، حاج آقا هاشمی‌نژاد آن زمان روی بورس آمد. رفتیم سراغ ایشان. دوباره نوارهای قدیمی را می‌بردیم قم و پر می‌کردیم و شاید صدها روز هم نوارهای ایشان را شنیدیم. بعد از یک مدت دیدیدم عجب! دیگر ایشان «ف» که می‌گوید ما تا فرحزاد می‌رویم! حتی همین دوره اخیر که آمده بودند ساوه دیگر تصمیم گرفتم نروم چون ممکن است نگاهم به ایشان تغییر کند. اولین دوره بود که من نیمی از جلسات را نرفتم! بعد از ایشان، استاد فاطمی‌نیا آمد روی بورس. مدت‌ها هم سخنرانی‌های ایشان را با همین همسایه‌مان به همین صورت از قم می‌آوردیم و روزانه می‌شنیدیم و شب‌ها با هم میتینگ داشتیم و در مورد اینکه ایشان صد شاخه باز می‌کند اما یادش نمی‌رود که شاخه‌ها را تمام کند و امثالهم بحث می‌کردیم.

بعد هم که استاد پناهیان مد شد! بعید بود یک سخنرانی پخش شود و به خاطر علاقه وافرم که سر به رسوایی زده بود، فامیل‌ها به من زنگ نزنند که بزن کانال فلان عشقت(!) دارد سخنرانی می‌کند…

این وسط‌ها سخنرانی‌های مرحوم فلسفی و تهرانی و دانشمند و عابدی و عالی و غیره را هم دوره کرده‌ام…

حالا چند روز است که در ماشین به طرز عجیبی دیگر سخنرانی‌های استاد پناهیان هم برایم تکراری شده است! من که قطع کردن سخنرانی سخنران را برای خودم جایز نمی‌دانم (و به قول استاد عابدی که در دوره «لعن چیست و ملعون کیست» می‌گفتند، اگر یک کانال دارد یک روحانی صحبت می‌کند و تو بزنی کانال دیگر که مثلاً فیلم سینمایی نگاه کنی، این یکی از مصادیق ملعون بودن است) اما چند روز است که چند دقیقه از سخنرانی ایشان را می‌شنوم، می‌بینم نه، می‌شود حدس زد که چه می‌خواهند بگویند و می‌زنم تِرَک بعد!! (از من بعید بود سخن ایشان را اینطور قطع کنم!)

احساس می‌کنم این دلزدگی‌ها طبیعی است. به همین دلیل هم هست که هر وقت اینطور می‌شود، سریعاً سخنرانم را یا حتی موضوع سخنرانی را (مثلاً از مذهبی به روان‌شناسی یا تغذیه و امثالهم) عوض می‌کنم و یک مدت اصلاً به سخنرانی‌های او گوش نمی‌دهم تا دلم تنگ شود. مثل مرحوم کافی که دلم برای آن تیکه‌هایش یک ذره شده: (خطاب به پسر بچه‌هایی که در سخنرانی‌اش ورجه وورجه می‌کردند می‌گفت:) بشین پسر جان! بشین! بابات که هیچی نشد، تو بشین گوش کن بلکه تو یه چیزی بشی!!!! (جمله‌ای که من به شوخی به دانشجویی که درس را گوش نمی‌کند می‌گویم!!)

 

غرض، اینکه «اناری» عزیز نوشته‌اند که: چند وقتی‌ست پست‌هات دیگه اون جوشش‌های قشنگ قبلی‌ت رو نداره!

ما هر چه داشتیم در این شش سالی که از راه اندازی این وبلاگ و ده سالی که از راه‌اندازی آفتابگردان می‌گذرد، از خودمان در وَکَردیم!!!

هر وقت از این دلزدگی‌ها به شما هم دست داد، یک تنوع ایجاد کنید! چه می‌دانم مثلاً یک مدت مطالب را نخوانید، شاید مشکل حل شد 🙂

امید من، زهد را درست معنی کن…

امید من،

اگر به چیزی «نیاز داری»، (تا آنجا که در توان داری) بهترینش را بخر. موبایل نیازی داری؟ توان داری؟ بهترینش را بخر… ماشین می‌خواهی، متناسب با نیازت بهترینش را بخر…

فراموش نکن، زهد به معنی نداشتنِ بهترین نیست، بلکه به معنی نخواستن و نداشتن چیزی است که نیاز نداری (و صرفاً جهت تظاهر می‌خواهی‌اش) و دل نبستن به آن بهترینی که داری…

چه کسی‌ست که باور کند علی (علیه السلام) شمشیر ناقصی و مرکب نحیفی و زره ارزانی تهیه می‌کرده است!؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گاهی این کلمه «زهد» را ما چقدر مسخره تعریف می‌کنیم! مثلاً به متراژ یک خانه گیر می‌دهیم و آن‌را خلاف زهد می‌دانیم… یا مدل ماشین را ملاک زهد قرار می‌دهیم!

بعد، می‌بینیم این تعریف یک جاهایی با تناقض رو به رو می‌شود!!!

مثلاً می‌رویم خانه پدری امام خمینی در خمین را می‌بینیم، می‌بینیم چقدر وسیع بوده! لابد ایشان زهد نداشته!؟

یا مثلاً یک بار یک آقایی در سمینار تلنگر یک کلیپ از ماهواره نشان می‌داد، در آن کلیپ این آقای عباسی (این مرد سیاست) داد می‌زد که: اون جوانی که می‌ره ۲۰۶ سوار می‌شه توی خیابون‌های تهران ویراژ می‌ده… فلان است و فلان… بعد، مجری ماهواره همان لحظه یک عکس از رهبر نشان داد که ایشان در حال سوار شدن به (سمت راست) یک ماشین بسیار شیک (فکر می‌کنم BMW و طبیعتاً ضد گلوله) بود بعد می‌گفت: با تعریف آقای عباسی فکر می‌کنم رهبر ایران…
یعنی برای آن‌ها که زهد را با ماشین می‌سنجند شبهه ایجاد می‌کرد وگرنه آن انسانی که زهد را درست معنی کند اگر ببیند رهبر سوار یک ماشین لوکس ضد گلوله می‌شود، می‌گوید خوب، نیاز او به عنوان رهبر که باید جانش از هر لحاظ حفظ شود، این است و هیچ مشکلی ندارد)

یادم هست زمانی که آیفون خریدم، یکی از نزدیکان (که می‌شود گفت یک مذهبی هفت آتشه است و البته آتشش هر وقت که به نفع خودش باشد، خیلی زود می‌خوابد) معتقد بود که: این پول‌ها را اینطور حرام نکن! یک گوشی مثل من بخر یک ششم قیمت آیفون!!
از آن زمان تا حالا (ای کاش می‌شد معرفی کنم که از دوستانش بپرسید که) چند گوشی خریده و به خاطر عدم کارایی یا کنار گذاشته و یا عوض کرده (می‌شود گفت چند برابر هزینه من برای آیفون) و من همچنان همان آیفون را دارم و صد برابر او با آن کار انجام می‌دهم و جالب است که حالا وسوسه شده برود آیفون بخرد!…

اصلاً اگر این تعاریف را غلط در ذهنمان جا بیندازیم، خیلی شبهه‌ها در دین ایجاد می‌شود و این خیلی خطرناک است…

ضمن اینکه نباید سخنرانان را معصوم شمرد. این مشکلات گاهی از سخنرانان ما نشأت می‌گیرد. مثلاً مرحوم تهرانی چقدر به طلبه‌های بیچاره به خاطر داشتن موبایل یا مو نتراشیدن سخت می‌گرفت و گاهی به شوخی طعنه هم می‌زد. من یک بار که خیلی داغ بودم، به یک حاج آقا گفتم: فلان رفتار شما خلاف زهد است… شما مگر سخنرانی مرحوم تهرانی را نشنیده‌اید که فلان جور گفت…

ایشان گفت: باید دید آیا فرزند مرحوم تهرانی هم موبایل ندارد؟

منظورش این بود که بله ایشان علی الظاهر با داشتن موبایل مخالف است اما تماس‌ها را با گوشی فرزندش می‌گیرد… (البته این موضوع جای بحث دارد…)

نکند یک وقت ما با این افکارمان «سلفی» جلوه کنیم!؟ آن‌ها هم انسان و مسلمان هستند فقط مفهوم «زهد» را «نداشتن بهترین» گرفته‌اند!

این مطلب ادامه‌ای بود برای بخش نظرات مطلب «امید من، بزرگ باش و بزرگ آرزو کن…»

امید من، بزرگ باش و بزرگ آرزو کن…

امید من،

لحظه‌ای ترس و شک به دل راه نده! آرزوهای بزرگ کن و خودت را برای تحققشان آماده کن.

نترس، محکم بگو «و اجعنا من خیر اعوانه و انصاره» و جملاتی که می‌خواهی در محضرش بگویی را برای لحظه ظهور و حضور آماده کن.

با شهامت بگو «و احشرنا مع الابرار» و از دلت آن‌ها که دوست داری کنارشان باشی را بگذران.

نترس، بهترینِ دنیا را بخواه…  برای خانه‌ی بزرگت نقشه بکش. برای ماشین عالی‌ات جایی مشخص کن. برای باغ زیبایت درخت‌های میوه تعیین کن. خودت را برای سفر به دور دنیا آماده کن. برای نسل بابرکت و پاکت نام انتخاب کن…

نکند فراموش کنی که «إنه علی کل شیء قدیر».

امید من، اگر آرامش دنیا می‌خواهی بخوان…

امید من،

میزان آرامش تو در دنیا (بخوان موفقیت) با میزان تلاش تو برای آخرت برابری می‌کند… (گویا آخرت اسم رمزی در دنیاست که هر کسی آن‌را درک نمی‌کند)

وضع دانشگاه‌ها در یک جمله!

این روزها که اول مهر است، فقط می‌رویم دانشگاه و حضوری‌مان را می‌زنیم و چند دقیقه می‌نشینیم، چون یکی دو دانشجو بیشتر نیامده، کلاس تشکیل نمی‌دهیم و برمی‌گردیم!

امروز رفتم یک دانشگاه رده بالاتر، پنج نفر آمده بودند، نیم ساعت یک چیزهای گفتم و دیدم غایب زیاد است و باید هفته بعد دوباره تکرار کنم، بنابراین مثل همه اساتید که چه بسا سر کلاس هم نرفته بودند، اعلام کردم بروید، هفته بعد رسماً شروع می‌کنیم…

تا آمدم خانه، نیم ساعت دیرتر از هر روز شده بود. حاج خانم با طعنه می‌گوید: حمید، دیر کردی!؟ نگران شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!