معصوم و خطا

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۲ دیدگاه »

دیشب استاد عابدی در یک برنامه می‌گفت: معصوم کسی‌ست که نه تنها گناه کبیره و صغیره نمی‌کند، حتی اشتباه و خطا هم ندارد! یعنی هیچ کاری نمی‌کند که بعدش بگوید ببخشید…

مجری که مثل من برایش تازگی داشت گفت: مگه می‌شه؟ مثلاً ممکنه عقب عقب بره، حواسش نباشه پاش رو بذاره روی پای یه نفر و بگه ببخشید…

جواب ایشان خیلی جالب بود: همین که شما گفتید «حواسش نباشه» ایشان را از عصمت ساقط کردید!!!

مجری پرسید: مگر قرار نیست آن‌ها «انا بشر مثلکم» باشند، خوب انسان‌ها خیلی پیش میاد که حواسشون نباشه و مثلاً پاشون رو بذارن روی پای دیگران یا مثلاً ممکنه بخواد سوار اسب بشه، پاش بخوره به یکی و بگه ببخشید و…

جواب دادند: پا روی پا گذاشتن از «پا» است یا از «روح»؟

– از روح

– جسم آن‌ها «مثلکم» است اما آیا روح پیامبر هم مثل من و شماست!؟

روح معصوم پشت سرش را هم می‌بیند…

 

از دیروز در فکرم! تصور کن! اشتباه هم نمی‌کند! یعنی یک جمله، یک حرکت در تمام عمر از او نمی‌بینی که سهوی باشد!

بعد می‌گویم انصافاً باید همینطور باشد! اگر یک اشتباه در پیامبر می‌بود، آیا اسوه حسنه می‌شد؟

 

خیلی حرف‌های جالبی بود. اینکه چطور کسی که از اصلاب الشامخه و ارحام المطهره بیرون نیامده باشد، چطور معصوم می‌شود؟

پاسخ جالبش: انسان می‌تواند به درجه‌ای از عصمت برسد که گذشته‌اش هم با حال و آینده‌اش یکی شود. چه مثال عجیبی زدند:

فرض کنید یک نفر در یک چاه است و به بالا نگاه می‌کند. یک طناب از این طرف چاه به آن طرف در حال حرکت است… کسی که داخل چاه است، طناب را چقدر می‌بیند؟ به اندازه دهانه چاه. یعنی فقط حال را می‌بیند. گذشته و آینده را نمی‌بیند اما وقتی از چاه بیرون بیاید چطور؟ گذشته و حال و آینده برایش یکی می‌شود…

خیلی جالب بود…

یک بحث جالبی هم چند شب بیش آیت الله حائری داشتند که حیف شد ثبت نکردم… می‌گفتند اگر پرسیدند هدف از خلقت چیست؟ بگویید «رسیدن از الرحمن به الرحیم» (منظور، شمولیت در الرحمن به شمولیت در الرحیم)

نکات عجیبی می‌گفتند…

از یک چیز هرگز ضرر نکردم…

نکته هیچ دیدگاه »

از یک چیز هرگز ضرر نکردم و آن «راه آمدن با مردم» بود…

خدا در کدنویسی! (آیا خدا خودش را کدنویسی هم نشان می‌دهد؟)

نکته هیچ دیدگاه »

گاهی حیفم می‌آید که نمی‌شود بعضی چیزها را علنی گفت.

مثلاً اینکه بیایی بحث کنی که آیا با خدا بودن، خودش را در کدنویسی (یعنی چیزی که انسان انتظار ندارد حتی خدا آن‌را با ارزش بداند) هم نشان می‌دهد!؟ یعنی یک برنامه‌نویس اگر مؤمن باشد، آیا در کدنویسی هم خدا کمکش می‌کند؟

من به تو می‌گویم: بله! (حالا نمی‌دانم من باخدا و مؤمن هستم یا نه اما من خدا را در کدنویسی هم می‌بینم!) (گاهی برخی برنامه‌نویس‌ها ایمیل می‌زنند و از مسائل جزئی که من در برنامه‌ها در نظر گرفته‌ام سؤال می‌کنند که چطور به ذهن شما می‌رسد و به ذهن ما نمی‌رسد؟ بعد من مجبورم بگویم: والا خودم هم نمی‌دانم!…)

تصور کن: همین امروز (مانند هزار مورد دیگر که من وقتی مواجه می‌شوم، یک نگاه به آسمان می‌کنم و یک چشمک می‌زنم):

دارم روی یک افزونه برای تستا کار می‌کنم. در کدنویسی، گاهی آنقدر شرایط مختلف وجود دارد که برنامه‌نویس فراموش می‌کند یک شرط خاص را در نظر بگیرد.

وقتی می‌آیی پروژه را با پیشفرض‌هایی که خودت در نظر گرفته بودی تست کنی، می‌بینی خدا همان اول، آن شرایطی را پیش می‌آورد که تو در نظر نگرفته‌ای! تو قبلاً صد بار آن برنامه را اجرا کرده‌ای و این شرایط خاص پیش نیامده اما حالا چون خدا می‌خواهد برنامه‌ات ناقص نباشد، آن شرایط را پیش می‌آورد.

مثلاً یک مورد که همین الان پیش آمد و بهانه نوشتن این مطلب شد:

من تنظیم کرده بودم که وقتی کاربر وارد نتایج یک آزمون می‌شود، اگر برایش گواهینامه صادر شده، یک آیکون جلو آن مرتبه‌ای که آزمون داده نشان داده شود. اصلاً این را یادم رفته بود که ممکن است کاربر فقط یک بار در آزمون شرکت کرده باشد و در این حالت ما سابقه را لیست نمی‌کنیم که این آیکون بخواهد دیده شود. رفتم تست کنم که ببینم این آیکون به درستی دیده می‌شود یا خیر؟ از همه این آزمون‌ها که در همه‌شان چند بار چند بار برای تست شرکت کرده‌ام، دقیقاً وارد آزمونی شدم که یک بار بیشتر شرکت نکرده بودم و دیدم ای دل غافل! اصلاً این حالت را در نظر نگرفته بودم!

 

باور کن گاهی خدا خودش را آنقدر در مسائل کوچک و جزئی نشان می‌دهد که انسان می‌گوید: خدا جان! ازت ممنونم اما به خودت قسم اصلاً راضی نیستم در این مسائل کوچیک هم حواست به من باشه… همان که قبلاً در مطلب «خدا را باور کن تا…» گفته بودم:

امید من!
خدا را باور کن (و اطاعتش نما) تا او کنترل ساده‌ترین امور زندگی‌ات را نیز به دست بگیرد!

هر چند که انسان به خودش نیش‌خند می‌زند که: مرد حسابی! یک امر را نام ببر که خدا خودش را در آن به تو نشان ندهد!

امید من، خودت را به خدا بسپار…

امید نامه, نکته ۳ دیدگاه »

امید من، تلاشت را کن که در مسیر هدایت باشی، آنگاه از هر چه آمد، با کمال میل استقبال کن. هرگز در برابر «ما وَقَع» مقاومت مکن که گفته‌اند «الخیر فی ما وقع»…

گاهی صلاح است که اینطور باشد که هست. ریزبینانه نگاه کن که آنچه اکنون هست چه ربطی به آنچه فکر می‌کنی باید باشد دارد؟ بعد خواهی فهمید که آنچه هست باید می‌بود تا آنچه باید باشد باشد…

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

گاهی یک کاری پیش می‌آید که احساس می‌کنم کار اضافه و مزاحم است، چقدر جوش می‌خورم که اگر این کار نبود، به آن کاری که باید انجام می‌دادم می‌رسیدم… بعد که می‌روم این کار اضافه را انجام دهم، می‌بینم چه جالب! این کار، چقدر نکات جالبی در بر داشت که در آن کار، بسیار مفید است! می‌بینم این جوش خوردن برای چه بود؟ برای اینکه فکر می‌کنیم خودمان بهتر از خدا می‌توانیم تصمیم بگیریم که الان باید چه کار کنیم!!! مثل همین حالا که یک مشتری که توانایی انجام یک کار ساده را نداشت، مجبور شدم نهایتاً اطلاعات کنترل پنل سایت را بگیرم و کار خودم را متوقف کنم و آن کار که وظیفه ما نیست را انجام دهم. بعد که وارد کنترل پنل سایتش شدم و رفتم که آن کار را انجام دهم، یک سری مشکلات پیش آمد که برای رفع کردنش یک خروار اطلاعات جدید کسب کردم تا حدی که جیب اطلاعاتمان برای امروز پر شد!! حتی جالب است که یک چیزهایی فهمیدم که خودش می‌تواند یک سوژه احتمالی برای تز دکترا باشد!! حالا اگر این کار نمی‌بود، من می‌خواستم چه کار کنم؟ روی کارهای مرتبط با دکترا کار کنم!! و صدها نمونه دیگر… به همین دلیل است که قبلاً گفته بودم:

امید من! ساده ترین کارها می توانند پربارترین کارها باشند

ما چه می‌فهمیم این دنیا چه خبر است!؟

چرا پیامبر لازم است؟ چرا خدا مستقیماً با خود انسان‌ها صحبت نمی‌کند؟

نکته ۲ دیدگاه »

یکی از سؤالاتی که ممکن است پرسیده شود این است که چرا خدا هر چه می‌خواست بگوید به خود انسان‌ها نگفت؟ چرا پیامبر لازم است؟

پیش از این در مطلب «چرا خدا آیاتش را مستقیماً به خود ما نازل نکرد؟» یک دلیل برای این موضوع ذکر کرده بودم اما چندی پیش یک اتفاق جالب در یکی از کلاس‌هایم افتاد که می‌تواند یک دلیل دیگر برای این سؤال باشد:

من معمولاً در کلاس‌هایی که بدانم یک بحث سنگین است، یکی از شاگردهای برتر کلاس که گیرایی بهتری دارد یا خارج از این کلاس و در دوره‌های آزاد یا در سایت بیشتر با او کار کرده‌ام را موظف می‌کنم که چند جلسه اضافه برای بچه‌های کلاس بگذارد و درس را دوباره برای بچه‌ها بگوید…

خیلی عجیب است که بسیاری از دانشجوهای ضعیف با این کلاس‌ها راه می‌افتند و درس را متوجه می‌شوند! یعنی من که آن شاگرد زرنگ را آموزش داده‌ام وقتی درس می‌دهم، متوجه نمی‌شوند اما شاگرد من که توضیح می‌دهد متوجه می‌شوند!

چند بار به فکر فرو رفته‌ام که دلیل این موضوع چیست؟ خودم و خودشان شک نداریم که تدریس من بد نیست (چون همان شاگرد زرنگ تدریس من را تأیید می‌کند)… پس دلیل چیست؟

یکی‌شان یک بار یک جمله گفت که خیلی مهم بود: گفت: استاد، بازم با آقای فلانی کلاس اضافه می‌ذارید؟ آخه شما سطح بالا صحبت می‌کنید اما ایشون مباحث رو در سطح ما می‌گن ما بهتر متوجه می‌شیم

راست می‌گفت، من در کلاس فرضم بر این است که آن‌ها فلان درس که پیشنیاز است را خوب پاس کرده‌اند و مباحث جلسات قبل را کار کرده‌اند و همه چیز آماده‌ی بیان مبحث جدید است، من نمی‌توانم و فرصتش نیست و اکثر اوقات در شأن من نیست که سطح مباحث را پایین بیاورم… من باید سرفصل‌های تعیین شده را بگویم… اما آن شاگرد زرنگ چون در بین آن‌ها بوده، می‌داند که مثلاً فلان مبحث را آن‌ها خوب پاس نکرده‌اند پس احتمالاً اول آن‌را می‌گوید، بعد مبحث جدید را یا دانشجوها حتی اگر ساده‌ترین مشکل را داشته باشند زمان کافی برای پاسخ به آن‌ها را دارد…

 

به هر حال، به محض اینکه آن دانشجو این را گفت یاد دلیل حضور پیامبران در جامعه افتادم! اگر خداوند می‌خواست مستقیماً با ما انسان‌ها صحبت کند، احتمالاً ما (به خاطر کم‌کاری‌ها و سطح پایینی که داریم و مقصر خودمان هستیم) هیچ چیز از صحبت‌هایش نمی‌فهمیدیم! پیامبران حکم همان شاگرد زرنگ‌های کلاس را دارند که موظفند صحبت‌های خدا را بگیرند و به خاطر ظرفیت و استعداد بالاتر، بفهمند و حالا در سطح مردم جامعه‌ و زمانشان بیان کنند.

فکر می‌کنم دلیل جالب و قانع‌کننده‌ای است.

اولین شبی که توفیق دست داد

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

ثبت می‌کنیم: امشب اولین شبی بود که توفیق داشتم نماز شب را به طور کامل بخوانم؛ یعنی همه ۱۱ رکعت، با طلب مغفرت برای همسایه‌ها و هفتاد استغفرالله و سیصد بار العفو…

برنامه‌ریزی بلندمدتم جواب داد. ده سال فقط سه رکعت نماز شفع و وتر را آن هم شب‌ها قبل از خواب می‌خواندم، ۵ سال پیش به این طرف، به لطف عظیم امام رضا (علیه الاف التحیه و الثناء) توفیق سحرخیزی را کسب کردم و آن نمازها را با یکی دو تا نافله بیشتر، قبل از اذان صبح خواندم، از ماه رمضان به این طرف توفیق بود که همه‌ی ۱۱ رکعت را قبل از اذان صبح بخوانم (اما فقط ۷ بار استغفرالله و هفت بار العفو می‌گفتم) و تازه امشب این ظرفیت را کسب کردم که کل نماز شب را بخوانم و خسته نشوم…

باز هم کار دارد تا این کامل‌خواندن تثبیت شود… باید چند بار «شل کن، سفت کن» راه بیندازم (یعنی یکی در میان کامل بخوانم و نخوانم) تا نهایتاً روح و جسم آماده شود.

اگر جنبه نداری…

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، هر کاری جنبه خاص خودش را می‌طلبد. اگر جنبه کاری را نداری، آن‌را رها کن…

ـــــــــــــــــــــ

یک آشنا داریم که وقتی یک چیز سیاسی می‌خواند یا می‌شنود، چون پشت‌صحنه‌های سیاست را خیلی دیده، اعصابش به شدت خرد می‌شود به طوری که ممکن است طرف مقابلش را بزند! حالا با این شرایط، هر روز باید اخبار و روزنامه و حتی سایت‌های فیلتر شده‌ی سیاسی را هم دنبال کند! اعصابش آنقدر ضعیف شده که با ساده‌ترین مسائل داد و بیداد می‌کند و همین قضایا باعث دیابت و انواع و اقسام بیماری در او شده! به او گفتم: عزیزم، سیاست جنبه می‌خواد! وقتی جنبه‌ش رو نداری چرا اینقدر مصرانه پیگیرش هستی؟

در فتح یک کوه، انرژی تمام نمی‌شود، اراده تمام می‌شود‍!

اتفاقات روزانه, جملات مهم من, نکته هیچ دیدگاه »

در سفری که امسال به شمال داشتیم، رفتیم که یکی از کوه‌های رشته کوه‌های سبلان را فتح(!) کنیم.

چهار نفر بودیم. همان ابتدا، یک نفرمان گفت که من نمی‌آیم، شما بروید…

در اواسط راه، یک نفر دیگرمان برید!

چند صد قدم بیشتر به فتح کوه نمانده بود که من نگاهی به قله کردم و در دلم گفتم: خوب، تا اینجا آمدیم، بس است دیگر! حالا چه فرقی می‌کند از همین‌جا برگردیم یا تا آن بالا برویم و بعد برگردیم؟ داشتم کم‌کم انصراف می‌دادم که اراده‌ام را جمع کردم و گفتم این یک آزمایش است. اگر در همین آزمایش کوچک کم بیاورم، آن‌وقت چطور به طور مثال یک پروژه را به پایان برسانم؟ اصلاً چطور زندگی را درست به پایانش برسانم؟

چیزی که برایم جالب بود این بود که انرژی کافی برای ادامه دادن داشتم (نشان به آن نشان که بالاخره تا قله رفتم) اما چیزی که مانع می‌شد، اختلال در اراده بود! همه آن‌هایی که به بالا نرسیدند هم انرژی کافی داشتند اما اراده‌شان با کمرنگ شدن یا ناچیز دانسته‌شدن هدف کم شده بود.

به هر حال، به قله رسیدیم و چه لذتی بردیم! چقدر حیف می‌بود که وسط راه جا می‌زدم!

hamid_sabalan

ببین کمپ کجاست و ما کجاییم!!؟

کوهنوردی خیلی درس‌های دیگری دارد؛ از جمله اینکه: بین ما چهار نفر، آن کسی که تجربه کوهنوردی‌های بسیار زیادی را داشت از همه زودتر به قله رسید در حالی که در ابتدا و در بین راه، همیشه عقب‌تر از همه بود و به آرامی و با حوصله راه می‌آمد! او خیلی خوب می‌دانست که از کجاها عبور کند که با کمترین انرژی پیش برود…

به هر حال، کوهنوردی شاید بهترین چیزی است که تا به حال تجربه کرده‌ام.

زمانی که بچه‌های مسجد و پایگاه را اردو می‌بردیم کوهنوردی، بهترین اردوها از آب درمی‌آمد! دو دسته می‌شدیم، یک دسته زیر نظر من و یک دسته زیر نظر یکی از دوستان بزرگ‌تر از من و قرار می‌گذاشتیم که برویم دشمن فرضی که بالای کوه است را محاصره و غافلگیر کنیم. حال و هوای خاصی داشت. بی‌سیم‌های بسیج را هم می‌بردیم و با هم با بی‌سیم در ارتباط بودیم و یک حال و هوای جنگی ایجاد می‌کردیم که نگو و نپرس!! (ایمانِ۴، ایمانِ۵، ما در صد متری دشمن هستیم. با فریاد «یا حسین» به دشمن حمله می‌کنیم…!!!!)

بعد که می‌آمدیم، یک نماز جماعت (ظهر) می‌زدیم (امام جماعت نداشتیم، بنابراین، من خودم پیش‌نماز می‌ایستادم)، بعد می‌رفتیم ناهار. ببین چه غذایی تعبیه کرده بودیم؛ غذای مورد علاقه من: یک سیب زمینی و یک تخم‌مرغ پخته، یک گوجه‌ی خرد شده، یک خیارشور، کمی مغزگردو و… یک صفایی داشت که هنوز حال و هوایش در مغزم است!

 

خلاصه، فکر می‌کنم کسانی که با پروژه‌های کاری درگیر هستند، باید هر بار به کوهنوردی بروند که اراده‌شان محکم شود…

امید من، در دنیا همچون بانکدار زندگی کن…

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من،

در دنیا همچون یک بانکدار زندگی کن. اگر یک مشتری میلیاردها تومان پول به او بدهد، ذره‌ای خوشحال نخواهد شد و اگر میلیاردها تومان پول از او بگیرد، ذره‌ای ناراحت نخواهد شد، چون صاحب آن پول‌ها نیست!

 

ـــــــــــــــــــــ

مثال بسیار جالبی بود که از رادیو شنیدم. (دکتر رفیعی بیان کردند)

امید من، اگر طلبه شدی…

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

امید من، اگر طلبه شدی،

اولاً بدان که بزرگ‌ترین ظلم یک طلبه به مخاطبانش آن است که حسابرسی را برای بندگان، ساده و آسان جلوه دهد! همین می‌شود که بنده‌ای با استعدادِ به خدا رسیدن، به نماز و روزه‌ای و به قرآنی اکتفا کرده است!

ثانیاً التماست می‌کنم که به جای دعوت مردم به اسلام، آن‌ها را به مطالعه (مطالعه صحیح) دعوت کن، آن‌ها خودشان راه اسلام را پیدا خواهند کرد…

چون کُنَد رو سوی عبدی می‌کند … هر چه هست و نیست رو بر روی او

اشعار من, نکته هیچ دیدگاه »

چند روز پیش حاج آقای رنجبران در برنامه سمت خدا یک مثال جالب زد که چند دقیقه همینطور می‌گفتم: احسنت!

ما مدرس‌ها مثالش را بهتر درک می‌کنیم: وقتی داری جلو همه درس می‌دهی (یا صحبت می‌کنی)، همه، نگاهشان به توست. گاهی یک نفر از بیرون کلاس با تو کار دارد و یک لحظه نگاه تو به طرف او جلب می‌شود، می‌بینی همه دانشجوها هم نگاهشان جلب آن شخص می‌شود!

حالا تصور کن: تمام مخلوقات دنیا رو کرده‌اند به خداوند، اگر خداوند رو کند به یکی، همه به او رو می‌کنند!

گفتم این را شعر کنم که در ذهنم بهتر بماند:

یک جهان رویَش بُود در سوی او … منتظر بر یک نشانْ ابروی او

چون کند رو سوی عبدی می‌کند … هر چه هست و نیست رو بر روی او

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این مصراع «منتظر بر یک نشانْ ابروی او» یک پیش‌زمینه جالب دارد که امشب در روضه‌ی حاج آقای هاشمی‌نژاد شنیدم. در توجیه این قضیه که چرا حضرت علی اکبر بعد از مدتی که جنگید، به طرف خیمه‌ها آمد و به امام حسین (علیهما السلام) فرمود: «پدر، تشنگی دارد هلاکم می‌کند.» مگر ایشان نمی‌دانستند که آب در خیمه‌ها نیست؟ چرا این جمله را گفتند که احتمالاً دل امام حسین را آتش بزنند؟ گفتند: امام حسین وقتی علی اکبر در جنگ بود، در بالای یک بلندی ایستاده بود و تیرهایی که به سمت ایشان می‌آمد را با یک «نشان ابرو» منحرف می‌کرد که به او اصابت نکند. حضرت علی اکبر آمدند آن جمله را گفتند که یعنی: «پدر، خواهش می‌کنم نگاهت را از روی تیرها بردار و بگذار با عزت بمیرم نه از طریق تشنگی…» از آن روضه‌های جانسوز ایشان بود.

در وبلاگ جستجو کردم، دیدم در این چند سال چقدر روضه نقل کرده‌ام! به خصوص مطلب دوم را بخوان…:

گریه‌های عاشقانه و نه عاقلانه

جانسوزترین روضه حضرت زینب

فرزندم مرگ نزد تو چگونه است؟

آغاز روز با روضه ابا عبد الله

اولین باری که روضه خواندم!

امید من! گریه کن اما برای خودت…

از این واضح‌تر؟

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

چند روزی‌ست مودم برادر کوچک‌تر (که جدیداً من هم به خاطر ده مگابیتی بودن آن، خطم را تعطیل کرده‌ام و از آن استفاده می‌کنم) هر چند دقیقه یک بار خود به خود قطع و وصل می‌شود. اعصابمان را خرد کرد تا اینکه زنگ زدیم پشتیبانی و بعد از چند راهنمایی که قبلش من همه را خودم طی کرده بودم و جواب نداده بود، قرار شد کارشناس بفرستند بیاید خط را بررسی کند. امروز تماس گرفت خانه‌اید که بیاید؟ گفتم اگر قبل از اذان بیاید هستیم وگرنه نه. (من می‌خواستم بروم مسجد و نبودم)

از قضا گذاشت موقع نماز آمد. رفته بودم مسجد که حاج خانم زنگ زد که آقای کارشناس(!) آمدن، که البته من سر نماز بودم و قطع کردم. بنابراین زنگ زده بود به برادر کوچک‌تر و او گفته بود من الان خودم را می‌رسانم…

من از مسجد که آمدم دیدم ماشین اداره‌ی مجید دم در است. آمدم داخل و بعد از سلام و …، به او گفتم: ماشین اداره‌ست؟ گفت: آره. گفتم: چشمم روشن! هر چند که او ابتدا نفهمید و گفت: چی‌ش روشنه؟ با اخم خاصی که دارم (و همه از آن اخمم حساب می‌برند!) گفتم: «می‌گم چشمم روشن!» از آن چهره‌اش مشخص بود که طبق معمول که از این تیکه‌ها به او می‌آیم می‌خواهد بگوید و منتظر هم بودم که بگوید: «تو برو خودت رو درست کن به من کار نداشته باش» اما جلو آقای کارشناس خجالت کشید… (از شنیدن این چیزها باکی ندارم و حرفم را می‌زنم، معمولاً خودش بعداً می‌فهمد و می‌گوید ممنون که گفتی…)

گذشت تا اینکه موقع ناهار دیر و با حالت خستگی و عصبانیت آمد خانه. حاج خانم پرسید چرا دیر کردی؟ گفت: «بابا، ماشین اداره پدرم رو آورده. نیم ساعته تا روشن می‌کنی الکی گاز می‌خوره، هر چی ور می‌رم درست نمی‌شه».

گفتم: «عزیزم، از این واضح‌تر؟ من اگه جای تو بودم مثل برق ذهنم می‌رفت سمت این که ماشین اداره رو برای یه کار شخصی به کار گرفتم این بلا سرم آمد…»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* البته مجید خودش از من هم در این مسائل حساس‌تر است. یعنی مثلاً اگر امروز قرار است به عنوان واحد فرهنگی اوقاف ماشین اداره را بردارد و برود امامزاده‌ها سرکشی کند، اگر مادرم هم بخواهد بیاید، هرگز او را نمی‌برد، اما خوب، گاهی مثل امروز ممکن است شیطان حواسش را پرت کند که البته خدا و ما اینجا هستیم که حالش را بگیریم!!…

آیینه شکستن…

اتفاقات روزانه, نکته ۵ دیدگاه »

می‌دانی سخت‌ترین چیز در دنیا چیست!؟

اول فقط چند نمونه از پیغام‌هایی که در چند روز اخیر، فقط از طرف دانشجوها (و نه مشتری‌ها و کاربران سایت و…) به دستم رسیده را بخوان، بعد،‌ خواهم گفت:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif1.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif2.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif3.png

یکی از دوستان شرکت کننده در دوره طراحی وب پیشرفته به صورت آنلاین که پروژه‌ای عالی تحویل دادند:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif4.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif5.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif6.png

 

حالا اینکه مشتری‌های سیستم‌هایمان چه می‌گویند یا مثلاً امروز یکی تماس می‌گیرد و می‌گوید «مهندس، من بعد از جستجوی یک مطلب، از فلان طریق به قلان حاج آقا رسیدم و بعد از طریق ایشان با شما که در فلان دوره استاد ایشان بوده‌اید آشنا شدم، عکس شما را نشانم داد، گفتم این آقا که چند بار در مسجد کنار خودم نشسته! آقا من نمی‌دانستم چه دُری کنارم می‌نشسته!!» این‌ها را در نظر نگیر…

 

حالا می‌دانی سخت‌ترین کار دنیا چیست؟ اینکه جای من (و امثال من) باشی و خودت را نگیری و از آن بدتر، عاشق خودت نشوی!! یعنی گاهی احساس می‌کنم اگر فقط یک روز کسی جای من (و امثال من) باشد و این هندوانه‌ها که زیر بغل من است را زیر بغل او بگذارند، از سنگینی هندوانه‌ها کمرش می‌شکند!

دیروز به این تعریف و تمجیدها فکر می‌کردم، بعد بعضی مطالب سایت را جلوم گذاشته بودم و برای nمین بار می‌خواندم و چه به‌به‌ای می‌گفتم!! خط‌ها و نقاشی‌ها را نگاه می‌کردم و اصلاً بدتر از همه به بهانه حضور آقای هاشمی‌نژاد در شهر، چند شب است با مرشدمان بیشتر همنشین هستیم و کیف می‌کنیم که چنین رحمتی را داریم و خلاصه اواخر دیشب دیدم خیلی اوضاعمان خراب است! در رختخواب موبایل را برداشتم و دوباره داستان The Picture of Dorian Gray را که چند سال پیش کتاب انگلیسی‌اش را در کلاس‌های مکالمه می‌دادم بچه‌ها بخوانند و جلسه بعد با هم در موردش بحث کنیم را دوباره مرور کردم که کمی از این بادها بخوابد…

داستان جالبی است! نمی‌دانم خوانده‌ای یا نه؟ (اینجا را ببین و اگر شد انگلیسی‌اش را یک بار بخوان: تصویر دوریان گری)

داستان از این قرار است: پسر جوان بسیار زیبایی بود که عاشق و محو زیبایی خود بود! او سفارش داده بود یک تابلو از خودش کشیده بودند و هر روز محو تماشای آن تابلو می‌شد. اما به مرور متوجه شد که هر چه زمان می‌گذرد، او پیرتر می‌شود و از زیبایی‌اش کاسته می‌شود اما تصویر خودش در تابلو همچنان زیبا باقی مانده. به تصویر خودش حسودی‌اش می‌شود و آرزو می‌کند که ای کاش دنیا برعکس می‌شد و این تابلو پیر می‌شد و من زیبا و جوان باقی می‌ماندم. از قضا یک روز متوجه می‌شود که تصویر تابلو کمی پیرتر شده! می‌فهمد که آرزویش برآورده شده و او همانطور جوان باقی می‌ماند و تابلو دارد پیرتر و شکسته‌تر می‌شود.
به مرور او توسط یکی از دوستان نابابش به راه‌های خلافی کشیده می‌شود. هر کار زشتی که انجام می‌دهد، روی چهره‌اش در تصویر داخل تابلو نمایان می‌شود! تا جایی که مجبور می‌شود تابلو را ببرد در اتاق بالایی خانه و حتی روی آن یک پارچه بیندازد… او حتی به یک قتل هم دست می‌زند و این، چهره را بسیار زشت می‌کند تا جایی که او برای راحت شدن از شر آن تابلو و اینکه نکند یک روز خدمتکارها متوجه موضوع شوند، یک چاقو برمی‌دارد و در قلب مرد درون تصویر فرو می‌کند. در همان لحظه مستخدمان صدای جیغ وحشتناکی را می‌شنوند و به سوی اتاق دوریان گری می‌شتابند. آن‌ها تصویر ارباب خویش را در بوم نقاشی می‌بینند که در کمال جوانی و زیبایی است، آن‌چنانکه خود او را می‌دیدند، اما بر زمین جسد مردی نقش بسته است در لباس آراسته و کاردی در قلب، با پلیدترین و کریه‌ترین چهرهٔ قابل تصور؛ که تنها از انگشترانی که به دستش بود می‌شد هویت او را فهمید…

 

البته من خودم دوست دارم این داستان را اینطور در ذهن داشته باشم که دوریان گری از پیر شدن خودش و جوان ماندن تصویر داخل تابلو خشمگین می‌شود و چاقو را در قلب چهره‌ی تابلو فرو می‌کند.

به هر حال، این داستان برای من و امثال من، بسیار تکان‌دهنده و بیدارکننده است. هر بار که خودم از خودم خوشم می‌آید یاد این داستان می‌افتم و یاد آن عکس کریهی که در آن کتاب بود و در ذهنم نقش بسته و حالم از خودم به هم می‌خورد!!!

 

تصور کن، انسان ممکن است چقدر عاشق زیبایی‌های خودش شود! خیلی خطرناک است، خیلی خیلی… و مقاومت در برابرش، خیلی سخت است، خیلی خیلی…

به خصوص اینکه بعد از مدتی طبیعتاً آن زیبایی‌ها را از دست می‌دهد (و من نعمره ننکسه فی الخلق: و هر که را عمر می‌دهیم به مرور خلقتش را وارونه می‌کنیم و به سوی ضعف و ناتوانی می‌بریمش)، حالا که مقابل آینه قرار می‌گیرد و خودِ فعلی‌اش را می‌بیند، آینه را می‌شکند… همان شعر مشهور که می‌گفت:

آینه چون نقش تو بنمود راست – خود شکن آئینه شکستن خطاست

 

به هر حال، خدا إن شاء الله عاقبت من و شما را ختم به خیر کند.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت، دو سه ساعت بعد از نوشتن مطلب: بفرمایید، داغ داغ:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif7.png

خدا وکیلی این‌ها را به شما می‌گفتند (آن هم هر روز، روزی چند بار!!) شما چه کار می‌کردید؟

باور می‌کنی امروز سحر می‌خواستم بروم وسط حیاط، داد بزنم: ای خدااااااااااااااااااااااا! چی از جونِ من می‌خوای!؟ بابا لامصب! دست از سر کچل من برندار! (یادی از اولین الهی‌نامه‌ام)

پی‌نوشت: نمی‌دانم رمزگشایی درستی‌ست یا خیر، اما حدس می‌زنم این تعریف‌ها و تمجیدها که این چند روز سیل‌آسا شده، یک نشانه باشد. چند روز پیش به او می‌گفتم: بیا و یک نشانه واضح نشانم بده که بفهمم این راهی که تنها تنها دارم می‌روم درست است… نمی‌دانم، شاید یک نشانه باشد، شاید هم نباشد!

امید من، رقبایت را بر اساس دین و نزولی بچین!

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، در هر کاری رقیبانی خواهی داشت. آن‌ها را بر اساس دین و به صورت نزولی بچین. هر که دین‌دارتر، زرنگ‌تر و با استعدادتر و یاری‌شده‌تر… او که بی‌دین است، با هر مدرک دنیایی که بود، در انتهای لیست جای ده…

امید من، بر تو باد تفکر

اشعار من, امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، دقایقی قبل از اذان (نیمی از ساعت) به مسجد، این محل مبارک و عظیم که بلاشک بهترین مکان برای تفکر است، برو… جایی آرام بنشین و ابتدا مرور کن این روایت زیبا را: «کانَ أکثرُ عبادهِ أبی‌ذر، التّفکُّر» (اکثر عبادت ابوذر، تفکر بود)

و حالا بیندیش… به هر چه خواستی بیندیش… کودکی را دیدی؟ کودکی‌ات را یاد کن، چه بودی؟ جوانی را دیدی؟ جوانی‌ات را یاد کن، چه هستی؟ پیرمردی را دیدی؟ پیری‌ات را یاد کن، چه خواهی شد؟ به نعماتی که داری بیندیش، آنچه می‌خواهی را وارسی کن که صلاح است یا خیر؟

تفکر کن، تفکر کن، تفکر ………… که آدم آمده‌ست بهرِ تفکر

تفکر میوه‌اش باشد تذکر ………… تذکر ای امید من، تذکر*

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یا به جای مصراع آخر:
تذکر کن، تذکر کن، تذکر

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها