میدانی سختترین چیز در دنیا چیست!؟
اول فقط چند نمونه از پیغامهایی که در چند روز اخیر، فقط از طرف دانشجوها (و نه مشتریها و کاربران سایت و…) به دستم رسیده را بخوان، بعد، خواهم گفت:
یکی از دوستان شرکت کننده در دوره طراحی وب پیشرفته به صورت آنلاین که پروژهای عالی تحویل دادند:
حالا اینکه مشتریهای سیستمهایمان چه میگویند یا مثلاً امروز یکی تماس میگیرد و میگوید «مهندس، من بعد از جستجوی یک مطلب، از فلان طریق به قلان حاج آقا رسیدم و بعد از طریق ایشان با شما که در فلان دوره استاد ایشان بودهاید آشنا شدم، عکس شما را نشانم داد، گفتم این آقا که چند بار در مسجد کنار خودم نشسته! آقا من نمیدانستم چه دُری کنارم مینشسته!!» اینها را در نظر نگیر…
حالا میدانی سختترین کار دنیا چیست؟ اینکه جای من (و امثال من) باشی و خودت را نگیری و از آن بدتر، عاشق خودت نشوی!! یعنی گاهی احساس میکنم اگر فقط یک روز کسی جای من (و امثال من) باشد و این هندوانهها که زیر بغل من است را زیر بغل او بگذارند، از سنگینی هندوانهها کمرش میشکند!
دیروز به این تعریف و تمجیدها فکر میکردم، بعد بعضی مطالب سایت را جلوم گذاشته بودم و برای nمین بار میخواندم و چه بهبهای میگفتم!! خطها و نقاشیها را نگاه میکردم و اصلاً بدتر از همه به بهانه حضور آقای هاشمینژاد در شهر، چند شب است با مرشدمان بیشتر همنشین هستیم و کیف میکنیم که چنین رحمتی را داریم و خلاصه اواخر دیشب دیدم خیلی اوضاعمان خراب است! در رختخواب موبایل را برداشتم و دوباره داستان The Picture of Dorian Gray را که چند سال پیش کتاب انگلیسیاش را در کلاسهای مکالمه میدادم بچهها بخوانند و جلسه بعد با هم در موردش بحث کنیم را دوباره مرور کردم که کمی از این بادها بخوابد…
داستان جالبی است! نمیدانم خواندهای یا نه؟ (اینجا را ببین و اگر شد انگلیسیاش را یک بار بخوان: تصویر دوریان گری)
داستان از این قرار است: پسر جوان بسیار زیبایی بود که عاشق و محو زیبایی خود بود! او سفارش داده بود یک تابلو از خودش کشیده بودند و هر روز محو تماشای آن تابلو میشد. اما به مرور متوجه شد که هر چه زمان میگذرد، او پیرتر میشود و از زیباییاش کاسته میشود اما تصویر خودش در تابلو همچنان زیبا باقی مانده. به تصویر خودش حسودیاش میشود و آرزو میکند که ای کاش دنیا برعکس میشد و این تابلو پیر میشد و من زیبا و جوان باقی میماندم. از قضا یک روز متوجه میشود که تصویر تابلو کمی پیرتر شده! میفهمد که آرزویش برآورده شده و او همانطور جوان باقی میماند و تابلو دارد پیرتر و شکستهتر میشود.
به مرور او توسط یکی از دوستان نابابش به راههای خلافی کشیده میشود. هر کار زشتی که انجام میدهد، روی چهرهاش در تصویر داخل تابلو نمایان میشود! تا جایی که مجبور میشود تابلو را ببرد در اتاق بالایی خانه و حتی روی آن یک پارچه بیندازد… او حتی به یک قتل هم دست میزند و این، چهره را بسیار زشت میکند تا جایی که او برای راحت شدن از شر آن تابلو و اینکه نکند یک روز خدمتکارها متوجه موضوع شوند، یک چاقو برمیدارد و در قلب مرد درون تصویر فرو میکند. در همان لحظه مستخدمان صدای جیغ وحشتناکی را میشنوند و به سوی اتاق دوریان گری میشتابند. آنها تصویر ارباب خویش را در بوم نقاشی میبینند که در کمال جوانی و زیبایی است، آنچنانکه خود او را میدیدند، اما بر زمین جسد مردی نقش بسته است در لباس آراسته و کاردی در قلب، با پلیدترین و کریهترین چهرهٔ قابل تصور؛ که تنها از انگشترانی که به دستش بود میشد هویت او را فهمید…
البته من خودم دوست دارم این داستان را اینطور در ذهن داشته باشم که دوریان گری از پیر شدن خودش و جوان ماندن تصویر داخل تابلو خشمگین میشود و چاقو را در قلب چهرهی تابلو فرو میکند.
به هر حال، این داستان برای من و امثال من، بسیار تکاندهنده و بیدارکننده است. هر بار که خودم از خودم خوشم میآید یاد این داستان میافتم و یاد آن عکس کریهی که در آن کتاب بود و در ذهنم نقش بسته و حالم از خودم به هم میخورد!!!
تصور کن، انسان ممکن است چقدر عاشق زیباییهای خودش شود! خیلی خطرناک است، خیلی خیلی… و مقاومت در برابرش، خیلی سخت است، خیلی خیلی…
به خصوص اینکه بعد از مدتی طبیعتاً آن زیباییها را از دست میدهد (و من نعمره ننکسه فی الخلق: و هر که را عمر میدهیم به مرور خلقتش را وارونه میکنیم و به سوی ضعف و ناتوانی میبریمش)، حالا که مقابل آینه قرار میگیرد و خودِ فعلیاش را میبیند، آینه را میشکند… همان شعر مشهور که میگفت:
آینه چون نقش تو بنمود راست – خود شکن آئینه شکستن خطاست
به هر حال، خدا إن شاء الله عاقبت من و شما را ختم به خیر کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت، دو سه ساعت بعد از نوشتن مطلب: بفرمایید، داغ داغ:
خدا وکیلی اینها را به شما میگفتند (آن هم هر روز، روزی چند بار!!) شما چه کار میکردید؟
باور میکنی امروز سحر میخواستم بروم وسط حیاط، داد بزنم: ای خدااااااااااااااااااااااا! چی از جونِ من میخوای!؟ بابا لامصب! دست از سر کچل من برندار! (یادی از اولین الهینامهام)
پینوشت: نمیدانم رمزگشایی درستیست یا خیر، اما حدس میزنم این تعریفها و تمجیدها که این چند روز سیلآسا شده، یک نشانه باشد. چند روز پیش به او میگفتم: بیا و یک نشانه واضح نشانم بده که بفهمم این راهی که تنها تنها دارم میروم درست است… نمیدانم، شاید یک نشانه باشد، شاید هم نباشد!
دیدگاههای تازه